خلاصه:
مرگخوارا روحی رو دستگیر کردن و باید اونو شکنجه کنن. ولی شکنجه کردن روح کار ساده ای نیست! تصمیم می گیرن روح رو به نوبت وارد بدن مرگخوارا بکنن و به تناسب شخصیتی که روح توشه شکنجه اش بدن.
روح اول وارد بدن دلفی می شه. ولی خیلی زود خسته می شه و از اون جا به بدن لرد سیاه منتقل و بعد از مقداری آزار و اذیت، از بدن لرد هم خارج می شه و رودولف رو تسخیر می کنه.
...............
-ببندینش!
رودولف نا خودآگاه چند قدم عقب تر رفت.
-نه قربون شما...من اگه دست و پام بسته باشه وحشت می کنم! دست از سر من...
مرگخواران نگاهی به هم کردند و با اشاره نیش لینی به صورت دسته جمعی به رودولف حمله کردند.
ابری از گرد و خاک تشکیل شد که هر چند ثانیه یک بار، دست، پا، قمه، نیش و بالی ازداخل آن به چشم می خورد و ناپدید می شد.
بعد از چند دقیقه کشمکش و کلنجار، مرگخواران موفق به بستن رودولف شدند.
-قمه شم بگیرین که طنابا رو نبره!
-آخ جون...همیشه دلم می خواست اینو شکنجه کنم.
-شکنجه رودولف حق من. همسر قانونیشم. این یکیو به من بسپارین!
رودولف تازه می فهمید چقدر در میان مرگخواران محبوب است. در این میان یک دست کت و شلوار وارد اتاق شد.
با آستینش چند ضربه به شانه آرسینوس زد.
-هی...با این رنگ پارچه باید چه کراواتی بزنم؟
آرسینوس با بی حوصلگی کت و شلوار را از خودش دور کرد.
-من چه می دونم. عجب رنگ مزخرفی داری. برو پاپیون بزن...
کت شلوار با دلی شکسته داشت از اتاق خارج می شد که آرسینوس متوجه شد گفتگویی که با یک آستین انجام داده اصلا عاقلانه و منطقی نبوده است.
-هی...صبر کن ببینم...تو این جا چیکار می کنی؟
کت و شلوار متوقف شد.
-اووومممم...همون کاری که تو می کنی مثلا!
-یعنی مرگخواری؟
-البته!
-علامتتو ببینم.
کت، آستینش را بالا زد.
-خودم که نمی تونم. تو دقت کن شاید دیدی.
آرسینوس تازه صدا را شناخته بود.
-بانز؟! تویی؟ منو مسخره کردی؟
-نه...من که داشتم نظرتو درباره رنگ کت و شلوار جدیدم می پرسیدم. مگه هی نمی گین لباس بپوش؟ دارم می پوشم خب!
چشمان بلاتریکس برقی زد. به طرف بانز برگشت.
-صبر کن...فکر می کنم الان استفاده بهتری بتونیم از کت و شلوارت بکنیم.
رودولف، بدون لباس روی صندلی بسته شده بود...و حدس می زد چه عاقبت شومی در انتظارش است!