هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸:۴۲ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#89

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۳:۰۲:۳۴
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
پیامبران مرگ و برتوانا

سوژه: دروازه مسدود و تغییر چهره و آسیب نزدن و یکی از اعضای تیم را بکشید و در پایان سوژه به زندگی برگردانید!


پست اول





چیزی به غروب خورشید نمانده بود و آسمان، با ردایی سرخ و نارنجی، چهره‌ای شاعرانه به پارک جنگلی فال‌لند بخشیده بود. شاخه‌های بلند درختان پارک در برابر باد ملایمی که می‌وزید، رقصی آرام داشتند و برگ‌های خشکیده در گوشه و کنار، زیر پا خش‌خش می‌کردند. نور کم‌رنگ خورشید، سطح دریاچه‌ی کوچک اما باصفای فال‌لند را به آینه‌ای از آتش تبدیل کرده بود. هر چند وقت یک‌بار، اردکی سطح آب را می‌شکافت و حلقه‌هایی روی آن ایجاد می‌کرد. هوا سردتر شده بود و مردم با نزدیک شدن شب، یکی‌یکی پارک را ترک می‌کردند. گویی حضور تاریکی، همه را وادار می‌کرد که به سمت امنیت خانه‌هایشان بازگردند.

اما «مرد تنهای کنار دریاچه» همچنان روی نیمکت همیشگی‌اش نشسته بود. این لقبی بود که رهگذران همیشگی، با بی‌خبری کامل از حقیقت، به گلرت گریندلوالد داده بودند. مردی بلندقد با شانه‌هایی افتاده و صورتی که خطوطش حکایت از عمری پرماجرا داشت. چشم‌های سرد آبی‌رنگش، مانند یخی بودند که هیچ‌گاه ذوب نمی‌شد و حرکات کند و متعمدانه‌ی دستانش به سرمایی که از او ساطع می‌شد، می‌افزود. بارانی قهوه‌ای کهنه‌ای به تن داشت و کلاه شاپویی با لبه‌های بلند بر سر گذاشته بود که چهره‌اش را نیمه‌پنهان می‌کرد. او سال‌ها از شکوه و قدرت گذشته‌اش فاصله گرفته بود؛ اما حتی در این سکوت و انزوا، هاله‌ای از خطر و رمزآلودگی از او ساطع می‌شد.

چندین دقیقه بود که گریندلوالد در حالی‌که روی نیمکت زردرنگ و رنگ‌پریده‌ای نشسته بود، قرص خشکی از نان را تکه‌تکه می‌کرد و برای اردک‌های دریاچه می‌ریخت. حرکت دست‌هایش دقیق، اما ذهنش درگیر هزاران فکر پیچیده بود. نگاهش به سطح آب خیره مانده بود، اما در حقیقت چیز دیگری می‌دید: نقشه‌هایی که ماه‌ها برایشان زحمت کشیده بود؛ طرح‌هایی که هر کدام مانند رشته‌ای به سوی سرنوشتی محتوم هدایت می‌شدند. کسانی که از دور این صحنه را می‌دیدند، هرگز نمی‌توانستند تصور کنند که این مرد آرام و در ظاهر بی‌آزار، یکی از خطرناک‌ترین جادوگران تاریخ است.

صدای قارقار کلاغ‌هایی که روی شاخه‌های بلند درخت بالای سرش جمع شده بودند، تنها صدایی بود که سکوت محیط را می‌شکست. اما این سکوت به ناگاه از هم گسست؛ صدای خاص و خش‌خش‌مانند ظاهر شدن یک جادوگر، کلاغ‌ها را به پرواز واداشت. درختان از حرکت بال‌های آن‌ها لرزیدند و برگ‌های خشک به زمین باریدند. گریندلوالد که متوجه صدا شده بود، لحظه‌ای دست از غذا دادن به اردک‌ها کشید و با چهره‌ای بی‌تفاوت پرسید:
- امروز دیر اومدی، اسکورپیوس... چی شد؟ مشکلی پیش اومد؟

صدایی خسته و ملتهب پاسخ داد:
- واقعاً معذرت می‌خوام، قربان... یه جا گمش کردم و یه کم طول کشید دوباره پیداش کنم... بعد... اِمم... فکر کنم یه مشکلی هست.

گریندلوالد که هنوز به دریاچه خیره بود، با حرکتی ناگهانی باقی‌مانده‌ی نان را به سمت اردک‌ها انداخت و چرخید. چهره‌اش حالا کمی از سایه‌ی کلاه بیرون آمده بود و خطوط سرد نگاهش مانند خنجری به قلب اسکورپیوس فرو می‌رفت.
- چه مشکلی هست؟

اسکورپیوس که هنوز از فشار نگاه گریندلوالد رهایی نیافته بود، به‌سختی آب دهانش را قورت داد. او مردی جوان بود با چهره‌ای که به نظر بیش از سنش پیر می‌آمد. خط‌های نازک دور چشم‌هایش و شانه‌های افتاده‌اش، به‌وضوح نشان از روزهای سخت و شب‌های بی‌خوابی می‌داد. با لکنت ادامه داد:
- من فکر می‌کنم... یارو تله است. دو هفته است دارم تعقیبش می‌کنم، اما دقیقاً داره کارای تکراری می‌کنه. کی دو هفته، این‌قدر دقیق همه‌ی کاراشو تکرار می‌کنه؟ امروز هم که گمش کردم، خیلی راحت‌تر از چیزی که انتظار داشتم پیداش کردم. انگار خودش می‌خواست پیدا بشه... یا حتی منتظرمم بود. من میگم این تله‌ی وزارتخونه است.

حرف‌های اسکورپیوس مثل پتکی به ذهن گریندلوالد فرود آمد. او برای نقشه‌اش ماه‌ها وقت گذاشته بود و هر جزئیاتی را بررسی کرده بود. آیا وزارتخانه نقشه‌اش را شناسایی کرده بود؟ اگر چنین بود، چه اشتباهی رخ داده بود؟ او عادت داشت هر چیزی را زیر ذره‌بین ببرد، و حالا این عدم قطعیت او را عمیقاً عصبی کرده بود. کلاهش را برداشت و به‌سرعت به سمت اسکورپیوس برگشت و گفت:
- از اول تعریف کن. روتینش چیه؟ امروز دقیقاً چه کارایی کرده؟ تحلیل خودت از شخصیتش چیه؟

اما اسکورپیوس جوابی نداد. او، با چشمان بیرون‌زده و دهانی باز، تنها به گریندلوالد خیره شده بود. لحظه‌ای طول کشید تا گریندلوالد متوجه حالت غیرعادی او شود و با صدایی عصبانی تشر زد:
- تو هپروتی؟ حواست کجاست؟ می‌دونی که این قضیه چقدر برام مهمه!

اسکورپیوس که به سختی می‌توانست کلمات را پیدا کند، با لکنت گفت:
- شما... شما... سبیل و موهاتونو... رنگ کردین؟ موهاتون خیلی بلند شده…

گریندلوالد از شنیدن این حرف جا خورد. اخمی عمیق صورتش را پر کرد و با صدای خشن گفت:
- چی داری میگی؟ قاطی کردی؟

اما اسکورپیوس همچنان با وحشت به چهره‌ی گریندلوالد نگاه می‌کرد. با صدایی لرزان گفت:
- قیافه‌تون... تغییر کرده! جوون‌تر شدین! موهاتون مشکی و بلند شده!

گریندلوالد که احساس می‌کرد کنترل اوضاع از دستش خارج شده، با صدایی بلند پاسخ داد:
- مزخرف نگو! الان وقت این خزعبلات نیست! یه لحظه آروم بگیر…

قبل از اینکه جمله‌اش تمام شود، اسکورپیوس به‌سرعت چوبدستی‌اش را بیرون کشید و با فاصله‌ای امن به سمت او نشانه رفت. با صدایی بلند و لرزان فریاد زد:
- تو گریندلوالد نیستی! اون هیچ‌وقت موهاشو مشکی بلند نمی‌کنه و سیبیل نمی‌ذاره! اگه اون رو گرفتین، بدونین پیداش می‌کنم و آزادش می‌کنم!

گریندلوالد که هنوز درک درستی از وضعیت نداشت، با تعجب چند بار پلک زد. قبل از اینکه حرفی بزند، اسکورپیوس خود را غیب کرد و در سکوتی سنگین ناپدید شد.
برای لحظاتی، تنها صدای باد و قارقار دوردست کلاغ‌ها به گوش می‌رسید. گریندلوالد که هنوز در جای خود خشک شده بود، سعی کرد اتفاقی که افتاده بود را تحلیل کند. اما پاسخی نداشت. آیا طلسمی ناشناخته روی او اثر کرده بود؟ یا اینکه اسکورپیوس دچار توهم شده بود؟ با این فکر، تصمیم گرفت به خانه برگردد و به این موضوع رسیدگی کند.



وقتی گریندلوالد در خانه‌اش ظاهر شد، فضا به‌طرز عجیبی سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. خانه‌ای تاریک و نیمه‌سرد، با دیوارهایی که پر از قفسه‌های کتاب و بطری‌های معجون بود. نور اندک شمع‌هایی که به آرامی می‌سوختند، سایه‌های رقصانی روی دیوار می‌انداختند و حس انزوای عمیق خانه را تشدید می‌کردند. او، خسته و گیج، تصمیم گرفت ابتدا با خوردن ساندویچی کوچک، ذهنش را آرام کند. آشپزخانه‌ی کوچک و مرتبش، با آن عطر مانده‌ی گیاهان خشک و ادویه‌های ناآشنا، به نظر می‌رسید که فضایی امن باشد. اما حتی آنجا هم نتوانست حس بی‌قراری او را تسکین دهد.

