هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹:۲۷ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۱:۴۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 300
آفلاین
سوژه: ذهن
کلمات: لبخند، ماه، غروب، اشک، تلخی، نامه.

پطروس در بالکن اتاقش در معبد ایستاده بود و چشمان آبی اش را به خورشید که داشت پشت ابرها پنهان می شد، دوخته بود. درخشش رنگ های زنده و پرشور غروب هم شادی را در وجودش برمی انگیخت و هم غم را. شادی به خاطر یادآوری لحظه هایی که در همین بالکن در کنار عشقش به تماشای غروب ایستاده بود و غم به خاطر این که با دستان خودش جان عشقش را ستانده بود. لبخند تلخی زد و اجازه داد قطرات اشک از چشمانش بر گونه هایش جاری شوند. حالا فقط همین برایش مانده بود، غرق شدن در خاطرات خوش گذشته و سوگواری برای عمیق ترین حسی که زمانی در قلبش لانه کرده بود، حسی که پطروس طناب داری بر گردنش آویخت و او را راهی آن دنیا کرد.

سعی کرد چهره ی او را کامل در ذهنش تجسم کند، پوست سفید مرمری او، چشمان سبز رنگش که مثل زمرد می درخشیدند و موهای بلند و سرخ آتشینش که به سان غروب خورشید بودند. چه قدر دوست داشت او الان این جا در کنارش بود و می توانست صورتش را در میان امواج موهای او پنهان کند، جایی که بیش از هر مکان دیگری در آن احساس آرامش و امنیت می کرد.

در حالی که حس نیاز تک تک ذرات جسم و روحش را به لرزه درآورده بود، یک تکه کاغذ پوستی و یک قلم پر از جیب ردایش درآورد تا دوباره نامه ای برای عشق مرده اش بنویسد و هر آن چه در درونش تاب می خورد را برایش اعتراف کند تا بلکه اندکی آرام بگیرد.

شروع کرد به نوشتن. نوشت و نوشت و سطرها را یکی پس از دیگری بر کاغذ پوستی نقش کرد تا این که سنگینی قلبش کم کم محو و جویبار اشک هایش قطع شد. حالا دیگر تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود و تنها نور ماه اندکی روشنایی بر معبد و فضای اطرافش می تاباند و در همین روشنایی اندک بود که پطروس او را دید.

همان پوست سفید مرمری، همان چشمان سبز زمردی و همان موهای سرخ آتشین. پطروس در حالی که قلبش به شدت می تپید، بالکن را ترک کرد و به سرعت خودش را به او رساند، به او که جلوی در معبد ایستاده بود و با نگاهی کنجکاو به آن می نگریست. پطروس با صدایی لرزان گفت:
"لوی؟"

جادوگر مو سرخ پاسخ داد:
"اسم من ناتان است."

و بعد خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
"ببخشید اگر مشکوک به نظر می رسم. نمای باشکوه این معبد توجهم را جلب کرده و نمی توانم چشم هایم را از آن بردارم."

پطروس لبخند زد.
"ناتان، از آشنایی با تو خوشبختم. دوست داری بیایی داخل؟"

احساس می کرد فرصتی به او داده شده و او قصد نداشت آن را از کف بدهد.

کلمات نفر بعدی: جمجمه ی شکسته، افعی غمگین، بال های سوخته، نور الهی، هدیه ی شیطان، چشمه ی اشک، خواب ابدی.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۶ ۲۲:۴۳:۴۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۶ ۲۲:۴۴:۵۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۶ ۲۲:۴۷:۴۱


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴:۴۶ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۰:۴۴:۴۱ شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 220
آفلاین
سوژه : ذهن
کلمات: گل نیلوفر آبی، سم جادویی، ماه شب چهارده، مار زنگی‌، لانه‌ی گورکن، هلگا هافلپاف، شام گرگ برفی.


خوابش نمی برد.موسیقی آرامی پخش کرد. شاید کافی بود به چیزی فکر نکند اما نمی شد. تصمیم گرفت ذهنش را از افکار منفی دور نگه دارد و به چیز های خوب فکر کند. شروع به فکر کردن درباره ی گل نیلوفر آبی که شب چهاردهم رشد می کند کرد. این شد که توضیحات کتابش در ذهنش مرور شد.
-این گل ها معمولا در کنار لانه ی گورکن های عسل خوار در اون ور رود خانه رشد می کنند. معمولا نمی شه اونا رو از لبه ی مرداب برداشت چرا که گورکن های عسل خوار مار می خورند اون هم مار زنگی. اون طرفا گرگ برفی هم زندگی می کنه. گرگ برفی چقدر شبیه به سفید برفیه! اگه گرگ برفی سفید برفی رو خورده باشه چی؟ یعنی سفید برفی شده شام گرگ برفی؟

باز هم افکارش با هم قاطی شدند. اگر امتحان فردایش را هم اینگونه می داد! حتما هلگا هافلپاف حسابی از دستش ناراحت می شد. اگرسم جادویی را اشتباه می ریخت چه؟ چشمانش را بست. او قطعا موفق میشد. حتی اگر نمیشد هلگا باز هم دوستش می داشت.

