هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
بلاتریکس چشم هایش را چپ کرد و گفت:
- مطمئن باش هیچ کس به محتویات کیف تو علاقه ای نداره اسکور!
لرد حرف بلا را تایید کرد:
- دقیقا همین طوره.محتویات چمدان و بار بندیلت رو برای خودت نگهدار!

اسکورپیوس با خوشحالی دست هایش را بهم کوبید و گفت:
-عالیه! میدونستم خیلی مشتاق دونستنش هستین. مخصوصا شما ارباب، پس اجازه بدین دقیق و با جزئیات تمام لوازمم رو شرح بدم. اولین چیز دستگاه گالیون سازه. چندتا ازش آوردم. این جوریه که اگه اون جزیره ساکنی داشته باشه این دستگاه ها رو به اونا میفروشم. فقط کافیه این طرف ۱۵ گرم شن بریزن و این دسته رو فشار بدن تا از اون ور یه سکه گالیون تحویل بگیرن!

لرد که حوصله نداشت تمام روز در مورد ایده های کلاه بردارانه اسکورپیوس بشنود کروشیی به سمتش فرستاد و او را ساکت کرد. لرد میخواست خطاب به مرگخواران چیزی بگوید که صدای مامور وزارتخانه که این بار لبه کشتی ایستاده بود و دست هایش را کمرش زده بود این فرصت را از او گرفت:
- مرگخواران گرامی، لرد بزرگوار، ما تا شب وقت نداریم!کشتی باید زودتر حرکت کنه! تشریف نمیارین؟!

بلاتریکس از این بی ادبی مامور خشمگین شد و به سراغ چوبدستی اش رفت تا مامور را به غذای نجینی تبدیل کند اما لرد جلوی او را گرفت و چشم غره کنان گفت:
- وای به حالت اگه باعث بشی تعطیلات بهم بخوره بلا!

بلاتریکس به سختی خشمش را فرو خورد و لبخندی عصبی تحویل مامور داد و پرسید:
- خیلی خب...اول کی بیاد بالا؟

مامور نگاهی به صورت بلا با ان لبخند کج و کوله و پرش عصبی پلک هایش انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- مسلما اولین نفر جناب لرد باید تشریف میاوردن، ولی چون خانم پلاکس علائم مشهودی از بیماری دارن، اگه از نظر شما مشکلی نداره اول ایشون رو ضد عفونی کنیم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۵۶:۴۳
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هیئت مدیره
اسلیترین
مترجم
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 309
آفلاین
دقیقه ای از حرف گابریل نگذشته بود که ریتم تند صدای نفس زدن اسکورپیوس از دور دست ها در حالی که هر لحظه داشت به مرگخواران و لرد سیاه نزدیک میشد توجه همه را جلب کرد.

- داره چیکار میکنه؟
- نکنه از قصد داره دیر میاد که با ما نیاد جزیره؟
- اون چمدون بزرگ چیه همراهش؟ چی داخلشه؟

مرگخواران که همین اول کار سوالات زیادی برایشان پیش آمده بود برای جواب پاسخ هایشان به لرد سیاه نگاه کردند و منتظر جواب او شدند.

- ما اسکورپیوسیم؟ صبر کنید بیاد خودتون ازش سوال هاتون رو بپرسید...اما قبل از اون ما باید بدون بازرسی و یا با بازرسی و قبل از رسیدن اسکورپیوس سوار کشتی شویم...اصلا نمی خواهیم با خودمان موجودی به نام اسکورپیوس و کسی که چهره ای شبیه او داشته باشد با ما سوار کشتی شود.

مرگخواران با سر تکان دادن به نشانه موافقت نشان دادند آنها هم دلشان نمیخواست با اسکورپیوس وارد کشتی شوند ولی غافل از اینکه.

- آخ. چقدر راه طولانی بود. خوب بود بدون من نرفتین. منم نمیخواستم بدون شما جایی برم. و از اونجایی که من می‌دونم شما مرگخوارای باهوشی هستید و متوجه ساک من هم شدید و سوال هم واسه تون پیش اومده باید بگم که این ساک توش وسایل مورد نیاز من برای تجارت تو جزیره ست.