ساندویچ در دست، به سمت اتاق کارش حرکت کرد. هر قدمی که برمی‌داشت، انگار وزن بیشتری روی شانه‌هایش می‌افتاد. اما وقتی جلوی آینه‌ای که در مسیرش بود ایستاد، احساس کرد دنیا از حرکت ایستاده است. تصویر درون آینه، همان چیزی بود که اسکورپیوس توصیف کرده بود: موهایی بلند، سیاه و براق که روی شانه‌هایش ریخته بود و سبیلی ضخیم که نیمی از چهره‌اش را پوشانده بود. برای لحظه‌ای، فکر کرد شاید فقط توهم باشد. اما تصویر درون آینه، واقعی‌تر از آن بود که بتوان آن را نادیده گرفت.

دستش که هنوز ساندویچ را گرفته بود، به‌آرامی پایین آمد. به‌ی چهره خودش در آینه خیره شد و زمزمه کرد:
- نه… نه… این... امکان نداره…

به‌آرامی دستش را به موهایش کشید. سردی انگشتانش، تارهای بلند و سیاه مو را لمس کرد. با اینکه لمس آن‌ها حسی عادی داشت، اما چیزی درونش به او می‌گفت که این ظاهر دیگر متعلق به او نیست. انگار آینه حقیقتی را نشان می‌داد که او از آن بی‌خبر بود. نفسش تندتر شد و چشمانش در آینه به دنبال نشانه‌ای از خودش گشت، اما چیزی که می‌دید، چهره‌ای بود بیگانه.

حسی از ته دلش شروع به بالا آمدن کرد، حسی که سال‌ها آن را تجربه نکرده بود: وحشت. او، گلرت گریندلوالد، کسی که هیچ‌گاه از چیزی نمی‌ترسید، حالا در برابر چهره‌ی خودش دچار هراس شده بود. حتی وقتی به سوی شکست یا مرگ می‌رفت، همیشه مطمئن بود که کنترل همه چیز در دست اوست. اما این بار، آن کنترل از میان رفته بود.

قدم کوچکی به عقب برداشت، ساندویچش از دستش افتاد و مواد داخلش روی زمین پخش شد. سپس به‌آرامی دست دیگرش را روی سطح سرد آینه کشید. اما پیش از اینکه بتواند بیشتر فکر کند، تصویر درون آینه نیشخندی شیطانی زد. قلب گریندلوالد برای لحظه‌ای از تپش باز ایستاد. او خواست عقب برود، اما دست درون آینه، ناگهان به سمتش دراز شد و یقه‌اش را گرفت.
- نه... نه!

صدای فریاد او در میان دیوارهای خانه پژواک یافت، اما فایده‌ای نداشت. دست قدرتمندی که از آینه بیرون آمده بود، او را به داخل کشید. برای لحظه‌ای کوتاه، جهان اطرافش به هم پیچید و او تنها حس کرد که در میان یک تاریکی عمیق، به جایی سقوط می‌کند. سرمایی نفوذناپذیر بدنش را در بر گرفت و در حالی که هنوز تلاش می‌کرد بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است، حس کرد زمین زیر پایش ناپدید شده است.

وقتی چشمانش را باز کرد، خودش را در فضایی دید که به‌هیچ‌وجه قابل‌توصیف نبود. زمین زیر پایش، مانند سطح آب، انعکاسی از تصویرش را نشان می‌داد، اما آسمان بالای سرش سیاه و بی‌انتها بود. هیچ منبع نور یا حتی صدایی در اطرافش وجود نداشت. گریندلوالد که حالا در حالت دفاعی ایستاده بود، چوبدستی‌اش را از جیبش بیرون کشید و با صدای بلند فریاد زد:
- کی پشت اینه؟! کی جرأت کرده؟!

اما هیچ پاسخی نیامد. تنها صدای نفس‌های خودش در فضای بی‌کران اطرافش می‌پیچید. برای اولین بار در عمرش، حس کرد که واقعاً تنهاست. حتی ذهن او که همیشه مملو از نقشه‌ها و ایده‌ها بود، حالا برای لحظاتی از هر گونه فکری خالی شده بود.

ناگهان، صدای خنده‌ای آرام، اما تهدیدآمیز، از دور به گوش رسید. خنده‌ای که نه به انسان، نه به موجودی قابل‌تشخیص تعلق داشت. گریندلوالد به سمت صدا چرخید، اما چیزی جز تاریکی ندید. صدای خنده نزدیک‌تر شد و حالا از جهات مختلف به گوش می‌رسید. با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، شدت ضربان قلبش بیشتر می‌شد.
در نهایت، صدا به او گفت:
- گلرت... به سرنوشت خوش آمدی.

گریندلوالد که حالا کاملاً متزلزل شده بود، چوبدستی‌اش را بالا گرفت و با صدای لرزان فریاد زد:
- هر کی هستی، خودتو نشون بده!

اما پاسخ، تنها سکوتی سنگین بود. او احساس کرد که هیچ‌چیز دیگر در اختیارش نیست. حالا، چیزی که سال‌ها از آن فرار کرده بود، سرانجام او را پیدا کرده بود: ترس واقعی از ناشناخته‌ها.

دهانش را باز کرد که کمک بخواهد اما صدایی از آن خارج نشد. بعد انگار همه چیز شروع به تنگ شدن و کوچک شدن کرد. تاریکی مدام به او نزدیک تر می‌شد و گلرت راه فراری نداشت. تاریکی به او نزدیک و نزدیک‌تر شد و بالاخره او را در برگرفت و مانند دستی نامرئی به گلویش چنگ انداخت. گلرت مدام دست و پا می‌زد و می‌خواست خودش را آزاد کند اما تلاش‌هایش فایده‌ایی نداشت. در نهایت نیروی تاریکی بر او غلبه کرد و گلرت که در وحشت غوطه‌ور بود، بیهوش شد.




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۰:۱۲:۵۵ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳
#88

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور پنجم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی نهم


سوژه: دروازه مسدود!
زمانبندی: از پنج‌شنبه 1 آذر تا ساعت 23:59 چهارشنبه 7 آذر ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: برتوانا (میزبان) - پیامبران مرگ (مهمان)
جاروی تیم مهمان: جاروی شهاب 180 - سوژه فرعی دو تیم حتما باید "تغییر چهره" باشد.
جاروی تیم میزبان: جاروی شهاب 140 - دو تیم نباید از سوژه فرعی "آسیب زدن" استفاده کنند.
جایگاه هواداران: تور سالازار اسلیترین و باقی.
جوایز پنهان: یکی از اعضای تیم را بکشید و در پایان سوژه به زندگی برگردانید!




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۰:۳۹:۳۷ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
#87

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور دوم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی چهارم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم برتوانا و هاری گراس.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ پنج‌شنبه 17 آبان در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹:۰۹ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
#86

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۰:۵۰
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 318
آفلاین
هاری گراس Vs برتوانا

سوژه: تقلب

!Well come to "HARY GRAS "tour



سومی باشه ؟!


سیگنس درحالی که لباس سبز و جلیقه سیاه برتن داشت و خیلی شق و رق ایستاده بود، با نهایت دقت و متانت تمام وقایع مسابقه اخیر را در محضر جناب قاضی و حضار دادگاه به تصویر کشید. هنگامی که سخنش تمام شد، لباسش را مرتب کرد و تکانی به خودش داد تا بنشیند. اما هنوز نشیمنگاهش به صندلی دادگاه نرسیده بود که گوجه‌ای از ناکجا به سویش پرتاب شد. گوجه، گندیده و پیر بود. وقتی به لباس سیگنس نزدیک شد احساس کرد که بالاخره می‌تواند برای اولین بار در زندگی خودش گوجه‌ای موفق و مهم باشد. آخرین لبخند عمرش را زد و چون گندیده بود به طور کامل روی لباس سیگنش پخش و پلا شد.

در همان لحظه، اعضای تیم برتوانا طوری رفتار کردند که انگار از همه چیز بی‌خبرند و اولین بار است که گوجه می‌بینند. ترزا و گابریل، پتو را به دور خودشان پیچیده بودند و زیر بید کتک‌زن در دادگاه نشسته بودند و مشغول سوت زدن بودند. مرگ هم شلنگ به دست مشغول شستشوی فورد آقای ویزلی بود و یابو آب می‌داد! هاری گراسی‌ها حسابی زخم خورده بودند و منتظر هر بهانه‌ای بودند تا دادگاه را به میدان نبرد تبدیل کنند. سیگنس غرشی کرد و بقیه اعضای تیم در یک لحظه همچون پوستر فیلم‌های ابرقهرمانی به سمت اعضای تیم برتوانا یورش بردند. همه چیز برای لحظاتی صحنه آهسته شد. سیریوس بدجور سگ شده بود! همینطور که روی هوا بود و به سمت برتوانا یورش می‌برد، آب از دهانش جاری شده بود و دندان‌های تیزش را محکم به هم فشرده بود. اصغر روی اکبر سوار شده بود و همچون شوالیه‌های سوار بر اسب به سمت برتوانا می‌تاخت. دیزی و آکی با هم «تگ تیم» تشکیل دادند و عربده زنان با شمشیرهای سامورایی به جلو می‌رفتند. تام سعی کرد بلاهایی که مروپ به سرش آورده را به خاطر آورد تا بعد از فروپاشی زیربنای آرامش درونی‌اش، به نیمه خفته خودش یعنی تام قمه‌کش تبدیل شود و با شلوار کُردی لاتی‌طور لپ‌های اعضای تیم برتوانا را بکشد.
سیگنس هم با وجود گوجه‌ای شدن سرتاپایش، کراواتش را صاف کرد و در پشت اعضای تیمش همچون رئیس مافیا حرکت می‌کرد.

