هکتور با غم و اندوه و البته نگاهی موذیانه که افق را در جستجوی مرگخواران دیگر زیر نظر گرفته بود، همانجایی که نشسته بود باقی ماند. پس از چند دقیقه طولانی که گذشت و مرگخواری نیامد، هکتور به این فکر کرد که اگر اصلاً کلید ورود به قلعه در مرگخواران نباشد چه؟
همین فکر موجب شد که هکتور، پاتیلهای چرخان به دور سرش را در دست بگیرد و به آنها نگاه کند. همچنان که داشت به آنها نگاه میکرد و انواع فکرهای محال و جالب و غمانگیز ناک را تصور میکرد، از دور چیز عجیبی را دید. به نظر میرسید شخصی باشد که به شدت سوراخ سوراخ شده و یک پایش هم بیش از حد رشد کرده است.
هکتور وقتی آن چیز یا شخص عجیب را دید، شیرجه رفت به داخل پاتیل خود تا استتار کند و بتواند راحتتر شخص در حال آمدن را بشناسد. البته تنها مشکل این قضیه این بود که به هر حال ویبره هشت ریشتریاش موقعیتش را لو میداد. اما به هرحال او هکتور بود. او معجون سازِ استتار کننده بود. او خیلی کارش درست بود! در نتیجه همین کار درستی، اصلاً به ویبره شدیدش اهمیت نداد و حتی اجازه داد که شدیدتر هم بشود تا در شرق قاره آسیا ایجاد سونامی کند و حسابی خرج روی دست ملت بگذارد.
شخص مورد نظر همچنان در حال نزدیک شدن بود و آنگاه بود که هکتور او را تشخیص داد. آن شخص یک اسکلت بود. اسکلتی متحرک و بسیار زرنگ و خفن به نام ایوان روزیه. اما در مورد پایش، پای بزرگ شده اش در واقع تا زانو در حلق یک عدد سگِ سیاهِ فنگ چهره فرو رفته بود که کاملاً وضعیت لنگ زدنش را توجیه میکرد و حتی منطقی جلوه میداد!
هکتور بلافاصله از پاتیل خود بیرون پرید و با هیجان بسیار زیادی که به نظر میرسید تنها راه تخلیهاش همان ویبره های بیست ریشتری باشد، گفت:
- سلام ایوان! خیلی خوشحالم که بعد از چند سال میبینمت. پای جدیدت هم خوشگله!
ایوان خوشحال نشد. البته اینکه اصلاً روی دندانهایش لب وجود نداشت که بتواند لبخند یا پوکرفیسیاش را نشان بدهد هم بیتاثیر نبود. او با لحنی آرام گفت:
- سلام هکتور. این پا نیست. دوتا خیابون بالاتر افتاد دنبالم. فکر میکرد غذای متحرکم.
- عه؟ چه خوب شد پس دیدمت. من مسئول خوشامد گوییت هستم به اینجا. میتونم خوشامد بگم بهت؟
ایوان با دست خود چانه استخوانیاش را خاراند.
- میتونی خوشامد بگی بهم.
- خب خوشومدی. صفا آوردی حتی. حالا بیا بریم تو. آفتاب خیلی اذیت میکنه اینجا.
- مگه تو هم میخوای بیای تو؟
- چرا نخوام؟ معلومه که میخوام!
- نه دیگه. ارباب همین دیشب برام یه نامه عربده کش فرستادن که بگن اگر دیدمت نذارم بیای اتفاقاً.
- ارباب هیچوقت برای من نامه عربده کش نفرستادن. منم نامه عربده کش میخوام.
ایوان از فرصتی که هکتور مشغول خیال بافی در مورد نامه عربده کش لرد بود استفاده کرد و علامت شوم خود را به در نشان داد و وارد شد.
- عه... ایوان، نصف پات و این سگ رو جا گذاشتی بیرون!
البته، ایوان آنقدر باهوش بود که حتی اگر نصف دندههایش هم بیرون بماند، برنگردد پیش هکتور، در نتیجه سعی کرد خود را به نشنیدن بزند و کلا از ساختمان خارج نشد.
- من بازم یه راهی پیدا میکنم. اصلا مهم نیست.