هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#97

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۰:۳۰ شنبه ۲۲ دی ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
ولی این کار به این سادگی ها نبود.

مرگخوار بعدی به قلعه نزدیک شد. از دور هکتور را دید که پاتیلش را به صورت برعکس روی زمین گذاشته و رویش نشسته و زانوی غم به بغل گرفته.
اصلا دلش نمی خواست با هکتور مواجه شود. برای همین مسیرش را کج کرد و قلعه را دور زد. راه طولانی دور قلعه را طی کرد و این بار از سمتی دیگر به طرف در رفت.
-اهه...این که این جا هم هست!

مرگخوار نمی فهمید که وقتی قلعه فقط یک در ورودی دارد، از هر طرف که برود به هکتور خواهد رسید. دل به دریا زد و با قدم های آهسته به طرف در، و هکتور رفت.

هکتور کوچکترین اهمیتی به حضورش نداد.

خواست نفس راحتی کشیده و وارد قلعه بشود...ولی متوجه شد که شدیدا بهش برخورده است!
چند قدم عقب تر رفت و سرش را بالا گرفت. در حالی که سعی می کرد جلب توجه کند، از جلوی هکتور رد شد.

ولی دریغ از یک نگاه!

این بار موقع رد شدن "اهم اهم" کوتاهی کرد.

هکتور از جا پرید.
-بانز؟بانز تویی؟ جون مادرت منم ببر تو...من باید برم تو. من باید بفهمم این جلسه برای چی تشکیل شده. من باید نظر بدم!

هکتور فریاد می زد و به هوا چنگ می انداخت.

بانز تازه متوجه شده بود که به دلیل گرمای هوا، ترجیح داده تا محل جلسه بدون ردا بیاید...و بی لباس بودن برای اولین بار به نفعش تمام شده بود!

سریع از هکتور فاصله گرفت و به طرف در رفت. علامت شومش را به در نشان داد...

ولی در ندید!

تقصیری هم نداشت. چیزی وجود نداشت که ببیند. دست بانز هم مثل بقیه اش نامرئی بود.

بانز نمی دانست این مشکل را چطور حل کند...در حال فکر کردن بود که لرد سیاه چند قدم عقب از او، نزدیک هکتور ظاهر شد!

ظاهرا همه مرگخواران در محل جلسه حاضر شده بودند و حالا نوبت لرد بود که وارد شود.




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#96

دلفی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 235
آفلاین
هکتور به طرز ناامید کننده ای امیدوار بود! خیلی از مرگخوار ها به جلسه رفته بودند ولی او هنوز موفق به ورود نشده بود. باید فکر میکرد، باید فکر میکرد و راهی میافت در واقع او معتقد بود که گناه دارد! ولی مجوز ورود گناه داشتن نبود بلکه علامت شوم بود که به او برای ورود مجوز میداد! هکتور که همچنان در فکر فرو رفته بود همچنان به نتیجه ای نرسیده بود چون ویبره میزد، ویبره میزد و فکر هایش قاطی میشدند. وقتی دید راه به جایی نمیبرد دست از فکر کردن کشید و همچنان ویبره زنان به دوردست ها خیره شد و منتظر آمدن مرگخوار بعدی بود. اما به جای مرگخوار ها دو بچه مشنگ را دید که مشغول تعریف کردن بودند یک چیز های رنگارنگی که شبیه چوبدستی بودند را به هم نشان میدادند. او کنجکاو شد و با دقت گوش سپرد:

-بابام دیروز برام ماژیک خریده ببین!

سپس بسته چوبدستی های رنگی را که در دست داشت باز کرد و یکی از آن ها را برداشت و شروع به نقاشی کردن روی دستش کرد. آن یکی بچه هم یک رنگ دیگر برداشت و هر دو شروع به نقاشی روی دست هایشان کردند. فکری در سر هکتور جرقه زد و همین جرقه باعث شد از بالای سرش دود های لرزانی بلند شود! از پاتیلش بیرون پرید و سمت بچه های مشنگ رفت.
-سلام!
-سلام! تو چرا اینجوری لباس پوشیدی؟
-چیزه من چیزم... فرشته مهربونم اومدم بهتون کادو بدم.

دو کودک کمی فکر کردند، قیافه هکتور به هر چیزی جز "فرشته مهربون" می آمد! آن ها گول نخوردند!
-اگه راستی میگی جادو کن!

