هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
دینگ... دنگ... دونگ
دوربین از سمت راست استودیو حرکت میکنه و به سمت میز مجری خبر در وسط استودیو میره.

- سلام خدمت بینندگان عزیز دنیای جادویی، با ویژه برنامه ی اخبار دوازده و بیست دقیقه در خدمت شما هستیم تا با کارشناسان برنامه به اغتشاشات اخیر در جامعه بپردازیم و ارتباط مستقیمی هم با مقر زوپس در لندن خواهیم داشت. خب... مثل اینکه ارتباطمون وصل شده. سلام میکنیم خدمت گیا..خانـو.... مدیر ویزلی!

تصویر عوض میشه و یه میز خالی رو نشون میده که یه پنکه روش روشنه. و رزی که گلدونش رو با یه دست نگه داشته و با جیغ داره می دوه تا برگه هاییشو که باد پنکه برده با اون دستش بگیره.

- خانوم ویزلی! سلام!
-
- خانوم ویزلی ارتباط وصل شده، تمامی جامعه ی جادوگری دارن شما رو به طور مستقیم تماشا میکنن!

رز به طور ناگهانی می ایسته. برگه ها رو ول میکنه تا با باد پنکه از گوشه ی سمت چپ تصویر خارج شه. پشت میز میشینه و لبخند ملیحی میزنه و گلدون و لباسش رو مرتب میکنه.

- سلام میکنم خدمت جامعه ی انسانی و گیاهی جادویی!
- امشب با درخواست و رضایت خودتون این ارتباط رو برقرار کردیم که در مورد مسائل اخیــ...
- مسائل اخیر! مردم خفن... مردم جادویی! مدیریت از مقر زوپس از همه ی شما میخواد آرامش خودتون رو حفظ کنین! و... و... چیز...

رز روی میز به دنبال برگه ای که چند لحظه پیش باد پنکه برده بودش میگرده و مجری سریعا بحث رو در دست میگیره.

- . خب... نظر شما در مورد درگیری همکارتون، لینی وارنر، در این جریان و دستگیر زندانی شدنش چیه؟
- انکار میکنم! لینی صرفا برای بازرسی و بررسی وضعیت رفاهی سلول های آزکابان یه سفر کوچیک به آزکابان داشت که اونجا به اشتباه و تحت تاثیر دیوانه ساز ها فکر کرد پشه ی مالاریاس و یکی از زندانیا رو گزید و حالا چند روزی همون جا استراحت میکنه! ایشون دستگیر نشدن. مدیریت انکار میکنه! این فقط یه اقدام هوشمندانه از جانب ما بوده!

- . طبق زندانی شدن مخالفان دولت شیری و کاندیدا های انتخابات آینده، پیش بینی شما در مورد این انتخابات چیه؟ آیا باید منتظر لغوش باشیم؟ آیا باید نگران پایان دوران دموکراسی و برقراری حکومتی کیکتاتوری در جادوگران باشیم؟
- همون طور که داشتم میگفتم... چیز... چی میگفتم... آها. ملت آرامشتونو حفظ کنین. مدیریت پشت شماست. انتخابات و فرآیند ثبت نام کاندیدا ها طبق برنامه ی قبلی در روز های آینده آغاز میشه.

- و نظر شما در مورد فرار وزیر و معاونش همراه با ساکی پر از دسترسی مدیریت و وزارت و کلاه وزارت چیه؟
- به نکته ی خوبی اشاره کردین. از دید بنده بزرگترین بحران در حال حاضر نبودن کلاه وزارته! ولی مدیریت پیگیر طراحی و دوخت کلاه جدیدی هست که امیدواریم به زودی آماده شه! ولی در مورد فرار وزیر اسبق و معاونش... از همین جا بهشون پیام میدیم... برین در روستای خودتون ترقه بازی کنین! این کارا نظم و امنیت ما رو به هم نمیزنه! ما جادوگرانیم! ما خفنیم! دستیگیر میشینا! دهه! ما منو داریم اصن!

- و به عنوان سوال آخر... پیام نهایی شما برای مردم شریف جادوگران در این برهه ی حساس چیه؟
- مردم... پویا باشین! بنده از طرف مدیریت محترم و از مقر زوپس به شما پیشنهاد "رول به اختیار" میدم! ای مردم! مردم لندن! مردم اطراف آزکابان! زندانیان! ساکنان شریف دره ی گودریک! پویا باشید. به این دو فراری نشون بدین که ملت شمایین. نشون بدین که قدرت واقعی مردم هستن. در صحنه حضور پیدا کنین. مدیریت پشت شما وایساده! سکوت جوابگو نیس! منتظر حضور پررنگ شما در صحنه ی دعوا با این دوتا در رفته ی متخلفِ شیر و کیکی هستیم! ... و... و... اممم... آهان. فریب خود روستایی انگاری این وزیر متخلف رو نخورید و... عه. پروانه!

رز با دیدن پروانه ی زرد و بنفشی که وارد اتاقش شده بود از پشت میز بلند شد و با ویبره به دنبال پروانه از کادر خارج شد.

- تشکر میکنیم از رز ویزلی، نماینده ی مدیریت از مقر زوپس. و حالا به گزارشات بعدی از آزکابان میپردازیم...



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 1473
آفلاین
ساعت جادویی بزرگی با نقش پس زمینه ی وزارت سحر و جادو روی صفحه ی تلویزیون ظاهر میشه. ثانیه گردون عجیب و سیاره ایِ ساعت حرکت میکنه، و با صدای دینگ دنگ دونگ، شروع اخبار ساعت 11 را اعلام میکنه.

آهنگ حماسی ای پخش میشه و دوربین همزمان با سرعت به سمت مجری رنگ پریده و عینکی اخبار حرکت میکنه.

- خلاصه ی خبر ها.
آخرین اقدامات وزیر باروفیو و معاونش در مناطق محروم
بحران در جامعه ی جادوگری لندن در پی افزایش حق بیمه
و سامانه ی بارشی ای... فییش خییش.
تصویر سیاه و با مکث کوتاهی صدا هم قطع میشه. اما قبل از اینکه صبر بینندگان تموم بشه و کانال رو عوض کنن، یه بار دیگه تصویر مجری اخبار، رنگ پریده و عینکی و این بار یه کمی هم لرزون، روی صفحه ظاهر میشه.

- توجه شما را به خب... خبر فوری ای که هم اکنون به دست ما ر..رسید جلب میکنم. در پی فعالیت های مشکوک رودولف لسترنج که بعضی از مفسران آ..آنها را به انتخابات وزارت سحر و جادو نسبت داده اند، آقای لسترنج با یکی از خواننده های منشوری و غیرمجاز کشور دیداری داشته که بر...برخی علت این دیدار را هم استفاده ی تبلیغاتی از این خواننده ی نه چندان پرطرفدار میدانند. توجه شما را به تصاویری که از این دی..دیدار در اختیار داریم جلب میکنم.
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


-همچنین طبق گزارشاتی که خبرنگار ناشناس ما از صحنه به دست ما رسانده، این خواننده زمان طولانی ای را به توضیح خالکوبی هایش به آقای لسترنج گذرانده و مورد تحسین نیز قرار گرفته است. همچنین قسمتی از این گفتگو نیز در فیلم ها قابل تشخیص بوده که با هم میبینیم.

دوربین به سختی از پنجره ی خانه ای قدیمی به داخل زوم می کنه تا پیکره ی مبهم رودولف و خواننده مشخص شه.
خواننده:
-این خالکوبی نشون دهنده و نماد پدرمه،این نشون دهنده مادرمه...
- کو؟کجاس؟
خواننده:


-احتمالا در آینده اخبار بیشتری از این موضوع خواهیم شنید و گمانه زنی ها در مورد کاندیدا شدن یا نشدن رودولف لسترنج مشخص... آقا! منو تهدید کردن این خبرو بگم! یه ناشناس چوبدستی رو سرم...

نور طلسمی در صفحه ی تلویزیون می درخشه و مجری بیهوش روی میزش می افته و صدای شکستن عینکش به گوش میرسه.
و مجددا، تصویر تلویزیون قطع میشه.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱:۲۱ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
با سلام و درود بر شرف و فراست و توانايي ميرزا سالازار السليترين لندني و خواجه عبدالگودريك دره اي گودريكي و حاج خانم مكرمه رووناي زهرا بن محمد ريونكلايي درون كلايي و سركار محترمه شيخـه هلگا بن منور بن ابوهافلپاف و خاندان محترمشان و سلام بر شما احاد و ملت و اقشار جادوگران.

سرخط خبرها:

لحظاتي پيش لوك چالدرتون فقيد به درجه خوافينه نايل شد و در ساختمان كنگره ي بريتانياي كبير سوگند خفانيت ياد كرد و رسما به عنوان چهل و پنجمين فرد خفن انگلستان شناخته شد.

پديده اي كه پژوهشگران را درمانده كرد: جيسون ساموئلز، جوان ٢٣ ساله ي ماگلي كه بدون سر به زندگي عادي خود ادامه مي دهد.

