پست پایانی سوژه-اینو ولش کن اصن. اون چی؟ اون چطوری مرگخوار شد؟
پیرمرد می دانست اتفاقی در حال وقوع است؛ سوزش علامت شومش این را به او می گفت.
-این یکی؟ این یکی... اولش سعی کرد عضو محفل شه. اون قدر تو گوشش خونده بودن که سفیدی خوبه و سیاهی بد، که میخواست تو محفل عضو شه، اما قبولش نکردن. بعد که خودش چشم و گوشش باز شد، متوجه شد قلبش به اندازه ی زغال سیاهه.
-لرد قبولش کرد؟
-خیلی رفت و اومد تا بالاخره لرد قبولش کرد. بهش می گفت تو هنوز معلوم نیست میخوای کدوم طرفی باشی، هنوز سیاهی رو تو وجودت نمی بینم. اما بعد از فعالیتای سیاهی که انجام داد، بالاخره با اکراه قبولش کرد.
پسرک که مجذوب لحن حرف زدن پیرمرد شده بود، بی آن که حتی پلک بزند پرسید:
-بعدش چی شد؟
-یه مدتی خیلی پیداش نبود. دیر میومد، زود می رفت. حتی گاهی اوقات تو ماموریت ها هم شرکت نمی کرد. بعضیا می گفتن لرد بهش یه ماموریت اختصاصی داده که خیلی مهمه، اما اون تو ماموریتش شکست خورد؛ برای همینم دیر برگشت. وقتی هم برگشت، هویتش رو عوض کرده بود. اون موقع دیگه نزدیکای غیب شدن لرد بود، به خاطر همین خیلی نتونست...
-حرف زدن با این بچه ی خون لجنی اینقدر مهمه که پیام های ما رو نادیده می گیری؟
پیرمرد و پسر بچه، هر دو، به سمت منبع صدا برگشتند.
باورش برای پسرک سخت بود، چندبار به تصویر روی دیوار نگاه کرد تا مطمئن شود.
-این... این... لرد سیاهه؟!
پیرمرد که به شدت احساس خطر می کرد، زیر لب گفت:
-هیچی نگو. هیچی نگو!
سپس با احتیاط قدمی رو به جلو برداشت و گفت:
-نه، سرورم! من فقط... این پسره میخواد مرگخوار بشه، من داشتم داستان مرگخوارا رو براش تعریف می کردم.
-کروشیو.
پیرمرد از درد به خود پیچید؛ قهقهه ی تیزی فضا را پر کرد.
لرد سیاه، پس از آن که دست از خندیدن برداشت، با صدای هیس مانندی به مرگخوار نافرمان گفت:
-فکر می کنیم درست رو به خوبی گرفته باشی. بعد از اینکه اون بچه رو کشتی، بیا.
و پیرمرد را با پسرک تنها گذاشت.
پیرمرد با تردید نگاهی به پسربچه، که داشت از ترس به خود می لرزید، انداخت. سپس چشمانش را بست و صورتش را برگرداند.
-آواداکداورا.