لرد سیاه و مرگخواران به نشانه بد شانسی و رسیدن اسکورپیوس و از آنجایی که نمی توانستند هیچ کاری بکنند یه دقیقه سرشان را به نشانه تاسف خواراندند.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۲ ۱۷:۲۵:۳۴
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۲ ۱۷:۳۳:۰۹

ثروت، قدرتی است که می‌تواند به انسان‌ها اجازه دهد تا از زنجیرهای فقر رهایی یابند و به دستاوردهای بزرگ دست یابند.


Wealth is a power that can enable people to break the chains of poverty and achieve great accomplishments.


الثروة هي قوة تمكن الناس من كسر قيود الفقر وتحقيق إنجازات عظيمة.


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۳۶:۲۲ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 828
آفلاین
مرگخواران هنوز در حال تفسیر ماسک های مامورین بودند که بالاخره بلاتریکس پس از سی بار گذاشتن علامت شوم سر در اسکله و پاک کردن آن، موفق شد علامت شوم دلخواهش را ثبت کند و به سایرین بپیوندد.

-بلا! سه ساعته چیکار می‌کنی؟

بلاتریکس سعی کرد رودولف های ریزی که دور سرش می‌چرخیدند را ندیده بگیرد.
نگاهش بین افراد کنارش چرخید تا گوینده دیالوگ را پیدا کند. اما در عوض، چشمش سدریک را گرفت... خب... نه دقیقا سدریک را!

-هی بلا! اون مال منه!

بلاتریکس خواست به سدریک چشک غره برود، اما نشانه گیری اش خطا رفت و چشم غره نثار هکتور شد. سدریک با نگرانی به هکتور که جای سوختگی حاصل از چشم غره بلاتریکس روی شانه سمت چپش را می‌مالید نگاهی انداخت و این بار با لطافت بیشتری به سمت بلاتریکس چرخید.
-ببین بلا... می‌دونم سه شبه نخوابیدی... می‌دونم چقدر خسته ای! اما بالشت یه وسیله شخصیه... مثل... آها... مثل رودولف! ببین تو چقدر ناراحت میشی وقتی ساحره ها به رودولف دست می‌زنن... بالشت منم رودولف منه!

با آمدن اسم رودولف موهای بلاتریکس سیخ شد. صحبت های سدریک را پردازش کرد و در نهایت، بالشتش را توی بغلش پرت کرد.

-مرگخواران محترم و لرد سیاه محترم تر! شنیدین؟ یکی یکی بیاین بالا تا ضد عفونی بشید!
-ضد عفونی! آخ جون! من اول برم ارباب؟

مثل روز روشن بود که تفریح برای گابریل از همین ابتدا شروع شده است!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
پلاکس با پررویی تمام اعتراض کرد:
- ولی من حالم کاملا خوبه و هیچ مشکلی ندارم!

رئیس سنت مانگو آب دهنش را قورت داد و به پلاکس نگاه کرد. رنگ صورتش به بنفش مخملی میزد، کله اش کامل به پشت چرخیده بود و برای اینکه بتواند به او نگاه کند به پشت ایستاده بود.
- بله...شاید شما...فکر کنین که مشکلی ندارین آقا...خانم پلاکس، ولی به تجربیات کادر درمان سنت مانگو اعتماد کنین!

لرد شدیدا مایل بود پس گردنی ای نثار پلاکس کند اما نمیخواست خطر کرده و بیماری واگیردار پلاکس را به خودش منتقل کند. برای همین طلسم فرمان را روی ایوان اجرا کرد و او را به سمت پلاکس فرستاد و پس گردنی محکمی روانه او کرد.

ایوان پس از بین رفتن تاثیر طلسم هاج و واج به اطراف نگاه کرد. لرد با نگاهی اخم الود به پلاکس گفت:
- هوس نکن تعطیلات ما در جزیره ای خوش اب و هوا را کنسل کنی. همه در سریع ترین حالت ممکن لوازمتان را جمع کنین، به تعطیلات میرویم!