عجب صحنه‌ای! عجب ابهتی! اما همه این خشم و ابهت بند یک چکش و تذکر قاضی دادگاه بود:
- ساکت! یا همونجایی که هستید می‌ایستید یا همتونو پرت میکنم بیرون.

برای چند لحظه‌ای اعضای تیم هاری گراس همانطور در هوا معلق ماندند و بعد به مانند گوجه مرحوم، پخش بر زمین شدند. همگی به جایگاه شاکی بازگشتند و آکی احساس وظیفه کرد تا حیثیت تیمش دفاع کند.
- جناب قاضی سان! نگاه کنید جی‌پی‌تی مظلوم رو! معلومه چیز خورش کردند.

قاضی نگاهی به جایگاه متشکی عنه کرد و مرگ رو خطاب قرار داد:
- خب؟ این اظهارات رو تایید می‌کنید؟
- خیر! این هوشنگ مصنوعی خودش توپ رو تقدیم ما کرد. ما برنده به حق بازی هستیم!
- اولاً لطفا اون شلنگ آب رو بگیرید اونور! ثانیاً شواهد نشون میده در حین بازی مکالماتی بین شما و جی‌پی‌تی رد و بدل شده. دقیق شرح بدید که چی بهش گفتید.
- خودش اومد پیشم آقای قاضی! حال روحیش خوب نبود. ‌می‌گفت من از خواسته‌ها و چت‌های عجیب انسان‌ها خسته شدم و دیگه طاقت ندارم، لطفا جون منو بگیر.

مرگ خیلی خوب سیاه‌نمایی می‌کرد اما وزیر بلک با چشم غره سگی به مرگ فهماند که «ما خودمان زغال فروش هستیم و نمی‌توانی من را سیاه کنی». صبر سیریوس لبریز شد و با چندین هاپ هاپ به روند دادگاه اعتراض کرد. قاضی نگاهی به سیریوس کرد و گفت:
- جناب وزیر احتراماً خدمت تون باید عرض کنم که اینجا باید تابع قوانین دادگاه باشید!
- هــــــاپ آقا! هـــــاپ!
- جانم؟

سیریوس تصمیم داشت که این دوره از مسابقات را فقط آنیماگوس باشد. یک آنیماگوس خشمگین که همچون یک سگ هاری گرفته، برای پیروزی له له می‌زند. اما ناچارا به ظاهر جادوگری خودش بازگشت تا برای پاره‌ای از توضیحات به جایگاه شاهد در دادگاه برود. سیریوس دوباره سیریوس شد و بعد از کمی حرکات ناموزون دوباره به بدن جادوگری خود بازگشت. سیگنس هم یک برگ از پشت صحنه به سیریوس داد تا بدن عریانش را بپوشاند. سیریوس انگشتش را بالا برد و اعتراض کرد:
- جناب قاضی! من هرگز نخواستم و نمی‌خوام از وزیر بودنم در این مکان سوءاستفاده‌ای بکنم. جناب قاضی! من شاهد بودم و از نزدیک دیدم که سر این پی‌جی‌تی مادر مرده شیره مالیدن! دیدم که با دوپامین این طفل معصوم بازی کردن تا فریبش بدند و توپ رو ازش بگیرند! جناب قاضی امان از روزی که فریاد و آه مظلومی به جایی نرسه! آه جناب قاضی...آه!

صحنه کاملا حماسی‌ای در دادگاه رقم خورده بود. قاضی کاملا تحت تاثیر قرار گرفته بود. در همین لحظات احساسی، جی‌پی‌تی به طرز معجزه‌آسایی به حیات بازگشت. همه چیز در هیستوری او ذخیره شده بود. یک تاریخ شفافی متحرک در دادگاه حضور داشت. حالا اوضاع اصلا به نفع تیم برتوانا نبود. بید کتک‌زن آب قند لازم شد و روی فورد مظلوم آقای ویزلی قش کرد. مرگ شلنگ را کنار گذاشت و خیلی آرام و سوسکی داس به دست به سمت جی‌پی‌تی حرکت کرد. اگر کار جی‌پی‌تی را یکسره می‌کرد، هیچکس بویی از تقلب نمی‌برد. سیریوس که متوجه نقشه مرگ شد، دوباره سگ شد و پاچه مرگ را گرفت. از یک طرف مرگ می‌کشید و از یک طرف سیریوس!

قاضی دوباره با چکش به میز کوبید.
- آرام باشید آقایان! با توام حیوان! نظم دادگاه رو رعایت کنید!

نظم دادگاه برقرار شد. رنگ از چهره مرگ به کلی رفته بود. دادگاه جی‌پی‌تی را به جایگاه فراخواند و خودش شخصا بلند شد تا هیستوری‌اش را بررسی کند.
- الان همه چیز مشخص میشه! «جی‌پی‌تی» مکالمات روز مسابقه رو نشون بده.

جی‌پی‌تی نه تنها مکالمات روز مسابقه، بلکه اتفاقات رختکن و ما قبل مسابقه را هم به جناب قاضی نشان داد. همه چیز برای جناب قاضی روشن شده بود. قاضی به صندلی خودش برگشت و مشغول نوشتن شد. صدایش را صاف کرد و رای نهایی دادگاه را با صدایی رسا خواند:
- ضمن تذکر اخلاقی به تیم هاری گراس بابت استفاده نامناسب از جی‌پی‌تی مادر مرده در رختکن، دادگاه عالی تیم برتوانا را بابت فریب جی‌پی‌تی متقلب تشخیص داده و نتیجه مسابقه اخیر به نفع تیم هاری گراس تغییر می‌کند. والسلام!

بله عزیزان! بالاخره دادگاه تمام شد، برتوانایی‌های خشمگین با فورد صدمه دیده آقای ویزلی از دادگاه خارج شدند، قاضی سرانجام به عیالش رسید و اعضای تیم هاری گراس مشغول شادی و پایکوبی شدند.

پایان


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶:۳۱ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
#85

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۱:۴۴
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 134
آفلاین
هاری گراس Vs برتوانا

سوژه: تقلب

!Well come to "HARY GRAS "tour



دومی باشه ؟!


صدای گزارشگران در ورزشگاه به گوش می‌رسید. هواداران، پرچمِ تیمِ مورد علاقه‌شان را برداشته و درحالی که در هوا تکان می‌دادند، با صدای بلند جیغ و داد می‌کردند. و بازیکنان با اینکه سرشار از ترس و اضطراب بودند، سینه سپر کرده و در زمین بازی مقابل یکدیگر ایستاده بودند.

- بازیکنای هردو تیم بنظر مصمم می‌رسن تا بازیو ببرن. اما همه ما می‌دونیم که در اخر، فقط یک تیمِ برنده وجود داره. شرطبندی هاتونو بکنین و سفت به صندلیاتون بچسبین که بازی داره شروع میشه!

بلافاصله بعد از اتمام جمله‌ی گزارشگر، صدای برخورد چوب ها به طبل، شروع بازی را اعلام کرد. اعضای هردو تیم سوار چوبدستی هایشان به پرواز درآمدند. در نیمه‌ی راست از زمین، جناب وزیر در ظاهر یک سگ، دندان های تیزش را به مرگ نشان می‌داد. و مرگ نیز از سمت چپ، داس بُرنده‌ی خودش را به رخ می‌کشید. آکی سپری فولادین به دست گرفته بود که هیچ توپی ازش رد نمی‌شد و مهاجمان اصغر و اکبر گارد گرفته بودند.

- این بازی یکم خطرناک می‌زنه. مطمئنین استفاده از داس یا تغییر شکل توی بازی آزاده؟
- کی می‌تونه رو حرف مرگ و وزیر سحر و جادو حرفی بزنه؟ تو فقط گزارشتو بده!