این یکی چیزی بود که از پس هک بر می آمد چوبدستی اش را بیرون آورد و با خواندن یک ورد لباس پسر بچه را تبدیل به یک دامن صورتی کرد. پسر به حالت پوکر فیس در آمد و گفت:
-قبول حالا چی میخوای؟
-اون چوبدستی رنگیارو بده!
-چی در ازاش میگیرم؟
-بهت معجون اسباب بازی درست کن میدم!
-خوب به نظر میرسه بیا این چوبدستی رنگیا مال تو... البته ما بهش میگیم ماژیک!... حالا معجونو رد کن بیاد!

هک یکی از معجون هایی که حتی یادش نمی آمد کاربردش چه بوده را از جیبش بیرون آورد و دست پسر بچه داد و او را روانه کرد تا مزاحم امور سری و شیطانی هک نشود...
دقایقی بعد هکتور که کارش با ماژیک ها تمام شده بود با افتخار به ساعدش نگاه کرد، به نظر خودش علامت شوم بینظیری شده بود! ویبره زنان به سمت در حرکت کرد و دستش را جلوی در گرفت، در حالی که منتظر بود در باز شود و با سینه ای رو به جلو وارد شود. اردنگی جانانه ای از در خورد! در سر تاسفی تکان داد و در دلش گفت"فکر کرده من نفهمم!"
هکتور که به خاطر اردنگی در کمی پشتش درد میکرد خسته و لنگان و ویبره زنان به پاتیلش برگشت! انگار باید بیخیال ایده های درخشان میشد، برای همین توی پاتیلش کمین کرد تا مرگخوار بعدی را گیر بیندازد...


تصویر کوچک شده



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#95

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هکتور با غم و اندوه و البته نگاهی موذیانه که افق را در جستجوی مرگخواران دیگر زیر نظر گرفته بود، همانجایی که نشسته بود باقی ماند. پس از چند دقیقه طولانی که گذشت و مرگخواری نیامد، هکتور به این فکر کرد که اگر اصلاً کلید ورود به قلعه در مرگخواران نباشد چه؟

همین فکر موجب شد که هکتور، پاتیل‌های چرخان به دور سرش را در دست بگیرد و به آنها نگاه کند. همچنان که داشت به آنها نگاه میکرد و انواع فکرهای محال و جالب و غم‌انگیز ناک را تصور میکرد، از دور چیز عجیبی را دید. به نظر می‌رسید شخصی باشد که به شدت سوراخ سوراخ شده و یک پایش هم بیش از حد رشد کرده است.
هکتور وقتی آن چیز یا شخص عجیب را دید، شیرجه رفت به داخل پاتیل خود تا استتار کند و بتواند راحت‌تر شخص در حال آمدن را بشناسد. البته تنها مشکل این قضیه این بود که به هر حال ویبره هشت ریشتری‌اش موقعیتش را لو می‌داد. اما به هرحال او هکتور بود. او معجون سازِ استتار کننده بود. او خیلی کارش درست بود! در نتیجه همین کار درستی، اصلاً به ویبره شدیدش اهمیت نداد و حتی اجازه داد که شدیدتر هم بشود تا در شرق قاره آسیا ایجاد سونامی کند و حسابی خرج روی دست ملت بگذارد.

شخص مورد نظر همچنان در حال نزدیک شدن بود و آنگاه بود که هکتور او را تشخیص داد. آن شخص یک اسکلت بود. اسکلتی متحرک و بسیار زرنگ و خفن به نام ایوان روزیه. اما در مورد پایش، پای بزرگ شده اش در واقع تا زانو در حلق یک عدد سگِ سیاهِ فنگ چهره فرو رفته بود که کاملاً وضعیت لنگ زدنش را توجیه میکرد و حتی منطقی جلوه میداد!

هکتور بلافاصله از پاتیل خود بیرون پرید و با هیجان بسیار زیادی که به نظر می‌رسید تنها راه تخلیه‌اش همان ویبره های بیست ریشتری باشد، گفت:
- سلام ایوان! خیلی خوشحالم که بعد از چند سال میبینمت. پای جدیدت هم خوشگله!

