خلاصه:
چمدون های لرد سیاه و دامبلدور طی یک سفر با هم قاطی شده. دامبلدور یکی از بچه ویزلی ها رو برای گرفتن چمدونش می فرسته و لرد، بعد از برداشتن مقداری از وسایل دامبلدور، و چپوندن هکتور داخل چمدون، اون رو تحویل می ده.
دامبلدور چمدون رو باز می کنه!
...................
دامبلدور و سایر محفلی ها برای چند ثانیه به جانور لرزان مقابلشان خیره شدند...
سرانجام یکی از بچه محفلی ها به طرف هکتور رفت و انگشت اشاره اش را روی دماغ او گذاشت.
-پروفسور...اینو از سفر برامون آوردین؟
....به نظر من که خیلی هیجان انگیزه!
..می شه خوردش؟
دامبلدور چمدانش را بررسی کرد.
-برو عقب ببینم فرزند روشنایی. بزرگ تر از تو نبود درباره سوغاتی نظر بده؟ بذارین ببینم...تام کیسه گالیون ها که دسترنج زحمات من در این مدت بود، دفترچه یادداشت اسرار جادو در تمام عمرم و دفتر حضور غیاب هاگوراتز رو برداشته...و به جاش یه معجون ساز بهمون داده...پناه بر یک تار ریش مرلین...چه سخاوتمند!
یوآن ابروکرومبی در حالی که از پشت پنجره محفل بالا و پایین می پرید فریاد کشید: ابرکرومبی! ابرکرومبی! لعنتیا...
کسی به یوآن توجهی نکرد. آرتور هکتور را برداشت و سر تا پایش را بررسی کرد. هکتور را پشت و رو کرد...دهانش را باز کرد و دندان هایش را شمرد...دستش را تا آرنج در حلقوم هکتور فرو کرد تا مطمئن شود چیز هضم نشده ای در آن قسمت باقی نمانده باشد...بچه ویزلی ها احتیاج به غذا داشتند.
-پروفسور...فکر نمی کنین ممکنه خطری برامون داشته باشه؟ ولدمورت جادوگر پلیدی...
دامبلدور با شنیدن این جمله ریشش را گلوله، و به طرف آرتور پرتاب کرد. ریش درست قبل از تمام شدن جمله آرتور در دهانش جای گرفت و سخنش را قطع کرد!
دامبلدور هم همین را می خواست!
در حالی که یوآن پلاکارد بزرگی را که نام "ابرکرومبی" روی آن خودنمایی می کرد، جلوی پنجره بالا گرفته بود، دامبلدور شروع به صحبت کرد.
-مواظب حرفاتون باشین فرزندانم...هیچ جادوگری به خودی خود پلید نیست. پلادت نه به وجود میاد نه از بین می ره. فقط از گلرت به تام منتقل می شه. حالا هم مطمئنم که تام خواسته حسن نیتش رو ثابت کنه و این پیرمرد رو برامون فرستاده.
-من پیر نیستم.
-سردته؟
-نه!
-پس نلرز!...که اینطور...پس معجون سازی!...ولی ما این جا احتیاج به معجون ساز نداریم که. داریم؟
-داریم!
-خب...پس داریم! تام هم اینو می دونسته و برای ما یه معجون ساز فرستاده.
در همین لحظه هواپیمای مشنگی با سرو صدا از جلوی پنجره محفل عبور کرد...و دود حاصل از این عبور، کلمه "ابرکرومبی" را روی آسمان نوشت. صبر دامبلدور رو به اتمام بود!
-یوآن...فرزند سابق! این جا محفله...اونی که اسمتو اشتباه می نویسه تامه. برو جلو خونه اونا نمایشتو ادامه بده. و تو...معجون ساز! از حالا یک فرزند روشنایی هستی...حالا می تونی به اعضای محفل کمک کنی. فقط برای جلوگیری از هرج و مرج هر روز حق داری فقط یک معجون درست کنی و مشکل یکی از فرزندان روشنایی رو حل کنی!