پیر مرد از ما دور شو.
همه داشتن هاج و واج به در نگاه میکردند. دری بزرگ و با شکوه بود که با ذرّه های طلا و نقره آرایش شده بود.
- خب چیکا کونیم؟
-باید در بزنیم!
- کی بزنه؟
- میشه من بزنم؟
صدای بینز به گوش همه رسید و سر ها به سمت او چرخید.
- بینز؟
- بله جانم به فدای تو!
- تو نه جان داری که فدای ما کنی، نه اصلا جان داری که در بزنی.
- دو جان در یک جمله. ارباباااا!
- ما اربابی هستیم خلاق، البته اگر خودمان بشویم خلاقیت بسیاری داریم!
بینز فاز معترضانه برگشت و با گفتن کلمه ایش صحنه رو ترک کرد. تا به خودشان جنبیدند، هاگرید مشتی به در زد و صدایی از در درومد.
-کیستی؟
- هاکرید عزیزِ دوست داشتی.!
- نشناختیم ؟
- خب گوفتم دیکه حالا بشناس.
بعد جر بحث بسیار در با هاگرید بر سرِِ، سلبریتی بودن در حالت قهر گرفت.
-اصلا ما قهریم!
-چه درِ زیبایی! چه کمالاتی؟
- این تکراری شده است. در تمام سوژه در حال مخ زدن بودی.
- بیا اینم فهمید رودولف.
بلاتریکس با گفتن این حرف قابلمه مروپ را به اهههوم رودولف زد و تو دهنش گذاشت تا حرفی نزند.
- در جان! چه میخواهی؟ : دامبلدورِ جارو شده:
- ما قهر هستیم! با ما سخن مگو.
- یکی بره و راضیش کنه. تحمل خاک انداز بودن را دیگر نداریم.
- قهر مال منه! اصلا حالا که اینطوره منم قهرم.
سوژه دیگه شوره لوس بودن رو درآورده بود، پس لرد فریادی بلند کشید که برگ های نه تنها نویسنده بلکه تمام سایت ریخت.
- بس کنید دیگر. چشمان در پر از اشک شد و با گفتن میرم به در یکی دیگه میزنم رفت. اینطور بود که نسخه ویب که لوس بود درش ساخته نشد و اعضای سایت از این نگرانی در آمدند.
در باز شد. لوستری بزرگ وسط قصر آویخته شده بود. و چندین مجسمه که شکل جیمز باند بودند اونجا گذاشته شده بود. صدایی بلند توجه تمام آدم های اونجارو به خودش جلب کرد.
- نگا دداش گلوم! یک زمانی مو بودومو فلانی و فلانی کریم آقامونم...بود. کریم! کدوم کریم؟ کریم آق منصور.
داخل قصر روی یکی از صندلی علی داشت با خودش حرف میزد.
-ها خلاصه! یره رفتِم دعوا زدم هم خوااااااااا....
با دیدن مرگخوار ها که با نفرت به او نگاه میکردند روی کلمه خوا گیر کرد. ولی محفلی ها اشک شوق در چشمانشون حلقه زده بود. باز هم هری به جلو رفت و دستشو روی شونه علی گذاشت.
- تو لایقه محفلی! ما افتخار میکنیم.
ناگهان علی زد روی دست هری و با عصبانیت.
- یرگه چیز... میرین تو رولاتون موره نمیارین، بعد دیوونه رفتوم اینجه تنها. حالا آمدی میگی لایق محفلی. خو هستوم که ولی کو خبرش.....
- بشیر باباجان! ما داشتیم صبر تورو امتحان میکردیم.
این یک دستی دامبلدور جواب داد.
- پروف یعنی رد شدوم.
- بله فرزندم! ولی یک فورجه همیشه در محفل داری.
- بوگو جون جدت.
- باید مارو در پیدا کردن شیشه عمر همراهی کنی.
- خا باشه. برین طبقه دوم تو اون اتاقه.
- چه عجب پیر مرد خرفت جارو شده به دردمان خورد.
و باز هم دامبلدور از فرصت سو استفاده کرد و خاک روی لرد ریخت و علائم جرونا روی لرد بعد از ثانیه ایی پدیدار شد.
همه داشتند به طبقه بالا میرفتند که ناگهان هاگرید آیفونش شروع کرد به زنگ زدند.
نقل قول:
با این صدا جیمز باند هایی که پایین بودند خیلی فوری بالا آمدند.
- ای گنده بک مارا به فنا دادی. فرار کنید ماراهم بردارید.
علی با یک حرکت انتهاری با گفتن جمله جانم فدای محفل به سمت نگهبان ها حمله کرد و درگیر شد. هری همچنان میخواست بین دعوا برع دستشو روی شونه علی بذاره ولی ویلبرت اونو منصرف کرد. در حین دعوا علی با مشتی که از یکی از آنها خورد به داخل یک اتاق پرت شد و شیشه ایی در وسط اتاق به چشم میومد. همه مرگخوار ها و محفلی ها غیر از علی که تقریبا همه رو زده بود، چشمانشان به شیشه خیره شده بود.