صدایی داد زد:
- بهت خورد؟ این ملافه گیر کرد زیر پام!
رزالین با تعجب به لنگه کفش نگاهی انداخت و جواب داد:
-نه... این چه وضعشه؟ اینجا بیمارستانه ها! مشکل داری؟ مشکل داری؟ ما داریم اینجا زحمت میکشیم!
صدای لنگ زدن کسی از بیرون در آمد و بعد از چند ثانیه هیبت سفیدی وارد اتاق شد و روی صندلی روبروی رزالین نشست. ظاهر سفیدش مربوط به ملحفه ایی بود که روی سرش کشیده بود و به همین دلیل هم چهره اش مشخص نبود. عینکی که روی ملحفه به صورتش زده بود را برداشت، یک پایش را روی پای دیگر انداخت و رو به رزالین بشکن زد.
- چیه؟
- مدرکمو بدین برم!
-مدرک چی؟
- میخوام به قربونش برم!
- اول خودتو معرفی کن! با این حالت فکر کنم تو لیستم هستی!
- عاشقشم، دیونه اشم، هرشب.... اهم! اما ونیتی هستم! گفتن یه مدرک سلامت روانی میدین برای عبور از دیوار!
رزالین لبخند زد. اسم اما در لیستش بود و جلویش نوشته بود: " وسواس روح شدن و تسخیر دیگران"
دستهایش را درهم حلقه کرد و گفت:
- امای عزیز! باید از این توهم تسخیر دیگران و رد شدن از دیوار در بیایی! آدم بودن به این خوبی! چرا میخوای به زور روح شی و مردم رو تسخیر کنی؟
اما خودش را مثل آدامسی کش آورد و با نوک پایش لنگه کفشی که کنار رزالین افتاده بود را روی زمین کشید و به سمت خودش آورد. کفشش را پوشید و با صدای جدی جواب داد:
- توهمی در کار نیست! من جدا میتونم تسخیر کنم.... رد شدن از دیوار هم... خب یکم دارن مراحل اداریشو اذیتم میکنن ولی بازم چیزی از ارزشهام کم نمیکنه که!
رزالین با نوک قلم پرش چند بار به کاغذ زد و سرش را تکان داد. توهم ونیتی جدی و ریشه دار به نظر میرسید.
- ببین اولین قدم درمان قبول مشکله! باید بپذیری آدم معمولی هستی و اختیار زندگی خودتو داری... تسخیر دیگران و گرفتن اراده و اختیارشون فقط توهمه که...
- خیلی داری حرف میزنی... گفتم توهم ندارم...
حالا رزالین دیگوری اون گواهی سلامت روانی کوفتی رو برام بنویس!ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. بدن رزالین به یکباره خشک شد. نمیتوانست تکان بخورد و یا حتی پلک بزند. بعد دستش بدون آنکه که بخواهد کاغذی را از کشوی میز درآورد و مشغول نوشتن گواهی سلامت اما ونیتی شد. انگار عروسک خیمه شب بازی بود و بدون اراده خودش حرکت میکرد. چند بار سعی کرد دستش را متوقف کند یا حتی تکان بخورد، اما موفق نشد. در نهایت بعد از نوشتن گواهی سلامت، آن را به دست اما داد.
به محض اینکه ونیتی برگه را گرفت، بدنش شل شد و به حالت عادی برگشت. نفس عمیقی کشید و دستش را ماساژ داد.
با ترس به اما نگاه کرد و گفت:
- این چی بود دیگه؟ نکنه... نکنه واقعا بلدی تسخیر کنی؟
اما از روی صندلی بلند شد و ملحفه روی سرش را مرتب کرد. عینکش را زد و به سمت دراتاق رفت. به چهار چوب در که رسید، ایستاد و به سمت رزالین برگشت.
- گفتم که توهم نیست...
بعد در حالی که با خودش در مورد تاجی که گم کرده بود حرف میزد دور شد و رزالین را در بهت تنها گذاشت.