روز بسيار معمولى بود.
هر كس به كار هاى روزمره اش مشغول بود.
براى همه، روزى بود مثل بقيه ى روزها. براى همه، به جز يك نفر...
درِ اتاق دلفى با صداى بلندى به ديوار كوبيده شد.
-هيس...هيس دلفى! ساكت...چرا اينقدر با صداى بلند آهنگ ميخونى؟

دلفى، به سختى به ياد آورد كه چگونه ميتواند فكش را از روى زمين جمع كند.
-من...من فقط داشتم زمزمه ميكردم!

-پس من چطورى صدات رو از تو راهرو شنيدم؟
سوال دلفى هم دقيقا همين بود. ولى با كوبيده شدن در پشت سر آستوريا، بى پاسخ ماند.
آستوريا با خارج شدن از اتاق دلفى، مستقيما با يك سد انسانى به نام رودولف برخورد كرد.
-حواست كجاس؟!...هان؟!...كور شدى به سلامتى؟

-

و غرغر كنان، به سمت پله ها رفت.
-وينكــــــــــى!

در كسرى از ثانيه، وينكى رو به رويش ظاهر شد.
-آستوريا گرينگرس، وينكى رو صدا...
-اين چيه وينكى؟!

-اين نرده بود آستوريا گرينگرس.

-روى نرده، وينكى، روش!...لكه!...كثيفه! تو اينجا چيكار ميكنى پس؟!

-

تا ساعاتى بعد، نه تنها اوضاع خانه ريدل به همين منوال گذشت، كه حتى بدتر هم شد!
سر ناهار، آستوريا با داد و فرياد، كاسه ى سوپش را فرق سر آرسينوس كوبيد كه چرا سوپش را هورت ميكشد.
بعد از ناهار، هنگامى كه كراب علت عصبانيتش را پرسيده بود، با صداى گوش خراشى اعلام كرده بود كه عصبانى نيست و نيشگونى از پهلوى او گرفته بود. لينى به سختى موفق به بند آوردن خونريزى پهلوى كراب شد.
ساعتى بعد، هكتور، آستوريا را در حالى يافت كه سعى در درآوردن چشم يك مرگخوار تازه وارد داشت!
-ولم كن هكتور! بذار درآرم چشمش رو. اگه تسترال كوهى هم بود، تو اين يك ربع ياد گرفته بود اين طلسم رو!

و هكتور، مجبور به بيهوش كردن آستوريا با شيوه ى كوبيدن ته ملاقه به سر، شده بود!
-يكى بياد كمــــــــك!

ملت، به سمت آستورياى بيهوش و هكتور ملاقه به دست، سرازير شدند.
-هك...كشتيش؟!

-نه...من...
-كى كيو كشته؟!

-من، آستوريارو...يعنى نكشتم. فقط...
-هكتور، آستوريا رو كشته؟!

-نه...فقط...
-به نظر من كه دست و پاش رو قطع كنيم و بريزيمش جلو تسترالا و به لرد سياه هم بگيم فرار كرد و رفت كه محفلى شه!
ملت با شنيدن پيشنهاد بلاتريكس، با دهان هاى باز به او خيره شدند. در اين ميان، لينى از سكوت ايجاد شده استفاده كرد:
-هكتور! بگو ببينم چى شده؟

-هيچى...اومدم ديدم داره سعى ميكنه چشم اين بيچاره رو با ناخون در بياره! منم واس اين كه جلوش رو بگيرم، با ملاقه كوبيدم تو ملاجش!
-كراب...برو ببين زنده است يا نه.
دست كراب، به طور ناخودآگاه به سمت پهلويش رفت.
-الان اگه جيب هاشم پر گاليون كنيد من نميرم سمتش!

لينى پوفى كرد و به سمت آستوريا رفت و شاخكش را روى گردن او گذاشت.
-زندســـــت!

خب قطعا از جشن و سرور خبرى نبود.
همين كه از بيهوشيش استفاده و ايده ى بلاتريكس را عملى نكرده بودند، بايد رداى اربابش را هم شكر ميكرد.
ملت او را روى كاناپه خوابانده بودند تا به هوش بيايد.
اندكى بعد، آستوريا در حالى به هوش آمد كه ده جفت چشم، به او خيره بودند.
-ارباب برگشتن؟
رز، غنچه اش را به معنى نه، تكان داد.
-چرا نه؟! مگه چقدر طول ميكشه يه مصاحبه؟ من اصلا نميفهمم، ما مرگخوار تازه وارد ميخوايم چيكار؟ اصلا از كجا معلوم جاسوس نباشن؟ البته تو خرد و باهوشى ارباب شكى نيست. ولى به هر حال... اصلا چرا ارباب رفتن واسه مصاحبه؟ اون ميومد اينجا ديگه...نهايتا موقع رفتنش ميفراموشونديمش!
اه...اصلا ما مرگخوار تازه وارد ميخوايم چيكار؟! 
و رفت.
-معجون مقابله با حسودى بدم؟!