حمله تروريستي در لندن، ٣٤ كشته و زخمي. تروريست ها هنوز شناسايي نشده اند ولي پليس محلي اذعان داشته به زودي مسئول را پيدا خواهند كرد.

ليسا توربين، زنداني سياسي در اعتراض به وضع وحشتناك رفتار با وسايل برقي دست به اعتصاب غذا زد.


و در پايان:

ميليون ها مرگخوار با پاي پياده از انگلستان به كربلا رفتند تا عشق و علاقه خود به نيروي تاريك اسمشو نبر را نشان دهند.

با ما باشيد.

ديري ديري ديدين ديري ديري ديدين


لوك چالدرتون جمهوري خواه با اخذ بيش از ٧٠ درصد راي الكترال خوافينه بعدي انگلستان خواهد شد. ساعت گذشته، وي كاخ سياه را پس از مراسم تحليف تحويل گرفت. همكارم، كسري ناجي گزارش مي دهد:

ساعتي پيش در قلب ساختمان كنگره با حضور ٤٥٠٠ نفر لوك چالدرتون رسما سوگند خفني ياد كرد. وي در اولين سخنراني خويش در جايگاه شواليه خفن يا به اختصار خوافينه بيان داشت: خفني هيچ گاه آسان نبوده. به يقين، آينده اي طوفاني در پيش داريم. بهار ايز كامينگ! بايد كوشيد تا هنر خفني را خود ياد گيريم و به فرزندانمان بياموزيم.

چالدرتون در حضور هزاران تن از طرفداران خود سوار بر تك شاخ خفنش به طرز خفن مآبانه اي وارد ساختمان شد و پشت سر او، معاون اولش، پرسيوال گريوز آمريكايي داخل شد.

معاون خوافينه ابتدا سوگند ياد كرد و گفت: ما مي كوشيم در مذاكرات ١+١ ژنو تحريم ها را لغو كرده و روابط دوستانه ي امريكا و انگلستان را از سر بگيريم.

چالدرتون پس از سوگند افزود: اكنون زمان خوبيست تا با حضور سازنده خود خفني را همه گير كنيم و خفني را به فرانسه اشغالي صادر كرده و جهانيان را بخفانيم و از امثال فتنه ٢٠٨٨ با خفني جلوگيري كنيم.


مرسي كسري.
و جيسون ساموئلز، جوان كم سن و سال محفلي كه جادوكاران و پژوهشگران را شگفت زده كرد. ليني وارنر گزارش مي دهد:

ساموئلز كه در طي حملات تروريستي و بمب گذاري سر خويش را از دست داد، مانند قبل به زندگي خويش ادامه مي دهد. سخن مي گويد، مي بيند و غذا مي خورد. پژوهشگران مطمئن نيستند او چگونه هنوز زنده مانده است ولي هرچه كه باشد، با نمونه برداري ژنتيكي و بررسي جهش هاي سلولي در آزمايشگاه هاي فوق پيشرفته سر از راز زندگي اين جوان برداشته مي شود.
ساموئلز محفلي اما به چيزي فكر نمي كند و اولين و تنها چيزي كه پس از سانحه به زبان آورد، ستايش خود و زيگ زايرش بود. واكنش ها و انعكاس هاي او همه پس از چكاپ چندين ساعته و با استفاده از ابزارآلات گران و خارجي بررسي شده اند و جواب عادي بوده.

مادر وي اشك ريزان مي گويد: ما خيلي خوشحاليم كه جي هنوز زنده است ولي... اون اصلا حالش خوب نيست. ما به ماه عسل دعوت شديم. شايد اون بتونه جي رو از شوك در بياره.

چيزي كه در حال حاضر شفادهندگان و محققان را نگران مي كند وضع كم حافظگي و تاكيد بسيار وي به تفنگ ماگلي اش است؛ چرا كه نشانه ي ضربه ي مغزي و ناكارآمدي مغز است كه تعجب آور نيست، زيرا ساموئلز اصلا سر ندارد كه مغزش ناكارآمد باشد.


با تشكر از همكارم ليني وارنر. مهمان امروز، كارشناس جنايي بريدگي سر: آقاي جيگر. شما فكر مي كني چه كسي سر ساموئلز رو بريده؟

- سلام خدمت بينندگان عزيز و بچه هاي گل توي خونه و عرض ارادت به دست اندركاران گل جي جي سي پارسي، روي گل همتون رو مي بوسم، و خسته نباشيد خدمت دولت مردان زحمت كش و مديران لايق و شايسه ايفا و عرض تبريك سال نو و آرزوي سال نو و پر از خفني با خوافينه جديدِ خفن، لوك چالدرتون خفن براي همه شما، بنده مي دونم كه همه شايعات رو شنيدين. اين كه معاون اول خوافينه به دستور خود خوافينه بزرگوارمون -من همين جا بيعتم رو به ايشون و اهل بيتشون اعلام مي دارم . لبيك يا لوك- سر ساموئلز رو بريده. ولي چرت محضه. چون...
- مرسي از نظر...
- ... چون خوافينه ي خفن با رياست كل سازمان هاي ماكوزا، سي آي اي، كي جي بي، دي جي اس اي، ام آي سيكس، ساواك، شيلد و سازمان هوا فضا و پليس فتا اصلا تهديدي تو...
- بله. ادامه خبر...
- حرفم تموم نشد. ... تو ساموئلز ماگل نمي بينه كه بخواد رفعش كنه و حتي اگه مي ديد هم...
- اهم اهم...
- كوفت. حقش بود كه دستور ترورش رو بدن اصلا. كشك نيست كه، خوافينه است مثلا. دلش مي خواد. مشكليه؟
- اتاق فرمان، بياين جيگر رو جمع كنين.
- در ضمن، اگه مي خواست بكشدش تا الان مرده بود. اين كه ساموئلز و يا هركدوم از شما زنده اين الان يعني خوافينه اعظم -سلام اللرد عليه و سلم- مي خواد شما زنده باشين و همه كاراش يه حكمت خفني داره. اگه هم مي خواست از شرش خلاص شه...
- بله، ممنون از جيگر، كارشناس و فوق تخصص...
- ...گريوز مي تونست راحت با يه آودا بكشدتش. ديگه سر بري چرا؟
- اتاق فرمون، يه دقيقه ما رو از رو اير بردار. جيگــرررررر!
- منو نخور!

صفحه سياه


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۹ ۱:۳۶:۰۳


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
مـاگـل
پیام: 134
آفلاین
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت پایانی:


رخوت و خستگی مردم حبس شده در استادیوم، حالا به هیجانی از جنس کری خوانی های ورزشی تبدیل شده بود. و چنانچه مردم یا حتی عوامل جنایت، تصمیم می گرفتند، ممکن بود این بحث های دوستانه را به جدل یا حتی جنگی تمام عیار تبدیل کنند. بنابراین ماموران امنیتی وزارتخانه در بین ردیف های تماشاگران، که حالا، بیش از جایگاه تماشای کوییدیچ به یک استراحتگاه شباهت داشت، مستقر بوده و شرایط وزرشگاه را زیر نظر داشتند.
یک بازی امنیتی در فضای امنیتی برای کاهش جو فضای امنیتی *

- خب نمی دونم بیننده داریم یا نه! به هر حال! بــــا سلام به مردم حاضر در استادیوم! با یک بازی کاملا یهویی، از سری مسابقات منتخب باشگاه ها و تیم ملی در خدمتتون هستیم. تیم ملی کوییدیچمون، در مقابل منتخبی از بهترین هایی که در وزرشگاه بودن. حالا در اینکه واقعا بهترینن یا نه! بیایید قضاوت نکنیم!

در آسمان اعضای تیم منتخب، نگاهی به یکدیگر انداختند و پس از چند لحظه سکوت، گزارش بازی مجددا از سر گرفته شد.

_ آخ! بله همونطور که می گفتم دوتا تیم منتخب دارن با تیم ملی بازی می کنن. الان من دو تا تینا آدرین رو می بینم که داره سعی می کنه به سرخگون برسه. و من نمی دونم تینا راستی زودتر می رسه یا تینا چپی؟

اعضای هر دو تیم و تماشاگران سری به علامت تاسف تکان داده و سرگرم بازی شدند.

***********

شرلوک هلمز در حالیکه یک کتاب پوستی قدیمی را می خواند، گاه گاهی به بیل نگاه می کرد.

- سکتوم سمپرا؟ تا حالا اجراشو دیدی؟

بیل فنجان چای را زمین گذاشته و یادداشت را از دست شرلوک گرفت.
- ما به این می گیم خنجر نامرئی. یه طلسم نابخشودنیه . البته از اون سه تا اصلی خطرش کمتره.
- خب سوال اینجاست که چقدر طول می کشه یکی با این طلسم بمیره.پ

بیل فکری کرد.
- کمتر از بیست دقیقه. ولی خب وقتی هم بمیره تو یه دریاچه از خون خودش غرق میشه!
کاراگاه جوان چیزی را روی یک کاغذ خط زد. این قلمرو، برای او عجیب بوده و به او احساس نادانی می داد. و او عادت نداشت که چیزی را نداند.
وقتی مطالعه یادداشت ها تمام شد، شرلوک به عکس های مدال و جعبه خونین خیره شد. یک نفر باد دست های خونی، روکش روی جعبه را پاره کرده و مدال را برداشته بود. آنقدر با عجله که فراموش کرده بود، تکه پاره ها را با خودش بردارد.
فراموش کرده بود بردارد؟

********

- عجله کن واتسون! پیدا کردم. پیدا کردم!
آنقدر عجله کردند که جان واتسون فرصت نکرد کت بپوشد. او زیر لب آرزو کرد که شبی بدون باران داشته باشند.