دو گزارشگر در گوش یکدیگر پچ پچ کرده و بعد شروع به گزارش بازی کردند. همان لحظه، جی‌پی‌تی هنوز روی صندلی های ذخیره درکنار تام نشسته بود. و تام، مشغول خط و نشان کشیدن برای جی‌پی‌تی بود.
- ببین عزیزم، هرجا توپ دیدی برو سمتش. یجورایی سوقش بده سمت ما. نبینم به نفع تیم دشمن کار کنیا، باشه؟

جی‌پی‌تی در سکوت سرش را تکان داد و بعد از محکم کردن بند کفش هایِ خیالی‌اش، به هوا برخاست. ابتدا شروع به آنالیز هردو تیم کرد. اعضای برتوانا که شامل پتو، ترزا، مرگ، گابریل و دیگر اعضا می‌شدند، حرکات خودشان را شروع کرده بودند. در مقابل، هاری گراس به نحوی که گویا برای جنگ آماده شده‌اند نه بازی کوئیدیچ، سرجایشان ایستاده بودند. حالت تدافعی و همانندِ جنگِ هاری‌گراس، زنگ خطر را در ربات به صدا درآورد. برای لحظه‌ای فکر کرد؛ ″نکنه برای جنگ آوردنم اینجا؟″

ربات ها برای کمک به جنگ ساخته نشده بودند! آنها همیشه برای ایجاد صلح و دوستی تلاش می‌کردند. پس جی‌پی‌تی به سرعت پشتش را به هاری گراس کرد. او باید به تیمی که به دنبال سرکوب جنگ بود، کمک می‌کرد. ناگهان، با دیدن گابریل که بسیار مهربان و پری‌گون بنظر می‌رسید، زنگ خطرِ درونش آرام شد. به سمت گابریل پرواز کرد و کنارش قرار گرفت.

- من آماده‌ی انجام دستوراتم.
- چی؟
- برای شکست دشمن... چه برنامه‌ای دارین؟ من اینجام تا کمکتون کنم.
- مطمئنی قراره به ما کمک کنی؟
- طبق نتیجه‌گیری ذهنی خودم، بله.

گابریل با تعجب به جی‌پی‌تی نگاه می‌کرد. چه دستوری؟ چه نقشه‌ای؟ مگر جی‌پی‌تی جستجوگر هاری‌گراس نبود؟ شاید اگر مرگ کمکش نمی‌کرد، فرصت طلایی‌شان را دست می‌دادند. اما مرگ به خوبی آگاه بود. او از همه چیز آگاه بود! پس با نیشخندی که از زیر کلاهِ ردایش مشخص بود، به گابریل و جی‌پی‌تی نزدیک شد.
- بسپرش به من گابریل. جی‌پی‌تی، تو باید یه توپ زرد و کوچولو پیدا کنی و بدیش به ما. حله؟

جی‌پی‌تی سری تکان داد و به دنبال توپِ کوچک، شروع به پرواز دور زمین کرد. هاری گراس چندان متوجه موقعیت نمی‌شدند. چرا جی‌پی‌تی به سمت دشمن رفت؟ یا مرگ به جی‌پی‌تی چه گفت؟ در آخر تصمیم گرفتند خوش‌بین باشند و فکر کنند یکی از نقشه های تام است که در سر جی‌پی‌تی انداخته، و روی بازی تمرکز کردند.

سیریوس که تا الان منتظر جی‌پی‌تی بود، وقتی ربات شروع به پرواز و جستجو کرد، دو مهاجمِ اصغر و اکبر را به سمت نیرو های دشمن سوق داد و خودش به دنبال جی‌پی‌تی رفت. رباتِ بدبخت کاملا روی هدفش تمرکز کرده بود، و اصلا متوجهِ سیریوس نشد. برای او فقط ده دقیقه طول کشید تا توپ را به دست بگیرد. و بعد وقتی برگشت تا دوباره توپ را به گابریل بدهد، سیریوس جلویش را گرفت. او در شکل حیوانی‌اش قادر به حرف زدن نبود پس فقط دهانش را باز کرد و منتظر ماند تا چت جی‌پی‌تی توپ را در دهانش بگذارد. هرچند، ربات این حرکت را به شکلی دیگر معنا کرد. تمام تمرکزش روی دندان های تیز و دهان بزرگ سگ بود، فکر کرد این نوعی تهدید از سمت سیریوس است. پس درحالی که دوباره چراغ قرمزی روی سرش روشن و خاموش می‌شد، با دست فولادینش ضربه‌ای محکم به پوزه‌ی سیریوس زد و به سمت گابریل بازگشت. توپ را در دستان گابریل گذاشت، و با صدایی که بخاطر احساس خطر تندتر شده بود، زمزمه کرد.
- دشمن بهم حمله کرد. دشمن بهم حمله کرد!
- دشمن؟ چقدر مظلومی تو. کارت خوب بود، حالا دیگه برو بیرون استراحت کن.
گابریل نفسی از سر آسودگی کشید و توپش را بالا گرفت تا همه ببینند، ناگهان جیغ و داد هواداران بلند شد و گزارشگران شروع به جیغ و داد کردند. هاری گراس با چهره‌ای پوکر به یکدیگر نگاه می‌کردند. و تام در صندلی ذخیره‌اش درحالی که انتظار جی‌پی‌تی را می‌کشید، مشغولِ تیز کردن چاقویش بود.
بله، بازی به اتمام رسیده و تمامی زحمات هاری‌گراس بی‌معنی و پوچ گشته بود.

پست بعدی جناب وزیر باشه؟




تصویر کوچک شده




S.O.S


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸:۴۱ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
#84

محفل ققنوس

آکی سوگیاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳:۱۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۸:۳۵:۵۴
از دست شما!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 32
آفلاین
هاری گراس Vs برتوانا

سوژه: تقلب

!Well come to "HARY GRAS "tour



اولی باشه ؟!


ـ آگای گاضی بنده شیکایت دارم! این خانوم بنده امان از من بریده... دست به مرد زن داره... همیشه خدا ناراضیه‌... ارث باباشو از من طلبکاره... نمیدونید که چه خونی به جیگر من کردهــ... .

پیرمرد ترک بینوا هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که همان دست به مرد زن خانومش کار دستش داد. دیری نپایید که آگای گاضی مهر طلاق رو روی برگه دادرسی این دو زوج بد بخت زد و برگه را تحویل دستیارش داد.
ـ بیا این رو ببر دفتر اسناد؛ منم کم‌کم جمع کنم برم پیش عیال.
ـ جسارتا هنوز یه دادرسی دیگه مونده.
ـ جان؟! امروز پنج تا بیشتر نداشتیم که!
ـ بله قربان؛ ولی همین نیم ساعت پیش خانوم کبری ملبورن یه پرونده حول رسیدگی به تخلفات جادویی آوردن که باید بهش رسیدگی بشه.
ـ من جکم براشون؟! یه هماهنگی نباید با من بشه آخه؟! ببند اون نیشتو! بهشون بگو بیان تو.

دستیار خون آشام جناب قاضی همانگونه که سعی در پنهان کردن دو نیش خود داشت به سمت سرباز پشت در رفت تا به او اطلاع دهد. او هرچی پیش می‌رفت بستن نیشش سختر و دشوار تر میشد. بلاخره این بنده روونا خون آشام جماعت بود؛ تا به حال دیدید خون آشام جماعت نیشش رو ببنده؟ آفرین منم ندیدم!

ـ شاکی و شاکی عنه وارد بشن!

با تمام شدن جمله دادرس درب های دادگاه گشوده شد و تیم برتوانا همانند گروه سرودی پشت سر هم به راه افتاده و در جایگاه شاکی عنه قرار گرفتند اما ناگهان نور به یکباره همه جا را فرا گرفت. از شدت نور تمام حضار حاضر در دادگاه عینکی یو وی به چشم زده تا از اشعه درخشش تیم هاری گراس در امان بمانند. در ابتدا سامورایی در پوشش نینجا همراه با بازوبند کاپیتانی بر بازو و پشت سر او سیگنس و تام همانطور که جناب وزیر را اسکورت می‌کردند وارد شدند. پشت سر آنها مهاجم اکبر و اصغر همراه دیزی کران بیکار همزمان با حمل کردن جسد بی نوای چت GPT اشک مصنوعی ریخته و در نقش گریه من پرده جدیدی را در وسط سالن به اجرا در آوردند.

ـ آخ من نباشم مادر که این بلا رو سر تو آوردن... آخ جیگرم... آخ پسرم...
ـ دیزی از کجا می‌دونی پسره؟!
ـ از کی تا حالا مادر در رابطه با جنسیت بچه ش شک داشته اصغر؟! این بچه از گوشت و پوست و استخون منه!

نگاه حضار قلیل دادگاه از چت GPT به دیزی و از دیزی به چت GPT رد و بدل می‌شد. هیچ کس حتی آن سوسک مرده گوشه سالن ربط کد و گزاره های چت GPT را به رگ و خون دیزی کران نمی فهمید.

ـ جسارتا باباش کیه؟!
ـ این دمپاییه! خوب میبینیش؟

مهاجم اکبر دمپایی را از پایش در آورد و درست به سمت هکتور نشانه گرفت و پرتاب کرد. در اواسطه پرتاب سه امتیازی اکبر خوشبختانه یا متاسفانه به سبب ویبره های فراوان هکتور دمپایی با اختلاف مویی از بغل هکتور رد شد.

ـ بچه ها الان باید باخت دیروز رو جبران کرد! وقت انتقامــــه!

تام جمله قبل رو با صدای بلند بی سابقه ای فریاد زد؛ به سبب حرکت مبتکرانه مهاجم اکبر رگ غیر بادیگارد ریدل به جوش آمده بود و به همراه سیگنس به سمت اعضای تیم برتوانا حمله ور شدند. مهاجم اکبر، اصغر ودیزیشون نیز بی خیال چت GPT شده و به سمت تیم مقابل که در جایگاه متهم به سر می بردند رفتند. یوان، روباه گزارشگر معروف از فرصت سو استفاده نموده و گزارشی از دعوای در حال رخ دادن را برایتان گزارش می‌کند.
ـ چه بزن به بزنیه! آخ آخ چشم مرگ بنده مرلین... تام بزن که داری خوب میزنی!

