هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۸:۲۲ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶

پرسیوال گریوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۷:۴۱ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
اسنیپ توانست با آرنجش ملت را کنار بزند و ضمن کسر یک امتیاز از گریفیندور به ازای هر ویزلی حاضر در محل که باعث به زیر صفر رسیدن امتیازات شد خودش را به هکتور برساند.

- تو خودت معجون سازی که. چه معجونی میخوای؟
- گوشت رو بیار!!

هکتور با تعجب گفت:
- چی؟!
- گوش!! میگم بیا اینجا در گوشت بگم.

هکتور جلو رفت و اسنیپ در گوشش زمزمه ای کرد. محفلی ها داشتند از شدت فضولی منفجر میشدند!!

هکتور رو به اسنیپ گفت:
- بعد این همه سال؟
- همیشه!
هکتور در پاتیل دوکاره محفل که هنوز عطر خوش فنگ را متصاعد میکرد مقداری آب و مواد اولیه ریخت و بعد گفت:
- حالا یه تار مو از شخص مورد نظر لازمه، و چون بعید میدونم داشته باشی پس نفر بعد!

اما اسنیپ در کمال تعجب دستش را در جیبش کرد و یک تار موی بلند بیرون کشید.
هکتور با تعجب مو را گرفت و درپاتیل انداخت و گفت:
- معجون لیلی زنده کن حاضره!

پاتیل تکانی خورد و شخصی آغشته به معجون از آن بیرون آمد. ناگهان طلسمی از او که هنوز صورتش دیده نمیشد به سمت اسنیپ شلیک شد. اسنیپ سروته شد و نمایان شدن خشتکش موجبات خنده ی همگان را فراهم کرد!!

- شت! این که جیمزه


ویرایش شده توسط پرسیوال گریوز در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۰ ۸:۳۲:۳۵

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
هكتور فكر كرد؛
يا حداقل ژستى كه آدم ها موقع فكر كردن ميگيرند را، گرفت!
او كه بود ؟
خوفناك ترين و خفنترين معجون ساز قرن،
و ماموريتش چه بود ؟
حل كردن مشكلات محفل ! خب...! اين هم يك مشكل بود ديگر، يك مشكل پشمالو و او يك مرگخوارِ معجون ساز بود، يعنى هم مرگخوار بود، هم معجون ساز.
پس لگدى به وجدانش زد تا ديگر به حال اكوسيستم ها دلسوزى نكند و مهارتش در معجون سازى را مجبور به فوران كرد.
-باشه دمبلـــــ...دامبلدور...! يه معجون خفن برات درست ميكنم كه بايد روزى يه ملاقه ازش بخورى و در مدت كوتاهى ريشت خيلى خيلى كم پشت تَر ميشه و...دامبلدور ؟

و بعلـــــــــــه ! طبق معمول، دامبلدور خوابش برده بود، ولى هكتور كه از اين عادت خبر نداشت،داشت ؟ نه...من كه فكر نميكنم و چون الان فكر من مهمه، فرض ميكنيم كه نداشت، پس نبضش را گرفت كه نكند در اين وضعيتِ تسترال در چمن، خون او هم گردنش بيوفتد...و بعله! نبضش ميزد! پس زنده بود! هكتور تصميم گرفت او را به حال خود رها كند تا كمى استراحت كند و به طبقه پايين رفت تا معجونش را بار بذارد!

چندى بعد

-خب... اينم عصاره رامورا! خب...تقريبا آمادست...! يكى بره دامبلدور رو بيدار كنه!

محفليون، با شك و ترديد به معجون قهوه اى رنگ نگاه ميكردند.
-حالا اين واقعا كار ميكنه ؟
-معلومه ! چند روز ديگه خودتون تأثيرش رو ميبينين.

دامبلدور خميازه كشان و لخ و لوخ كنان از پله ها پايين آمد.
-اى فرزندِ در راهِ روشنايي، اى هكتور...! ببخش اين پيرمرد خسته ي راه سفر رو!خب،خب! بريم سراغ معجون!