*********

- بــــــــله. گل برای تیم منتخب. به نظر میاد که ما اونا رو دست کم گرفته بودیم، بازی نزدیک به هفت ساعته که ادامه داره و اگه تا یک ساعت دیگه تموم نشه، مربی ها می تونن برای استراحت و تغذیه، درخواست استراحت بدن! مورگن داره به سمت راست ورزشگاه شیرجه میره و راستش من نمیدونم باید این یورش رو جدی بگیریم یا نه! به نظر میاد هری یرز هم دچار همین تردیده!

وقتی بیل متوجه شد که یک بازی در جریان است، شرلوک هولمز را به جایگاه تماشای مسابقه برده و توضیح داد.
- ما به این می گیم کوییدیچ! اونی که داره شیرجه میزنه یه جستجوگره!
- اون همونی نیست که حقه رو برای تو توضیح داد؟

شرلوک دست هایش را به صورت متقارن روبروی صورتش قرار داد.
- چرا واتسون! خودشه! سرعتش خیلی زیاده!
- الانه که سقوط کنه.
- مثل همیشه جان! می بینی اما نگاه نمی کنی! سقوط نمی کنه.
- چرا؟
- پاهاشو روی جارو جمع کرده و کشیده بالا. اگه انتظار سقوط داشت اینجوری روی جاروش خم نمیشد چون اگر این شکلی زمین بخوره گردنش می شکنه! بیا! دیدی گقتم؟

در واقع حق با کاراگاه جوان بود. چرا که دختر بازیکن از سرعتش کم کرده و یکی از دست هایش را رها کرد.
- داره چکار میکنه؟
- گوی رو دیده!

صدای فریاد استادیوم گوش ها را کر می کرد!
- بـــــــله. مورگن گوی رو می گیره. و بازی به اتمام می رسه. بیایید یه نگاهی به امتیازات بندازیم.260 به 270 به نفع تیم ملی کوییدیچ!

شرلوک هولمز از پله های سکوی تماشاگران پایین رفت تا با رئیس کاراگاهان صحبت کند.

- اوه آقای هولمز چه به موقع! چیزی پیدا کردین؟
- من قاتلو....

صدای فریادی حرفش را برید.
- من فقط دو دقیقه دیرتر دیدمش سیخو! فقط دو دقیقه! ما می تونستیم ببریم.

دختر جوان از فاصله دومتری روی زمین پریده و غرولند کرد. شرلوک برای چند لحظه به اتفاقاتی توجهی کرد که آنجا جریان داشت. مردی به دختر جستجوگر نزدیک شده و صدایش زد.
- دوشیزه مورگن؟

به نظر می رسید که آن دختر را برق گرفته است. موهایش را صاف کرده و لبخند زد.
- آقای تیتانی؟
- می تونم با شما صحبت کنم؟
- البته!
- حدس می زنی تیم ملی برای چی به دیدن بازی فینال باشگاه ها اومد؟

دختر جوان مکثی کرد. اما به نظر شرلوک هولز سوال مهمی نبود. او تقریبا منظور آن مرد را حدس زده بود. دختر پاسخ داد
- ممم برای آنالیز ما؟ ولی این به چه درد تیم ملی می خوره؟
- از اول فصل چند بار ما رو بین تماشاچی ها دیدی؟
- تقریبا تو همه بازی ها!
- درسته! دوشیزه مورگن! بازی منتخب حدس منو قطعی کرد. علاقه دارید برای تست جستجوگری و آموزش های تکمیلی به اردوی تیم ملی بیایید؟

دختر جوان از ته دل جیغ کشید! شرلوک هولمز سرش را تکان داد.
- چه قتل با برکتی! کاش برای آقای مون هم همینقدر با برکت بود.

رئیس اداره کاراگاهان به او نگاه کرد.
- کی؟
- ایان مون! نامزد دوروتی ونگر و معاون سوم فدراسیون. با توجه به ادامه مذاکرات بین شما و مجارستان معاون دوم تا دوسال دیگه در مجارستان می مونه. و آقای مون تصمیم می گیره با قتل نامزدش به طور جهشی ترقی کنه. اون قدر جهشی که یادش می ره خون روی روکش جعبه رو پاک کنه. جواهر رو احتمالا در جایگاه وی آی پی مخفی کرده و اگه اشتباه نکنم هنوز وقت نکرده خون رو از روش پاک کنه! می تونید چک کنید!
روز به خیر آقایون!

شرلوک هلمز و جان واتسون در اوج حیرت اعضای وزرات سحر و جادو، استادیوم را ترک کردند. تصویر پایانی سریال، پالتوی شرلوک هلمز بود که در باد تاب می خورد!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۶:۰۶
از مسلسلستان!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 556
آفلاین
درنهایت... کمپانی سریال سازی اجنه با حقارت تقدیم می‌کند...

داستان هایی از زوپس
قسمت آخر: بریکینگ مِنو


مرز وسترجادوگرانِ عنتونینی

سالها از هجوم وحشیانه عنتونین ها می‌گذشت. دیگر همه عنتونین شده بودند و به سبک عنتونین ها زندگی می‌کردند. خیابان ها پر شده بود از پشکل، خانه ها پر شده بود از پشکل، آسمان پر شده بود از فضله، اینترنت پر شده بود از کود انسانی و کلا وسترجادوگران تبدیل به یک پشکل زنده شده بود که بدون هیچ هدفی به زندگی عنتونینی خودش ادامه می‌داد.
اما فقط چندنفر توانسته بودند با فرار به مرز بین مکزیک و وسترجادوگران، یک گروه کوچک مقاومت تشکیل داده و به مقاومت در برابر عنتونین ها بپردازند. آنها یک شهر کوچک در کنار مرز اجاره کرده و به زندگی روزمره خودشان می‌پرداختند و انتظار می‌کشیدند. انتظار می‌کشیدند تا به اندازه کافی بچه بیاورند و جمعیتشان زیاد شود تا بتوانند همه عنتونین ها را بزنند و کشورشان را پس بگیرند.
یکی از آن افراد، معلمی مهربان و دلسوز بود به نام پرنس که همراه با همسر و فرزندش در یک خانه نقلی زندگی می‌کرد. پرنس، روزگاری از افراد مهم قبیله تاریخی تارگرینجر بود که بعد از هجوم عنتونین ها، نابود شده بود. بعد از نابودی قبیله، پرنس رفته بود و پنهانی با یکی از ویزلی های هرمیون ازدواج کرده بود. بقیه زندگی‌اش هم به معلمی و تدریس شیمی در شهر مرزی گذشته بود.
خلاصه، یکی از روزها، پرنس نشسته بود و با همسر و فرزندش غذا می‌خورد که ناگهان زنش عـَـرزنان تمام محتویات دهانش را درون سفره پاشید و شروع کرد به گریه کردن.
-عــــــــَر! من وقار خاندان ویزلی رو لکه دار کردم.
-چی؟ کی؟ کجا؟ آروم باش ملکه جون. چیه قضیه؟
-چه معنی داره یکی از خاندان ویزلی فقط یه دونه بچه داشته باشه؟ چرا؟ عــَــر...
-اشکال نداره اشکال نداره. خودم واست بچه می‌خرم. نکن اینطوری.

پرنس با اشاره به فرزندش، آگوستوس راکوود، به او فهماند که برود و دنبال نخودسیاه بگردد. بعد هم دوباره به دلداری همسرش، ملکه، پرداخت.
آن شب، پرنس تمام مدت بیدار ماند و به آینده فکر کرد. به این فکر کرد که باید هرچه زودتر برود و با پول کمی که دارد، کلی بچه بخرد و به خانه بیاورد. ولی یک مشکل بزرگ وجود داشت و آن هم کم توجهی روسای شهر مقاومت به قشر زحمتکش معلمان شیمی بود. و همین کم توجهی باعث شده بود که پرنس حتی پشکل هم در بساط نداشته باشد. پرنس بدبخت بود، بیچاره بود، آشغال بود، فقیر بود، یک عوضی تمام عیار بود که هیچ چیز نداشت.
و ناگهان، لامپی بالای سر پرنس روشن شد. بله! او باید یک آزمایشگاه تولید چیژ آبی راه می‌انداخت تا کلی پول دربیاورد و بتواند برای زنش بچه بخرد.