کلمات بعدی: لبخند، ماه، غروب، اشک، تلخی، نامه




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷:۰۰ جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
سوژه: ذهن
کلمات: دنیا، تولد، توپ، گرگینه، آینه، برنامه، جادو.

در زمان‌های قدیم، شاهدختی زندگی می‌کرد که دقیقا روز کریسمس به دنیا آمده بود. هرسال روز "تولدش" پادشاه و ملکه برایش "برنامه‌ی" جشنی بزرگ را می‌ریختند که دو شبانه‌روز طول می‌کشید و مهمانانش از سرتاسر "دنیا" بودند.

معمولا در این جشن‌ها هیچ واقعه‌ی عجیبی رخ نمی‌داد، اما جشن تولد یازده‌سالگی شاهدخت، این‌طور نبود. خدمتکاران مشغول تزئین سرتاسر قصر بودند. در راهروها قندیل‌های درخشان به چشم می‌خورد و سرتاسر قصر با گل‌های دانه‌ی برفی تزئین شده بود. شاهدخت درحالی که پیراهن دخترانه‌ی ابریشمی‌‌ای به رنگ سفید پوشیده بود، موهای طلایی بلند و موج‌دارش را با روبان بست، نیم‌تاج طلای سفیدش را که رویش یاقوت کبود داشت بر سر گذاشت و به چهره‌ی خود در "آینه" نگاه کرد. پادشاه و ملکه دائما می‌گفتند او مانند فرشته‌هاست، اما چون شاهدخت دختر خودشیفته‌ای نبود این فکر را نمی‌کرد. البته حق با پادشاه و ملکه بود؛ او پوست سرخ‌وسفید و چشم‌های آبی درخشان داشت و خیلی زيبا بود.

شاهدخت به سرسرای ورودی قصر رفت و به مهمانانش خوش‌آمد گفت. خدمتکاران مهمانان را به اتاق‌هایشان راهنمایی کردند چون قرار بود آن‌شب آنها آنجا بخوابند. پس از نیم ساعت، جشن شروع شد.

تا زمان شام، هیچ خبری از یک واقعه‌‌ی عجیب نبود. اما‌ هنگامی که همه مشغول صرف شام بودند، جغدی از پنجره وارد شد و نامه‌ای را درست روی دامن شاهدخت انداخت. سپس خارج شد.

شاهدخت نامه را باز کرد. توی نامه نوشته بود که او باید به مدرسه‌ی علوم و فنون "جادویی" هاگوارتز برود.


بعدها آن شاهدخت تبدیل به یکی از اولین ساحره‌هایی شد که در مدرسه‌ی هاگوارتز تحصیل کرده بود. او یک "توپ" جادویی اختراع کرد که هنگام پرتاب تغییر می‌کرد و از یک توپ عادی به یک فریزبی، یک توپ بیس‌بال یا یک توپ تنیس تبدیل می‌شد. اما متاسفانه یک "گرگینه‌ی" خبیث چنان او را شدید گاز گرفت که او به‌جای ادامه دادن زندگی به عنوان یک گرگینه، مرگ به سراغش آمد.
***
پاتریشیا از خواب پرید. خوابی درباره‌ی مادربزرگ مادربزرگ مادربزرگ مادرش دیده بود؛ پاتریشیا دیپل که اسم او را رویش گذاشته بودند.

کلمات نفر بعدی: گل نیلوفر آبی، سم جادویی، ماه شب چهارده، مار زنگی‌، لانه‌ی گورکن، هلگا هافلپاف، شام گرگ برفی.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸:۳۸ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۹:۰۲
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 398
آفلاین
دور چهارم تاپیک با موضوع "ذهن" و به شکل "1. تک‌پستی با 7 کلمه چرخشی" آغاز می‌شه. دستتون بازه که سوژه رو به هر شکلی که می‌خواین به ذهن ربط بدین. از توهم زدن گرفته تا بازی کردن با ذهن بقیه و هر چیز دیگه‌ای که دروازه‌های خلاقیت شما رو قلقلک بده.