و يك ملاقه از معجون را نوش جان كرد و يك ويزلى كوچك حاضر بود قسم بخورد بلافاصله بعد از آنكه دامبلدور معجون را قورت داد، به چشم خود ديد كه ريش دامبلدور پر پشت تَر از قبل شد! ولى به هر حال او يك كودك بود و كسى حرفش را جدى نميگرفت، كه ايكاش ميگرفتند.
مالى ويزلى كمي به دامبلدور نزديكتر شد.
-چه حسي داري آلبوس؟
-خب...حس ميكنم يه كم سنگين تَر از قبل شده!

و به ريشش اشاره كرد.

-اولش همينطوره دامبلدور، يعنى حدس ميزنم كه اينطور باشه! خب، اينم از اين! حالا با اجازه دامبلدور، هركى ميخواد، بياد جلو و مشكلش رو بگه!



ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۲۳:۳۲:۲۷
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۰ ۱۳:۲۲:۱۳


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
هکتور به فکر فرو رفت. کمی با بساوایی و بینایی و سرانجام چشایی ریش را آزمود. بوته ی ریش پر بود از مث آمفیتامین و شیشه و ماریجوانا و اکستسی که احتمالا یادآور دوران جوانی و خوشی آلبوس دامبلدور جوان با گریندلوالد بود. بعضی از تارهایش قطر حدودا نیم متری داشتند. شپش های جهش یافته و کک ها وانگل های زیادی اندرونش جولان می دادند. هکتور به ویزلی هایی که آن داخل پناه گرفته بودند دستی تکان داد و به بررسیش ادامه داد. به نظر می آمد موها مکررا مش صورتی شده باشند. گویا دامبلدور پیری را دوست نداشت. چه چیزهای شگفت آوری که هکتور در آن داخل پیدا نکرد؛ فلش 32 ترابایتیش که سال ها پیش گم کرده بود، مقداری زیادی بوته و گل و خار و تیغ، ته مانده ی قورمه سبزی و دانه های گوجه ای که احتمالا مال همبرگری بود که دامبلدور چند ساعت پیش خورده بود.

هکتور یک مرگخوار سنگدل بی رحم بود که از نیروی عشق بویی نبرده بود. ولی حتی او نمی توانست آن زیست بوم را خراب کند. مرلین می دانست چند نوع گونه ی ناشناخته و احتمالا حیاتی برای اکوسیستم آن درون می زیستند. او نمی توانست بزرگترین پناهگاه ویزلی ها را از آن ها بگیرد. حتی اگر می توانست مطمئن نبود هیچ حلالی را بتواند بیابد که توانایی انحلال شاخه های درخت مو یا تنه های چندین متری درخت های سکویای درون ریش را داشته باشد. بغضش را فرو برد و زیر لب گفت: اما... مطمئنی؟ هیچ می دونی ریشت چه ارزشی داره؟ وصف ریشت تو ذهن هیچ کس نمی گنجه. چطور دلت می آد؟ به مالی فکر کن، به هری فکر کن. به کفترت فکر کن. تو یه چیزی داری که ارباب هیچ وقت نداشت... ببین اسنیپ چقدر زشته ریش نداره.

دامبلدور دستش را روی قلبش گذاشت؛ یعنی نزدیک ترین جا به قلبش که ریشش اجازه می داد.
- پروفوسور اسنیپ، هکتور. تو راست می گی فرزند...اما من تصمیممو گرفتم. پشتمو وزن زیاد این ریش خم کرده. وگرنه من با این سن کمم که نباید خمیده بشم. من به تو اعتماد کامل دارم هکتور. مطمئنم که می تونی منو از عذاب این ریش برهایی.



ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۲۳:۰۹:۴۷

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
ولی قبل از پا به فرار گذاشتن، یک جفت چشم سرخ رنگ رو در ذهنش میبینه که با عصبانیت بهش زل زدن و محکوم به مرگش میکنن. برای همین پا به فرار نمیذاره و با اعتماد به نفس به طرف محفلیا برمیگرده.
-فرزندان روشنایی آیا مطمئنین؟ من به این لاغر و مردنی ای فقط میتونم برای چند ساعت شکم دو سه تاتونو سیر کنم. ولی اگه منو زنده بذارین همه ی مشکلاتتونو حل میکنم. من هک بزرگم.

محفلیا هیچ نشانه ای از بزرگی تو هکتور نمیدیدن. حق هم داشتن. وجود نداشت که ببینن. ولی به هر حال دچار تردید شده بودن.شاید هکتور واقعا میتونست گرهی از مشکلات بی شمار محفل باز کنه.

دامبلدور به عنوان رهبر فرزانه ی محفل، تصمیم میگیره هکتور رو امتحان کنه. برای همین هکتور رو همراه خودش به اتاقش میبره. هکتور کمی میترسه! ولی در اون لحظه برای نجات جونش حاضره هر کاری بکنه.

دامبلدور:فرزند؟
هکتور:پدر؟
دامبلدور:تو واقعا میتونی مشکلات ما رو حل کنی؟
هکتور:بله پدر. کافیه مشکلتونو با من در میون بذارین. میخوایین دماغتونو صاف کنم؟ میخوایین اعضایی جالب تر از یک زن خانه دار و یک مرد نیمه مشنگ و یک دزد و یک مشت بچه مدرسه ای برای محفل پیدا کنم؟ میخوایین خواهرتونو که به کشتن دادین براتون زنده کنم؟ پسری که زنده ماند رو بکشم همگی راحت شیم؟ میخوایین اون شلوار گلدارتونو که قسمت تحتانیش پاره شده و هر شب اونو در آغوش میگیرین و به خاطرش اشک میریزین...

دامبلدور با دست جلوی دهن هکتور رو که ظاهرا چفت و بست درست و حسابی نداره میگیره.
-نه فرزند. مشکل من چیز دیگه ایه. این!

دامبلدور به خودش اشاره میکنه وهکتور خوشحال میشه.
-بله پروفسور. نظر ما و ارباب اسمشونبر هم همینه. وجود شما خودش مشکلیه که باید حل بشه. من همین الان با معجون ماندگاری دائم این مشکل رو از بیخ و بن...

-نه فرزند...این نه...این!
دامبلدور ریشش رو توی دست میگیره و بطور دقیق تر به ریشش اشاره میکنه.
-این جلوی دست و پامو میگیره. همیشه میگرفت. ولی الان دیگه پیر شدم. رشدش زیاده. نمیتونم دائم بهش برسم. روزی ده بار زمین میخورم. اگه بتونی منو از شر این خلاص کنی اجازه میدم به عنوان مشکل حل کن در محفل بمونی.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۰:۱۵ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 225
آفلاین
ملت محفلیون به هویج سخن گو خیره شده بودند که ناگهان تمام ویزلی ها شروع به گریه و فریاد زدن کردند.

- صدامو نشنیدین؟ من کیم؟

ناگهان مالی با یک قابلمه بر سر هویج بدبخت کوبید! هویج بیچاره که حالا کتلت شده بود زندگی چند ثانیه ای اش را بدرود گفت و راهی بهشت شد. هکتور به قابلمه ی دست مالی خیره شد چون میترسید نکند مالی یک ضربه هم به سر او بزند و یک عدد بامجون بالای کله اش رشد کند.

- فرزندان روشنایی آرام باشید من یک فکری دارم...چطور است هاگرید را مسئول درست کردن معجون کنیم؟
- پرفسور من با کمال میل این مسئولیت رو قبول میکنم.