صبح روز بعد، پرنس رفت و همان اول وقت از دانش آموزانش امتحان گرفت و همه آنها را مشروط کرد و در آخر هم بخاطر شکایت آنها اخراج شد. بعد هم چون خیلی از کرده خویش خوشحال شده بود، به کارواش محلشان رفت و به صاحب آنجا یک سری علامت های بی ادبی نشان داد. صاحب آنجا هم که اعصاب نداشت و دست بر قضا اسمش هم رودولف لسترنج بود، عصبانی شد و از مغازه محلشان چندین قوطی شیر خرید و آنها را توی سر و صورت پرنس کوباند. پرنس هم با عصبانیت از کارواش بیرون رفت.
پرنس، همینطور شیری شیری داشت راه می‌رفت که ناگهان یکی از دانش آموزان قدیمش را دید که به تازگی چیژ مصرف کرده بود و از شدت خوشحالی در کف خیابان، فضا را سیاحت می‌کرد.

-عه... مورفین؟
-عه... آقای پرنش؟

پرنس سریعا مورفین را از کف خیابان جمع کرد و او را به گوشه‌‌ای برد و در مورد ایده جدیدش که تاسیس یک آزمایشگاه تولید چیژ آبی بود، با او حرف زد.
بعد از گرفتن موافقت مورفین، دوتایی با هم رفتند به خانه خالی مورفین و در آن جا به پخت و پز چیژ روی آوردند. آنها پختند و پختند و پخته هایشان را فروختند و کلی پول به جیب زدند.
زوج خفن، کلی شیمی بازی کردند و انواع و اقسام رنگ های مختلف را توی چیژشان ریختند تا موفق به تولید چیژ آبی شدند. کار و بار آنها به قدری بالا گرفته بود که در روز روشن، وسط خیابان می‌رفتند و چیژ می‌فروختند و آهنگ می‌گذاشتند و به بزن و برقص هم مشغول می‌شدند.

در یکی از روزها، طبق روال هر روز، پرنس و مورفین مشغول فروش چیژ بودند و با صدای بلند آهنگ اسکوبی دوو را برای خودشان می‌خواندند...
-ایت ایز ساچ عه گود نایت تو کیس...

ماشینی از دور به پرنس و مورفین نزدیک شد. وقتی که به نزدیکی دو ساقی رسید، از ماشین پیاده شد و به قر دادن پرداخت.

-ایت ایز ساچ عه گود نایت تو دنس...

خیلی زود، چندین ماشین دیگر هم آمدند و در کنار بقیه به رقص و پایکوبی پرداختند.

-ایت ایز ساچ عه گود نایت تو اسکوبی دوو دوو بی دوو، اسکوبی دوو دوو بی دوو، اسکوبی دوو دوو بی دوو لاو!

پرنس و مورفین که جوگیر شده بودند، به بالای ماشینشان پریدند و به انجام رقص هندی هم پرداختند تا به همه نشان دهند که آنها هم رقص هندی هم بلدند و فقط هندی ها نیستند که رقص ملیشان را بلدند.
خلاصه، خیلی زود تمام محیط خیابان پر شده بود از یک مشت آدم بیکار که با اقتدا به دو ساقی، به انجام رقص هندی می‌پرداختند و آهنگ می‌خواندند. حتی خود اسکوبی دوو و دار و دسته اش هم آمدند. بقیه انیمیشن ها هم که دیدند اگر نروند ممکن است امتیاز IMDBشان پایین بیاید، رفتند و رقصیدند. خلاصه که همه رقصیدند و کلی خوش گذراندند. آخر سر هم چون خسته شده بودند، همه چیژآبی های پرنس و مورفین را خریدند و استعمال کردند. به این ترتیب، سهام چیژآبی طی یک روز سر به فلک کشید و باعث ورشکستگی مایکروسافت و گوگل و سونی شد.
پرنس و مورفین هم که دیدند دیگر خیلی پولدار شده‌اند، موهایشان ریخت. اگر عله می‌فهمید که آنها یک عالمه پول دارند و مالیات نمی‌دهند، با لگد به سرزمین های وسترجادوگران می‌فرستادشان.
به همین جهت و برای اینکه پیش عنتونین ها نروند، رفتند سراغ یک وکیل به اسم ماندانگساول گودمن. ماندانگساول هم دید زیرکمرش درد می‌گیرد اگر بخواهد تمام پول های آن دو را زیر تشکش پنهان کند. به همین دلیل، آن دو را فرستاد سراغ یاروی دیگری به نام گیبناوو فرینگ.
گیبناوو رییس مرغ فروشی های شهر مقاومت و کارتل مرکزی چیژ بود. او سالها در مرز مکزیک و افغانستان عرق ریخته و کلی چیژ از این طرف و آن طرف مرز رد کرده بود. به همین خاطر یک پا استاد در صنعت پول شویی نیز شده بود. او حتی تصمیم داشت در آینده نزدیک ماشین پولشویی خودش را هم بسازد و پول ها را برای مردم بشوید تا تمیز شوند و کسانی که به آنها دست می‌زنند مریضی نگیرند. در این حد آدم خوب و درست کاری بود!

با ورود گیبناوو و حمایت هایش در بازار بین المللی، صنعت چیژآبی به درجه جدیدی تکامل یافت. بطوریکه آوازه آن به وسترجادوگران هم کشیده شد و حتی عنتونین ها نیز آن را مصرف می‌کردند. خلاصه که چیژآبی، آینده مملکت بود. چیژآبی نویدبخش آغاز دوباره یک دوران تاریخی بود. همانطور که کرتاسه و ژوراسیک بودند. چیژآبی، دایناسوری بود که از میان خاکسترهای تمدنِ به پشکل کشیده شده انسان ها برخاسته و آمده بود تا همه را نجات بدهد. هر چیژآبی که فرو می‌رفت، ممد حیات بود و چو بر می‌آمد، مفرح ذات!
دیری نپایید که پرنس فهمید که خیلی خفن و شاخ شده است و اختراعش در تاریخ ثبت خواهد شد. بدین ترتیب، غرور و خودکامگی بر گریبانش فتنه انداخت. فتنه منوی مدیریت و کنترل آن، فتنه زوپس، فتنه کنترل تمام پیام های شخصی کاربران، فتنه فرستادن یک پیام شخصی به تمام کاربران و نابود کردن سایت، فتنه بستن سایت برای خداحافظی در اوج، فتنه بلاک کردن هرکس که خلافش حرف می‌زد...
پرنس مغرور درنهایت تصمیم گرفت یک بمب شیمیایی بسازد و در دهان گیبناوو بیندازد تا تنها خودش و خودش باقی بماند و صنعت را به دست بگیرد. به همین دلیل، یک شب نشست و کلی لوبیا و نخود و لپه و دوغ خورد. بعد هم فلزهایش را در نافلزهایش ریخت و ترکیب کووالانسی درست کرد. پرنس آنقدر خفن شده بود که حتی با نیروهای واندروالس کوییدیچ کوچیک بازی کرد.
فردای آن روز، پرنس وارد مرغ فروشی گیبناوو شد و داد زد:
-گیبناوو... زمان برای تو به سر رسیده...

صحنه آهسته شد و پرنس، بمبش را در بهت و حیرت همگان به سمت گیبناوو پرتاب کرد. گیبناوو درحالیکه به بمب شیمیایی نگاه می‌کرد، با اندوه گفت:
-آه ای پرنس، مرا چنین ناسیراب ترک می‌گویی؟
-امشب چگونه سیراب خواهی شد گیبناوو؟
-معاوضه سوگند چیژ پایدار تو با آنِ من... پــَقس!

بله! بمب شیمیایی درنهایت به گیبناوو برخورد کرده و او را ترکانده بود. همینطور که دل و روده و گلبول های قرمز و سفیدِ گیبناوو در هوا پراکنده می‌شد، پرنس راهش را کشید و رفت تا ماموریت نهایی خود را با خریدن بچه تکمیل کند.
-به ارواح جدم برق می‌زنم چون الماسم.

از آن طرف، مورفین که صحنه را دیده بود، از ترسِ خشم پرنس جامه درید و به درون یکی از ماشین های اطراف پرید. بعد هم درحالی که ریشش در هوا تاب می‌خورد، فرار کرد و به سمت وسترجادوگران راند.

خلاصه، پرنس بچه هایش را خرید و آنها را درون یک چمدان گذاشت. بعد هم چمدان را زیر بغل زد و خواست به خانه اش برگردد که ناگهان متوجه دردی شدید در پهلویش شد. یکی از ترکش های گیبناوو به او برخورد کرده بود...

دیگر امیدی برای پرنس باقی نمانده بود. پرنس، شکست خورده بود اما قبل از شکست، مطمئن شده بود که حریفش هم نبرده است. پرنس، برنده ای بود که باخته بود.
و درنهایت، پرنس ناکام دراز کشید و درحالیکه اینطوری به آسمان نگاه می‌کرد و آهنگ baby blue را می‌خواند، مُرد...

صدایی در فضا پخش شد...