ایوان خوشحال نشد. البته اینکه اصلاً روی دندان‌هایش لب وجود نداشت که بتواند لبخند یا پوکرفیسی‎اش را نشان بدهد هم بی‌تاثیر نبود. او با لحنی آرام گفت:
- سلام هکتور. این پا نیست. دوتا خیابون بالاتر افتاد دنبالم. فکر می‌کرد غذای متحرکم.
- عه؟ چه خوب شد پس دیدمت. من مسئول خوشامد گوییت هستم به اینجا. میتونم خوشامد بگم بهت؟

ایوان با دست خود چانه استخوانی‌اش را خاراند.
- میتونی خوشامد بگی بهم.
- خب خوشومدی. صفا آوردی حتی. حالا بیا بریم تو. آفتاب خیلی اذیت میکنه اینجا.
- مگه تو هم میخوای بیای تو؟
- چرا نخوام؟ معلومه که میخوام!
- نه دیگه. ارباب همین دیشب برام یه نامه عربده کش فرستادن که بگن اگر دیدمت نذارم بیای اتفاقاً.
- ارباب هیچوقت برای من نامه عربده کش نفرستادن. منم نامه عربده کش میخوام.

ایوان از فرصتی که هکتور مشغول خیال بافی در مورد نامه عربده کش لرد بود استفاده کرد و علامت شوم خود را به در نشان داد و وارد شد.

- عه... ایوان، نصف پات و این سگ رو جا گذاشتی بیرون!

البته، ایوان آنقدر باهوش بود که حتی اگر نصف دنده‌هایش هم بیرون بماند، برنگردد پیش هکتور، در نتیجه سعی کرد خود را به نشنیدن بزند و کلا از ساختمان خارج نشد.

- من بازم یه راهی پیدا میکنم. اصلا مهم نیست.



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#94

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
هکتور که مدت‌ها بود پاتیل چه کنم چه کنم به دست گرفته بود، با دیدن استخون متحرکی که در حال نزدیک شدن بود از خود بیخود می‌شه. اما این‌بار نقشه‌ی دیگه‌ای در سر می‌پروروند.
- سلـــام... ایــوان؟!

اما کسی که در حال نزدیک شدن بود ایوان نبود، بلکه دایی ارباب بود. مورفین که بر اثر مصرف زیاد چیژ بسیار ضعیف‌تر از پیش به نظر می‌رسید، سرشو کج می‌کنه و با موجود ویبره‌زنی رو به رو می‌شه. با یک دو دو تا چهارتای ساده، مورفین هکتور رو در درجه‌ی موجودات خطرناک قرار می‌ده. چرا که اگه ویبره‌های هکتور شدت بیشتری می‌یافت مورفین تلو تلو خورده و نقش زمین می‌شد.
- دایی ارباب، پس تو هم دعوت... نه یعنی می‌دونستم دعوت شدی. ارباب منو مامور راهنمایی شما تا داخل کرده بود.

پیش از اینکه مورفین بخواد عکس‌العملی نشون بده، هکتور جلو میاد و دستشو برای هدایت به جلو می‌گیره. مورفین که بر اثر برخورد با هکتور همانند هکتور به ویبره افتاده بود، ویبره‌کنان می‌گه:
- کیو گول می‌ژ...ژنی تو پشر؟
- هیشکیو. بیاین بریم داخل.

هکتور اینو می‌گه و این‌بار مورفینو کول می‌کنه و جلوی در می‌رسونه. البته که مورفین از حمل شدن و ذخیره شدن انرژی‌ای که با قدم زدن بر روی زمین هدر می‌رفت، لذت می‌برد!
- مرشی. بقیه‌شو دیگه خودم می‌رم.

هکتور بی‌توجه به این حرف، ویبره‌زنان سعی می‌کنه ساعد مورفینو پیدا کرده و برای ورود نشون در بده. اما مورفین که همچون سایر مرگخوارا به خوبی می‌دونست هکتور دیگه مرگخوار نیست، تکه چوبی رو از درخت پیش روش می‌کنه.
- منو بژار ژمین. شاید هوش و حواشم تو فّژا باشه، اما مرگخوار نبودن تو چیژی نیشت که اژ یادم بره.

مورفین بعد از چندین بار کوبیدن تکه چوب بر فرق سر هکتور، بالاخره موفق می‌شه از کول هکتور پایین بپره و با شیرجه‌ای که ازش انتظار نمی‌رفت به داخل هجوم ببره و هکتورو با پاتیل‌هایی که قل‌قل‌کنان بالای سرش پرواز می‌کردن تنها بذاره.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۸:۵۹:۱۳



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#93

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
چند دقيقه بعد، پيكره سياه پوش ديگرى نمايان شد.