کلمات فعلی: روباه، هاگوارتز، دراکو مالفوی، خنده، کوییدیچ، هافلپاف، قرمز


گابریل تلو تلو خوران پله‌های ورودی قلعه هاگوارتز رو چند تا یکی طی می‌کنه و در حالی که چیزی نمونده بود بعد از اتمام پله‌ها پاش لا پاش گیر کنه و با مخ رو زمین فرود بیاد، برای بدست آوردن تعادلش به میله‌ای که جلوش قرار داشت چنگ می‌زنه. بنابراین به جای این که یک سقوط دردناک نصیبش بشه، تنها با ضربه کوچیکی با دو زانو روی زمین به حالت نشسته در میاد.
- اوه مرسی فرشته نجات من که نجاتم دادی.

گابریل سرشو بالا میاره تا به فرشته نجاتش نگاهی بندازه. انتهای میله پرچمی زرد رنگ به اهتزاز در اومده بود. ولی تنها زمانی که هر کجای هاگوارتزو نگاه می‌کردی پرچمی در دست جادوآموزی بود یا جایی که نباید کاشته شده بود، در حین مسابقات کوییدیچ بود تا هواداری خودشون از گروهشون رو هرچه بیشتر نشون بدن.

با این حال گابریل هم‌چنان به اختیار خودش نتایج دلخواه خودشو می‌گیره.
- حتما کار هافلپافیای سخت‌کوش بوده که تو این لحظه طلایی این میله رو کوبیدن تو زمین تا منو نجات بدن.

همون موقع صدایی عجیب که به خنده می‌موند به هوا بلند می‌شه. گابریل مطمئن بود که صدای خنده در نزدیکی گوشش بلند شده بود. پس با تعجب برمی‌گرده تا به دنبال منبع صدا در اطرافش بگرده.

به محض این که سرشو می‌چرخونه با روباهی قرمز رنگ مواجه می‌شه که در فاصله چند میلی‌متری با صورتش قرار داشت و مستقیم بهش زل زده بود.
- درسته صدای خودت بود! این تابستون خونه خاله مری رفته بودم و مطمئنم همسایه ماگلشون که به دیدنش اومده بود داشت در مورد این که روباها چطوری می‌خندن ویدئو نشونش می‌داد و دقیقا همین صدا رو می‌داد.

این‌بار با وضوح بیشتری بلند شدن صدای خنده از دو منبع مختلف یکی جلوش و یکی پشتش می‌شنوه.

- گب باز از دست بقیه چیزیو گرفتی بخوری که نباید؟

این صدا که انگار از رادیویی قدیمی خارج می‌شد، بسیار برای گابریل آشنا بود. شاید متعلق به دوستی نزدیک. اتفاقات بعدی کمی سریع رخ می‌ده. گابریل برخورد طلسمی با خودش رو متوجه می‌شه و بعد انگار که چشمات ضعیف باشه و برای اولین بار عینک به چشم زده باشی، محیط اطراف شروع به شفاف شدن می‌کنن.

گابریل با تعجب دراکو مالفوی رو می‌بینه که پشت کراب و گویل پناه گرفته بود و جلوشون الستور بود که به صورت تهدیدآمیزی عصاشو به سمتشون گرفته بود.

- دفعه بعد بهتره با یکی هم سن خودتون در بیفتین مگه این که در افتادن با من رو ترجیح بدین! بالاخره منم گاهی به تفریح نیاز دارم اینطور نیست؟

قبل از این که هر سه دمشونو رو کولشون بذارن و خودشونو از خشم الستور نجات بدن، گابریل طرح روی لباس قرمز رنگ گویل رو می‌بینه که روباهی روش نقش بسته بود.

الستور بعد از دور شدن دراکو و دوستانش، عصاشو تحویل سایه‌ش می‌ده و جلو میاد تا دست گابریلو بگیره و از زمین بلندش کنه.
- امیدوارم حداقل لحظات شیرینی رو توی توهماتت سپری کرده باشی.
- همینطور بود ال. یه میله‌ی جادویی با پرچم زرد رنگ هافلپاف منو...
- منظورت وقتیه که پای اون پسره مالفوی رو چسبیده بودی دیگه؟

گابریل که حالا سرجاش وایساده بود، با شگفتی چندین بار پلک می‌زنه و بی‌اختیار به دنبال الستور به داخل قلعه برمی‌گرده. یکی از دستاش توی جیبش بود و نیمه‌ی دوم شکلاتی که تازه به یاد میاورد از دست کراب گرفته بود رو لمس می‌کنه. باورش نمی‌شد یه تیکه شکلات این توهمات رو براش رقم زده بود!