آه پرنس، تكرار غريبانه روزهايت چگونه گذشت؟
وقتي روشني چشمهايت
در پشت پرده هاي مه آلود چیژآبی و سودای مِنوی اندوه پنهان بود...
با من بگو از لحظه لحظه هاي مبهم كودكي ات
از تنهايي معصومانه دستهايت که مِنو می‌خواست...
آيا مي‌داني كه در هجوم دردها و پشکل های سرزمین همجوار
و در گير و دار ملال آور دوران پرنس بودنت
حقيقت زلالي چیژآبی و منوی پنهان نهفته بود؟


پایان داستان های زوپس



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
مـاگـل
پیام: 134
آفلاین
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت چهارم:


بیننده های دلرحم و روشن قلبی که پای تلوزیون، منتظر شروع شدن سریال جواهر خونین نشسته بودند، با دیدن جسد آش و لاشی که روی صفحه تلوزیون نقش بست، از جا پریده و اموات کارگردان بی فکر را به باد الفاظ محترمانه گرفتند. اما وقتی کمی آرام تر شدند، متوجه شرلوک هولمز شدند که در حال بررسی زخم های جنازه، روی زمین زانو زده و مشغول مشاهده است.
- شرلوک؟
- هیس!
- شرلوک؟
- جان! نمی ذاری فکر کنم.

جان واتسون با اخمی دست به سینه ایستاده و شرلوک هلمز را زیر نظر گرفت.
.
.
.
.

وفتی شرلوک هلمز جسد را رها کرد، جان واتسون با چشم هایی متوقع منتظر ماند.
- بگو! می دونم که منتظری توضیح بدی!

لبخندهای شرلوک هلمز باعث میشد افراد دلشان بخواهد به او سیلی بزنند. اما اگر این کار را می کردند، قطعا دستشان زخمی می شد.

- خب زخمی که روی بدن اون زن بود، شبیه زخم های عادی که تو قتل ها مشاهده میشه نبود. من از بیل خواستم یه کتاب بهم بده که ببینم زخم هایی که اونا ایجاد میکنن چه شکلیه. و اون علاوه بر کتاب، اون زخم ها رو روی یه مرده که از مالی گرفته بودم، و تازه بیست دقیقه از مرگش می گذشت، انجام داد و من طرز ایجاد شدن اون زخم ها رو، جهش خون و پاشیدنشو دیدم. حالا میشد فهمید که از چه طرفی بهش حمله کردن. چطوری حمله کردن و کی کشته شده. چون طبق اطلاعات من، تنها چیزی که جهت زخم رو تعیین می کنه، اینه که در چه زاویه ای از مقتول ایستاده باشی. نه اینکه چوبدستی ات کجاست! البته اگه واقعا اسمش چوبدستی باشه. من واقعا نمیدونم چرا بهشون می گن چوبدستی. چون اونقدر بلند نیستن که چوبدستی باشن. در واقع از لحاظ فنی چوبدستی به چوبی می گن که ...

صدا و تصویر شرلوک هولمز کم کم مه آلود شد. وفتی تصویر صاف شد، بینندگان می توانستند فضایی از جایگاه ویژه استادیوم کوییدیچ را ببیند که حالا تبدیل به محل جلسات، وزیر، رئیس اداره کارگاهان، رئیس فدراسیون کوییدیچ و آن پسر فشفشه به نام بیل شده بود.

- آقایان! الان واقعا موقعیت مناسبی برای بحث در مورد جبهه های سیاه و سپید نیست. همه ما اسمشونبر رو میشناسیم. اون کسی نیست که اگه قتلی انجام بده یا دستور انجام جنایتی رو داده باشه، ساکت بشینه.
- از کجا معلوم که نخواد مردم رو توی استادیوم قتل عام کنه؟
- سه روزه مردم اینجان! اگه می خواست تا حالا این کارو کرده بود!
- از کجا معلوم نخواد با این کشتار وزرات رو سرنگون کنه!
- مه مرگخوار هسته! ارباب چرا بخواد شیر گاومیش ره بریزه دور.

رئیس فدراسیون آهی کشید.
- این بحث ها نتیجه ای نداره. اگه لرد اسمشو نبر میخواست به اینجا حمله کنه، اینقدر مکث نمی کرد. باید یه کاری بکنیم.
- مثلا؟
- این حجم از مردم نمی تونن اینقدر کلافگی رو تحمل کنن. باید سرگرمشون کنیم! مثلا با یه مسابقه کوییدیچ دیگه! چه تیم هایی توی استادیومن؟
- هارپی هالی هد. افتخار، چادلی، تیم ملی و زنبور ویژویژو!
- خب پس میشه یه تیم منتخب با تیم ملی بازی کنه.
- کسانی که عضو تیم ملی اند و عضو این تیم ها هم هستن چی؟
- با تیم ملی بازی می کنن.
.
.
.
.
مردم که حالا خسته شده بودند، متوجه تغییری در در جایگاه گزارشگر شدند. حالا کوچکترین تغییرات هم می توانستند هیجان انگیز باشند. رئیس فدراسیون کوییدیچ گفت :
- برای اینکه تغییری اینجا بشه و شما بتونید این انتظار رو تحمل کنید، تصمیم گرفته شده که یک مسابقه کوییدیچ دوستانه بین اعضای تیم ملی و اعضای منتخب تیم هایی که در وزرشگاه حضور دارن، برگزار بشه!

فریاد شوق و شادی مردم وزرشگاه را لرزاند


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲:۵۷ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین

شرکت پالی چپمن و شرکا شما را به دیدن این برنامه دعوت می کند.



بیننده عزیز این سریال کاملا غیر واقعی بوده و ساخته پرداخته ذهن معیوب نویسنده است. هرگونه تشابه اسمی، ظاهری، اخلاقی، روحی روانی اتفاقی بوده است. لطفا اعتراض نفرمایید!


سریال بچه های خرشانس!
[b]


اتاق ققنوس ها

Phoenix room


به پالی: دوست داشتم کثافت لعنت به اون قیافت!
------------------

لیسا فرزند ارشد خانواده دستش را توی جیبش برد تا موهایش را با روبان زشت فسفری اش ببندد تا شاید فکری به ذهنش برسد. هری هم سعی می کرد یکی از رمان هایش، که مردی با همسرش دعوا کرده بود و از خانه بیرون آمده بود تا مکانی برای خوابش پیدا کند را به یاد بیاورد شاید فرجی شود و ته تغاری خانواده تکه سنگی را برداشت تا با گاز گرفتن آن قدری از مشکلاتی که گرفتار آن شده بودند دور بماند. بچه های خانواده درگیر فکر کردن بودند که ناگهان مردی که گاومیشی را با خود می کشید مقابل آنها ظاهر شد.

- سلام شما باید ابروکرومبی های یتیم ره باشید.
-بله البته ما آبرکرومبی هستیم.
- این مهم نیست. مهم اینه که من شما ره پیدا کردم! من بارفیو روستایی هستم و از بانک گاومیش آباد سفلا اومدم تا شما ره پیش قیم جدیدتون ببرم. من مسئول ارثیه شما ره هستم.
- کسی با ما درباره قیم صحبت نکرد.
- نمی شه که تو خیابون ره خوابید! به هر حال قیم شما اسمش آلبوس دامبلدور هسته. اون خیلی پولدار هسته و همینطور تنها. به خاطر همین قبول کرده شما ره تا موقعی که لیسا به سن قانونی برسه بزرگ کنه.

هری با شادی گفت:
- پس بزن بریم پیش قیم جدید!

او می خواست سوار گاومیش شود ولی بارفیو مانع این کار شد.

- شنیده بودم ره که خیلی گستاخ ره هستید ولی فکر نمی کردم تا این حد.
- مگه این رو نیاوردید که باهاش بریم پیش قیم جدید؟
- این از وسایل من هسته. شما با جارو می رید.

بعد فورا چوبدستی خود را درآورد و سه جارو ظاهر کرد.
بچه های یتیم سوار جارو ها شدند. اما مشکلی که داشتند این بود که نمی دانستند که خانه قیم شان کجاست.

هری رو به لیسا کرد.
- ما نمی دونیم خونه قیم جدید مون کجاست. حالا چی کار کنیم ؟
-یه حسی بهم می گه که این جارو ها می دونن ما باید کجا بریم.

همانطور که لیسا گفت هم شد چون کمی بعد جارو ها ارتفاع شان را کم کردند و به در بزرگ چوبی رسیدند که شک نداشتند خانه قیم جدید شان است. قبل از این که در بزنند در خود به خود باز شد. مردی با ریش بلند، عینک نیم دایره ای، و کلاه نوک تیز در را باز کرد.
- سلام شما باید ابروکرومبی باشید!

هری چشمانش را چرخاند.
- ما آبرکرومبی هستیم.
- حالا هرچی بیاید تو دم در بده.

بچه ها داخل خانه رفتند خانه خیلی خیلی بزرگ و زیبا بود. در هر طرف خانه مجسمه بزرگی از یک ققنوس پیدا می شد.

- دنبالم بیاید تا اتاقتون رو نشون بدم.

او بچه ها را به بالاترین طبقه خانه برد.

- اینم از اتاقتون امیدوارم خوشتون بیاد. من می رم آشپزخونه شما هم چند دقیقه بعد بیاید.

او از اتاق بیرون رفت و بچه ها تنها شدند. همانطور که قبلا بهتان گفته بودم این بچه ها آنقدر گستاخ و لوس بودند که آدم رغبت نمی کرد درباره آنها سخن بگوید. امیدوارم تعجب نکنید که بشنوید این بچه ها از اتاقشان خوشششان نیامد. بچه ها از پله ها پایین آمدند و آشپزخانه را پیدا کردند دامبلدور سرش را برگرداند و لبخند قشنگی به بچه ها زد.

- ببخشید هیچی برای پذیرایی نیاوردم راستش دستیارم هاگرید یه چند تا کاپ کیک درست کرده بود ولی بین خودمون باشه انقد سفت بودن که به جای هیزم ازشون استفاده کردم!

و بعد با لحن شیرینی ادامه داد:
- خب بریم که اتاقا رو معرفی کنم. این خونه بیش از صد تا اتاق داره! سه تا حموم، چهارتا توالت، پنج تا سالن رقص و ... ولی قلب تپنده خونه سالن ققنوس هاست.

و در اتاق را باز کرد. بچه ها اتاق بسیار بزرگ و باریکی را دیدند که پر از پرندگانی بود که نامشان ققنوس بود.

- من یه ققنوس شناسم. من بیش از هزار تا ققنوس دارم و به مجموعه م خیلی می نازم. بچه ها من به شما توصیه می کنم که وارد اینجا نشید. من دوست ندارم بچه ها وارد اینجور مسائل بشن.

البته بچه ها واقعا دوست نداشتند که وارد اتاق عجیبی مانند آنجا بشوند.

*****************************************************

عصر همان روز بچه ها با هاگرید آشنا شدند. او غول پیکر بود و بچه ها از او خوششان نیامد . او به ندرت حرف می زد ولی مهربان بود. در روز های بعدی بچه ها با چیز های بیشتری آشنا شدند. لیسا با اتاق مخفی آشنا شد که می توانست ساعت ها در آنجا بشیند روبان زشت فسفری اش را ببندد و به رویاهای دور و درازش فکر کند. هری با کتابخانه ای آشنا شد که پر از کتاب های رمانتیک و عاشقانه از همان نوعی که او دوست داشت، بود. و نریسا هم جایی را پیدا کرد که پر از فلز های به درد نخور بود و به راحتی می توانست آن ها را گاز بزند اما بچه ها چیزی را کم داشتند. شاید فکر کنید حضور پدر مادرشان را ولی همانطور که بهتان گفتم آنها از پدر مادرشان متنفر بودند. آنها همه چیز در آن خانه داشتند. از غذا گرفته تا پوشاک ولی آنها دوست داشتند تمام این چیز ها فقط برای خودشان باشد و همین باعث شد که یک شب نقشه شومی بکشند.

- می گم درسته اینجا خیلی خوبه ولی من احساس می کنم یه چیزی کم داریم.
- منم همینطور! دوست دارم همه این چیزا برای خود خودمون باشه.
- دوست ندارم اینو بگم ولی برای این کار باید عمو آلبوس رو بکشیم.
- فردا نوبت منه که براش قهوه ببرم تو قهوه ش سم می ریزیم و بعد پخ!
- اگه بیان بگیرنمون چی؟
- مدرک جعلی درست می کنیم که هاگرید کشتتش. خوبه؟
- عالیه!

بچه ها آن شب نتوانستند بخوابند. از فکر نقشه ای که داشتند خوابشان نمی برد. حتی در طول روز هم نمی توانستند کارشان را به خوبی انجام دهند. لیسا نتوانست به رویاهایش فکر کند. هری نتوانست حتی یک کلمه از رمانش را بخواند و نریسا هم نتوانست چیزی را گاز بگیرد. تمام روز به همین منوال گذشت تا اینکه لحظه موعود فرا رسید. لیسا سمی که تهیه کرده بود را توی قهوه ریخت، نریسا کمربند هاگرید را که از اتاقش دزدید بود به هری داد که هنگامی که قهوه را می برد، روی زمین بگذارد. همه چیز مهیا بود فقط مانده بود کار تمام شود. هری پاورچین پاورچین وارد اتاق عمو آلبوس شد، قهوه را گذاشت کمربند را روی زمین انداخت و سریع جیم شد. سه یتیم از این که مأموریت خود را به نحو احسن انجام داده بودند خوشحال و راضی بودند. هرسه به اتاق خواب خود رفتند و خوابیدند. برعکس شب قبل آنها آسوده خیال و راحت خوابیدند.

صبح روز بعد بچه ها با سر و صدای عجیبی از خواب بیدا. شدند. وقتی در اتاقشان را باز کردن خیلی تعجب کردند. افرادی آمده بودند و ققنوس های عمو آلبوس را می بردند. بارفیوی روستایی با گاومیشش هم آنجا بود.

لیسا با تعجب پرسید:
- اینجا چه خبره؟
- خبر دار شدیم که هاگرید آلبوس دامبلدور ره کشته. مامورای آزکابان چند دقیقه پیش بردنش.

بچه ها بهم لبخند زدند.

بارفیو ادامه داد:
- این ها هم به خاطر این ره اینجان، تا ققنوس های دامبلدور ره بفرستن مجموعه ققنوس شناسان و من هم برای این ره اینجام، که شما ره ببرم.

لیسا با نگرانی به خواهر و برادرش نگار کرد.
- کجا؟
- پیش قیم جدید.

هری پاسخ داد:
- ما نمی خوایم بریم ما می می خوایم اینجا بمونیم.
- حرفش ره نزنید. من می خوام برم. کار دارم. زود لباساتون ره بپوشید بریم.

بچه ها به یکدیگر نگاه کردند چاره دیگر نداشتند. آنها رفتند تا لباس هایشان را بپوشند و پیش قیم جدید بروند. در این دنیا سه بچه نمی توانستند تنها باشند!

خوشبختانه این داستان ادامه دارد...


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
مـاگـل
پیام: 134
آفلاین
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت سوم:



پس از تماس های مکرر با شبکه سریال جادوگر تی وی و اعتراض به کارکنان شبکه، مبنی بر بدقولی و نیمه کاره رها کردن برخی از سریال ها، مدیر شبکه فیلم و سریال، "آی جادو" شخصاً پشت تریبون شبکه آمده و اعلام کرد که پخش سریال جواهر خونین که یک سریال روز ضبط می باشد، به دلیل اینکه برخی از بازیگران سریال، مجبور بوده اند برای مسابقات انتخابی جام جهانی کوییدیچ به لیتوانی بروند، به تاخیر افتاده و با عرض شرمندگی، بینندگان می توانند پس از پایان صحبت های او، شاهد قسمت جدید سریال باشند وغیره و غیره و غیره...

در واقع پس از شنیدن خبر پخش سریال، عملاً بقیه حرف های او شنیده نمیشد. چند دقیقه بعد، صدای آشنای ضربات چوب و طبل، که هنوز علت خاصی، برای قرار گرفتنش روی این سریال، برای بینندگان سریال، مشخص نشده بود به گوش رسید. اولین چیزی که بینندگان سریال، پس از روز مشاهده کردند، صورت خونین و رنگ پریده دوروتی ونگر، معاونت فدراسیون کوییدیچ انگلستان بود که بخاطر سرقت مدال قهرمانی لیگ برتر کوییدیچ به قتل رسیده بود.
مردی که خودش را شرلوک هلمز معرفی کرده بود، بالای سر جنازه نشسته و مشغول بررسی شد. اما هنوز کارش را کاملا شروع نکرده بود که صدای اعتراض یک نفر بلند شد.
- هی! اون صحنه جرمه ها! چندبار بگم خرابش نکنین!

شرلوک هولمز وقتی به سمت صدا نگاه کرد، انتظار دیدن یک مرد چهارشانه، اخمو و جدی را می کشید. ولی با یک غول متری روبرو شد، از جا برخاسته و هاگرید را زیر نظر گرفت!
- اقای پشمالوی متری!؟ تا حالا تو هیچ صحنه جرمی بودی؟ تا حالا کاراگاه مشاور دیدی؟ تا حالا چیزی به نام بررسی صحنه جرم به گوشت خورده؟ نه! پس برو آتار کیک گردویی رو که شش ساعت پیش، موقع تماشای بازی می خوردی، از اون انبار پشم و ریش پاک کن!

صدای خنده ای شنیده شد.
- به این گفت انبار پشم؟
- هیس! هیچی نگو!

شرلوک هولمز، در حالیکه تکه ای از خون خشک شده را می تراشید گفت:
- واتسون ؟ چقدر از مرگش می گذره؟
- ده ساعت!
- اون موقع اینجا چه خبر بوده؟

بیل، مرد جوانی که او را دعوت کرده بود، توضیح داد:
- تقریباً اواخر مسابقه کوییدیچ بوده. احتمالاً وقتی که اون دختره حقه زد.

شرلوک هولمز او را زیر نظر گرفت:
- چه حقه ای؟

مرد جوانی که لباس آبی رنگی به تن داشت و معلوم بود یکی از بازیکنان تیم مقابل هارپی هالی هد بوده، گفت:
- حقه دروغین ورانسکی. یکی از کلک های جستجوگریه. و البته باعث شد لباس من پاره شه!
- چرا؟

گویندالین مورگن، دختری که بازیکن دیگر به او اشاره کرده بود، توضیح داد:
- نمی دونم میدونی کوییدیچ چیه یا نه! اما یه توپ طلایی رنگ داره که دو تا بازیکن باید بگیرنش.