هكتور از جا پريد.
-اين يكى، هر كى كه باشه، هر جورى كه شده، بايد باهاش برم، نه صندليم رو و نه داورى دوئل رو به لينى نميدم.

وقتى كه نزديكتر شد، هكتور چهره او را ديد.
-اين ديگه كيه؟ ساحره است اما بال نداره، پس ليني نيس...گلدون نداره، پس رز نيس...پرواز نميكنه، پس دلفى نيس، آماندام كه همين الان رفت تو...آها يادم اومد، اينه كه تازه اومده! چي بود اسمش؟...آها! آستوريا!

ديگر به نزديكى هكتور رسيده بود.

-سلام آستوريا.

آستوريا نگاهى به هكتور انداخت.
-سلام.

و به راهش ادامه داد.

-هـــــــــــــى، آستوريا وايسا يه لحظه، منم بيام با هم بريم.
-مگه لرد سياه نگفتن كه حق ندارى بياي ؟
-چرا...ولى گفتم كه شايد، تو كمكم كني و...
-نه! دستور واضحه، حق ندارى بياي.

اما هكتور كوتاه بيا نبود، جلوى در ايستاده و راه را بسته بود.

-برو كنار هكتور، الان جلسه شروع ميشه.
-آستوريا تو تازه اومدى، بلد نيستى طرز رفتار با بقيه رو. تو بايد الان به من كمك كنى كه بعدا من هم اين رفتارت رو يادم بمونه و...
-آپوگنو!

پرندگانى از نا كجا آباد ظاهر شده و به طرز ترسناكى، به سمت هكتور حمله كردند.
هكتور دو پا داشت و چهار پاى ديگر، از غيب ظاهر كرد و به سمت ديگرى دويد و پرندگان هم به دنبالش.

-گفتم برو، خودت نرفتى!

و با نشان دادن علامت شومش، با عجله وارد شد.



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#92

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 595
آفلاین
-وینسسسسسسسسسسسنت. تو نمیتونی اینکارو بامن بکنی. بقیه میتونن. تو نمیتونی. ما همکار بودیم. داور دوئل بودیم. بدون من چطوری میخوای داوری کنی؟

چند دقیقه از ورود آماندا گذشته بود و طی همین چند دقیقه هکتور از ردای وینسنت که برای رسیدن به جلسه عجله داشت آویزان شده بود.

وینسنت ردایش را تکاند. ولی هکتور گرد و خاک که نبود. تکانیده نشد.

-ولم کن هک. آرایشم طول کشید، دیر کردم. الان لینی میره نزدیک ترین صندلی به ارباب رو میقاپه و من باز باید برم ته میز. نور اونجا اصلا مناسب نیست.

با یادآوری نزدیکترین صندلی به ارباب، اشک در چشمان هکتور جمع شد. اشکهایش را با ردای کراب تمیز کرد. دماغش را نیز همچنین.

-داری چیکار میکنی؟ اینو تازه شسته بودم. بدون تو خیلی هم راحت داوری میکنیم. اونقدر میلرزی که امتیازا جابجا میشه. اصلا شاید لینی رو آوردیم به جای تو. پیشنهادش رو به ارباب میدم.

این ضربه برای هکتور قابل تحمل نبود. هکتور ویران شد. دست هایش شل شدند و کراب فرصت را غنیمت یافت. ردایش را از دست هکتور بیرون کشید و دوان دوان به طرف در ورودی رفت و دچار تصادف شدیدی از ناحیه بینی با در شد.

-اهووووووی...یواش...علامت شوم!

کراب کمی گیج و منگ شده بود. دماغش هم در صورتش کمی رشد کرده بود. آستینش را بالا زد و علامت شومش را که با لاک و اکلیل تزئین کرده بود نشان در داد.
در برای کراب متاسف شد. ولی چاره ای جز باز شدن نداشت. هکتور ویران و گریان روی زمین افتاده بود.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۸:۰۱:۵۲

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#91

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 225
آفلاین
هکتور هنوز امیدش را از دست نداده بود! نیم ساعت گذشت و خبری نشد؛ دیگر داشت نا امید میشد تا اینکه دید یک نفر دارد به او نزدیک میشود. وقتی کمی نزدیک تر شد، هکتور توانست او را تشخیص دهد. او آماندا بود که داشت به سوی قلعه میرفت.
هکتور روی زمین دراز کشید و دستانش را روی صورتش گذاشت و مثل دادلی شروع کرد به الکی گریه کردن تا شاید آماندا دلش برای او بسوزد البته هنوز هم ویبره میرفت. آماندا وقتی از کنار هکتور گذشت فقط دو کلمه گفت و به راهش ادامه داد.
- سلام هکتور.

