مرگخواران مفلوک و سردرگم که هر از چند گاهی ریش های بلندشان در زیر پایشان قرار میگرفت، اشک در چشمانشان که پر از شاخ و برگ درخت شده بود، حلقه زد. البته این حلقهی اشک چندان معلوم نبود، اما این مورد بخاطر غرور مرگخواریشان نبود، بلکه بخاطر شاخ و برگ موجود در چشمانشان بود.
- بلا، میگم نظرت چیه اول خودمونو تمیز کنیم؟ ببین چشام کاسه خون شدن! تازه اگه ارباب میفهمید ما چنین ریشی در آوردیم... یه ریش مثل دامبلدور... خیلی ناراحت و عصبانی میشدن... البته اصلا نمیخوام فکر کنم که چه تنبیهی برامون در نظر میگرفتن! بلاتریکس نگاه خشمگینی به مرگخوار مذکور انداخت. لب و لوچهاش حالت عجیبی گرفت. چشمانش حالت عجیب تری گرفت. دستانش مانند بیدی در زمستان میلرزید. اما چیزی نگفت. یعنی هیچ چیز نمیتوانست بگوید زیرا حرفِ مرگخوار حقیقت بود. اربابشان هر جمعه به جمعه، سر مرگخوارانش را با حداکثر حالت ممکن، کوتاه میکرد. حتی گهگاهی ابرو هایشان را نیز میتراشید. البته آن برای حالات خاص بود که وصف آن شرایط فقط از یک مرگخوار که آن را تجربه کرده بود، برمیآمد. حتی از مرگخواری که آن را به چشم دیده بود نیز برنمیآمد زیرا آن را تجربه نکرده بود.
- باشه، پس مرگخوارای مرد شروع کنن به کندن ریش سیبیلاشون و ما زنا هم اربابو برمیداریم و میریم پیش شارژر فروش تا حساب رو از حلقومش بیرون بکشیم. اما دستور بلاتریکس باب میل مرگخواران زن نبود.
مرگخواران زن لب از دهان گشودند:
- اما بلا، ببین پشت لب ما هم سبز شده. به نظرم ما هم باید بشینیم و اینا رو بکنیم. چون بالاخره ما زنا برترینیم. زنی که لب از دهان گشوده بود، یک فمنیست بود.
بلاتریکس اندیشید. آن زن هم راست میگفت. راهی باید میبود. راهی که در نهایت باب میل او فقط رخ بدهد. یعنی راهی که سبب شارژ شدن ارباب بشود و مو های مرگخواران نیز کوتاه و آراسته شود. برای مورد دوم نیز چنین راهی وجود داشت.
- همهتون میاین جلو و خودم موهاتون رو میکنَم. این راه باب میل هیچ یک از مرگخواران، نه مرد و نه زن، نبود. تام جاگسن که در میان جمعیت ایستاده بود و یکی از دستانش را که کنده بود تا ته در گوشش فرو برده بود، ایدهای داشت. این پسر پر از ایده های نوین و کار آمد و نا کار آمد بود.
- هی بلا! چرا کندَن؟ چرا خشونت؟ خب همینجا مو هامونو اصلاح کنیم دیگه! آخه اینجا سلمونیه! تام راست میگفت. آنها پریز برق را در آرایشگاهی پیدا کرده بودند، که هنگام ورود یکی از کارکناش با نامِ عبدالله، فریاد میزد:
"اینجا رعایت آسلام واجبه! برو بیرون خواهر مو فرفری من!". البته او پس از اینکه این سخن را بر زبان خویش آورد، توسط بلاتریکس خشمگینی که دیگر بینگاه کروشیو رها میکرد، قلع و قمع شد و بی هیچ چون و چرایی آنها را به درون آرایشگاه راه داد.
بلاتریکس فکر کرد. میخواست نه بگوید، تهدید کند، کتک بزند؛ اما هیچ کدام را نکرد. به نظرش میآمد که تام چندان بد نیز نمیگفت. او با حالتی حق به جانب گفت:
- بخاطر کاهش اتلاف انرژی از من، اجازهی چنین کاری رو صادر میکنم. این عبدالله و اون شاگردشو صدا کنین بیان.
مرگخواران عبداللهی را که بر روی زمین افتاده بود و هر از گاهی دستانش میلرزید را به همراه شاگردش که به او خنده های هیستریایی دست داده بود را، به نزد بلاتریکس بردند.
بلاتریکس انگشت اشارهاش را به سمت عبدالله گرفت.
- هوی مردک. همین الان موی همهرو میتراشی. فهمیدی چی گفتم؟او نفهمید. زیرا به نظر میآمد فلج شده باشد. او مانند لرد ولدمورت بر روی زمین افتاده بود و هیچ کلامی را بر زبان نمیآورد.
شاگرد که هنوز هم دیوانهوار میخندید، با صدای نامفهومی گفت:
- شارژش... هــــاهاهاها!... تموم شده... هــــــاهاهــاهاها!... یکی یه دهن کفتر کاکل به سر براش بخونه حالش جا میاد... دوباره شارژ میشه... هــــــاهــــاهـــاهــا! بلاتریکس، با شنیدن این حرف شاگرد، فکری به ذهنش رسید. شاید راه شارژ اربابش نیز نه شارژ الکتریکی، بلکه شارژ این چنینی بود.