(پست پایانی)
بازگشت به زندگی عادی برای بسیاری از مرگخواران همچون رویایی شیرین بود...
ولی در حضور بقیه مرگخواران، چه کسی جرات خیانت داشت؟!
کراب بعد از این که گوی مربوط به خودش را روی یکی از قفسه ها پیدا کرد با حالتی نامتعادل به طرفش رفت.
-بذار ببینم مال من مشکلی نداره که. ترک نخورده باشه...آخ آخ...این کفشا چقدر اذیت می کنن. مامانم گفت پاشنه بیست سانت مناسب تو نیست ها...اوخ...
کراب در حالی که تلو تلو می خوره به گوی نزدیک شد و به صورت کاملا عمدی شانه اش را به گوی زد.
گوی روی زمین افتاد و تکه تکه شد.
-آخ...دیدی چی شد؟ من معمولی شدم! الان می تونم برم تو هاگوارتز تدریس کنم. نه که هر غول و تسترالی رو قبول می کنن.
رودولف با جهشی بلند یکی از گوی ها را برداشت. همه اطمینان داشتند که گوی مربوط به خودش است...
ولی سخت در اشتباه بودند!
مخاطب رودولف، بلاتریکس بود.
-خب....حالا وقت انتقامه!
بلاتریکس وحشت کرده بود. پاک شدن سوابقی که تمام سال های عمرش را صرف جمع کردن آن ها کرده بود.
لینی بال بال زنان لابلای قفسه ها گشت...گوی هکتور را پیدا کرد. شاخک هایش را صاف کرد و گوی را از بالای قفسه به پایین هل داد...
طولی نکشید که اتاق در اثر تعقیب و گریز مرگخوارانی که قصد شکستن گوی های همدیگر را داشتند، و کسانی که گوی به بغل درحال فرار بودند، به آشوب کشیده شد!
چند ساعت بعد...خانه ریدل ها....مرگخواران با سرو وضع آشفته در مقابل لرد سیاه ایستاده بودند. فقط بلاتریکس بود که جدا از صف، روبروی مرگخواران، کنار لرد سیاه ایستاده بود.
-ارباااااب....ارباب...من اینجام...سرو وضع منم آشفته اس...یه لحظه...به من...توجه...کنین!
صدای هکتور بود که همچنان جلوی پنجره بالا و پایین می پرید. لرد سیاه با عصبانیت به مرگخواران نگاه کرد.
-مگه نگفتیم ترامپولین اینو سوراخ کنین که دیگه نتونه بپره؟
به جای مرگخواران، خو هکتور جواب داد:
-کردن ارباب... منم ...از ردام... استفاده... مقتضی ...به عمل آوردم. جنسش... کشی ...بود. یه لحظه توجه کنین.
لرد سیاه بی توجه به هکتور رو به مرگخواران کرد.
-خب...این سرو وضع شماست...گوی و گاومیشم که پیدا نکردین. حتی نتونستین از شر این خلاص بشین.
انگشت اشاره لرد به طرف پنجره گرفته شده بود. پنجره با افسوس دستگیره ای تکان داد و بسته شد. صدای هکتور دیگر به گوش نمی رسید...ولی اوضاع بدتر شد! چون با هر پرش، با چوب دستی اش چند ضربه به پنجره می زد.
خیلی زود لرد سیاه متوجه شد که باید فکری اساسی برای حضور مزاحمت آمیز هکتور بکند.
به طرف پنجره رفت و آن را باز کرد. و در پرش بعدی، گردن هکتور را گرفت و به داخل اتاق کشید!
-تو نمی فهمی ما این جا داریم درباره نتیجه ماموریت صحبت می کنیم؟ چه مرگته؟
هکتور نفس نفس زنان ویبره ای زد.
-ارباب منم در همین مورد می خوام باهاتون حرف بزنم.
دست هکتور به طرف جیبش رفت. نمکدان روی میز فریاد زد:
-مواظب باشین...قصد کشتن ارباب رو داره!
مرگخواران چوب دستی ها را کشیدند و به طرف هکتور گرفتند. ولی دست هکتور بدون چوب دستی از جیبش خارج شد.
-ما رو مسخره...اونا...چین؟...
هکتور دستش را باز کرد...تکه های گوی بلورین به همراه مقداری خون، در کف دستش دیده می شد.
-دستمو برید...ارباب، اینا تو وزارتخونه هی منو جا می ذاشتن. منم مجبور بودم دنبالشون بدوئم. تو قسمت ورودی تالار اسرار
یه میز بود که عاشق رودولف شده بود...این تیکه ها روی همون میز بودن. اینا اونقدر برای ورود به تالار عجله داشتن که متوجهش نشده بودن. تمام مدت داشتم دنبالشون می دویدم که بهشون بگم گوی رو پیدا کردم. لازم نیست دیگه بگردین. ولی هی منو جا می ذاشتن.
لرد سیاه با صدایی آرام پرسید:
-و گاومیش؟
هکتور دستش را در جیب دیگرش کرد...و گاومیش بسیار بزرگی را از آن جا بیرون کشید.
-بیا بیرون حیوون...بیا...آروم...جفتک نندار...ارباب سه تا از دنده هامو تو راه شکست. ولی اشکالی نداره. اینو هم همونجا به صندلی نگهبان بسته بودن. همونی که با میز دعوا می کرد.
لرد سیاه رو به مرگخواران کرد.
-کسایی که گوی سوابقشون شکسته شد...طی یک هفته آینده چنان سوابقی براتون جور کنیم که تو هیچ گویی جا نشه. برنامه نویس ارتش بیاد جلو.
لینی با عینک ریزی که به چشم زده بود به سمت جلو پرواز کرد.
-تویی؟
-بله ارباب...عینکم زدم!
-خب...این گوی رو می چسبونی. قبلش این گاومیشه رو می کشی و از خونش توی چسب گوی استفاده می کنی. فقط فراموش نکن که محفل رو استثنا قرار بدی...مایلیم وسایل اونا به حرف زدن ادامه بدن!
لینی تعظیمی کرد و گردن گاومیش را گرفت و به طرف جلو کشید. طبیعتا گاومیش از جایش تکان نخورد.
در حالی که لینی سرگرم کلنجار رفتن با گاومیش بود، لرد سیاه پشت به هکتور کرد.
-تو...برو اون رداتو از ترامپولین باز کن...ما مرگخوار بدون ردا لازم نداریم. همین یکی بسه!
"همین یکی" مسلما رودولف بود...هکتور لبخندی زد. مثل همیشه داشت می لرزید...ولی این بار از شادی محض!
پایان