کلمات بعدی: دنیا، تولد، توپ، گرگینه، آینه، برنامه، جادو


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۴ ۲:۴۵:۰۳

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰:۱۸ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳

سیدنی پاکریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰:۴۱ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۱:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 13
آفلاین
سیدنی به همراه دخترش به این ماموریت اومده بود.میخواست به دخترش به صورت عملی اموزش دفاع دربرابر جادوی سیاه رو یاد بده.توی کوچه تاریک با نوک پا راه رفتن.سیدنی گفت:اه به خشکی شانس .فرار کرد.اگنس،دخترش به جایی اشاره کرد و گفت:مامان.روبی اونجاست.به (کبوتر زخمی)سفیدی اشاره کرد که قبلا در خانه اشان زندگی میکرد.ان فراری ازکابانی انرا از خانه اشان دزدید.نامش کارلوس پارک بود ولی به (مازوخیسم)معروف بود.رد خون را گرفت و وارد (زیرزمین)تاریکی شد.بوی خیلی بدی میومد.بو انقدر بد بود که سیدنی و اگنس مجبور شدند بینی اشان را با دست بگیرند.بو مانند (سالاد لبو)یی بود که سه سال از ان مانده و در ان سس کچاب ریخته باشند.به پایین پله ها که رسیدند مازوخیسم را دیدند که بالای یک (استخر)پر از کروکدیل ایستاده و ماگلی را به انها نشان میدهد و انها هم مانند جوجه هایی که مادرشان برایشان کرم اورده و انها بالا و پایین میپرند که انرا بگیرند.صدایش زد که مازوخیسم برگشت.با پوزخند زشتی که روی لب هایش نشانده بود گفت:کاراگاه خوشگله با دخترش اومده.یه وقت اوف نشه دخترت.
با حالتی تمسخر امیز جمله بعدیش را گفت.سیدنی گفت:اون ماگل رو بزار زمین.
_بشین تا به حرفت گوش بدم
ماگل که عین خیالش نبود گفت:ببین اگر میخوای منو بکشی بکش.ولی اول بزار گوشی ام رو چک کنم.
مازوخیسم و اگنس هردو متعجبانه گفتند:گوشی؟
ماگل گفت:گوشی دیگه.گوشی.همون(تلفن همراه هوشمند)نکنه شما تو خانوادتون گوشی ندارین.ببین اینجوریه.
با بالا اوردن گوشی اش ادامه داد:تازه هرکی مدل بالا تر داشته باشه پولدارتره.
مازوخیسم گفت:نه ما ایم گوری که گفتی رو نداریم ولی ما چوبدستی داریم.مدل بالا ترین چوبدستی مونم اسمش (ابرچوبدستیه).با حالتی که بیشتر قهرمانا تو فیلما میگیرن ادامه داد:این چوبدستی یکی از برترین چوبدستی هاست و......
اگنس وسط صحبت کردنش پقی زد زیر خنده و حرفش رو قطع کرد.مازوخیسم با حالتی عصبی گفت :به چی میخندی دختر؟
_به تو
_مگه من خنده دارم
_خیلی باحال وایساده بودی
مازوخیسم سرش رو اورد بالا و رو به سیدنی گفت:این دختریت ادب نداره یکم ادبش....
دیگه دیر بود چون سیدنی چوبدستی اش رو دراورده بود و بایه حرکت چوبدستی مازوخیسم را گرفت و او را به ازکابان فرستاد.بعد هم روی ماگل طلسم فراموشی اجرا کرد و اورا در چند محله پایین تر گذاشت.موقع گذاشتن ماگل رو به اگنس کرد و گفت:و اینجوریه که باید از تمام فرصت هات استفاده کنی تا بتونی نیروی سیاه رو گیر بندازی

کلمات نفر بعد:روباه،هاگوارتز،دراکو مالفوی،خنده،کوییدیچ،هافلپاف،قرمز



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶:۰۶ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۴:۲۹
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1337 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات فعلی: تونل وحشت، گرگ گرسنه، دلقک، شعبده باز، سیرک، خنده ی بیمارگونه، بخیه

لارتن کرپسلی، خونآشام خوش‌نام خوش‌اندام، بار دیگر به سیرک عجایب برگشته بود تا با اجرای جذاب بازی با عنکبوت، همه را به وجد بیاورد. پیش از شروع اجرای آن شب، با دلقک تازه‌وارد بگومگو کرده بود. می‌دانست یک جای کار این آدم می‌لنگد و به دنبال هدف شومی خود را به سیرک آنها رسانده است.

