مرگ-پلیس_خواران تقریبا شانه لرد را فراموش کرده بودند و در ارشاد ملت و گربه ها غرق شده بودند. البته بلاتریکس هرگز به این جو زدگی ها دچار نمیشد چون به شدت لرد زده بود و فکر لرد چنان تمام سوراخ ها و فاصله های بین نورونی مغزش را اشغال کرده بود که دیگری جایی برای چیز دیگری نمیگذاشت.
بنابراین با تاسف به رودولف که سعی داشت خانم باکمالاتی را برای ارشاد خصوصی به ون نداشته شان ببرد نگاهی کرد و بعد از حواله کروشیو به سمتش , سعی کرد دنبال دزد کیف پیرزن و شانه مسروقه بگردد. ناگهان چشم اش به مغازه عجیبی خورد که در سر پیچ خیابان قرار گرفته بود. افراد در مغازه همه دست هایشان را بالا گرفته بودند بی حرکت به انتهای مغازه که برای بلا نا پیدا بود خیره شده بودند.
ناگهان صدایی هیجان زده از پشت سرش فریاد زد:
- منم بازی شدن! با مشنگ ها بازی کردن بشیم!
بلا برگشت و رابستن و بچه لش را دید که انگار در نجات گربه ها موفق شده بودند و حالا توجه شان به مغازه عجیب جلب شده بود.
- نخیر!نمیشه ! تا الانم کلی وقت تلف کردیم ! باید دنبال شونه ارباب بگردیم! تازه دزد کیفم هست! بچه تو جمع میکنیا!
- بچه گناه داشتن شدن!
- گفتم که نه!
رابستن با قیافه درهم دستش را بالا برد که با بچه همدردی کند:
- ناراحت نشدن! یعنی...
ولی دستش در هوا ماند. بچه آنجا نبود. بلا و رابستن به سمت مغازه چرخیدند و بچه رادیدند که ارام به آن سمت میرفت.
_نه! رفتن نشدن! صبر کردن شدن!
- برو بگیرش تا کار دستمون نداده!
در همان لحظه درمغازه عجیب باز شد و چند فرد قرمز پوش با ماسک های سبیل دار عجیب به بیرون دویدند.
صدای آژیری بلند شد و افراد قرمز پوش با فریاد "بلا چاو!" گویان ، در حالی که چند کیسه را به دنبال خودشان میکشیدند به سمت انتهای خیابان رفتند. در یک لحظه همه چیزآهسته شد.
لرد زدگی بلا به کار افتاد و او توانست شانه کوچکی را که به کمربند یکی از افراد قرمز پوش اویزان بود ببیند. شانه صورتی رنگ بود و رویش نوشته شده بود : *تامی جون و رفقا*
بلا نمیدانست رفقا چه کسی هستند ولی نتیجه گرفت که آن همان شانه لرد است. اسلوموشن تمام شد و همه چیز به حالت عادی برگشت.
بلا به سمت افرادی که فرار میکردند اشاره کرد و فریاد زد:
- شونه!
رابستن هم فریاد زد:
- بچه!
بچه به یکی از کیسه ها آویزان شده بود و داشت همراه افراد قرمز پوش دور میشد.
همه مرگ-پلیس-خواران دست از ارشاد کشیده و به وضع پیش آمده خیره شده بودند و در آن سکوت لحظه ایی فریاد دورتری هم به گوش رسید:
-افلیاااا! ساختمونا!