سامورایی ولی با این دعوا ها فاصله ای بسیار بسیار بعد داشت‌. بنابراین نگاهی به وزیر جماعت انداخت که در شکل جانور نمای خویش به سر می‌برد انداخت و او را نیز از آن شلوغی دور کرد. مطمئن بود اعضای تیمش برنده این دعوا اند و بس!

ـ جناب قاضی مطمئنم شما هم مثل خوانندگان محترم کنجکاوید بدونید چرا تیم ما باخته؟! بذارید براتون توضیح بدم‌. البته من نه.‌‌.‌. داداشم براتون توضیح میده!

داداشم دومی باشه؟!


برای یه سامورایی همه جا ژاپنه!


My eyes tell me that you are the same person as before
but my soul does not accept this


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳:۴۳ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
#83

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۶:۰۳
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 488
آفلاین
تصویر کوچک شده


برتوانا

Vs

هاری گراس

پست سوم (آخر)



بالاخره روز مسابقه فرا رسیده بود، اما ترسِ از دست دادن گابریل ‌هم‌چنان برقرار بود!

اگه خیال کردین از آخرین باری که مرگ تصمیم به تقلب گرفت و جون گابریلو نجات داد زمان کوتاهی گذشته، خب اشتباه کردین. چون دقیقا چندین روز همین بساط در حال تکرار بود و به محض این که ترزا حتی برای یک ثانیه از گابریل غافل می‌شد، کارهای جنون‌آمیز گابریل از سر گرفته می‌شد. تیم برتوانا به معنای واقعی کلمه فرصت تمرین و آماده‌سازی برای مسابقه رو پیدا نکرده بود.

حالا که بازیکنان تیم برتوانا در حال حرکت به سمت مرکز زمین مسابقه بودن، از یه طرف ترزا دو دستی گابریل رو چسبیده بود و از طرف دیگه، مرگ لیستش رو! اما تمامی این اقدامات احتیاطی تنها تا شروع مسابقه قابل انجام بود. اونا عمیقا امید داشتن که سرگرم شدن گابریل به مسابقه، باعث بشه دست زدن به اقدامات آدرنالین‌زاش متوقف بشه.

مرگ علاوه بر در دسترس قرار دادن لیستش، از حقوقی که سال‌ها در خدمت به کشتار ملت بدست آورده بود، آلارمی تهیه کرده بود تا اگه اسم گابریل دوباره به صدر لیست بیاد متوجه بشه. ولی همه یجورایی واقعا امیدوار بودن که در طول بازی همه چیز امن و امان باشه.

بازیکنان تیم برتوانا به قدری این چند روز درگیر گابریل بودن که حتی فرصت نکرده بودن نگاه درست و حسابی به محیط اطراف و ورزشگاهی که به تازگی خریداری کرده بودن بندازن. اولین چیزی که بعد از خارج شدن از رختکن جلب توجه می‌کرد، قدم زدن بر روی چمن‌های ارتقای کیفیت‌یافته‌ی ورزشگاه بود. عجیب بود که تا اون لحظه حس خوبی که برخورد کفشاشون با چمن داشت رو لمس نکرده بودن. انگار در حال عبور روی محیطی پنبه‌مانند باشی و عطر خوش چمن پذیرای تو باشه. با این شرایط، عجیب نبود اگه از بازیکنان دو تیم می‌خواستن به جای کوییدیچ جادوگری در هوا، فوتبال ماگلی بر روی چمن بازی کنن، استقبال کنن!

اما حلقه‌های سه دروازه در دو سوی ورزشگاه خبر از این می‌داد که در ورزشگاه کوییدیچ حضور دارن و بزودی باید دل از چمن بکنن و در آسمون اوج بگیرن. میله‌های چوبی و بعضا کج و کوله دروازه‌ها که از میون چمنای سرسبز سر برآورده بود، حس این رو می‌داد که ورزشگاه نقش جهان این‌بار تصمیم به حضور در محیطی روستایی گرفته بود. مورد عجیبی که این حس رو تقویت می‌کرد، در مورد حلقه‌ها بود... که واقعا حلقه نبودن! بلکه انگار سبدی حصیری بودن که در پشت حلقه‌ها جا گرفتن بودن و انتهای هرکدوم رو به پایین خمیده شده بود تا امکان قرار گرفتن کوافل داخلش ممکن باشه. درست به سبک سنتی و نه مدرن که حلقه‌ها از هر دو سو باز بودن.

اطراف ورزشگاه هم وضعیتی متفاوت از اون‌چه که در حالت عادی انتظار می‌ره داشت. به جای صندلی‌های تک‌نفره، این صندلی‌های چوبی چند نفره بودن که در کنار هم قرار گرفته بودن و جایگاه تماشاچیان رو تشکیل داده بودن. هواداران دو تیم با هیجان در حال صحبت با افرادی بودن که یک صندلی رو با هم شریک شده بودن.

در نهایت تنها چیزی که ورزشگاه نیاز داشت تا یک بازی بی‌نقص در محیطی روستایی رو شامل بشه، یک آسمون صاف و آبی با ابرهای پفکی سفید رنگ بود که خورشید در وسطشون با فراغ بال گرماش رو نثار همگان کنه. اما از بد روزگار، آسمون اصلا این‌گونه که توصیف شد نبود. یعنی در واقع اولش بود، تا جایی که تصمیم گرفت دیگه نباشه! بالاخره آسمون هم دل داره و حالا انتخابش چیز دیگه‌ای بود. در اون لحظه ابرهای تیره و سیاهِ باران‌زا راه خودشون به آسمون رو پیدا کرده بودن و از خورشید، تنها هاله نور کم‌رنگی در پشت ابرها دیده می‌شد.

متاسفانه ورزشگاه هنوز در حال تعمیر بود و بنابراین سقف درستی براش تعبیه نشده بود. سرپناه تماشاچیان و بازیکنانی که حالا همگی به وسط زمین رسیده بودن، فقط و فقط دعای مرلین بود و نه یک سقف فیزیکی واقعی!

جوزفین و اسکورپیوس که بعنوان داوران مسابقه از قبل تمهیداتی اندیشیده بودن و با لباس بارونی اومده بودن، از بازیکنای دو تیم می‌خوان که برای شروع بازی سوار جاروهاشون بشن. ترزا در لحظه‌ی آخر و قبل از این که دست گابریلو رها کنه، تو گوشش زمزمه می‌کنه:
- حواستو به بازی بده خب؟
- خب. بازی بازی. آدرنالین.

متاسفانه ترزا "آدرنالینِ" آخر رو نشنید، وگرنه حتما توقف می‌کرد تا گابریلو سر عقل بیاره. اما دیگه دیر شده بود و حالا هر چهارده بازیکن به همراه دو داور مسابقه در آسمون سیر می‌کردن. صدای لی جردن برای اعلام شروع بازی در ورزشگاه شنیده می‌شه.
- سلام به همه‌ی کوییدیچ‌دوستان سرتاسر بریتانیا! امروز تو یه هوای بارونی، شاهد مسابقه بین دو تیم برتوانا و هاری گراس هستیم. با سوت داور، توپ به دست مهاجم اصغر میفته. ولی همین اول کاری می‌بینیم که مهاجم اکبر دست به یقه‌ی اصغر شده و به زور می‌خواد کوافلو از دستش بگیره! ولی آب و هوا هنوز اونقد بد نشده که هم تیمی خودتو نتونی تشخیص بدی و اشتباها یقه بگیری!

حق با لی جردن بود. هنوز چشم، چشمو تشخیص می‌داد و امکان نداشت اکبر ندونه این اصغره که گریبانشو گرفته. آکی بلاجری رو به سمت ترزا که می‌خواست از موقعیت استفاده کنه و کوافلو بگیره پرتاب می‌کنه تا انحراف ترزا از مسیر کمی براش وقت بخره و ببینه چی داره می‌شه.
- چتونه شما؟
- می‌بینی آقای سوگیاما؟ به جایی رسیدیم که اصغر به خودش اجازه می‌ده به جای اکبر بازیو شروع کنه. کجاست اون دوران قدیم. احترام به بزرگ‌تر مرده. قدیما کوچیک‌ترا جرات نداشتن...

اکبر واقعا با هر جمله‌ای که می‌گفت، احساساتش با همین شدت تغییر می‌کرد. یکی از معدود قابلیت‌هایی که اصغر ازش عاجز بود و به همین سبب اسم اصغر رو به جای اکبر گرفته بود. بالاخره اکبر شدن لیاقت می‌خواد.

آکی که صلاح رو در جمع کردن اوضاع می‌بینه، سریع مداخله می‌کنه.
- خیله خب حالا، من از طرف اصغر ازت عذر می‌خوام. حالا می‌شه به بازیمون برسیم؟

اکبر دوست نداشت به بازیشون برسن، ولی بالاخره اکبر بود و اکبر بودن موجب شده بود درک کنه موقعیت چندان مناسب نیست که به درگیریش با اصغر ادامه بده. خصوصا که اصغر هم با اشاره‌ی آکی، کوافل رو تقدیمش کرده بود.