سیرک عجایب سال‌های سال در مناطق مختلف اروپا برنامه اجرا می‌کرد. از پرتغال گرفته تا یونان و ترکیه، موجودات عجیب و غریب را که اکثراً با میل خود با سیرک همراه شده بودند، به نمایش می‌گذاشت. شعبده‌باز سه‌پا که می‌توانست یک پایش را نامرئی کند، گرگ گرسنه انسان‌نما که با خنده‌های بیمارگونه‌اش تماشاچیان را به وحشت می‌انداخت و لارتن کرپسلی خوناشام که عنکبوتش روی دهان او تار می‌بست، مهم‌ترین اعضای سیرک به شمار می‌رفتند.

دلقک اما جز لباس مزخرفی که به تن داشت و نمایش تونل وحشتی که آنچنان هم وحشتناک نبود، چیزی برای ارائه نداشت. ابدا معلوم نبود صاحب سیرک چطور راضی شده بود دلقکی چنین بی‌استعداد پایش به آنجا باز شود.

کرپسلی پیش از اجرای خود رو به دلقک گفته بود: «شاید بتونی بقیه رو فریب بدی، اما من رو نمی‌تونی. به من بگو کی هستی و چطوری تونستی خودت رو تو سیرک جا کنی؟»

دلقک که داشت با بخیه‌های بی‌شمار روی بازوی چپش بازی می‌کرد جواب داد: «تو فکر کن من یه بی‌خانمان بدبخت فلک‌زده‌ام که اومدم دوزار پول دربیارم. مگه جای تو رو تنگ کردم؟»

«به من نمی‌تونی دروغ بگی.»

لارتن خوناشام در کسری از ثانیه جستی زد و دندان‌های نیش خود را در بازوی دلقک فرو برد و چندقطره خون مکید. خاصیت خون آدم‌ها این بود که خاطرات آنها را با خود حمل می‌کرد.

لارتن تصویر جادوگرانی را می‌دید که چوبدستی در دست داشتند و نورهای سبز از چوبدستی‌هایشان بیرون می‌زد و پیکرهای بی‌جانی بر زمین می‌افتاد. تصویر جادوگر چشم‌سرخی را دید که روی بازوی دلقک طرح جمجمه‌ای مخوف می‌انداخت و او را مرگ‌خوار می‌نامید.

دلقک بلافاصله چوبدستی‌اش را بیرون کشید و وردی خواند: «ایمپریوس»


کلمات نفر بعدی: استخر، سالاد لبو، مازوخیسم، کبوتر زخمی، تلفن همراه هوشمند، ابرچوبدستی، زیرزمین


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰:۲۰ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۱:۴۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 300
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: جغد، سفر، دزد، بدجنس، سیاه‌چال، قصر.

رزالی در حالی که از شدت غم قلبش مثل یه تکه سنگ در سینه اش سنگینی می کرد، در میان درختان سر به فلک کشیده ی جنگل راه می رفت. دوست داشت گریه کند تا روحش اندکی سبک شود، ولی چشمه ی اشک هایش از او روی برگردانده بود.

به سمت یکی از درختان رفت و روی زمین نشست و به تنه ی آن تکیه داد و زانوهایش را در بغلش جمع کرد.
"گادفری عزیزم، خیلی وقته منتظرم واسم جغد بفرستی، ولی هنوز خبری ازت نشده. حتما به خاطر اون اتفاقی که افتاد، احساس شرمندگی می کنی، ولی من دیگه تو رو مقصر نمی دونم.

می خواستم برم سفر تا حالم یه کم بهتر بشه، ولی طاقت نداشتم زیاد ازت زیاد دور بشم، پس اومدم معبد. همون جایی که دو تایی ازش فرار کردیم. الان تو جنگل نزدیک معبدم. یادت میاد همه ی اتفاقای اون شبو؟

حتما میگی اگه این قدر دوست دارم ببینمت، چرا خودم واست جغد نمیفرستم؟ راستش دلیلش اینه که از رفتارم شرمنده ام. همه بهم میگن حق داشتم، ولی من از خودم بدم میاد که اون جوری بهت نگاه کردم."

چشمانش را بست و به خواب فرو رفت و خودش و گادفری را دید که پشت یک هیپوگریف نشسته اند و بر فراز لندن پرواز می کنند. او دستانش را دور کمر گادفری حلقه کرده بود و سرش را روی موهای بلند و مشکی او گذاشته بود و حس می کرد در بهشت است.

لبخند زد و دستی بر روی گونه اش قرار گرفت. رزالی آن دست را گرفت و زمزمه کرد:
"تو برگشتی پیشم، عزیزم."

