- من چقدر بو می دم هکتور. نمی خوای درم بیاری؟
هکتور به جورابش چشم اندوخت. اما صدا از جای دیگری می آمد. کمی بالاتر... از زیرشلواری قرمز گلگلی اش می آمد که مانند سوپرمن بالای شلوارش می پوشید تا خشتک هایی که در اثر ویبره های مکررش پاره می شوند را بپوشاند.
- آخه من جز تو زیرشلواری دیگه ای ندارم.
- من چیم پس، نامرد؟
- نه دیگه. مگه تو مال رودولف نیستی؟
- آخه مردک، رودولف به سگ سیبیلش میاد زیرشلواری بپوشه؟
هکتور شانه ای بالا انداخت و زیر شلواری اش را عوض کرد. شانس هم آورد دامبلدور آن طرف ها نبود و رفته بود شهر شهید پرور قزوین حرم حضرت گریندلوالد دست به قرآن شود. وگرنه اگر آن پیر دانا او را در آن حالت می دید...
هکتور روی صندلی نشست. صندلی هم ساکت نماند: آی دماغم شکست، وحشی.
چشمتو وا کن ببین کجا داری می شینی. مرسی، اه.
هکتور به او محل نگذاشت. صندلی گف...جان؟ آها، بله. از اتاق فرمان اشاره می کنند که صندلی آدم است و اسم دارد.
ممدصندلی گفت: ولی خودمونیا، چرا زودتر زیرشلواریتو عوض نکردی؟ این یکی بوی نشیمن گه ردولوف رو می ده.
هکتور اصلا به روی خودش نیاورد که چیزی شنیده.
در باز شد و لینی وارد شد.
- به! هکتور، تو این جایی؟ می تونی بیای کمکم ریموت تلیفیزیون رو پیدا کنیم؟ پرده ها می خوان جومونگ ببینن. بلند شو ببینم شاید روش نشستی.
- نه. زیر من نیست.
- نه. پاشو. من می دونم زیر توئه.
- نیست، به جون ردولوف نیست. اگه زیرم باشه می فهمم دیگه.
لینی چیزی نگفت. فقط منوی قدرتش را نشان داد که باعث شد هکتور به سرعت بلند شود. ریموتی آن جا نبود.
- دیدی گفتم؟
- حالا هرچی.
راستی، زیرشلواری جدید مبارک! چند خریدی؟ جاری منم یکی داره عین این، با 50 درصد تخفیف از ترکیه براش آوردن! واو! و ام... شام هم آماده ـست.خورش بادمجون با پیتزای سبزیجات و ته چین مرغ! به به!
لینی رفت و هکتور خوش و خرم و گرازان گرازان می خواست دنبالش برود ولی ناگهان به دیواری نامرئی برخورد و اتاق گفت: شما به این قسمت دسترسی ندارید!
هکتور پنجول به صورت و تنبان دران و خودزنان و جیغ ویغ کنان داد زد: نـــــه! چرا من؟ ای در، باز شو، سسمی! سسمی! نــــــه!
روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.