مرگخواران با شور و اشتیاق محصلین دوره ابتدایی بعد از به صدا در امدن زنگ مدرسه به طرف در شتافتند اما با چشم غره لرد خودشان را جمع و جور کرده و مرتب و موقر یک به یک از در خارج شدند.

نیم ساعت بعد تمام مرگخواران با عینک های آفتابی، کلاه جادوگری حصیری، دمپایی لا انگشتی و خروار خروار چمدان در اسکله کنار کشتی ایستاده بودند.
ایوان دستی را که با ان به پلاکس پس گردنی زده بود میخاراند و نگاهی به کشتی انداخت:
- ارباب به نظر کشتی خوبی میاد. فقط اون یاروها که رو عرشه وایسادن چرا این شکلی هستن؟

مامور وزارتخانه که سر تا پا ردای یک سره مشکی رنگی پوشیده بود و ماسکی شبیه منقار کلاغ (مانند ماسک‌های دوره طاعون در قرون وسطی) روی صورت گذاشته بود از بالای عرشه فریاد زد:
-لطفا دونه دونه بیاید بالا، همه شما و وسایلتون قبل از ورود به کشتی باید ضد عفونی بشین!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۳۸:۳۰
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید



رئیس سنت مانگو با دستان لرزان برگه را از مقابل صورتش پایین آورد.
چشمانش گشاد شده بود و لب هایش را به هم می فشرد. نگاه وحشت زده اش مدام از چپ به راست و از راست به چپ حرکت می کرد.
- ب.. بله... ن... نتیجه... تست های جناب آقای پلاکس...

- آقا نیست و خانومه.

- بله بله. متوجه شدم. خانوم بلک... مثبت هست...

مرگخواران با شور و هیجان زیاد شروع به کف زدن و سوت زدن برای پلاکس کردند.
رئیس اما، هنوز می لرزید!
- و شفادهندگان سنت مانگو با همکاری وزارت سحر و جادو تصمیم گرفتن ایشون و همه کسایی که باهاشون برخورد و ارتباط داشتن رو در جزیره ای زیبا و خوش آب و هوا و خالی از سکنه، قرنطینه کنن.

همه ساکت شدند. هر کسی به قسمتی از ماجرا فکر می کرد.

یکی به افرادی که با پلاکس برخورد داشتند.
یکی به جزیره خوش آب و هوا و محل احتمالی مایوی شنای خودش.
یکی به معنی کلمه قرنطینه...
یکی دیگر به روش های حمل بالش تا جزیره بطوری که خشک بماند.
یکی به امکانات شغلی داخل جزیره.

یکی آخری دیزی بود!

لرد سیاه که اصلا از چهره اش پیدا نبود به چه چیزی فکر می کند، دستور داد:
- خب. پلاکس و یک اتاق این طرفش و یک اتاق آن طرفش بروند. ایوان هم برود. با قیافه اش حال نمی کنیم.

رئیس با وحشت گفت:
- نه نه... برخورد های خیلی دورتر هم شامل قرنطینه می شه. همه ساکنان این خانه. خود منم وقتی برگشتم سنت مانگو، قراره شصت دقیقه در آب جوش جوشانده بشم.

رفتن به جزیره ای زیبا برای مدتی کوتاه، بیشتر شبیه یک تعطیلات دلنشین با هزینه وزارتخانه بود.

لرد سیاه دلیلی برای رد کردن نمی دید. کشتی بزرگی در اسکله، منتظر بود تا آن ها را به جزیره ببرد.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱:۲۸ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
مـاگـل
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
همان موقع، ساحلی که همه این ماجراها از آنجا آغاز شده بود:

- فس
- خیر!
- فسس سس.
- اظهار داشتیم که خیر، مسروعیتمان همین مقدار می‌باشد. جنابتان نیز متفسس مگردید، می‌افتد.
- فس فس!

در دور دست‌ها خورشید در حال طلوع کردن بود و نخستین انوار سپیدش در پهنه افق قابل روئیت. در این بین نیز پرنده‌ای سرخ رنگ و گرد، ماری را به چنگال گرفته و به سمت مکانی که در آن یک طناب بلند و تیغ دار در آن بود، حرکت می‌کرد.