ولی بعد متوجه شد که آن دست خیلی بزرگ و زبر است و متعلق به گادفری نیست و وحشت زده چشمانش را باز کرد و مردی را مقابلش دید که سرش مو نداشت و چشمانش لوچ بود و دندان های نیش تیزش از دهانش بیرون زده بود.

مرد زبان چرک آلودش را روی لب های باریکش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
"لقمه ی چرب خودم هستی، مگر نه؟"

رزالی چوبدستی اش را بیرون کشید، ولی مرد با سرعتی مافوق طبیعی آن را از او گرفت و به دوردست پرت کرد و بعد او را روی زمین کوباند و رویش نشست و دهانش را به گردن او نزدیک کرد.

رزالی همان طور که با دستانش بیهوده به مرد ضربه می زد، فریاد زد:
"لعنت به تو، ولم کن، موجود کثیف."

خشم در چشمان مرد جوشید.
"معشوقت هم یکی مثل منه. ولی اون برات کثیف نیست، چون خوشگله؟ اگه اون الان جای من بود، خوشحال می شدی که این جوری بزنت زمین و از خونت بخوره؟"

رزالی جواب نداد و به کتک زدن مرد ادامه داد. مرد مشت بزرگش را به دهان او کوباند و تعدادی از دندان های رزالی شکست و خون دهانش را پر کرد.

"شاید من یه دزد بدجنس باشم، ولی عوضش یه قصر قشنگ دارم. گوش می کنی؟ دارم میگم یه قصر. با یه سیاهچال بزرگ بوگندو توش. تو رو میندازم اون جا. ولی اگه دختر خوبی باشی، شبا میارمت بیرون تا از خونت بخورم."

دستان رزالی پایین افتاد و چشمانش بسته شد و از هوش رفت. حالت چهره ی مرد ترحم آمیز شد و از روی او بلند شد و در همین لحظه رزالی ناگهان از جایش جهید و دو تا از انگشتانش را مثل سیخ در چشمان مرد فرو کرد.

مرد فریاد دردآلودی کشید و رزالی دستانش را داخل گوشت صورت او فرو برد و آن قدر پایین رفت تا به مغز او رسید و در حالی که چهره اش مثل دیوانه ها شده بود و آدرنالین در خونش فوران می کرد، گفت:
"آره، بمیر لعنتی!"

و دست خون آلودش را بیرون کشید و با یک لگد جسم بی جان مرد را روی زمین انداخت و بعد رفت و چوبدستی اش را برداشت و با آن جنازه را به آتش کشید.

حالا دیگر احساس شرمندگی در وجودش نبود و قرار نبود منتظر بنشیند تا گادفری برایش نامه بفرستد. خودش به سراغ او می رفت و او را محکم در آغوش می گرفت، طوری که بتواند صدای ترق ترق استخوان هایش را بشنود.

کلمات نفر بعدی: تونل وحشت، گرگ گرسنه، دلقک، شعبده باز، سیرک، خنده ی بیمارگونه، بخیه.










پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲:۲۳ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: ملکه‌ی گرگینه‌ها، شاهزاده‌ی خون‌آشام، رابطه‌ی ممنوعه، خون نفرین شده، گاز زهرآلود، سرود محزون،‌ آغوش خاک.

قصر "ملکه‌ی گرگینه‌ها" میان کوه‌ها بود، قصری باشکوه از سنگ‌های خاکستری که گرگینه‌ها در آن خدمت می‌کردند و اتاق‌های زیبا و پرشکوه بسیاری داشت. ملکه همیشه پیراهنی خاکستری می‌پوشید و موهای جوگندمی‌اش را گوجه می‌کرد. پوست یک گرگ را مانند شنلی روی دوش می‌گذاشت و زیورآلات طلای سفید در همه‌جای بدنش می‌درخشیدند.

ملکه دختری حدودا سی ساله داشت که درست مانند جوانی‌های خودش بود؛ با گیسوان سیاه بلند، چشم‌های خمار سبز و مژه‌های بلند. او همیشه پیراهنی پشمی و خاکستری به تن می‌کرد و روحیه‌ی سرکش و ماجراجو داشت.

ملکه از خون‌آشام‌ها متنفر بود و ورود آنها را به قصر ممنوع کرده بود. شبی از شب‌ها که دخترش آهسته در قصر گردش می‌کرد، متوجه شد گرگینه‌های وردست ملکه یک "شاهزاده‌ی خون‌آشام" را دستگیر کرده‌اند. شاهزاده بسیار خوش‌قیافه بود؛ بنابراین وقتی نگهبانان به خواب رفتند، او را فراری داد و به همراه او به جنگل پناه برد.