ناگهان مالی یک ضربه هم به کله ی هاگرید بدبخت زد و هاگرید پخش زمین شد! دامبلدور که هنوز دلیل مالی برای این کار را نمیدانست پرسید:
- مالی، چرا هاگرید بدبخت شهید کردی؟
- آخه اگه من هاگرید رو شهید نمیکردم اون بچه های منو شهید میکرد!
- من یک فکر بهتر دارم، فرزندان روشنایی آرام باشید...حالا که این معجون ساز نتونست غذایی برای شما فراهم کند ما خودش را میخوریم!

ملت ویزلی ها شروع به دست زدن و تشویق دامبلدور بخاطر ایده ی عالی اش کردند. دامبلدور هم گفت:
- من متعلق به همه ی شما فرزندان روشنایی هستم.

وقتی تشویق دامبلدور توسط ویزلی ها تموم شد، هکتور متوجه شد همه ی ویزلی ها خیلی ناجور نگاهش میکنند و به طرفش می آیند. حالا هکتور مجبور بود برای نجات جانش پا به فرار بگذارد!



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هکتور با خودش فکر کرد. یک هویج را ده برابر کند. این دیگر از آن کارهای سخت و غیر ممکن بود. البته نه برای او. او هکتور دگورث گرنجر بود. خودش را بهترین معجون ساز دنیا میدانست و همه نوع معجونی نیز درست میکرد. در نتیجه بادی به غبغب انداخت، همراه با ویبره ای که موجب از خواب بیدار شدن مادر سیریوس شد، گفت:
- پاتیل منو بدید که میخوام معجون هویج زیاد کن بدم بهتون.

محفلی ها نگاهی به یک دیگر انداختند. آنها پاتیل نداشتند. آنها تا زمان ورود هکتور اصلا معجون ساز نیز نداشتند. نتیجتا تعدادی از آنها به دلیل ناتوانی بسیار زیاد، لباس دریدند و قایقی ساختند و رفتند از این شهر و دیار. دامبلدور به سرعت متوجه شد که آبروی سپیدی و محفل در خطر است، پس آغوشش را باز کرد و گفت:
- فرزندان سپیدی... من همین الان به یاد آوردم. ما اینجا یک پاتیل خیلی عالی داریم.

فرزندان روشنایی که اصولا از هزاران ویزلی قد و نیم قد تشکیل یافته بودند، دست از تفکر زیاد راجع به پاتیل برداشتند و به دامبلدور نگاه کردند. دامبلدور نیز با همان لبخند پدرانه و آغوش باز، از اتاق خارج شد.

چند ثانیه بعد، دامبلدور برگشت. محفلی ها و هکتور به دستان دامبلدور زل زدند، اما چیزی ندیدند. دامبلدور که متوجه نگاه سنگین محفلی ها شده بود، گفت:
- بله فرزندان روشنایی... هم اکنون براتون از پاتیل دو کاره محفل ققنوس رونمایی میکنم.

دامبلدور با گفتن این حرف، بلافاصله دست خود را در ریش انبوهش فرو برد و چیزی شبیه به یک کاسه سیاهِ کپک زده را بیرون کشید.
محفلی ها با دیدن این صحنه، در کمال وحدت و اتحاد، پوکرفیس شدند؛ اما دامبلدور با لبخندی شروع کرد به توضیح دادن.
- اولین ظرف غذای فنگ بود... اصلا به این ظاهرش توجه نکنید. درونش پر از سفیدی و زیباییست.

او پس از گفتن این حرف، ظرف را به هکتورِ ویبره زن تحویل داد.

دقایقی بعد:

- داره آماده میشه!

محفلی ها با شنیدن فریاد هکتور، به سرعت دور او حلقه ای تشکیل دادند تا بهتر ببینند. هکتور با ویبره شدید خود که میان محفلی ها نیز موج مکزیکی می انداخت، هویج را از درون معجون بیرون کشید. در مقابل انتظارات محفلی ها، مبنی بر اینکه هویج ناگهان به صد ها هزار هویج تبدیل میشود، هویج شروع کرد به صحبت کردن:
- اینجا کجاست؟ من کیَم؟



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۴:۵۹ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 188
آفلاین
فرزندان روشنایی همگی از صف روشنایی خارج شدند و دور هکتور حلقه‌ی روشنایی رو تشکیل دادند و جلوی دید دامبلدور رو گرفتند. دامبلدور هم درحالی که با یک دست ریش‌ش و با دست دیگر پایین ردایش را گرفته بود، با شانه جمعیت رو هل می‌داد.