- خزنده‌آ، بالکانمان مخسوت گردیدند.
- سس.
- زیرا که جنابتان من جمله معلق بود، حمل می‌گشتی، خود خویشتن خویشمان طلب عدالت داریم، نوبت جنابتان می‌باشد تا جنابمان را حمل بنمایید.

تالاپ!

پرنده مار را رها کرده و وی روی خاک‌ها افتاد.

تیشک!

پرنده دست از بال زدن کشیده، روی مار افتاده و چیزی درون مار را شکست.

- بلعلعلعلعلعلعلوووو!

فریادی بلند به همراه مقدار زیادی کف و حباب روی دریا ظاهر شد. پس از چندی هیولای دریایی معروف با دستانی از هم باز شده، چشمانی کج و زبانی که یک‌وری از دهن بیرون زده بود روی آب آمد و همانجا ماند.

- آه! چه نیکو! جناب مجانبشان خویش به سمت ما آمدند، فاسس‌آ دهان بگشای.

پرنده از یک طرف مار سُر خورده و پایین آمد و با شتاب به سمت دهان نجینی رفت که بسته بود.

- فس فس!
- بر جنابتان عرضه داشتیم که بگشایید.

فوکس برای وا داشتن مار به گشودن دهانش، او را نیشگون گرفت و بعد وارد دهان وی شد.

- آه... می‌نگری که چه بنمودی ای مفسوس؟
- فااااااس؟

پرنده با تکه‌ای چوب پنبه که مقداری شیشه دور و بر آن بود از دهان جانور بیرون آمد و با نارضایتی دستی به کمر زد.
- شیشه عمر جنابشان بشکستی!

***


- عه، نوشابه!
- مال منه!
- نع! مال خودمه! من اوّل دیدمش!
- برو ببینم.

محفلیون و مرگخواران که از تلاش بسیار گلوهایشان خشک شده بود، همگی به سمت شیشه درون اتاق حمله ور شدند.

- خیر، مال خودمونه، بسیار زحمت کشیدیم و حالا خسته‌ایم. پیرمرد تو هم اونجوری نگاه نکن، بهت نمی‌دیم.
-

لرد و دامبلدور به شکل‌های اولیه خودشان برگشتند.

پایان


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۱ ۱۰:۳۷:۱۶


...Io sempre per te


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۰:۴۳ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
مـاگـل
پیام: 41
آفلاین
پیر مرد از ما دور شو.

همه داشتن هاج و واج به در نگاه میکردند. دری بزرگ و با شکوه بود که با ذرّه های طلا و نقره آرایش شده بود.

- خب چیکا کونیم؟
-باید در بزنیم!
- کی بزنه؟
- میشه من بزنم؟

صدای بینز به گوش همه رسید و سر ها به سمت او چرخید.

- بینز؟
- بله جانم به فدای تو!
- تو نه جان داری که فدای ما کنی، نه اصلا جان داری که در بزنی.
- دو جان در یک جمله. ارباباااا!
- ما اربابی هستیم خلاق، البته اگر خودمان بشویم خلاقیت بسیاری داریم!

بینز فاز معترضانه برگشت و با گفتن کلمه ایش صحنه رو ترک کرد. تا به خودشان جنبیدند، هاگرید مشتی به در زد و صدایی از در درومد.

-کیستی؟
- هاکرید عزیزِ دوست داشتی.!
- نشناختیم ؟
- خب گوفتم دیکه حالا بشناس.

بعد جر بحث بسیار در با هاگرید بر سرِِ، سلبریتی بودن در حالت قهر گرفت.

-اصلا ما قهریم!
-چه درِ زیبایی! چه کمالاتی؟
- این تکراری شده است. در تمام سوژه در حال مخ زدن بودی.
- بیا اینم فهمید رودولف.

بلاتریکس با گفتن این حرف قابلمه مروپ را به اهههوم رودولف زد و تو دهنش گذاشت تا حرفی نزند.