زمانی که ملکه متوجه شد دخترش خون‌آشام را فراری داده است، دستور داد آنها را پیدا کنند و بکشند. او می‌گفت:
- رابطه‌ی آنها یک "رابطه‌ی ممنوعه" است!

وردست‌های ملکه دختر و خون‌آشام را پیدا کردند. وقتی دختر خوابیده بود، وانمود کردند مردمی پاک‌دل هستند و یک بطری "خون نفرین‌شده" به او دادند‌، غافل از اینکه قبلا دختر او را گاز زده و تقریبا تبدیل به یک گرگینه کرده است. آن "گاز زهرآلود" کاری کرده بود که رابطه‌ی دختر و خون‌آشام ممنوعه نباشد؛ اما وردست‌ها این را نمی‌دانستند و دختر را هم کشتند.

وقتی دختر و خون‌آشام هردو به "آغوش خاک" رفتند، "سرود محزون" پخش می‌شد و وردست‌ها از کار خود پشیمان شدند. سپس ملکه را به قتل رساندند.

کلمات نفر بعد: جغد، سفر، دزد، بدجنس، سیاه‌چال، قصر.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷:۵۴ شنبه ۵ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۱:۴۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 300
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: ماه، روباه، فیلیکسیس فیلیکس، آبیلوی ایت، مرگ، شپش، پاتیل.

نور کم رمق ماه که بر کوچه های تنگ و متعفن می تابید و بنجامین که با قلبی سنگین در میان آن ها قدم می زد تا قربانی خود را پیدا کند. هر بار که به شکار خون آشام ها می رفت، با خودش عهد می بست که این آخرین بار است، اما باز پطروس با روش های مختلف او را قانع می کرد که این کار را انجام دهد.

همان طور که پیش می رفت، به خون آشام هایی که دو طرف کوچه به دیوارها تکیه داده بودند، نگاه کرد، موجودات مفلوکی که لباس های پاره به تن داشتند، صورت هایشان به کثافت آغشته بود و شپش ها بین موهایشان پرواز می کردند.

یکی از آن ها که زن جوانی با موهای قهوه ای و چشمان گود رفته بود، با یک پاتیل پر از معجون به سمتش آمد و گفت:
"اینو ببینید، بهترین فیلیکسیس فیلیکسی که تا حالا ساخته شده. اونو با قیمت ارزون بهتون میفروشم."

بنجامین ایستاد و در حالی که سعی می کرد جلوی هجوم اشک به چشمانش را بگیرد، مقداری پول از جیبش درآورد و کف دست زن گذاشت و گفت:
"لطفا معجونو برای خودت نگه دار، خانم. من لیاقت شانسو ندارم."

و از کنار زن که با چهره ای پرسشگرانه به او نگاه می کرد، رد شد و هدفش را دید که انتهای کوچه ایستاده، یک خون آشام جوان در کالبدی پیر که روباه کوچکی را در آغوش گرفته بود و با ترس به او خیره شده بود.

بنجامین به سمت او رفت و در چند قدمی او ایستاد. حالا تمام خون آشام های کوچه احساس خطر کرده بودند و با چشمان گشاد شده به شکارچی و قربانی فرتوتش نگاه می کردند.

تمام کاری که بنجامین باید می کرد، این بود که روی پیرمرد بجهد و دندان هایش را در گردن چروکیده ی او فرو کند و خونش را تا انتها بمکد و بعد جسد خشکیده اش را آتش بزند و طلسم آبلیو ایت را روی بقیه ی خون آشام ها اجرا کند تا صحنه ی مرگی که دیده بودند را فراموش کنند.

به جلو خیز برداشت تا کار را تمام کند، اما ناگهان خاطره ای در ذهنش زنده شد. آنجل را دید که دستانش را در دستان خود گرفته و می گوید:
"عزیزم، به من قول بده که دیگه هیچ خون آشامیو نکشی."

عقب رفت و رویش را برگرداند و از بین خون آشام ها رد شد و وقتی آن کوچه های کابوس مانند را پشت سر گذاشت و وارد خیابان اصلی شد، راهب پطروس را دید که در کالسکه ی مجللش نشسته و با حالتی تاسف بار به او نگاه می کند.

کلمات نفر بعدی: ملکه ی گرگینه ها، شاهزاده ی خون آشام، رابطه ی ممنوعه، خون نفرین شده، گاز زهرآلود، سرود محزون، آغوش خاک.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۵ ۲۲:۳۳:۳۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۵ ۲۲:۳۴:۴۸


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵:۳۴ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳
#99

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۵:۴۷ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 139
آفلاین
کلمات فعلی: ماه کامل، جنگل ممنوعه، خون آشام، محدوده اژدهاها، پاترونوس، دیوانه ساز، طلسم مرگ.
_____________________________
-حتما باید ماه کامل بیام اینجا، دقیقا زمانی که ممکنه حیوونا وحشی باشن و یه مرگ دردناک نصیبم کنن.لعنتی!

