درنهایت... کمپانی سریال سازی اجنه با حقارت تقدیم میکند...
مرز وسترجادوگرانِ عنتونینیسالها از هجوم وحشیانه عنتونین ها میگذشت. دیگر همه عنتونین شده بودند و به سبک عنتونین ها زندگی میکردند. خیابان ها پر شده بود از پشکل، خانه ها پر شده بود از پشکل، آسمان پر شده بود از فضله، اینترنت پر شده بود از کود انسانی و کلا وسترجادوگران تبدیل به یک پشکل زنده شده بود که بدون هیچ هدفی به زندگی عنتونینی خودش ادامه میداد.
اما فقط چندنفر توانسته بودند با فرار به مرز بین مکزیک و وسترجادوگران، یک گروه کوچک مقاومت تشکیل داده و به مقاومت در برابر عنتونین ها بپردازند. آنها یک شهر کوچک در کنار مرز اجاره کرده و به زندگی روزمره خودشان میپرداختند و انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند تا به اندازه کافی بچه بیاورند و جمعیتشان زیاد شود تا بتوانند همه عنتونین ها را بزنند و کشورشان را پس بگیرند.
یکی از آن افراد، معلمی مهربان و دلسوز بود به نام
پرنس که همراه با همسر و فرزندش در یک خانه نقلی زندگی میکرد. پرنس، روزگاری از افراد مهم قبیله تاریخی تارگرینجر بود که بعد از هجوم عنتونین ها، نابود شده بود. بعد از نابودی قبیله، پرنس رفته بود و پنهانی با یکی از ویزلی های هرمیون ازدواج کرده بود. بقیه زندگیاش هم به معلمی و تدریس شیمی در شهر مرزی گذشته بود.
خلاصه، یکی از روزها، پرنس نشسته بود و با همسر و فرزندش غذا میخورد که ناگهان زنش عـَـرزنان تمام محتویات دهانش را درون سفره پاشید و شروع کرد به گریه کردن.
-عــــــــَر! من وقار خاندان ویزلی رو لکه دار کردم.
-چی؟ کی؟ کجا؟ آروم باش ملکه جون. چیه قضیه؟
-چه معنی داره یکی از خاندان ویزلی فقط یه دونه بچه داشته باشه؟ چرا؟ عــَــر...
-اشکال نداره اشکال نداره. خودم واست بچه میخرم. نکن اینطوری.
پرنس با اشاره به فرزندش، آگوستوس راکوود، به او فهماند که برود و دنبال نخودسیاه بگردد. بعد هم دوباره به دلداری همسرش، ملکه، پرداخت.
آن شب، پرنس تمام مدت بیدار ماند و به آینده فکر کرد. به این فکر کرد که باید هرچه زودتر برود و با پول کمی که دارد، کلی بچه بخرد و به خانه بیاورد. ولی یک مشکل بزرگ وجود داشت و آن هم کم توجهی روسای شهر مقاومت به قشر زحمتکش معلمان شیمی بود. و همین کم توجهی باعث شده بود که پرنس حتی پشکل هم در بساط نداشته باشد. پرنس بدبخت بود، بیچاره بود، آشغال بود، فقیر بود، یک عوضی تمام عیار بود که هیچ چیز نداشت.
و ناگهان، لامپی بالای سر پرنس روشن شد. بله! او باید یک آزمایشگاه تولید
چیژ آبی راه میانداخت تا کلی پول دربیاورد و بتواند برای زنش بچه بخرد.
صبح روز بعد، پرنس رفت و همان اول وقت از دانش آموزانش امتحان گرفت و همه آنها را مشروط کرد و در آخر هم بخاطر شکایت آنها اخراج شد. بعد هم چون خیلی از کرده خویش خوشحال شده بود، به کارواش محلشان رفت و به صاحب آنجا یک سری علامت های بی ادبی نشان داد. صاحب آنجا هم که اعصاب نداشت و دست بر قضا اسمش هم رودولف لسترنج بود، عصبانی شد و از مغازه محلشان چندین قوطی شیر خرید و آنها را توی سر و صورت پرنس کوباند. پرنس هم با عصبانیت از کارواش بیرون رفت.
پرنس، همینطور شیری شیری داشت راه میرفت که ناگهان یکی از دانش آموزان قدیمش را دید که به تازگی چیژ مصرف کرده بود و از شدت خوشحالی در کف خیابان، فضا را سیاحت میکرد.