- در جان! چه میخواهی؟ : دامبلدورِ جارو شده:
- ما قهر هستیم! با ما سخن مگو.
- یکی بره و راضیش کنه. تحمل خاک انداز بودن را دیگر نداریم.
- قهر مال منه! اصلا حالا که اینطوره منم قهرم.

سوژه دیگه شوره لوس بودن رو درآورده بود، پس لرد فریادی بلند کشید که برگ های نه تنها نویسنده بلکه تمام سایت ریخت.

- بس کنید دیگر.

چشمان در پر از اشک شد و با گفتن میرم به در یکی دیگه میزنم رفت. اینطور بود که نسخه ویب که لوس بود درش ساخته نشد و اعضای سایت از این نگرانی در آمدند.

در باز شد. لوستری بزرگ وسط قصر آویخته شده بود. و چندین مجسمه که شکل جیمز باند بودند اونجا گذاشته شده بود. صدایی بلند توجه تمام آدم های اونجارو به خودش جلب کرد.

- نگا دداش گلوم! یک زمانی مو‌ بودومو فلانی و فلانی کریم آقامونم...بود. کریم! کدوم کریم؟ کریم آق منصور.

داخل قصر روی یکی از صندلی علی داشت با خودش حرف میزد.

-ها خلاصه! یره رفتِم دعوا زدم هم خوااااااااا....

با دیدن مرگخوار ها که با نفرت به او نگاه میکردند روی کلمه خوا گیر کرد. ولی محفلی ها اشک شوق در چشمانشون حلقه زده بود. باز هم هری به جلو رفت و دستشو روی شونه علی گذاشت.

- تو لایقه محفلی! ما افتخار میکنیم.

ناگهان علی زد روی دست هری و با عصبانیت.

- یرگه چیز... میرین تو رولاتون موره نمیارین، بعد دیوونه رفتوم اینجه تنها. حالا آمدی میگی لایق محفلی. خو هستوم که ولی کو خبرش.....
- بشیر باباجان! ما داشتیم صبر تورو امتحان میکردیم.

این یک دستی دامبلدور جواب داد.

- پروف یعنی رد شدوم.
- بله فرزندم! ولی یک فورجه همیشه در محفل داری.
- بوگو جون جدت.
- باید مارو در پیدا کردن شیشه عمر همراهی کنی.
- خا باشه. برین طبقه دوم تو اون اتاقه.
- چه عجب پیر مرد خرفت جارو شده به دردمان خورد.

و باز هم دامبلدور از فرصت سو استفاده کرد و خاک روی لرد ریخت و علائم جرونا روی لرد بعد از ثانیه ایی پدیدار شد.

همه داشتند به طبقه بالا می‌رفتند که ناگهان هاگرید آیفونش شروع کرد به زنگ زدند.


نقل قول:
صفحه آیفون( خانم جان)



با این صدا جیمز باند هایی که پایین بودند خیلی فوری بالا آمدند.

- ای گنده بک مارا به فنا دادی. فرار کنید ماراهم بردارید.

علی با یک حرکت انتهاری با گفتن جمله جانم فدای محفل به سمت نگهبان ها حمله کرد و درگیر شد. هری همچنان میخواست بین دعوا برع دستشو روی شونه علی بذاره ولی ویلبرت اونو منصرف کرد. در حین دعوا علی با مشتی که از یکی از آنها خورد به داخل یک اتاق پرت شد و شیشه ایی در وسط اتاق به چشم میومد. همه مرگخوار ها و محفلی ها غیر از علی که تقریبا همه رو زده بود، چشمانشان به شیشه خیره شده بود.


ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۱ ۲:۱۲:۰۸


If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۰۷:۱۶ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 416
آفلاین
ـ باباجان یواش تر.

ـ پوروف.. نمی تونم.. بازی.. حساس.. شوده.