ساکورا گفت و با دلخوری و عصبانیت شاخه درختی را که توی موهاش گیر کرده بود بیرون کشید. آمدن به جنگل ممنوعه آن هم در شب کامل دیوانگی محض بود.

چند بار در راه با دیوانه ساز مسخره ای روبرو شد که دست از سرش برنمی داشت. اگر پاترنوس کوچکش، که حاصل تنها خاطره شاد زندگی اش بود، دمنتور را دور نکرده بود به سرنوشتی بدتر از مرگ می رسد و این برایش کابوس بود.

اما به هر حال، شما هم اگر یک دوست خون آشام گرسنه داشته باشید که بخواهد شما را هر بار به مرگی تدریجی و دردناک دجار کند ترجیح می دادید به دل خطر بزنید هر چند از مرگ دردناک متنفر باشید.

ساکورا چندین ساعت در کتابخانه بزرگ هاگوارتز، با کتاب هایی که گرد و خاکشان آدم را خفه می کرد و چند تایشان هم واقعا کتک می زنند و می خواستند او را با جادو بکشند، سر کله زده بود تا به جواب رسیده بود. خون اژدها می تواند خون آشام ها را تا یک هفته از خوردن خون هر موجود دیگری بی نیاز کند و این یعنی معجزه.
-خب، محدوده اژدها ها. رسیدم!

نگاه ساکورا چرخید. اژدهایی دو کیلومتری با رنگ سبز درخشان، اژدهای قرمز با خار های سفید و زرد نیم متری و هزاران اژدهای دیگر که با آرامش خوابیده بودند بدون این که نیت شوم ساکورا را بدانند.
-خیلی خب بگذار ببینم باید یه اژدهای طلایی پیدا کند که نفسش زودتر از طلسم مرگ میکشه. وایسا من میتونستم این روش خودکشی رو هم امتحان کنم!
-حتی فکرشم نکن!

صدایی ساکورا را از جا پراند و باعث شد شیشه حاوی معجون بی حسی موضعی که تازه از زیر شنلش بیرون آورده بود لیز بخورد و تقریبا بیوفتد.

-تو اینجا چی کار میکنی، اگه میشکست جوری میکشتمت که تیکه هاتم پیدا نشه!

هرچند می دانست پسر که حتی مو هایش هم قرمز است تمام راه تعقیبش می کرده ولی باز هم او را غافلگیر کرده بود.

-الیستر، آلیستر. وای اسمت چی بود؟

پسر با شنیدن اسمش وا رفت.
-هنوز اسممو نمیدونی و میخوای بکشیم؟
-برای کشتن اسم لازم ندارم.

پسر آه بلندی از ته دل کشید ولی وقتی چشم هایش را باز کرد ساکورا را ندید.
-کجا رفت؟

چند دقیقه ای مشغول گشتن بود تا اینکه ساکورا را در حالی پیدا کرد که بی توجه به او مشغول مالیدن دارو روی پوست اژدهای نگون بخت طلایی بود که تازه پیدایش کرده بود. چاقوی ساکورا توی رگ اژدها فرو رفت و خون توی شیشه زیر دست ساکورا سرازیر شد.
-چ...چیکار میکنی؟
-هیس!

ساکورا پس از پر شدن شیشه با چوبدستی زخم اژدها را جوری مداوا کرد که انگار هیچ وقت زخمی نشده بود.
الیستر اخم هایش را در هم کشید ، نادیده گرفته شدن و گفتن این که ساکت شود برایش سخت بود ولی از ترس جانش سکوت کرده. ساکورا را می شناخت، آن دختر از خود شیطان اعظم ترسناک تر بود.

-خب تموم شد، تو میخوای بمونی بمون ولی من که میرم.

و با صدای تقی ناپدید شد، متاسفانه صدایش به قدری بلند بود که تمام اژدها ها بیدار شدند. حالا فهمید چرا با همین روش به اینجا نیامده بود.

-ل...لعنت بهت ساکورا آکاجی!

شایعات تایید می کنند الیستر تا خود صبح مشغول دویدن بود تا خورده نشود.

کلمات نفر بعد: ماه، روباه، فیلیکسیس فیلیکس، آبیلوی ایت، مرگ، شپش، پاتیل.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲ ۱۴:۳۸:۵۹

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.