هکتور از هجوم جمعیت محفل ترسیده بود و هر لحظه اون جمعیت میلیونی نزدیک بود با خاک یکسانش کنه.


همانطور در افکارش غوطه ور بود میخواست بگوید که قید زن گرفتن رو زده که دستی به نرمی به شانه اش خورد و او را از افکار و تصوراتش بیرون آورد.

تکانی خورد و چشمش به چند بچه ی قد و نیم‌قد با موهایی به رنگ هویج افتاد که در انتهای صف کوچکشان هویجی را با احترام روی صندلی نشانده بودند و با حسرت به هویج زل زده بودند.
مالی ویزلی که هویج رو به صندلی غل و زنجیر کرده بود و برای شام فردا نگه داشته بود، با ملاقه پشت صندلی ایستاده بود.

پشت سر مالی ویزلی ساحره کوچک و چاقی ایستاده بود و پنهانی به هکتور نگاه میکرد. دامبلدور هم ابتدا به آن صـــــــــــــــــــــــــــــــفِ بی انتهای محفل نگاه کرد ( ) ولی چون چشمانش جایی رو نمیدید، نگاهش رو مثل هکتور به ویزلی ها معطوف کرد. دست دیگرش را روی بازوی هکتور قرار داد و او را قدمی به جلو برد:

- فرزندم! گفتم اول معجون! تو باید معجونی درست کنی که مالی بتونه باهاش این هویج رو به ده برابر هویج تبدیل کنه.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۳ ۵:۰۴:۳۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۳ ۵:۰۹:۱۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۴ ۲:۵۳:۳۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۴ ۲:۵۹:۰۱

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱:۱۳ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۵

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از ما به شما
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
خانه ریدل ها:

- به نظرتون چی می تونه توی چمدون ارباب باشه؟
- اصولا هر چی هم باشه، قرار نیست که به ما چیزی بماسه. هوم؟
- بستگی داره. اگه بلدش باشین، چرا نماسه؟

گوینده جمله آخر، کسی نبود جز روفوس. روفوس که هنوز در اشتیاق سوغاتی بدست نیاورده اش می سوخت، به دنبال بهانه ای بود تا بتواند هرچه سریعتر چمدان لرد را بدست بیاورد. رو کرد به بقیه حاضرین و گفت:
- ولی مهم تر از همه اینه که باید بریم و اون چمدون رو بدست بیاریم. نمیشه که ما چمدون رو بدیم بهشون ولی اونا چمدون ما رو نفرستن که!
- برو دوغِتِ بِنوش! سر صبحی چه تعویض وسایلی؟

گویا مرگخواران با جمله دوم موافق تر بودند. چرا که بدون توجه به حرف هایی که روفوس زده بود، هر کدام به سمت اتاق خواب خود برگشتند تا به ادامه خوابشان بپردازند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که صدای لرد سیاه در داخل خانه پیچید:
- هر چه سریعتر یکی تون بره و اون چمدون ما رو از اون جا بیاره. هر لحظه ای که درنگ کنین، بیشتر احتمال داره که اون پشمک و ویزلی ها یه بلایی سر وسایل ارزشمند و گرانبها مون بیارن!

گفتن کلمه ارزشمند و گرانبها کافی بود تا همه مرگخواران برای بازگرداندن چمدان اربابشان داوطلب شوند. هر چه که بود، آوردن چمدان از آنجا تا خانه ریدل ها حق الزحمه ای داشت و ممکن بود چیزی گیرشان بیاید. غافل از این بودند که به قول بزرگی "لرد سیاه جیب ما رو نزنه، یه چی گیرمون اومدن پیش کش".

