همه می دانستند روح هکتور نه والا بود و نه نورانی؛ ولی شاید بی مثل و مانند بود. چون هیچ روحی در دنیا نمی توانست به اندازه روح هکتور، روی اعصاب تک تک مرگخواران رژه برود!
قبل از مخالفت مرگخواران، همگی با اشاره های کراب به فکر فرو رفتند.
فکری که در یک زمان به ذهن همه رسید؛ همه به جز هکتور!
ممکن بود که دفعه اول همه چیز خوب پیش نرود و مشکلی برای روح داوطلب پیش بیاید؛ اینطوری، هم سالم می ماندند و هم از دست هکتور راحت می شدند!
اگر هم همه چیز خوب پیش می رفت، آنها می دانستند که هکتور چه چیزی را به عنوان جان پیچش انتخاب می کند؛ هکتور چیزی با ارزش تر از پاتیلش نداشت!
بعد از آن به راحتی می توانستند هکتور را به نابود کردن پاتیلش تهدید کنند و حسابی لذت ببرند.
بلاتریکس تصمیمی که همه با آن موافق بودند را اعلام کرد.
-قبوله... هک! این افتخار نصیبت شده که اولین نفری باشی که امتحان می کنه.

هکتور هنوز به عواقب عملش پی نبرده بود.
با خوشحالی دور پاتیلش می دوید و به بقیه فخر می فروخت.
-کسی معجون "حسادت به هکتور رو از بین ببر" نمی خواد؟
مرگخواران با لبخندی ملایم به هکتور نگاه می کردند، تا اینکه هوریس او را از یقه گرفت و در هوا بلند کرد.
-بگیر بشین ببینم... حالا باید روحش رو بیرون بکشیم.
مرگخواران برای اینکه افتخار بیرون کشیدن روح هکتور از جسمش را به دست آورند، سر و دست می شکستند.
سو که هنوز از پذیرفته نشدن داوطلبیتش غمگین بود، جلو آمد و با سرفه ای ساختگی، صدایش را صاف کرد.
-اهم ،اهم... من انجامش میدم! به تلافی دفعه قبل که نذاشتید من داوطلب بشم.

بانز حس می کرد یک جای کار می لنگد.
-ولی من قبل تو گفته بودم... تازه، این من بودم که هوریس رو گیر انداختم!
کسی توجهی به حرف های مرگخوار نامرئی نکرد.
-باشه سو... تو انجامش بده.
-مطمئنم که سو می تونه!
-وردش رو بلدی دیگه؟
بانز، غمگین تر شد؛ اما هیچ کسی واکنشی به غمگین شدنش هم نشان نداد. بنابر این، باز هم غمگین تر شد...
اما دریغ از یک نفر که اهمیتی بدهد!
سو چوبدستی اش را به طرف هکتور گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد.
هالهای لرزان و خاکستری اطراف هکتور را گرفت؛ هالهای که هر لحظه بیشتر نمایان می شد.
-روحمه! روح خودمه... چش نخوره، چقدرم خوب ویبره میره!

چیزی نمانده بود که روح از بدن هکتور خارج شود... اما ناگهان با ویبرهی هکتور، روح به در و دیوار جسم خورد و سر جایش برگشت!
-چی... چی شد؟!