شرلوک هولمز به دست او اشاره کرد. که هنوز گوی زرین را نگه داشته بود.
- اینو می گی دیگه؟
- اره خودشه. حقه ورانسکی حیله ایه که تو جستجوگر تیم مقابل رو با وانمود کردن به دیدن گوی زرین فریب میدی.

کاراگاه پالتو پوش سری تکان داده و مجددا به سمت بیل برگشت.
- خب!؟
- خب اون موقع هیجان و سر و صدا اونقدر زیاده که اگه کسی رو بکشی، هیچکس نمی فهمه!

شرلوک هولمز به تمامی کسانی که اطراف مقتول نشسته بودند، نگاه کرد
- مدالی که دزدیده شده، چه شکلی بوده و چه کسایی از نزدیک دیده بودنش؟

رئیس فدراسیون، با حرکت چوبدستی اش، تصویری از مدال را روی هوا ظاهر کرد. کاراگاه جوان اخمی کرد.
- منظورم یه چیز قابل لمسه!

بعد، جعبه خالی، شالگردن خونین دروتی ونگر و گزارش کتبی بازی کوییدیچ را برداشت.
- واتسون، لطفا اون عکس رو بگیر.

همکار کاراگاه که تا آن لحظه کلمه ای حرف نزده بود، عکسی را که یکی از جادوگران آماده کرده بود، گرفته و همراه شرلوک هولمز از استادیوم بیرون رفت.
تصویر تلوزیون، با تار شدن تصویر شرلوک هلمز و جان واتسون، کم کم تیره و سپس محو شد.


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۶:۰۶
از مسلسلستان!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 556
آفلاین
سرانجام... انجمن سریال سازی اجنه دوباره با حقارت تقدیم می‌کند...

داستان هایی از زوپس
قسمت چهارم: رول آو ترونز 4 (پایان حماسه شیر و منو)


بخش اول

قبایل تارگرینجر

-آیا بنده وکیلم؟
-با اجازه بزرگترا، حاج آقا پرنس، آقام راکوود، استاد گدلوت و بقیه عزیزان، بعله!
-پس من رسما حاجیه خانم پاکدامن، هرمیون تارگرینجر، رو به عقد حاج آقای پاکدامن، توحید ظفرپور، در می‌آرم. شیرینیمو بدین من برم. نماز وحشت هم بخونین. بسیار کمک می‌کنه به روابط زوجین.

با علامت هرمیون، شیرینی را برای تراورزِ عاقد آوردند و سپس او را دست به دست از سالن عروسی خارج کردند. بعد هم عروس و داماد به نیت جمع آوری شاباش، وارد صحنه شدند.
بله! هرمیون و توحید دچار عشق در نگاه اول شده بودند. و چه زیبا بود ازدواج آن دو کبوتر عاشق، وقتی که باران قطرات پرمهرش را بر سر آن دو می‌انداخت و به جشنشان می‌پیوست. و جشن و پایکوبی که تا صبح ادامه داشت و نغمه اش گوش هر همسایه ای را کر می‌کرد. همه کبوتران عاشق به آن دو حسادت می‌کردند. و حسادت، از راه روده های کبوتران می‌گذاشت و یک راست می‌افتاد بر سر آن دو عاشق. و کدام زیبایی بهتر از زیباییِ عشقی است که سرتاپا پوشیده از فضله کفتر باشد؟

گدلوت که در صف جلوی مهمانان نشسته بود، تازه به خودش آمد و صحنه هایی که چندلحظه پیش درست از جلوی چشمانش گذشته بود را ری-پلی کرد. آیا هرمیون نام او را به زبان آورده بود؟ آیا گدلوت واقعا اینقدر مهم شده بود؟ آیا بالاخره مردم ارزش واقعی او را درک کرده بودند؟ آیا وقتش رسیده بود که گدلوت ادعای پیامبری کند؟
بله! وقت حرکت تاریخی او رسیده بود. وقت کنار زدن زنجیرهای زندان نامرئی زندگی رسیده بود. وقت آن بود که پرده ها را برای همیشه کنار بزند و چیزی که مال او بود را از درون مشت های خفقان و آستاکبار پس بگیرد...
گدلوت، عزمش را سفسطه کرد و از جای برخاست. به میان رقص عروس و داماد پرید، کاغذی بلندبالا را از جیب بیرون کشید و شروع کرد به خواندن:
نقل قول:
-من پسر لرد و بلاتریکس مارتلم... دارم ارتش جمع میکنم تا پدرمو بکشم به من میپیوندین؟
اگه نپیوندین شما رو هم مثل اربابتون میکشم، علت این که پدرمو میکشم اینه که مادرمو اذیت کرده.
ای خادمان وفادار پدرم پیر شده باید به یه لرد جوون بپیوندین.که اون منم. من و مادرم دوتایی بابام رو میکشیم و به جهان حکومت میکنیم.

مرگ یا زندگی؟

-
-خوبه. اسم گروهمون دیوانه خواره به همه بگین.

گدلوت خیلی خوشحال شد که بالاخره برای خودش ارتشی جمع کرده بود. گدلوتِ خوشحال و خندان دوان دوان از کادر خارج شد تا خبر ظهورش را به همه مردم وسترجادوگران و حومه بدهد. او پادشاهی بود که حتی می‌توانست ریگولوس کبیر را در جیبش بگذارد. گدلوت، آینده مملکت بود...

بخش دوم

پس از اینکه آرسینوس موضوع عنتونین ها را با وینکینیس و ارتشش درمیان گذاشت، از وینکی مشاوره گرفت که: «پاشد به ارتش اجنه کمک کرد که یه سر رفت و مدیریت لندینگ رو تصرف کرد.» ولی آرسینوس از پادشاه ریگولوس حقوق می‌گرفت و طبیعتا آدم نمی‌تواند سر کسی که از او حقوق می‌گیرد را زیر آب کند. این شد که مشاوره را به سمت دیگری منحرف کرد.
-می‌گم که... شما برین تنهایی بزنین پادشاه ریگولوس رو. منم اینجا می‌مونم دیواری ها رو آماده می‌کنم که وقتی اومدین، با هم حمله کنیم بریم عنتونینا رو بخوریم. هوم؟
-

پس وینکینیس سریعا از جا برخاست و ارتشش را برداشت تا همه با هم بروند و پادشاهی را از ریگولوس مقتدر بگیرند و جن خوب شوند.

سرانجام، روز نبرد فرا رسید و وینکینیس فریاد زنان ارتشش را یک راست به سمت مدیریت لندینگ فرماندهی کرد...
ارتش اجنه، سوت و ترقه در کردند و لاستیک آتش زدند و بردند گذاشتند وسط سفره هفت مسلسل که اختراع شخصی بانو وینکینیس بود. بعد هم عید و پیروزی خودشان بر ارتش پادشاه را پیش از موعد جشن گرفتند تا اگر بر حسب اتفاق باختند و چیزی عایدشان نشد، شرمنده عهد و عیال نشوند.

ارتش اجنه، رفتند و رفتند تا اینکه به ارتش مدیریت لندینگ رسیدند. با دیدن اولین نشانه های ارتش نگهبان مدیریت لندینگ، وینکی دستورِ داد و هوار بیشتر را صادر کرد. ویوساندره هم بخاطر همین موضوع، به بالای منبر رفت و داد زد.
-یه هفته، دو هفته، ریگولوس حموم نرفته! یه هفته، دو هفته، ریگولوس حموم نرفته!

ارتش اجنه هم انگیزه گرفتند و با قدرت هرچه تمام تر به صفوف در هم تنیده دشمنان تاختند!
تاختند و تاختند و تاختند تا اینکه ناگهان متوجه موضوع دردناکی شدند: صف اول نگهبانان مدیریت لندینگ، سپر داشتند!
و این گونه شد که ارتش وینکینس، با شدت هر چه تمام تر به سپرهای صف اول برخورد کردند.
نیوتون در حالی که سیب می‌خورد، از گوشه کادر پدیدار شد و گفت:
-هر عملی را عکس العملی ست؛ دردناک تر و سهمگین تر از آن؛ اما در جهتی کاملا مخالف!

ارتش اجنه پروازکنان به سمت دیوار پرتاب شدند...

دیوار

آرسینوس اسنو درحالیکه پشت میز بزرگی نشسته بود، برای دیگر آرسینوس اسنوها سخنرانی می‌کرد.
-ای نگهبانان غیور، از کِی منتظر ظهور دوباره عنتونین ها بودین تا خودی نشون بدین؟ عنتونین به لاتین یعنی عنتونین! یس یس... تنکیو... مشهوره که یک روز، عنتونینی زیباروی به فریدریش نیچه گفت: «بنده کتاب علی بابا و هفت کوتوله شما رو خوندم و بسی لذت بردم.» فریدریش نیچه هم در جواب فرمود: «ته ته لیتولی ته لیتو، ته ته لیتولی ته لیتو... خودمه تو گِل می‌پلکونم...» و اینجا بود که عنتونین فهمید طرفش اصلا فریدریش نیچه نبوده و استاد سندی بوده. به همین دلیل یه موز برداشت و از مرلین خواست که اونو ببخشه. چرا ما درس نمی‌گیریم از این ماجراها؟ نصفمون بوده اون عنتونین! چرا یاد نمی‌گیریم؟ چرا... عه... از آسمون داره جن به سمتمون میاد؟ :-؟

آرسینوس راست می‌گفت. ارتش بزرگی از اجنه داشتند می‌آمدند و به دیوار بزرگ وسترجادوگران می‌خوردند.