- بالاخره اکبر، کوافل به دست از اصغر فاصله می‌گیره و به محض این که اصغر اوج می‌گیره و به دروازه نزدیک می‌شه، اکبر دوباره کوافلو به اصغر برمی‌گردونه. مرگ و ترزا از دو سمت به اصغر نزدیک می‌شن تا زودتر کوافلو بگیرن. اما بله، این تکنیکی برای گول زدن حریف بود چون وسط راه ناگهان سیریوس سر می‌رسه و با غافلگیر کردن پتو اولین گل مسابقه رو به ثبت می‌رسونه!

صدای فریاد هواداران هاری گراس به هوا بلند می‌شه و درست در همون لحظه آسمون بهش برمی‌خوره که چرا به جای خودش با اون عظمت، مشتی تماشاچی باید صدای کر کننده ایجاد کنن. بنابراین آسمون تمام زورشو می‌زنه تا ابرها بیش از پیش عصبانی بشن و رعد و برق عظیمی شکل بگیره. ولی آسمون یکم بیش از حد نیاز رو خواسته‌هاش تمرکز کرده بود و در اولین اقدام، این صاعقه‌س که یکراست به درختی که در بیرون ورزشگاه سر برآورده بود برخورد می‌کنه و باعث آتیش گرفتنش می‌شه، و نه برق!

نویسنده به خوانندگان محترم اطمینان می‌ده شدت بارش باران به قدری زیاده که آتیش به همون سرعتی که شکل گرفته بود، خاموش می‌شه. هرچی نباشه حتی اگه کمک آسمون نبود هم جادوگران زیادی اونجا حضور داشتن تا از آسیب رسیدن به طبیعت جلوگیری کنن. پس لطفا شکایت‌هاتون رو پس بگیرین، ما حق و حقوق رو رعایت کردیم.

هری پاتر که در تنها جایگاه VIP ورزشگاه حاضر شده بود، با دیدن صاعقه از جاش می‌پره، دستی به صاعقه‌ی مشابه روی پیشونیش می‌کشه و همزمان تو بلندگوی جردن فریاد می‌زنه:
- دیدین صاعقه رو؟ دیدین؟ برای تشکر از حضور من و زحمات بی‌انتهام برای لیگالیون کوییدیچ بود.

اما هری پاتر تنها کسی نبود که از این واقعه لذت برده بود، گابریل که تمام مدت به جای حضور در مسابقه، دستاشو باز کرده بود و صورتشو به آسمون گرفته بود که هرچه بیشتر قطرات بارون بیشتریو لمس کنه، حالا با دیدن صاعقه که واقعه‌ای نیست که هر روز شاهدش باشی ذوق می‌کنه.
- وای صاعقه! کاشکی ازینا به منم بخوره.

خواسته‌ی گابریل به قدری از ته قلبِ ساده و پاکش بود که نه‌تنها مرلین از اون بالا می‌شنوه و دعاشو اجابت می‌کنه، که آسمون هم میزان تقدیر گابریل از صاعقه رو در رتبه‌ی بالاتری نسبت به تقدیر هری از صاعقه قرار می‌ده و بنابراین تصمیم می‌گیره تا چیزی که از نظر خودش نعمت بود ولی برای ساکنان زمین نقمت بود رو به سمت گابریل بفرسته. بالاخره هر روز دو نفر اونم همزمان پیدا نمی‌شن که از صاعقه‌ت لذت ببرن نه؟

صحنه اسلوموشن می‌شه و همزمان با صاعقه‌ای که یکراست به سمت گابریل می‌ره، صدای آلارمی که مرگ برای مرگ گابریل تنظیم کرده بود به هوا بلند می‌شه. پس مرگ که در دو قدمی دروازه قرار داشت و می‌تونست به راحتی از غفلت سیگنس برای گل زدن استفاده کنه که حواسش به آتیشِ درخت پرت شده بود، نجات جون هم‌تیمیش رو به گل زدن ترجیح می‌ده. مرگ کوافل رو رها کرده و سریعا اسم گابریل که در صدر لیست می‌درخشید رو پاک می‌کنه و به انتهای لیست انتقال می‌ده.

نتیجه این می‌شه که صاعقه به گابریل برخورد می‌کنه، برق می‌گیردش و موهاشم سیخ می‌شه می‌ره هوا. قطعا تو شرایط عادی جان به جان‌آفرین هم تقدیم می‌کرد. اما به لطف پارتی‌بازی‌ و تقلب مداوم مرگ، با چهره‌ی برق‌گرفته‌ش که حتی برای یک پریزاد هم چندان تعریفی نداشت، فریاد شادی سر می‌ده!

آسمون با دیدن اشتیاق گابریلِ صاعقه‌خورده، خوش‌حال از کرده‌ی خودش، چند بار دیگه براش صاعقه می‌فرسته و عملیات گابریل و مرگ دقیقا به شکل مشابه تکرار می‌شه تا این که صدای اعتراض خود مرلین از عمق آسمون به هوا می‌ره.
- دِ آسمون ول کن تو هم بابا. خوشت اومده‌ها.
- خوشم اومده.
- دستور می‌دیم دیگه صاعقه نزنی!

اگه کسی حرف‌گوش‌کن‌تر از گابریل روی کره‌ی خاکی وجود داشت، اون خود کره‌ی خاکی و عواملش بود! آسمون دست از صاعقه زدن برمی‌داره و به برق زدن رو میاره. البته یه نیم‌نگاهی هم به مرلین می‌ندازه تا مطمئن شه این یکی موردی نداره که واکنش مرلین خیالشو راحت می‌کنه. پس هی رعد می‌زنه و برق!

اما دیگه توجهات از گابریلِ صاعقه‌خور و مرگِ لیست‌اصلاح‌کن پرت شده بود. تو این مدت تیم هاری گراس 6 گل دیگه به ثمر رسونده بود و نتیجه بازی 70 به صفر به ضرر برتوانا دنبال می‌شد. مرگ که برای اولین بار تو یه فاصله‌ی بسیار کوتاه چندین بار گابریلو از صدرنشینی لیستش به قعرنشینی برده بود، اختیار از کف می‌ده و فریاد مرگ‌آمیزی سر می‌ده.
- آخه کی این بچه رو خراب کرده!

صدای دو پوزخند به هوا بلند می‌شه که باعث می‌شه نگاه مرگ به سرعت به سمت نزدیک‌ترینشون که دروازه‌بان سیگنس بود برگرده. مرگ اونقدر زندگی کرده بود و تجربه بدست آورده بود که بفهمه معنای این پوزخند چیزی جز "هه، من بودم!" نباشه. مرگ با جدیت کوافلی که فورد با هزار زحمت به دست آورده بود و به سمتش پرتاب کرده بود رو نادیده می‌گیره و می‌ره که یقه بگیره. یقه‌ی سیگنس!

اما از نگاه سیگنس، حرکت مرگ به سمتش بیشتر شبیه جان گرفتن بود تا یقه گرفتن. سیگنس که هر دو مرگ رو پیش روی چشماش می‌دید، یعنی هم مرگِ فیزیکی و هم مرگ خودش، در آخرین لحظات عمری که مرلین بهش داده بود دست به توبه می‌زنه.
- اشتباه کردم مرگ. به سالازار از اولم می‌دونستیم تو نمی‌ذاری بمیره که همچین کردیم. وگرنه کی می‌تونه آزارش به یه گابریل برسه.

مرگم که خوب فهمیده بود سیگنس خیال کرده رفته جونشو بگیره به جای یقه، بدون هیچ‌حرفی از مکالمه‌ی موفقیت‌آمیزی که رخ داده بود ابراز رضایت می‌کنه. سیگنس دروازه رو رها می‌کنه تا بره کاری که با گابریل کرده بود رو Undo کنه.
- گابریل می‌دونی چی از ترشح آدرنالین جذاب‌تره؟ یه زندگی به دور از خطر!

سیگنس و گابریل برای دقایقی سرگرم مکالمه می‌شن که تعجب همگان و شاکی شدن تیم هاری گراس رو به دنبال داره. چرا که بدون دروازه‌بان، فورد فرت و فرت در حال گل زدن و بوق شادیِ به دنبالش بود و تا به الان 5 گل رو جبران کرده بود!

مرگ و ترزا با پایین اومدن سیگنس از منبر و برگشتنش به دروازه، برای اطمینان از پایان یافتن زنجیره‌ی متوالی مرگ گابریل، چند ثانیه دیگه همون حوالی می‌مونن. گابریل که دقایقی پیش به صورت خطرناکی روی جاروش وایساده بود و چماق رو به هوا پرتاب می‌کرد تا امکان پرتابش از جارو یا برخوردش با کله‌ی کوچیکش، ترشح آدرنالین به همراه داشته باشه، حالا آروم روی جارو نشسته بود و دوباره مثل همیشه چماق رو در آغوش گرفته و سرگرم بوسیدنش بود.

این حرکت از شخصیت مرگ و ترزا بسیار به دور بود، اما از درون واقعا به شکل نگاهی به هم می‌ندازن. اگه می‌دونستن کسب آدرنالین چیزیه که گابریلو به این روز انداخته، مطمئنا خودشونم می‌تونستن با یکی دو سخنرانی ناب اونو نجاتش بدن و خیلی زودتر از اینا به این بساط پایان بدن و حتی مرتکب تقلب نشن! اما بالاخره جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. پس نفس راحتی می‌کشن و برمی‌گردن سر بازیشون.