هاگرید که اولین بارش بود با پلی استیشن پنج بازی می کرد، ذوق زده شده بود و همه می دانستند هاگرید وقتی ذوق زده می شود هیچ چیز جلودارش نیست. دکمه ها را با تمام توان فشار می داد و با اینکه بلد نبود فوتبال مشنگی بازی کند، اما دستی در ان بی ای داشت و با لبران جیمز وارد منطقه ی رنگی می شد و از باجه ی بلیط فروشی شوت هایی می زد که می نشست به سبد. با اینکه هاگرید طرفدار گلدن استیت واریرز بود اما همزاد پنداری خاصی با لبران داشت. هر دو بلند قامت و خوش هیکل و در دوران اوج خودشان بودند. شاید با خودتان فکر کنید این چیز هایی که می گویم چیست. بله بگذارید توضیح بدهم که این‌ها بخشی از بسکتبال دنیای مشنگی‌ست که هیچ ربطی به سوژه ندارد و بی دلیل آورده شده تا این پست کمی طولانی تر به نظر برسد.

ـ ای بابا پوروف شما چقد لَگ داری.

ـ باباجان این که دیگه تقصیر من نیست.

ناگهان همه جا به لرزه در آمد و هیولای دو سر که خیلی خسته هم به نظر می رسید، وارد شد و در همین بین تام رو زیر خود له کرد تا دست و پاهای تام در جای جای این سوژه پخش و پلا شود.

ـ پسر من فورت بازی می کنه با پینگ چهل!

هیولا این را گفت و به ویب اشاره کرد و از سوژه رفت چون فقط برای گفتن همین یک دانه دیالوگ آمده بود و صد البته له کردن تام. ویب از حرفه ای های بازی های آنلاین بود. به هر حال شما نقشه هم که باشی برای اوقات فراغت خودتان هم که شده، یک بازی ای چیزی نصب کرده و بازی می کنید. نقشه هم عشق فورت بود و صبح تا شب در یوتیوب جادویی و توییچ جادویی مشغول مشاهده ی بازی کردن بقیه بود تا انقدر گریه کرد و دست و پا زد و قهر کرد و لوس کرد و ناز کرد تا هیولا بالاخره برایش بازی را راه انداخت.

شاید فکر کنید که این بچه بازی ها برای محفلی هاست اما اگر نگاهی به آن سوی سوژه بیاندازید می بینید که ماروولو سر پیری معرکه گیری کرده و با ایکس باکس مشغول انجام یک بازی دیگر است و دسته را هم به کسی نمی دهد. بازی ریمستر شده ای که در آن عده ای با لباس سبز در محله ای به نام گرو استریت زندگی می کردند.

ـ زمان سالازار که از اینا نبود. ما خودمون می رفتیم ماشین می دزدیدیم تو محله ی بالاسا همه رو هم زیر می کردیم پولاشونم از رو جسدشون بر می داشتیم. الآن مجبوریم مسافرکشی کنیم.

ـ این رو ببرین خانه سالمندان. ما رو هم تغییر بدین به یه چیز دیگه سریع تر تا نابود نشدیم!

هری کفری شده بود. زخمش درد گرفته بود و مُسَکن و آرامبخش جواب نمی داد. یک مسیر صاف و مستقیم تا این قصر که پانزده دقیقه راه هم نبود را ده تا پست طی کرده بودند و هیچ پیشرفتی. عملاً هیچی! پس طی یک حرکت خودمختار، یک " خوب " و یک "بد " گفت تا این وضعیت را جمع و جور کند. البته مجبور شد سه چهارتایی " خوب " و " بد " بگوید تا بتوانند پروفسور را از دستان پر مهر هاگرید بیرون بکشند چون وقتی که پروفسور از پلی استیشن به یک آتاری دستی تبدیل شده بود، هاگرید هنوز هم ذوق داشت و آتاری را فشار می داد و دکمه های پروفسور را می زد. اما در نهایت وقتی که به جلوی در قصر رسیدند بالاخره هاگرید، دامبلدوری را که تبدیل به جارو شده بود رها کرد و به زمین انداخت.

ـ تام. بیا همکاری کنیم باباجان. بیا سیاهی های این روزگار رو جارو کنم. تو هم خاک‌انداز شدی می تونی این سیاهی ها رو بریزی دور باباجان.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
- کات آقا کات!

دوربین ها خاموش شدن و نور از روی آلبلمورت، یا به عبارتی دامبلدور کتی بل ولدرمورت، برداشته شد. بازیگران حیرون و ویرون به سمت گارکردان کارکشته برگشتن.
- آقا لباس هیولا گرمه خب.

بازیگران دیگه فکر نمی‌کردن کاگردانشون کارکشته باشه. درست فکر می‌کردن البته، هیولای هالویین بود. بنابراین دوباره دوربین ها گرفتن و نور برگشت و صدایی گفت:
- برداشت صد و ...
- مگه نگفتم کات؟ نگیر آقا. نگیر. اون فانوس رو هم از تو چش من ببر اونور.

تدارکات چی نور رو دوباره خاموش کرد. کاگردان کلاه هیولا رو در آورد و در حالی که عرق می‌ریخت گفت:
- این چیه دیگه. این جز فیلمنامه نبود که.
- حالا که هست.
- شما؟
- کتی بل هستم. عضو الف دال و خواستار عضویت در مرگخواران. در ضمن، نمایشنامه‌تون خوبه ولی یکم بی‌مورده.
- .

یعنی حتی کارگردان و هیولای هالویینم باشین رو حرف کتی بل نمی‌تونین حرف بزنین. ناچار کارگردان کارنکشته، کلاهش رو سرش کرد و فیلم ادامه یافت.

- ما رو از این پیرمرد جدا کنین!
- آروم باش باباجان. چیزی نشده که. کتی دخترم از دوستت لینی چه خبر؟
- پیرمرد الان احوال پرسی‌ش گرفته. از ما دور شو.
- تام باباجان بغل خاصیت زیادی داره. استرس زاست و پوستت رو جوون می‌کنه. شاید یه بینی جدیدم بت بده، مرلین رو چه دیدی!
- تا عقلمان رو از دست ندادیم ما رو جدا کنین.

طی اقدامی کم نظیر، مرگخواران و محفلی‌ها کدورت ها رو کنار گذاشتن و به همدیگه در عملیات جداسازی کمک می‌کردن. بلاتریکس لرد رو می‌کشید و جاگسن بلاتریکس رو و آگلا جاگسن رو و سدریک خواب بود و لینی دور سر لرد پرواز می‌کرد.
ویلبرت هم از اونور پروفسور رو می‌کشید و رز ویلبرت رو و کادوگان رز رو و هری بالای سرشون پشت سر هم جیغ می‌کشید و پومانا درصد مرگ بر اثر صدای بلند رو محاسبه می‌کرد.
تا اینکه لرد و پروفسور از کتی بل جدا شدن و هرکدوم گوشه‌ای افتادن. کتی بل هم همون وسط پرس شده موند.

- عه پلی استیشن فایو!
- اینورم ایکس باکسه.
- ایکس باکس عمته. ما لردیم.

صدایی از پلی استیشن فایو در آمد:
- بلاخره یه چیز غیرخوردنی شدم. از بیخ گوشم گذشت باباجان.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۲۲:۳۰:۱۹



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بین دوراهی مانده بودند کدام لرد و کدام دامبلدور بودند؟
کتی ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد:
_من فهمیدم چی کار کنیم!

همه به او خیره شدند و البته منتظر ماندند.

_خب...

پس ناگهان شروع کرد.
_خوب، بد، خوب، بد...

اتصالی کرده بود. هر دو یا سیب میشدند یا پرتقال، آن هم مانند هم!

_پلاکس وحشت زده دوید و جلوی دهن کتی رو گرفت.
_هی کتی چی کار میکنی بسه یکوقت کلا هنگ میکنه.

حالا کتی هنگ کرده بود!
_خوب، بد، خوب، بد...
ناگهان لرد و دامبلدور جرقه زردی زدند و ناگهان...

_کتی!

درست شده بودند اما به هم چسبیده شده بودند.

همه به کتی زل زدند خب دست خودشان نبود، کتی داشت با صدای لرد و دامبلدور حرف میزد و آنها با صدای کتی!
حالا مجبور بودند ۳ نفر را نجات دهند!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.