هکتور که دید کلکش فایده ندارد، جلوی آماندا را گرفت و گفت:
- میشه منو ببری به جلسه.
- نچ.

آماندا به راهش ادامه داد اما هکتور دست بردار نبود چون این ممکن بود آخرین شانس او باشد.
- آماندا یادته اون روز یه معجون بهت دادم تا اتاقت باهاش تمیز کنی؟ کارت گرفت، نه؟
- نه.

آماندا میخواست به راهش ادامه بدهد که هکتور دوباره جلویش را گرفت و التماس کرد:
- تروخدا منو با خودت ببر.
- نه.

هکتور دیگر داشت عصبانی میشد.
- یا الان منو میبری تو جلسه یا با یه معجون مرگ که میخواستم به دلفی بدم حسابتو میرسم.
- نه.

ایندفعه آماندا با سرعت به سمت قلعه رفت. وقتی علامت شومش را نشان داد به او اجازه دادند وارد قلعه بشود. هکتور هنوز امیدش را از دست نداده بود!



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#90

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۱ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
- علامت روی دستم ره نشان دهنده ی این ره هست که جاسوس ره نیستم.

دلیلش قانع کننده بود.
هکتور حرفی نزد و باروفیو به همراه گاومیش هایش وارد خانه ریدل شد.
هکتور دوباره مشغول بازی یک پاتیل دارم نقره ایه شد.
کسی داشت از دور می آمد. از کفش های پاشنه بلندش معلوم بود چه کسی بود.
شخص به هکتور رسید.

-سلام لیسا!
-سلام آقای دگورث گرنجر.
-داری کجا میری؟

لیسا کمی تامل کرد.
-به سمت شمال شرقی.
-یعنی خانه ریدل نمیری؟
-خانه ریدل به کدوم سمته؟

هکتور سریع معجونی ساخت و اسمش را معجون تشخیص جهت خانه ریدل گذاشت.
- به سمت شمال شرقی!

لیسا پوزخند کوتاهی به خاطر کم هوشی هکتور زد.
-خب در نتیجه منم دارم میرم خانه ریدل.

لیسا خواست به راهش ادامه دهد که هکتور مانع او شد.

-منم ببر!
-مجوز ورود علامت شومه که تو نداری!
-زیر ردات قایم میشم!
-نمیشه!اصلا باهات قهرم.

سپس بدون توجه به هکتور به راهش ادامه داد و وارد خانه ریدل شد.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۷:۰۷:۱۱
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۷:۱۱:۵۸

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱:۱۲ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#89

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
با ديدن چندين پيكر از دور دوباره اميد در دل هكتور جان گرفت. كمي نگذشت كه هكتور باروفيو را تشخيص داد كه به شغل شريف انبيا مشغول بود و با گله ي چندهزارتايي گاو هاي رنگوارنگ و خوش خط و خال و با كمالات به جلو مي شتافت و به خار مغيلان و نيل و سختي هاي راه عشق هيچ بها نمي داد. آن مرد با گاويان حقش كوه ها و پستي و بلندي هاي راه سعادت براي وصل به لردتعالي را مي پيمود؛ گونه اي كه هيچ مرگخواري تابه كنون نپيموده بود.

هكتور با چرخش هاي تندي كه باعث شد هماتوكريت خونش از پلاسمايش جدا شود و جاي كليه و مري و روده اش عوض شود، سوي باروفيو رفت.
- درود بر روي ماه و سيماي زرين تو اي باروفيوي توانا!
- اول گاواي من ره سلام بده.

هكتور براي وارد شدن به جلسه هركاري مي كرد؛ چاپلوسي، دروغ، پاچه خواري، رشوه، آدم كشي و حتي سلام به عده اي گاو كه مانند گوسپند به او زل زده بودند.
- سلام سوسن، سلام اصخر، به، آقا بهروز گل! چطوري ابي؟ از اين طرفا! خوبي؟ زن و بچه خوبن؟ اونا هم اين جان؟ چه خوب! سلام خانم، تو چطوري عمو؟ بيا به عمو يه بوس آبدار بده.