- اوضاع آسمون به قدری به هم ریخته که من از اینجا به زور می‌تونم بازیکنا رو از هم تشخیص بدم، اما روی تابلو رو به خوبی می‌تونم بخونم که نشون می‌ده تیم هاری گراس موفق به زدن 15امین گلش شده!

ترزا، مرگ و فورد در یک پاس‌کاری بسیار سریع که باعث می‌شه هر کدوم تنها چند ثانیه کوافل رو تو دست داشته باشن و برای مدافعان حریف فرصتی نمونه تا یکیشون رو از مسیر منحرف کنن، جلو می‌رن و ششمین گل تیمشون رو به ثمر می‌رسونن.

سیگنس دستشو تو حلقه‌ی سبدی می‌کنه و بعد از بیرون آوردن کوافلِ خیس، اونو یکراست برای مهاجم اصغر می‌فرسته. فورد در صندوق عقبو باز می‌کنه و تهدیدکنان می‌خواد اصغرو بندازه تو صندوق که مهاجم اکبر سر می‌رسه و چون خیلی اکبر بود، سایزش جوری نبود که بتونه تو صندوق عقب جا بشه و توطئه‌ی فورد همون‌جا شکست می‌خوره.

- حالا کوافل یکراست به سمت پتو می‌ره! پتو که تو این شرایط آب و هوایی براش سخته تا پتوی پرنده باشه، تمام مدت بازی رو با چسبیدن به میله‌های دروازه و هم‌چون میمون از این دروازه به اون دروازه پریدن پیگیری کرده. سیریوس کوافلو به سمت دروازه پرتاب می‌کنه و بله! پتو کوافلو در آغوش می‌گیره و مانع گل شدنش می‌شه. این بغل کردن که مطمئنا واگیرش از گابریل بوده یه جاهایی داره به درد می‌خوره‌ها!

لی جردن بعد از این که حس می‌کنه خودش چوبدستیِ بلندگو شده‌ش رو به حالت رمانتیکی در دست گرفته، با اهم اهمی حفظ فاصله می‌کنه و گزارشگریشو ادامه می‌ده:
- کوافل برای مرگ فرستاده می‌شه، اما دیزی که بالاخره شغلی پیدا کرده و قصد از دست دادنشو نداره، یعنی مدافع تیم هاری گراس بودن، با یک ضربه‌ی آتشین بلاجرو یکراست به سمت مرگ هدایت می‌کنه. مرگ جاخالی می‌ده اما پاسی که در لحظه آخر داده بود، با اشتباه محاسباتی همراه می‌شه و به جای ترزا به مهاجم اکبر می‌رسه.

مرگ که می‌دونست به خاطر دراماهای مرگ پیاپی گابریل نتونسته بودن تمرین کافی برای این مسابقه داشته باشن، تنها راه پیروزی رو در گرفتن اسنیچ در اسرع وقت می‌بینه. پس برمی‌گرده تا به دنبال جستجوگر تیمش که تمام مدت ازش غافل بود بگرده که اصلا با صحنه جالبی رو به رو نمی‌شه!

شلنگ به جای این که نگاهش از این سوی آسمون به اون سو باشه بلکه اسنیچ رو پیدا کنه، با بارون همراه شده بود و از یه طرف بارونو تحویل می‌گرفت و از طرف دیگه به سمت دیگر بازیکنان یا حتی تماشاچیان می‌ریختش.

- جستجوگر تربیت کردیم خیر سرمون. اینم ویروسِ گابریل گرفته.

مرگ که این چند روز حقیقتا کمی از مرگ بودنش فاصله گرفته بود، غرولندکنان به سمت شلنگ می‌ره.
- شلنگ حسابی، چی کار داری می‌کنی! اسنیچو بگیر که باختیم رفت!

شلنگ که از "حسابی" خونده شدنش ذوق کرده بود، دست از آب‌پاشی برمی‌داره.
- اونو که خیلی وقته گرفتم. اینقد سبک و بی‌دفاع بود که بیچاره تو یکی از رگبارهای آسمونی همراه بارون چکید به داخلم. منم گذاشتم بمونه همون وسط.

شلنگ اینو می‌گه، قری به کمرش می‌ده و ناگهان اسنیچ از درونش به بیرون پرتاب می‌شه و یکراست تو دستای مرگ جا می‌گیره.

- اون اسنیچه! شلنگ در بی‌خبریِ محض موفق شده اسنیچو بگیره، فقط نمی‌دونم چرا صلاح دونست درجا تقدیم کاپیتانشون کنه. یعنی ممکنه اعضای تیم برتوانا با تهدید روزانه‌ی جونشون رو به رو باشن؟ اهم... اینا مهم نیست! نتیجه‌ی بازی 210 به 220 به نفع تیم هاری گراس به پایان می‌رسه.

به نفع تیم هاری گراس؟

بازیکنان تیم برتوانا امیدوار بودن گوش‌های همه‌شون با هم ناگهان اشتباه شنیده باشه، ولی واکنش داوران و شادی بازیکنان تیم هاری گراس، خلافش رو ثابت می‌کرد.

خب، متاسفانه در طی نگاره‌های نویسنده از سمتِ ماجراهای تیم برتوانا، تیم هاری گراس موفق شده بود چندین گل دیگه به ثمر برسونه که حتی گرفتن اسنیچ و دریافت 150 امتیازش هم باعث برد تیم برتوانا نشده بود. برتوانا شاید برنده‌ی این بازی نبود، اما آیا نجات جان گابریل به همه‌ی اینا نمی‌ارزید، حتی اگه مرتکب تقلب شده باشن؟

البته که می‌ارزید.

من می‌گم می‌ارزید شما هم بگین چشم. عه!

~ پایان ~


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰:۳۴ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
#82

هافلپاف، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷:۴۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۱:۲۲
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
تصویر کوچک شده


برتوانا

VS

هاری گراس


پست دوم



اگه فکر می‌کنید که در اون طرف مرگ متوجه نشده بود که لیستش گم شده بود و خیلی بی‌خیال نشسته بود کنار میز و چای گلستان، چای ممتاز هندوستان که در ایران بیشتر مصرف می‌شود رو می‌نوشید، اگه واقعا اینجوری فکر می‌کنید، خب نکنید! چون کاملا در وضعیت تفکری اشتباهی به سر می‌برید.

باز اگه فکر می‌کنید که مرگ با اینکه می‌دونه لیستش نیست، ترزا یهو گذاشته رفته و هیچ نظم و انضباطی به صورت مقرر شده‌ی قبلی در تیم تحت هدایتش رعایت نمی‌شه، با همه‌ی این حالات می‌شینه و به صدای بلبل های توی باغ و شرشر آب گوش میده و لذت می‌‌‌‌بره، متاسفانه باز هم کاملا در وضعیت فکری اشتباهی به سر می‌برید.
چون مرگ حتی اگه می‌خواست هم نمی‌تونست از این چیزا لذت ببره. بالاخره اون مرگه و خدا موقع خلقتش، به‌جای استفاده از قطعه لذت، قطعه کشت و کشتار، ورژن اولترا پرو خیلی زیاد مکس استفاده کرده بود و این توانایی هنوز برای مرگ قفل بود و جادو فلیکس اعلام کرد که احتمالا در سیزن بعد اضافه بشه. شاید هم نشه!

و باز هم اگه فکر می‌کنید که مرگ، به خاطر یه لیست کوچیک و بی‌ارزش که بارها و بارها در همه‌جا گفته که بهش اعتقادی نداره و از روی عشق و حال کار می‌کنه و داس میندازه، میره و جنگ راه میندازه و خون میریزه و کلی "مرگ، شر میشه نکن!" می‌شنوه و با اینحال که میدونه شر میشه، باز میکنه. همه و همه بخاطر همون لیست کم ارزشش، کاملا در وضعیت تفکری اشتباهی به سر نمی‌برید. اتفاقا خیلی تا خیلی هم درست فکر می‌کنید.

بابا دیگه بالاخره لیست مرگ، یه لیست الهیه و از بالا اومده و ازین جدیداس و خلاصه مرگی گفتن، زنی گفتن... نه! چیز... این مال اینجا نبود. توبه گرگه مرگه؟! نه اینم که ربطی نداشت. چه می‌دونم یه‌چیزی می‌گفتن!

آقا خلاصه مرگ به راه افتاد و هرجا که می‌تونست به دنبال لیستش رفت. این رو هم می‌دونست که آخرین بار لیستش موقع استراتژی چینی دستش بود.
مرگ همینطور داشت می‌گشت و می‌گشت. به آسمون رفت و دم در شهر نقره‌ای داسش رو پارک کرد. از داسش پیاده شد و به سمت در ورودی رفت. ناگهان متوجه شد یه‌چیزی نیست. بعد فهمید همون لیستش نیست که دنبالش تا شهر نقره‌ای اومده، پس متوجه اشتباهش شد و به راهش ادامه داد. ناگهان متوجه شد که نه... یه‌چیز دیگه هم جا گذاشته! داسش رو! یه مرگ هیچوقت داسش رو جا نمیذاره. پس به سمت جای پارک داسش برگشت که برش داره.

