درود
هیچکس در حرفه نویسندگی آنچنان قلم بی نقصی ندارد که بتوان گفت نویسنده چیره دستی است. اما گاهی نوشته ای هرچند کوتاه، از نیوسنده ای بی تجربه چنان با تو ارتباط می گیرد که گاهی فکر می کنی شاید بحث تجربه در میان نباشد!
شاید مسئله اصلی دل است! باقیش ول است!
نقل قول:
قبل از اینکه بیشتر به غر زدن ادامه دهد، کسی در زد. آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد: شاید باید آرومتر میگفتمشون ..
به طرف در رفت و همزمان برای دیدن چهره ای حداقل عصبانی، آماده شد اما برخلاف انتظارش وقتی در را باز کرد، اولین چیزی که پس استشمام عطر غلیظ گلی که نمیشناخت، دید، دختری با لبخندی ملایم و نگاهی آرام تر از آن که بخواهد بابت شنیدن آن جمله ها ابراز ناخشنودی کند، بود که پشت در ایستاده بود.
موهای پلاتینی روشن اش، چشم های نقره ای شفاف و پوست بیش از حد سفیدش باعث شده بودند شبیه روحی سرگردان به نظر برسد. نگاه رولف به گوشواره های بنفش نامتعارف اش افتاد که اصلا مشخص نبود چه شکلی داشتند.
پستهمیشه آدما اونجوری که ما فکر میکنیم نیستن، اکثر اوقات اینطوری نیست!
چون ما از دلشون خبر نداریم!
نقل قول:
تدی با تعجب نگاهی به سنگ داخل دستانش انداخت.
-اما قانون...
-اما نداره! قانون ها هم برای زیرپا گذاشتنن دیگه. تازه بابا و دایی و زن دایی هم خودشون قوانین رو زیرپا می ذاشتن.
پستپایند بودن به قوانین، اونم به صورت همیشگی...
یکم دست و پای خلاقیت مارو میبنده!
بعضی وقتام باید شل کنی بابا!
نقل قول:
جیغ بلندی، از برای دردی که در پهلویش حس میکرد، کشید. چاقو، تا انتها درون پهلوی او، فرو رفته بود. دیگر نتوانست تحمل کند و چشمانش را بست.
تمام خاطرات خوشش به یادش افتاده بود. از لحظه ای که کلاه گروهبندی او را در گروه گریفیندور قرار داده بود، تا گردش هایی که با دوستانش رفته بود. در میان تمام این خاطرات واضح، در رویایی تار، غوطه ور شد.
زن جوانی که نهایتا ۲۵ سال سن داشت، با موهای بافته شده خرمایی و چهره ای شبیه به تلما، در حال نوازش کودک کوچکی بود که روی گهواره خوابیده بود.
پستگاهی وقتا که آدم دنبال یچیزیه که ازش استفاده کنه تا از دردش فرار کنه، چیزی جز یمشت خاطره شیرین به ذهنش نمیاد...
به همین خاطر میگن خاطرات خوشتونو زیاد کنین تا درد کمتری بکشین. ولی مراقب باشین!
خاطرات خوش بعضی موقعها خودشون دردن!
نقل قول:
پیرمرد نگاهی به اطرافش انداخت؛ انگار برایش سوال شده بود چرا کلبه اش از غیب ظاهر شده. البته لوسی کم و بیش می دانست چرا؛ او به "کلبه ی آقای تولیو" فکر کرده بود و بعضی خانه ها، کافی بود به آنها فکر کنی تا پیش رویت ظاهر شوند.
پستبه دست آوردن چیزایی که می خوای گاهی به اندازه فقط فکر کردن بهشون، ساده بدست میان!
همه چیز اونقدی که فکر میکنی، پیچیده نیست!