- ولی یادتون باشه! مثل این محفلی ها پای پیاده نرید. ما آبرو داریم! آژانسی، جاروزینی ( بر وزن لیموزین) چیزی بگیرین و برین. و بله! پولش رو خودتون باید بدید.

با آمدن اسم پول، دوباره مرگخواران از حرکت ایستادند. یکی از مرگخواران مجهول الهویه از شدت ایستادن و رفتن و گرم و سرد شدن، ترکید و جمعیت منطقه به تعادل رسید و پیشرفت روز افزونی را شاهد شد.

گریمولد:

- خیلی خب فرزندانِ روشنایی و سیفید و توپولوی من. به صف بشین و خواسته هاتون رو روی کاغذ... که ندارین. روی دستتون... خودکار هم نداریم... به ذهن بسپارید تا ذهنتون هم قوی بشه و بعدش وقتی به این معجون ساز دوست داشتنی رسیدین، بهش بگید تا مشکلتون رو حل کنه.

هکتور نگاهی به صف بی انتهای جلو رویش انداخت. لحظه ای از اینکه چرا از ماموریت خوشش می آید و همیشه دلش ماموریت می خواهد، پشیمان شد ولی با به یاد آوردن هدف برتر خود که همان به خاک سیاه نشاندن آنجا بود، دوباره جانی تازه گرفت.
- بگو عزیزم. چی میخوای؟
- من زن می خوام!
-


Always


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ سه شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۵۸:۱۸
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

چمدون های لرد سیاه و دامبلدور طی یک سفر با هم قاطی شده. دامبلدور یکی از بچه ویزلی ها رو برای گرفتن چمدونش می فرسته و لرد، بعد از برداشتن مقداری از وسایل دامبلدور، و چپوندن هکتور داخل چمدون، اون رو تحویل می ده.

دامبلدور چمدون رو باز می کنه!

...................

دامبلدور و سایر محفلی ها برای چند ثانیه به جانور لرزان مقابلشان خیره شدند...
سرانجام یکی از بچه محفلی ها به طرف هکتور رفت و انگشت اشاره اش را روی دماغ او گذاشت.
-پروفسور...اینو از سفر برامون آوردین؟ ....به نظر من که خیلی هیجان انگیزه! ..می شه خوردش؟

دامبلدور چمدانش را بررسی کرد.
-برو عقب ببینم فرزند روشنایی. بزرگ تر از تو نبود درباره سوغاتی نظر بده؟ بذارین ببینم...تام کیسه گالیون ها که دسترنج زحمات من در این مدت بود، دفترچه یادداشت اسرار جادو در تمام عمرم و دفتر حضور غیاب هاگوراتز رو برداشته...و به جاش یه معجون ساز بهمون داده...پناه بر یک تار ریش مرلین...چه سخاوتمند!

یوآن ابروکرومبی در حالی که از پشت پنجره محفل بالا و پایین می پرید فریاد کشید: ابرکرومبی! ابرکرومبی! لعنتیا...

کسی به یوآن توجهی نکرد. آرتور هکتور را برداشت و سر تا پایش را بررسی کرد. هکتور را پشت و رو کرد...دهانش را باز کرد و دندان هایش را شمرد...دستش را تا آرنج در حلقوم هکتور فرو کرد تا مطمئن شود چیز هضم نشده ای در آن قسمت باقی نمانده باشد...بچه ویزلی ها احتیاج به غذا داشتند.
-پروفسور...فکر نمی کنین ممکنه خطری برامون داشته باشه؟ ولدمورت جادوگر پلیدی...

