تصویر شماره هفت از کتابخانه گذشتم و سه ردیف راه پله بالا پشت سر گذاشتم و وارد یک کریدور شدم که سقفش بلند بود و طولش هم بسیار زیاد به نظر می آمد. معمولاً قدمهایم را آرام و با طمأنینه بر می دارم اما آنروز تمام بدنم لرز داشت. انگار پاهایم تصمیم نداشت کارش را درست انجام دهد. از ورودی کریدور تا انتهای آن که اتاق پروفسور اسنیپ بود شاید شصت متر یا کمی بیشتر طول داشت اما از من به اندازه یک پیاده روی طولانی مدت چند کیلومتری انرژی گرفت. پروفسور اسنیپ از من خواسته بود که به دفترش بروم و نگفته بود که با من چکار دارد. همیشه یک ترس عجیب از پروفسور اسنیپ داشتم که حتی نمی دانستم چرا. من هیچگاه از او رفتار بد و زننده ای ندیده بودم. برخورد من با او همیشه خیلی خشک و رسمی بود و فقط در حد یک سلام سرد و ساده. او هیچگاه از من چیزی نخواسته بود و من هم همینطور اما اینبار قضیه خیلی توفیر داشت.
تمام طول مسیر را در فکر بودم و نفهمیدن کی رسیدم جلوی در اتاق پروفسور اسنیپ. لباسم را مرتب کردم، دستی به موهایم زدم و یک نفس عمیق کشیدم. به آرامی در زدم و و دستگیره را به سمت پایین حل دادم و وارد شدم.
پروفسور با همان لباس همیشگی اش که من همیشه در فانتزی هایم یک کمد پر از آن را تصور می کردم پشت به در و به سمت کتابخانه ایستاده بود و کتابی ضخیم در دست داشت. با شنیدن صدای در به آرامی کتاب را بست و در قفسه قرار داد.
رویش را برگردانند و شانه هایش را بالا انداخت.
-سلام آقای پاتر.
-سلام پروفسور.
با دستانش به سمت در اشاره کرد و از من می خواست که آن را ببندم.
-اوه، بله.
عینکم را با انگشت اشاره ام بالا دادم و در را بستم.
-لطفاً بشینید آقای پاتر.
کمی دور برم را نگاه کردم و صندلی را دیدم. یک قدم تا من فاصله داشت . با آرامش به سمتش رفتم و رویش نشستم. یک صندلی مجلسی کهنه بود. وقتی رویش نشستم صدای جیر و جیرش بلند شد. با هر تکانی که می خوردم سرو صدا می کرد.
پروفسور در همان لحظه انگار که من در اتاق نیستم برای خودم چای ریخت. تکه کیکی را که روی میزش بود هم ضمیمه چای کرد. چایش بوی بسیار خوبی داشت. روی صندلی اش نشست و مشغول شد.
دقایقی به کیک و چای خوردنش ادامه داد و من حوصله ام سر رفته بود. با دستم عرق پیشانیم را پاک کردم.
-ببخشید پروفسور. میشه به من بگید چرا ...
نگذاشت حرفم تمام شود و وسط حرفم پرید.
-بله آقای پاتر. یه سوال ازت داشتم. شما در مورد من چی میدونی ؟
-در مورد شما ؟
-بله.
تعجب کرده بودم و راستش در آن لحظه کاملاً ذهنم خالی شده بود.
-خب شما یکی از پروفسور های ارشد و معروف هاگوارتز و استاد معجون سازی هستید.
-خوبه. ولی فقط همین؟ هیچ چیزه دیگه ای نمی دونی؟
نمی دانستم منظورش از «چیز دیگر» چیست و چه می خواهد بشنود.
- خب. من چیزه دیگری نمی دونم.
از صندلی بلند شد و حالت صورتش تغییر کرد. با سرعتی مثال زدنی به سمت من آمد. دستش را محکم به بالای صندلی زد. من در آن لحظه ناخودآگاه خود را عقب کشیدم و کمرم را به صندلی فشار دادم.
صورتش را به سمت من آورد و با یک لحن عجیب که بیشتر موزیانه بود ادامه داد.
-هیچی آقای پاتر؟ هیچی؟
آب دهنم را قورت دادم و کاملاً ترسیده بودم. صدایم میلرزد و زبانم سنگین شده بود.
-بله . بله آقای اسنیپ.
خودش را عقب کشید و محکم ایستاد. حالت صورتش دوباره معمولی شد.
-خب آقای پاتر. می تونید برید. کارم تمام شد.
من که خشکم زده بودکه با صدای پروفسور اسنیپ به خودم آمدم.
-ببخشید پروفسور. چی گفتید؟
-گفتم می تونید برید . دیگه کاری ندارم.
من که تمام بدنم غرق در عرق شده بود از جایم بلند شدم. پاهایم کاملاً می لرزید و انگار اصلاً در اختیار من نبود. به سختی خودم را به در رساندم و آنرا باز کردم. موقع بیرون رفتن سرم را برگردانندم و رو به پروفسور اسنیپ کردم.
-پس با اجازه شما پروفسور.
پروفسور تمام مدت نگاهش به من بود و لبخندی موزیانه بر لب داشت.
-خداحافظ آقای پاتر. به سلامت.
بیرون رفتم و در را بستم.
آنروز عجیب ترین روز زندگی ام بود. واقعاً نمی دانیم چرا پروفسور آنطور رفتار کرد. الان مدتها از آن اتفاق گذشته و من هنوز در فکر آنروز هستند.
درود بر تو فرزندم.
اینبار پستت بهتر بود.
فقط یک نکته در مورد دیالوگ نویسی بگم بهت.
نقل قول:رویش را برگردانند و شانه هایش را بالا انداخت.
-سلام آقای پاتر.
همونطور که در قسمت توصیف میبینی، آخرین فاعل جمله، اسنیپ بود. دیالوگ رو هم اسنیپ گفته بود، بنابراین باید یک اینتر بزنی. که میشه به این شکل:
رویش را برگردانند و شانه هایش را بالا انداخت.
-سلام آقای پاتر.
سوژه رو هم بهتر پیش برده بودی.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی