دوئل الیویا&ایلین
روی تختم نشسته بودم و کتاب معجون شناسی رو میخوندم، در اتاق با ضربه ای باز شد. بدون اینکه به در نگاه کنم گفتم: بهت یاد ندادن در بزنی؟
-وای ول کن تروخدا....باز که نشستی رو تختتو تو افکار مسخرت غرق شدی.
-کاره دیگه ای ندارم بکنم.
-تو مگه نمیخوای عضو مرگ خواران بشی؟
-خب آره، ولی چه ربطی داشت؟
-خب ببین ولدمورت به یه چیزی نیاز داره و گفته هرکس براش فراهم کنه جایزه خوبی داره.
-خب به سلامتی!
-خب به سلامتی و کوفت،
خب تو اگه اون چیزی که میخواد براش ببری شاید عضو مرگ خواران بشی، یعنی به احتمال زیاد میشی.
-خب من از کجا بدونم اون چی میخواد...درضمن من اصلا از چابلوسی خوشم نمیاد.
-میدونم خوشت نمیاد ولی اگه میخوای عضو مرگ خواران بشی این بهترین فرصته.
-خب آره...ولی چی ببرم؟ من از کجا بدونم اون چی میخواد؟
-خب کاری نداره که به ظاهرش فکر کن، اون نه دماغ داره نه مو.
-منظورت اینکه براش مو ببرم؟
-خب تقریبا آره ولی ببین اگه یک نفر کچل باشه میتونه تحمل کنه ولی اگه دماغ نداشته باشه، تحملش عذابه.
-شوخیت گرفته؟ آخه کدوم احمقی حاضر میشه دماغشو به ولدمورت هدیه بده؟
-خب لازم نیس کسی داوطلب بشه، میتونیم خودمون اینکارو بکنیم.
-یعنی چی؟ دماغ خودمونو بدیم به ولدمورت ؟ شوخیت گرفته یوریکا؟
-اه نه چرا انقدر تو خنگی؟
منظورم اینکه بریم یک نفرو پیدا کنیم که دماغش مناسب باشه بعد دماغشو بدزدیم.
-جک خنده داری بود. آخه احمق مگه چوب دستیه که بدزدیم اون لعنتی چسبیده به صورتش.
-تو نگران اون نباش من یه ورد جادویی بلدم که اینکارو برامون میکنه.
-باشه،ولی اگه گند بزنی تبدیلت میکنم به سوسک.
-بروبابا، ولی باشه قبول.
-خوبه..حالا از کجا شروع کنیم؟
-باید از هاگوارتز بریم بیرون.
-باشه،فقط چجوری؟
-خب معلومه دیگه، میپیچونیمشون.
-منظورت فراره؟
-خب یجورایی آره.
-نه من خوشم نمیاد.
-ببند دهنتو، حالا واسه من بچه مثبت شدی.... زود باش وقت نداریم باید بریم
-هوف..باشه
(لندن، انگلستان)
-اه صبر کن یوریکا چرا انقدر تند میری؟
-مثلا داریم واسه مرگ خوار شدن تو این همه بدبختی میکشیما.
-خب میدونم، ولی باید یکم استراحت کنیم همش داریم راه میریم، از نفس افتادم خب.
یوریکا دو قدم نزدیکم شد و گفت: اگه میخوای به موقع کارت انجام بشه و قبل از تو کسی دماغ یا هرچیزی که نیاز هست رو به لرد نده، باید سریع حرکت کنی.
اخمامو توهم کردم و گفتم: صدبار گفتم از چابلوسی نفرت دارم.
-میدونم، منم صدبار بهت گفتم این به نفع خودته، پس انقدر غر نزن و بیا.
نفسی از زور خشم بیرون دادمو به راهم ادامه دادم
تقریبا نیم ساعت گذشته بود و واقعا خسته شده بودم دلم میخواست لرد و خفه کنم... آخه به من چه که اون چی میخواد اه ولی خب باید واسه ی اینکه مخشو بزنم که برم جز مرگخواران اینکارو بکنم.
تو همین افکارم بودمو داشتم به زمینو زمان فحش میدادم که یهو یوریکا جیغ زد: وااای الیویا اون دماغ چطووره؟
-یجوری میگی انگار اومدی لباس فروشی.
-خب ول کن حالا نظرتو بگو.
-نه، فکر نکنم به صورتش بیاد.
-هوف... آها اون خانومه رو نگاه کن.
-کدوم؟
-همون که لباس صورتی و شلوار مشکی پوشیده موهاش هم فرفریه بلونده.
-آها...خوبه، ولی نه دماغش زیادی کج و خوله.
- اون پیرمرده که عصا گرفته دستش چی؟
-نه، اون بنده خدا خودش داغونه، دماغشم که بگیریم دیگه هیچی.
-هوف.. خب پس بیا به راهمون ادامه بدیم.
تقریبا نزدیک پنج ساعت بود که توراه بودیم، دیگه داشت جونم در میومد با عصبانیت کامل گفتم: تو نمیخوای بشینی من خسته شدم دیگه اه.
-ببین درکت میکنم،فقط یک کیلومتر جلوتر مثل اینکه یه دهکده وجود داره، میریم اونجا استراحت میکنیم.
-تو از کجا میدونی آخه، بازم داری امید الکی میدی؟
-نه بچه که بودم از اینجا رد شدم، یادمه که یه دهکده این اطراف بود.
-باشه... فقط بیا بدوییم زود برسیم، اینجوری تا نیم ساعت دیگه هم نمیرسیم.
-مگه نمیگی خسته شدی؟
-چرا خسته شدم، ولی اینجوری زودتر میرسیم که استراحت کنیم.
-باشه بدو.
شروع کردیم به دوییدن که چندتا کلبه دیدیم فهمیدیم رسیدیم به دهکده. اینور و اونور نگاه میکردم تا جایی مناسب برای استراحت پیدا کنم، چشمم به یه چشمه خورد، کمی اون طرفترش یک درخت سرو بزرگ خودنمایی میکرد و چمن های داغ زمین رو با سایه ی خنکش از دست خورشید نجات داده بود.
واقعا قشنگ و قابل تحسین بود! نسیم خنکی در لابه لای موهای طلایی رنگم شروع به وزیدن کرد و اون هارو به رقص در اورد.
نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پر کردم از هوای دلنشین و خوش آب و هوای اون مکان. به سمت یوریکا برگشتم و گفتم: فکر کنم اونجا برای استراحت جای مناسبیه.
-آره خیلی قشنگه، بریم بشینیم زیر درخت.
باهم به سمت درخت رفتیم و به تنه ی تنومند درخت تکیه دادیم.
انقدر خسته بودم که داشت خوابم می رفت بلند گفتم:یوریکا موافقی......
یوریکا پرید وسط حرفمو گفت :هییییس اونجارو نگاه کن.
نگاهش و دنبال کردم و رسیدم به یک عروسک چوبی و یک روباه و گربه.
چشمام چهارتا شد، باورم نمیشه اونا داشتن باهم حرف میزدن. دستم و روی چشمام کشیدم تا از چیزی ک میبینم مطمئن بشم. سمت یوریکا برگشتمو گفتم: یه پس گردنی به من بزن فکر کنم دارم خواب میبینم.
-نه احمق خواب نمیبینی، منم دارم میبینم.
خودمونو پشت تنه ی درخت پنهان کردیم و به حرفاشون گوش میدادیم.
یهو روباهه از عروسکه پرسید: پینوکیو دیروز چقدر شیرینی خوردی؟
که عروسکه پا تته پته جواب داد: امم فقط د..دو..تا
یهو دماغش بلند شد چشمام چهارتا شده بود از شدت تعجب. خنده ی گربه و روباه بلند شد که میگفتن: باز دروغ گفتی که.
وای من که دیگه داشتم گیج میشدم یکی هم نبود بهمون بگه جریان چیه.
بعد یک ربع اون دوتا (روباه و گربه) رفتن و از پشت درخت بیرون اومدم. میخواستم برم همه چیزو از همون عروسک چوبیه بپرسم که یهو یوریکا آستین لباسمو کشید و با صدای آروم ولی عصبانی گفت: کجا میری، زده به سرت؟
-میخوام برم دلیل این اتفاقو ازش بپرسم.
-نه صبر کن، یه نقشه دارم.
-باشه بگو.
-خب ببین باتوجه به چیزایی که من دیدم و فهمیدم، این عروسک وقتی دروغ میگه دماغش بلند میشه.
-خب؟
-تو میری و باهاش سر صحبتو باز میکنی و کاری میکنی که دروغ بگه، وقتی دروغ بگه دماغش بلند میشه و من راحت تر میدونم با استفاده از ورد، دماغشو از صورتش بردارم.
-بعدش باهم فرار میکنیم دیگه؟
-آره دیگه .... خب برو ببینم چکار میکنی.
-باشه.
رفتم سمت عروسکی که از مکالمه هاشون فهمیدم اسمش پینوکیوعه، بهش گفتم : پسر جون اسمت چیه؟
-پینوکیو
-آها... خب منم الیویا هستم. راستش من اون صحنه ای که دماغت بلند شد رو دیدم.
-خب... دیگه مهم نیست، همه اینو میدونن.
آه بلندی کشید و دوباره در افکارش غرق شد.
-خب ببین من میتونم یکاری کنم که دیگه دماغت بلند نشه.
-نه نمیتونی..اون فرشته کاری میکنه که وقتی دروغ بگم این اتفاق بی افته.
-خب ببین هرچی میگم گوش کن که دیگه این اتفاق نیفته.
-باشه... خب چکار کنم.
-من ازت چندتا سوال میپرسم، اونا رو به دروغ جواب بده.
-این چه کمکی به حال من میکنه؟
-خب من اینجوری میفهمم که چه معجونی رو باید برای تو درست کنم که این اتفاق نیافته.
-باشه... امیدوارم عین اون روباه و گربه، مکار نباشی!
-نه... خب ولش کن به سوالام جواب بده ولی به دروغ، چندبار تاحالا دروغ گفتی؟
-زیاد نگفتم.
دماغش یکم بلند شد. به یوریکا که پشت درخت پنهان شده بود و منتظر بود نگاه کردم، با لبخونی بهم فهموند که ادامه بدم.
-به نظرت بزرگترین کار بدی که انجام دادی چی بوده؟
-کار زیاد بدی انجام ندادم.
دماغش بلند تر شد، خب پس چرا یوریکا هیچ کاری نمیکنه احتمالا بازم باید ادامه بدم، پینوکیو پرید وسط حرفمو گفت: خب فهمیدی چه معجونی درست کنی؟
-عه اره دارم میفهمم، با یه دروغ دیگه حله، بهم بگو تاحالا دزدی کردی؟
-نه!
انتظار داشتم بگه آره چون داشت معکوس جواب میداد خدایا دیگه عروسکاهم دزد شدن چه انتظاری از بقیه میره، دماغش بلند تر شد.
وقت اجرای ورد بود.
از پینوکیو فاصله گرفتم تا جادو به من برخورد نکنه و دماغ خودم کنده بشه. یوریکا از پشت درخت، چوب دستیشو تکون داد و یه ورد عجیب غریب خوند که دماغ پینوکیو، به طور کل کنده شد.
پینوکیو داد زد : دمااااااااغم کنده شدد زشت شدمممممممم
.....
همینجوری داشت حرف میزد و جیغ و داد میکرد که بهش اهمیت ندادمو سریع دوییدم سمت یوریکا. باهم شروع به فرار کردیمو از اون دهکده خارج شدیم. خودمم نمیدونم واقعا چجوری تونستم تا هاگوارتز این همه راهو بدوم .
به دیوار سالن تکیه دادیمو شروع کردیم به نفس نفس زدن، احساس میکردم قلبم میخواد کنده بشه.
یوریکا گفت: بدو باید به سمت قلعه ی لرد بری و اینو بهش بدی، دعا کن کسی زودتر از تو چیزی نیاورده باشه.
به سمت قلعه حرکت کردم و وارد قلعه ی ترسناکش شدم صدای لرد اومد:کی اونجاس؟
-منم ..الیویا شادلو، چیزی که به نظرم نیاز داشتید و براتون اوردم.
صدای قدم هاش نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه بالاخره کله ی کچلش شروع کرد به برق زدن
دماغ پینوکیو به سمتش گرفتم و گفتم: این چیزیه ک من اوردم.
با جادویی که یوریکا بهم یاد داده بود دماغو به صورتش متصل کردم، خیلی خنده دار شده بود قیافش، وااای دلممیخواست از خنده منفجر بشم.
نزدیک یک آیینه رفت و خودشو نگاه کرد، مثل اینکه خوشش اومده بود.
-بد نیس، به عنوان یک سال اولی کارتو خوب انجام دادی.
یه حس خوبی بهم دست داد احساس کردم خیلی خفنم. که صدای لرد منو از افکار خودشیفتگیم در اورد: به عنوان پاداش چی میخوای؟
-میخوام مرگ خوار بشم.
-خوبه... قبولی، فقط میدونی که اگه خیانت کنی کشته میشی؟
-بله میدونم، مطمئن باشید این اتفاق نمی افته.
از قلعه که بیرون اومدم یه جیغ از روی خوشحالی زدمو به سمت هاگوارتز حرکت کردم تا خبرو به یوریکا هم بدم.