دامبلدور با شنیدن این جمله ریشش را گلوله، و به طرف آرتور پرتاب کرد. ریش درست قبل از تمام شدن جمله آرتور در دهانش جای گرفت و سخنش را قطع کرد!
دامبلدور هم همین را می خواست!
در حالی که یوآن پلاکارد بزرگی را که نام "ابرکرومبی" روی آن خودنمایی می کرد، جلوی پنجره بالا گرفته بود، دامبلدور شروع به صحبت کرد.
-مواظب حرفاتون باشین فرزندانم...هیچ جادوگری به خودی خود پلید نیست. پلادت نه به وجود میاد نه از بین می ره. فقط از گلرت به تام منتقل می شه. حالا هم مطمئنم که تام خواسته حسن نیتش رو ثابت کنه و این پیرمرد رو برامون فرستاده.

-من پیر نیستم.
-سردته؟
-نه!
-پس نلرز!...که اینطور...پس معجون سازی!...ولی ما این جا احتیاج به معجون ساز نداریم که. داریم؟
-داریم!
-خب...پس داریم! تام هم اینو می دونسته و برای ما یه معجون ساز فرستاده.

در همین لحظه هواپیمای مشنگی با سرو صدا از جلوی پنجره محفل عبور کرد...و دود حاصل از این عبور، کلمه "ابرکرومبی" را روی آسمان نوشت. صبر دامبلدور رو به اتمام بود!
-یوآن...فرزند سابق! این جا محفله...اونی که اسمتو اشتباه می نویسه تامه. برو جلو خونه اونا نمایشتو ادامه بده. و تو...معجون ساز! از حالا یک فرزند روشنایی هستی...حالا می تونی به اعضای محفل کمک کنی. فقط برای جلوگیری از هرج و مرج هر روز حق داری فقط یک معجون درست کنی و مشکل یکی از فرزندان روشنایی رو حل کنی!




پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دامبلدور به در رسید. به آرامی دستش را به طرف دستگیره شکسته برد. اما بعد دستش روی هوا ماند. مغز فرتوتش نمیتوانست در عین حال هم به وسیله بینی بو حس کند و هم در را باز کند.
- شما هم این بوی سوختنی رو حس میکنید فرزندان روشنایی؟

فرزندان روشنایی از کوچه مرلین چپ خارج شدند و آمدند به خیابان اصلی و سپس با جان دوستی کامل شروع کردند به بو کردن هوا. اما چون بینیشان نتوانست بویی جز نم و پوسیدگی خانه با چاشنیپ سوپ سوسک و پیاز را درک کند، آنها دوباره وارد کوچه مرلین چپ شدند و شروع کردند به توپ بازی کردن که البته توپشان هم زد شیشه پنجره همسایه هارا شکست و حسابی خرج گذاشت روی گردن بابا برقی.

به هر صورت دامبلدور در حالی که میکوشید امیدش به جوانان را از دست ندهد در را باز کرد. سپس چشمانش با دیدن کبریتی سوخته بر روی زمین پر از اشک شد.
- اوه... آخرین کبریتمون در راه آوردن چمدان من از خانه ریدل سوخت... حالا دیگه مجبوریم غذا هارو سرد بخوریم.

هزاران فرزند روشنایی مو قرمز با شنیدن این حرف دامبلدور، مویه کنان و غریبانه به افق پناه بردند که البته موجب شد جاده افق-گریمولد دچار ترافیک شدیدی شود و تصادفات مرگباری نیز به وجود بیاید.

دامبلدور به هر صورت چمدان سنگینش را وارد خانه کرد و آن را کنار در تکیه داد.
- بیاید فرزندان روشنایی، بیاید که براتون تعداد زیادی سوغاتی ارزنده آوردم.

فرزندان روشنایی از افق بازگشتند و سایر اعضای محفل از گوشه و کنار سر در آوردند تا دور دامبلدور جمع شدند. و البته دامبلدور با لبخندی پدرانه و اعتماد به نفسی فراوان زیپ چمدان را باز کرد تا یک عدد هکتور ویبره زن خوشحال و شاد و خندان از آن به بیرون بجهد!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.