-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

خیر! فایده ای نداشت! اجنه با قدرت هرچه تمام تر به دیوار برخورد کردند. دیوار بزرگ هم که تاب و توان نداشت و تک تک آجرهایش دیده می‌شد، تاب نیاورد و از همان بالا ریخت و خرد شد! همین! کل کشور بخاطر چهارتا جن پرنده به نابودی و قهقرا کشیده شده بود.

و عنتونین ها بالاخره راه ورودشان به وسترجادوگران را یافتند...

پادشاهی ریگولوس مقتدر پایان یافته بود. چرا که عنتونین ها او را نیز عنتونین کردند. دیگر ریگولوسی وجود نداشت. فقط یک ریگولتنین بود که همه عنتونین ها به سر و صورتش مالیده شده بود...

و گدلوت... گدلوت بیچاره... هیچوقت نتوانست پادشاهی کند...

ای مادر و پدر و هفت جد و آبادش بگریند به حال گدلوت...








پایان حماسه رول آو ترونز


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۲۱:۵۷:۵۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۲۲:۰۱:۰۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۲۲:۰۴:۴۱
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۲۲:۰۸:۲۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۰۳ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
شرکت پالی چپمن و شرکا شما را به دیدن این برنامه دعوت می کند.


بیننده عزیز این سریال کاملا غیر واقعی بوده و ساخته پرداخته ذهن معیوب نویسنده است. هرگونه تشابه اسمی، ظاهری، اخلاقی، روحی روانی اتفاقی بوده است. لطفا اعتراض نفرمایید!


سریال بچه های خرشانس!


شروع عالی

Nice beginning


به پالی: ازت متنفرم ممنون که از زندگیم رفتی!
------------------

تلوزیون قدیمی روشن شد و خانه خرابه ای در آن ظاهر شد. راوی داستان مشغول تعریف داستان شد.

- داستان ما درباره سه بچه پرو ، لوس، بی ادب، بی نزاکت است که این سه بچه خرشانس ترین بچه های روی زمین هستند.

دوربین چرخید و داخل خانه را نشان داد خانه بسیار درب و داغان ولی بزرگ و جا دار. داخل خانه اعضای خانواده بدبخت نشسته بودند. مادر خانواده زنی زیبا با موهایی نارنجی ولی بسیار بداخلاق و غر غرو بود. پدر خانواده روباهی معتاد و بی کار بود. بچه های خانواده هم لوس و بی مصرف بودند. دختر بزرگ و فرزند ارشد خانواده لیسا - ملقب به توربین - نام داشت. او آنقدر لوس و بی مصرف بود که نمی توانم درباره او صحبت کنم. او نیز مانند مادرش زیبا بود ولی آرزو های بزرگ در سر داشت او می خواست توربینی اختراع کند که مادر پدرش را به جاهای دور ببرد، که دیگر چشمش به آن ها نیافتد. او همیشه وقتی به این فکر می افتاد روبان فسفری بسیار زشتی را بالای سرش می بست. حالا هم داشت مانند همیشه به این موضوع فکر می کرد. تنها پسر خانواده هری - ملقب به کله زخمی - بود. او عاشق خواندن کتاب های آبکی و بی سرو ته بود و آن قدر کتاب خوانده بود، چشمانش ضعیف شده بود و مجبور شده بود عینک بزند. حالا هم داشت کتاب عشق های جاودانی نوشته ک.م.م را می خواند. نریسا دختر کوچک خانواده و ته تغاری - ملقب به دندون - دارای چهار دندان تیز بود. او آن قدر کوچک بود که حتی نمی توانست درست صحبت کند و تنها می توانست کلمات نامفهومی را به زبان بیاورد. در این خانواده تنها کسی که می شد تقریبا گفت به درد بخور است او بود. مثلا در نبود در باز کن از دندان های او برای باز کردن غذا های کنسرو شده استفاده می کردند. بچه ها از پدر مادرشان متنفر بودند. حتی حاضر نبودند چشم شان به آنها بخورد. ولی چه می شد کرد در هر صورت آنها پدر مادرشان بودند و آنها جایی را نداشتند بروند پس چیزی به روی پدر مادرشان نمی آوردند.

- می شه بپرسم تا کی می خوای تو خونه بمونی؟
- تا هر وقت دلم خواست!
- من اینجا مثل ترسترال کار می کنم تو هم فقط شکمتو پر می کنی.
- می شه ساکت شی؟ دارم سعی می کنم بخوابم.

ناگهان قابلمه سوی سر مبارک پدر خانواده نازل شد.

- قول می دم اگه این دفعه نری سر کار خودم می کشمت!
- اوهوی! مواظب حرف زدنت باش. مجبورت نکرده بودن که با من عروسی کنی!
- اتفاقا چرا چشم باز کردم دیدم با تو سر سفره عقدم بله رو هم گفتم. همش تقصیر پدر مادرم بود بهم گفتن پولداره، همه چی داره، دیگه چی می خوای از این بهتر؟ منم چشم بسته قبول کردم.
- فکر می کنی من ازت خوشم می اومد؟ مامان بابام گفتن خوشگله، از هر انگشتش هنر می باره. منم قبول کردم.

دوباره یه ملاقه توی سر پدر خانواده خورد. پدر هم نامردی نکرد و و یک ماهی تابه طرف مادر خانواده پرتاب کرد. مادر خانواده جاخالی داد و بعد لیوان عتیقه را برداشت و به سوی پدر خانواده پرتاب کرد.

بچه ها که ای سریال همیشگی را از بر بودند تصمیم گرفتند باهم از خانه جیم شوند تا شاید کمی از حال و هوای خانه دور شوند. سه بچه آرام آرام از در خارج شدند و به طرف ساحل شهر رفتند. ساحل خیلی خلوت بود و این تعجب برانگیز بود. سه بچه روی شن های ساحل نشستند و فکر کردند. لیسا دختر بزرگ خانواده روبان سبز فسفری اش را روی سرش بست و به توربین بزرگش فکر کرد. هری هم داشت رمانی که همین چند وقت پیش خوانده بود را به یاد می آورد. نریسا هم بی نتیجه تکه سنگ بزرگی را گاز گاز می کرد. آنها در این فکر ها بودند و متوجه کسی که مدت ها بود کنارشان ایستاده بود و نگاه شان می کرد نشدند. آن فرد سرفه ای کرد. بچه ها به خودشان آمدند. او عمو کوین بود. عمو کوین دوست خانوادگی آنها بود و بچه ها او را از پدرمادرشان بیشتر دوست داشتند. عمو کوین نمی توانست به خوبی حرف بزند او حرف"ر"ّ را "ل" تلفظ می کرد.

- سلام عمو کوین. حالتون چطوره؟
- سلام عمو کوین. حالتون چطوره؟
- الا، حاچه؟
- ممنون خوبم.
-امروز روز خوبیه؟ نه؟
- بله لوز خیلی خوبیه!

ناگهان عمو کوین با نگرانی به آنها خیره شد.

- متاسفانه خبل های بدی بلاتونم دالم. پدل مادل شما تو آتیش سوزی وحشتناک جون شون رو از دست دادن.
- می دونستم! میدونستم یه روزی از دست اونا راحت می شیم!

عمو کوین با تعجب به لیسا نگاه کرد.

- یعنی چی؟ یعنی شما از ملدن پدل مادلتون نالاحت نیستید؟ من انتظال داشتم بزنید تو سرتون گلیه زالی کنید. واقعا که پدل مادلتون بهتو ادب یاد ندادن!

هری با ترشویی گفت:
- شما هم اگه پدر مادری مثل پدر مادر ما داشتید از مرگ شون خوشحال می شدید.
- من اومده بودم بهتون دل دالی بدم و بگم بانک گلینگوتز از الثیه شما نگه دالی می کنه و من مسول الثیه شما هستم ولی حالا که می بینم چه بچه های گستاخ و بی تلبیتی هستید از این مقام استعفا می دم.
- کدوم ارثیه ما حتی غذای یومیه خودمون رو هم نداشتیم.
- این الثیه تازه به شما لسیده از عموی پیل مادلتون. ولی به هل حال من از کال استعفا می دم. شما هم هل غلطی دوست داشتید با الثیه تون بکنید. لوز خوش!

سه بچه که حالا یتیم های خرشانس بودند دور شدن عمو کوین را تماشا کردند و به فکر این افتاند که امشب باید کجا بخوابند؟


خوشبختانه این داستان ادامه دارد...


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۰:۱۹:۳۵

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.