-عه... مورفین؟
-عه... آقای پرنش؟
پرنس سریعا مورفین را از کف خیابان جمع کرد و او را به گوشهای برد و در مورد ایده جدیدش که تاسیس یک آزمایشگاه تولید چیژ آبی بود، با او حرف زد.
بعد از گرفتن موافقت مورفین، دوتایی با هم رفتند به خانه خالی مورفین و در آن جا به پخت و پز چیژ روی آوردند. آنها پختند و پختند و پخته هایشان را فروختند و کلی پول به جیب زدند.
زوج خفن، کلی شیمی بازی کردند و انواع و اقسام رنگ های مختلف را توی چیژشان ریختند تا موفق به تولید چیژ آبی شدند. کار و بار آنها به قدری بالا گرفته بود که در روز روشن، وسط خیابان میرفتند و چیژ میفروختند و آهنگ میگذاشتند و به بزن و برقص هم مشغول میشدند.
در یکی از روزها، طبق روال هر روز، پرنس و مورفین مشغول فروش چیژ بودند و با صدای بلند
آهنگ اسکوبی دوو را برای خودشان میخواندند...
-ایت ایز ساچ عه گود نایت تو کیس...
ماشینی از دور به پرنس و مورفین نزدیک شد. وقتی که به نزدیکی دو ساقی رسید، از ماشین پیاده شد و به قر دادن پرداخت.
-ایت ایز ساچ عه گود نایت تو دنس...
خیلی زود، چندین ماشین دیگر هم آمدند و در کنار بقیه به رقص و پایکوبی پرداختند.
-ایت ایز ساچ عه گود نایت تو اسکوبی دوو دوو بی دوو، اسکوبی دوو دوو بی دوو، اسکوبی دوو دوو بی دوو لاو!
پرنس و مورفین که جوگیر شده بودند، به بالای ماشینشان پریدند و به انجام رقص هندی هم پرداختند تا به همه نشان دهند که آنها هم رقص هندی هم بلدند و فقط هندی ها نیستند که رقص ملیشان را بلدند.
خلاصه، خیلی زود تمام محیط خیابان پر شده بود از یک مشت آدم بیکار که با اقتدا به دو ساقی، به انجام رقص هندی میپرداختند و آهنگ میخواندند. حتی خود اسکوبی دوو و دار و دسته اش هم آمدند. بقیه انیمیشن ها هم که دیدند اگر نروند ممکن است امتیاز IMDBشان پایین بیاید، رفتند و رقصیدند. خلاصه که همه رقصیدند و کلی خوش گذراندند. آخر سر هم چون خسته شده بودند، همه چیژآبی های پرنس و مورفین را خریدند و استعمال کردند. به این ترتیب، سهام چیژآبی طی یک روز سر به فلک کشید و باعث ورشکستگی مایکروسافت و گوگل و سونی شد.
پرنس و مورفین هم که دیدند دیگر خیلی پولدار شدهاند، موهایشان ریخت. اگر عله میفهمید که آنها یک عالمه پول دارند و مالیات نمیدهند، با لگد به سرزمین های وسترجادوگران میفرستادشان.
به همین جهت و برای اینکه پیش عنتونین ها نروند، رفتند سراغ یک وکیل به اسم
ماندانگساول گودمن. ماندانگساول هم دید زیرکمرش درد میگیرد اگر بخواهد تمام پول های آن دو را زیر تشکش پنهان کند. به همین دلیل، آن دو را فرستاد سراغ یاروی دیگری به نام
گیبناوو فرینگ.
گیبناوو رییس مرغ فروشی های شهر مقاومت و کارتل مرکزی چیژ بود. او سالها در مرز مکزیک و افغانستان عرق ریخته و کلی چیژ از این طرف و آن طرف مرز رد کرده بود. به همین خاطر یک پا استاد در صنعت پول شویی نیز شده بود. او حتی تصمیم داشت در آینده نزدیک ماشین پولشویی خودش را هم بسازد و پول ها را برای مردم بشوید تا تمیز شوند و کسانی که به آنها دست میزنند مریضی نگیرند. در این حد آدم خوب و درست کاری بود!
