- نه. مشکل که نه... فقط خواستیم ببینیم میشه بریم داخل؟
- نه که نمیشه. خیال داری وقتی عیال من دَشوییه بری تو که چی؟
تا الان مشکلی نبود. اما حالا رودولف مشکلهایی داشت. بزرگترین مشکلش که خب این بود که قصد داشت بتواند به کلاغبانو ابراز محبت کرده و شانسش را در میانِ سایرِ جانداران، غیر از انسان هم امتحان کند.
اما این دلیل نمیشد.
پس یکی از بزرگترین دلایلی که به ذهنش میرسید را تصور کرد و با صدایی که از زیرِ زمین میآمد، یعنی... واقعا زیرِ زمین بود به هر حال، رو به کلاغ فریاد زد.
- چرا باید برای ورود به مرلینگاه از راه تو رد شیم؟ چرا نباید راه دیگهای برامون باشه؟
این نقض آزادی عمل و حریم شخصی ما نیست؟ شاید یکی بخواد ده بار دستشویی کنه و همزمان شه با خانوم شما خب! یعنی هرکی اگه بخواد دستشویی بره باید از تو اجازهشو بگیره؟
قطعاً رودولف خودش هم نمیدانست به چه ایراد میگیرد، ولی فکر میکرد صدایش که به آنور مرلینگاه برسد، اینها او را در نظر کلاغ ماده جذاب نشان خواهند داد. شجاع دلیر، از همان چیزهایی که زنان را جذب میکند دیگر.
در نتیجه قورباغهاش را قورت داده و کارش را کرده بود.
- آم... خیلی هم بیراه نمیگه ها.
اما ای کاش تام دیگر قورباغهای قورت نمیداد!
چون رودولف دقیقا بیراه میگفت و کلاغ هر لحظه از سیاهیاش کاسته و به سرخیاش افزوده میشد و این... اصلاً جذاب نبود.
- بله. همی شکلی که شما عرض کردیه. موشکلی هَه؟
- به هیچوجه! ساده و مفهوم بود.
خواستم بگم درود به شرف و غیرتتون فقط.
رودولف لحظهای در میانِ خاکهایِ نرمی که احاطهاش کرده بودند، عصبانیت بلاتریکس هنگامی که او و کلاغِ ماده را در کنارهم ببیند، تصور کرده؛ سپس آن را با خشمِ کنونیِ کلاغخانِ کبیر جمع کرده و به این نتیجه رسید که ارزشش را ندارد و بیخیال شده بود. بعدا وقت برای امتحان داشت.
اما تام نرسید به این چیزها فکر کند و از آنجایی که مهلتِ صحبت کردن تمام شده بود، از طرف کلاغ به عنوان
ایمپاستر انسانی پررو شناخته شده و با مشت سنگینی که دریافت کرد، به سمتِ پاتریشیا و شاخههایش روانه شد.
ولی اکنون اینها ذرهای اهمیت نداشتند... لرد سیاه عسل و دامبلدور خربزه شده بود و این مشکل بسیار بزرگتر از تامِ گیر کرده در شاخه درخت و رودولفِ نیممتر زیرِ زمین بود!