باروفيو قبل از اين كه هكتور مرتكب به عمل مفسادانه في العرضي شود به تندي جلويش را گرفت: فقط من گاوام ره مي بوسم.
- حالا داري با گاوا كجا مي ري باروفيو؟
- مي رم جلسه ديگه. مگه تو ره خبر نكردن؟

هكتور ريش باروفيو را خاراند: چرا. فقط مي خواستم بدونم تو مي دوني يا نه. اصلا تو جاسوسي. من مي دونم. اگه مي خواي باور كنم كه جاسوس نيستي منو وارد جلسه كن.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۰:۰۹ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#88

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هکتور دردمند بود. هکتور ناراحت بود. اما حتی در اوج ناراحتی هم میخواست راهی برای ورود به جلسه بیابد. نمیدانست که در آن لحظه مرگخواران در قلعه چه میکنند، و این بیشتر از همه اذیتش میکرد. و البته بهترین و قوی ترین واکنش او در این زمان ها ویبره بود. البته ویبره به همراه مراقبت سیصد و شصت درجه از محیط، تا شاید مرگخوار دیگری را بیابد و به وسیله او وارد شود.

ساعتی چند گذشت و وهکتور وقتی دید کسی نمی‌آید، از پاتیلش خارج شد تا بازی "یک پاتیل دارم نقره‌ایه" را انجام دهد. البته او خودش این بازی را اختراع کرده بود و در نتیجه بازی بسیار هکتور وارانه بود. هکتور همچنان که داشت بازی میکرد، پیکری ردا پوش را از دور دید. البته به نظر می‌رسید که پیکر ردا پوش او را ندیده باشد. چرا که اگر دیده بود و عقل سالمی هم داشت، به سرعت مسیرش را کج میکرد!

به هر حال چند ثانیه بعد آن پیکر به او رسید و بدون توجه به او، از کنارش رد شد و به سمت ورودی قلعه رفت. هکتور نتوانست این دیده نشدن را تحمل کند. پس به سرعت ملاقه‌اش را بیرون کشید و همچون بومرنگی به سوی او پرتاب کرد.
ملاقه پس از برخورد به سر شخص ناشناس، صدای دینگ بلندی داد و برگشت.
- عه... تو که ناشناس نیستی. آرسینوسی. بیا حق معجون سازی رو به جا بیار و من رو ببر توی قلعه.

آرسینوس شروع کرد به اندیشیدن و صاف کردن کراوات خود.
- تصمیم رو گرفتم هک...
- عه؟ خب پس، بریم!
- نه. نمیریم.

هکتور یک لحظه غمگین شد. ولی به هر حال با ویبره شدید تری که موجب شد سنگفرش خیابان ترک بردارد، گفت:
- همیشه میدونستم تو حق همکار معجون سازت که دستنوشته هاشو هم کش رفتی به جا میاری. وقتی رفتیم تو حتماً یه معجون مجانی مهمون منی!
- نه هکتور... متوجه نشدی. وارد نمیشیم. یعنی تو وارد نمیشی. این جلسه برای مرگخوارانه. من هم هیچ علامت شومی روی دست تو نمیبینم. همه چیز هم درست میشه ضمناً.

آرسینوس راست میگفت. هیچ علامت شومی نمیدید. البته هکتور در مورد قسمت درست شدن همه چیز شک داشت؛ با اینحال به جای کم آوردن، ساعدش را پوشاند و گفت:
- تو به همکار معجون سازت بدی کردی آرسی. ته جهنم یه جای خیلی بد واسه معجون سازایی هست که به همکارای معجون سازشون کمک نمیکنن. بعدشم، اصلاً علامت شوم خودت کو؟

نقابدار لبخندی زد. حتی نقابش هم شروع کرد به لبخند زدن. البته لبخندی پلید و سرد.
- این علامت شوم من. الان هم دیگه نمیشناسمت. جلسه داریم داخل قلعه با ارباب و مرگخوارا.

هکتور در بهت فرو رفت و از سر راه آرسینوس کنار رفت تا او هم علامت شومش را به در نشان دهد و وارد شود.

- چقدر کم حافظه شدی. واقعا که. حتما فردا میخواد بگه یادش نمیاد دستنوشته های من رو کش رفته. به هر حال من ناامید نمیشم. من بالاخره وارد میشم.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۰:۱۴:۳۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.