با ورود گیبناوو و حمایت هایش در بازار بین المللی، صنعت چیژآبی به درجه جدیدی تکامل یافت. بطوریکه آوازه آن به وسترجادوگران هم کشیده شد و حتی عنتونین ها نیز آن را مصرف میکردند. خلاصه که چیژآبی، آینده مملکت بود. چیژآبی نویدبخش آغاز دوباره یک دوران تاریخی بود. همانطور که کرتاسه و ژوراسیک بودند. چیژآبی، دایناسوری بود که از میان خاکسترهای تمدنِ به پشکل کشیده شده انسان ها برخاسته و آمده بود تا همه را نجات بدهد. هر چیژآبی که فرو میرفت، ممد حیات بود و چو بر میآمد، مفرح ذات!
دیری نپایید که پرنس فهمید که خیلی خفن و شاخ شده است و اختراعش در تاریخ ثبت خواهد شد. بدین ترتیب، غرور و خودکامگی بر گریبانش فتنه انداخت. فتنه منوی مدیریت و کنترل آن، فتنه زوپس، فتنه کنترل تمام پیام های شخصی کاربران، فتنه فرستادن یک پیام شخصی به تمام کاربران و نابود کردن سایت، فتنه بستن سایت برای خداحافظی در اوج، فتنه بلاک کردن هرکس که خلافش حرف میزد...
پرنس مغرور درنهایت تصمیم گرفت یک بمب شیمیایی بسازد و در دهان گیبناوو بیندازد تا تنها خودش و خودش باقی بماند و صنعت را به دست بگیرد. به همین دلیل، یک شب نشست و کلی لوبیا و نخود و لپه و دوغ خورد. بعد هم فلزهایش را در نافلزهایش ریخت و ترکیب کووالانسی درست کرد. پرنس آنقدر خفن شده بود که حتی با نیروهای واندروالس
کوییدیچ کوچیک بازی کرد.
فردای آن روز، پرنس وارد مرغ فروشی گیبناوو شد و داد زد:
-گیبناوو... زمان برای تو به سر رسیده...
صحنه آهسته شد و پرنس، بمبش را در بهت و حیرت همگان به سمت گیبناوو پرتاب کرد. گیبناوو درحالیکه به بمب شیمیایی نگاه میکرد، با اندوه گفت:
-آه ای پرنس، مرا چنین ناسیراب ترک میگویی؟
-امشب چگونه سیراب خواهی شد گیبناوو؟
-معاوضه سوگند چیژ پایدار تو با آنِ من...
پــَقس!بله! بمب شیمیایی درنهایت به گیبناوو برخورد کرده و او را ترکانده بود. همینطور که دل و روده و گلبول های قرمز و سفیدِ گیبناوو در هوا پراکنده میشد، پرنس راهش را کشید و رفت تا ماموریت نهایی خود را با خریدن بچه تکمیل کند.
-به ارواح جدم برق میزنم چون الماسم.
از آن طرف، مورفین که صحنه را دیده بود، از ترسِ خشم پرنس جامه درید و به درون یکی از ماشین های اطراف پرید. بعد هم درحالی که ریشش در هوا تاب میخورد، فرار کرد و به سمت وسترجادوگران راند.
خلاصه، پرنس بچه هایش را خرید و آنها را درون یک چمدان گذاشت. بعد هم چمدان را زیر بغل زد و خواست به خانه اش برگردد که ناگهان متوجه دردی شدید در پهلویش شد. یکی از ترکش های گیبناوو به او برخورد کرده بود...
دیگر امیدی برای پرنس باقی نمانده بود. پرنس، شکست خورده بود اما قبل از شکست، مطمئن شده بود که حریفش هم نبرده است. پرنس، برنده ای بود که باخته بود.
و درنهایت، پرنس ناکام دراز کشید و درحالیکه
اینطوری به آسمان نگاه میکرد و
آهنگ baby blue را میخواند، مُرد...
صدایی در فضا پخش شد...
آه پرنس، تكرار غريبانه روزهايت چگونه گذشت؟
وقتي روشني چشمهايت
در پشت پرده هاي مه آلود چیژآبی و سودای مِنوی اندوه پنهان بود...
با من بگو از لحظه لحظه هاي مبهم كودكي ات
از تنهايي معصومانه دستهايت که مِنو میخواست...
آيا ميداني كه در هجوم دردها و پشکل های سرزمین همجوار
و در گير و دار ملال آور دوران پرنس بودنت
حقيقت زلالي چیژآبی و منوی پنهان نهفته بود؟
پایان داستان های زوپس