مرگ همیشه داسش رو در قسمت جای پارک معلولین شهر نقره‌ای پارک می‌کرد. مرگ همیشه از وجود داشتن جای پارک برای معلولین و وجود نداشتن جای پارک اختصاصی مرگ ناراضی بود و به نشانه‌ی اعتراض همیشه داسش رو در جای پارک معلولین پارک می‌کرد.

وقتی به داسش رسید، استیون هاوکینگ رو دید که در حال بوق بوق کردن بود و منتظر بود که پارک کنه. هاوکینگ شروع به حرکت به سمت مرگ کرد. مرگ صبر کرد که هاوکینگ بهش برسه. مرگ، آدم که نه! درواقع مرگ صبوری بود. اما هاوکینگ واقعا کند حرکت می‌کرد و در اون وضعیت مرگ وقت نداشت و واقعا می‌خواست که سعی کنه که هرچه زودتر لیستش رو پیدا کنه.

بالاخره هاوکینگ روبروی مرگ رسید. نوارهای صوتی روی نمایشگر شروع به مواج شدن کردن، ولی صدایی پخش نشد.

- کابل AUX‌ت وصل نیست!

هاوکینگ با چشماش به پایین اشاره کرد. مرگ اول متوجه نشد و به نشونه‌ی متوجه نشدن، کف دستاش رو، رو به هاوکینگ گرفت و سرش رو تکون داد. هاوکینگ دوباره اشاره کرد و مرگ به زیر ویلچر هوشمند هاوکینگ نگاه کرد و دسته‌ای به‌هم ریخته از سیم دید. از همونجا انگشت اشاره‌شو به سمت سیم ها تکون داد و سیم مورد نظر وصل شد.

- نرو سمیه!
- فایل اشتباهی رو پلی کردی!
- چرا... انقدر... بی‌شعوری؟!
- چون مرگم!
- چرا... فقط... جلوی... من... بیشعوری؟!
- نمیدونم! کله‌م توی پوست گردوئه، چیزی نمیبینم!

این مکالمه برای هاوکینگ گنگ بود. اما برای مرگ مکالمه‌ی ساده‌ای بود. پس مرگ بدون توجه به هاوکینگ، به سمت در ورودی رفت.
- آقا! این لیست ما اینجا نیست؟
- مرگ! کجایی تو؟!
- چرا؟! چی‌شده؟!
- چی‌شده؟! می‌خواستی چی بشه؟! ما همه خاورمیانه و تبادلات موشکی‌شون رو رها کردیم رفتیم سراغ اون یه مورد سر لیست تو که الان چندین ساعته باید بالا بیاد، ولی نمیاد.
- کابل شبکه‌اتون رو چک کردین؟! شاید نتتون وصل نیست که بالا نمیاد!
- چی؟!
- هیچی. میگم که... آره! این خاورمیانه واقعا شلوغ شده. شنیده بودم که... چی! مورد سر لیستم؟! آها! راستی لیست منو اینجا ندیدین؟
- عجب. مرگ تو منظم‌ترین کارمند الهی بودی. الان لیست گم می‌کنی. سر لیست نمی‌رسونی. داری ناامیدم می‌کنی. زود برو لیستت رو از ترزا بگیر و گابریل رو بیار بالا.

مرگ اسم ترزا و گابریل رو زیاد شنیده بود. خیلی زیاد! بارها و بارها، در میان استراتژی چینی و بازی کوییدیچ، از دهن تماشاگرا، از زبان لی جردن، گزارشگر بازی، از زبان داور‌ها، میون خبرها و اعلامیه‌های کوییدیچ، خلاصه همه‌جا با این دو اسم برخورد داشت. اما هیچوقت شنیدن این دو اسم براش وضعیت خاصی رو به وجود نمی‌آورد.

همیشه خیلی ساده از کنار شنیدن این اسامی می‌گذشت. مانند کرور کرور موضوعاتی که خیلی ساده و راحت از کنارشون می‌گذشت. اما مرگ هم احساس داشت و باور کنین که نمی‌خواین درک کنین که اونموقع مرگ چه احساسی داشت. هیچکس، هیچوقت مرگ رو تا به اون حد عصبانی ندیده بود.
- لیست من... چطور جرئت می‌کنی؟!

البته مرگ متوجه اتفاقاتی که برای گابریل افتاده و باید بره و گابریل رو بیاره بالا نبود. فعلا تنها چیزی که مرگ ترسناک دنبالش بود، لیستش بود. مرگ داساشو بیرون آورد و به‌هم می‌کوبوند و از برخورد دو داس، جرقه‌هایی مکررا به روبروی مرگ پرتاب می‌شدن.

فرشته که مرگ رو همینطور عصبانی و داس زنان دید، به شرتش چسبید و فرار کرد. اما وسط راه متوجه شد که شرت نداره، اما بال که داره، پس از بال هاش استفاده کرد و فرار رو بر قرار ترجیح داد. مرگ در کسری از ثانیه به پشت سر ترزا رسید. ترزا مشغول پاک کردن اسم گابریل از داخل لیست مرگ بود، اما مرگ فقط می‌دید که ترزا تا کمر توی لیستشه و داره لیست رو دستکاری می‌کنه.

- بازی، بازی. با مرگ هم بازی؟

ترزا چرخید که به استادش توضیح بده که گابریل مرزهای خنگیش رو دریده و داره فرامرزی عمل می‌کنه و حقوق و زحمت مرز نگه داران عزیز رو پایمال می‌کنه. اما خبری از استادش نبود. خبری از مرگی که می‌شناخت هم نبود. با یه گرگ که از دهنش خون می‌چکید، مردمک های چشمش قد یک توپ تنیس شده بودن و کل چشماش قرمز قرمز شده بودن روبرو شد.

همون موقع اسم گابریل، با سرعتی باور نکردنی از ته لیست به سر لیست رسید. مرگ متوجه این تغییر در لیست شد و به ترزا نگاه کرد.

- آدرنالین! هیجان! مرگ! مرگ!

گابریل با سرعت به سمت داس مرگ حرکت می‌کرد. مرگ دستش رو به سمت لیست گرفت و لیست به سمت دستش حرکت کرد و ثانیه‌ای بعد، لیست در دستانش بود و بلافاصله داساش رو غلاف کرد.

- گابریل همه‌ش دنبال هیجانه و کارای خطرناک انجام می‌ده. اونموقع دیدم اسمش اومد سر لیستت. پس لیستت رو برداشتم که...
- که نجاتش بدی! با دستکاری لیست من؟!
- ببخشید. ولی خب چیکار می‌کردم؟!
- بهتر نبود به خودم بگی؟!

ترزا بیشتر از این نتونست نگاه خیره مرگ رو که روی صورتش مونده بود تحمل کنه، اما مرگ اصلا به ترزا فکر نمی‌کرد.
- مراقب گابریل باش تا من برگردم!

مرگ به اینکه باید با وضعیت الان چیکار کنه فکر می‌کرد و همین مشغولی ذهنش، بهش اجازه نداد که صدای ترزا رو که ازش کمک می‌خواست بشنوه.

مسیر زمین تا آسمون رو که مرگ چند ثانیه‌ای طی می‌کرد تا به شهر نقره‌ای برسه، حالا انگار سالهای سال طول می‌کشید و مرگ هیچوقت نمی‌رسید. باید چیکار می‌کرد؟ تیم کوییدیچشون رو ناقص می‌کرد؟ زحمات چند ماهه‌شون رو به باد می‌داد؟ یکی از دو دوستشو از دست می‌داد؟ یا وجدان کاریشو زیر سوال می‌برد؟ برای اولین بار جون یه نفر رو نجات می‌داد؟ برای اولین بار، از جون یه نفر می‌گذشت؟ مرگ باید بین دیدن گابریل برای آخرین بار و شکستن قوانین برای اولین بار یکیو انتخاب می‌کرد.

مرگ به ورودی شهر نقره‌ای رسید و اسم گابریل، سر لیستش می‌درخشید. بدون توجه به نگهبانی در ورودی وارد شد. با استحکام و قدرت قدم می‌زد و به هیچکس نگاه نکرد. صاف وارد اتاق فرمانروایی شهر نقره‌ای شد و پشت تخت سفید و نقره‌ای رنگ پادشاهی ایستاد.
- یه مورد داریم که من نمی‌تونم جونش رو بگیرم.

خدا تخت رو، رو به مرگ چرخوند و با لبخند گرم همیشگی‌اش به مرگ نگاه کرد.
- یادم نمیاد همچین چیزی رو خلق کرده باشم.
- ولی ایندفعه فرق داره. گابریل از کنترل خارج شده و به طور ناگهانی میل زیادی به انجام کارهای مرگ‌آور پیدا کرده! من نمی‌تونم جلوشو بگیرم.

خدا از روی تخت بلند شد و قدم زنان به سمت تلویزیونی سفید رفت و با حرکت دستش، تصویر گابریل، درحالیکه سعی داشت چاقو رو از دست ترزا بگیره روی صفحه تلویزیون نقش بست.

- عجب موجود با نمکی!

مرگ نگاهی مستاصل به لیستش که همچنان اسم گابریل، روی صدر لیست خودنمایی می‌کرد، انداخت.
- ولی من نمی‌تونم بذارم که اون بمیره!
- البته که نمی‌تونی!

خدا برگشت و رو به مرگ لبخند زد.
- ولی من برای هرچیزی یه راه دوم هم گذاشتم. خیلی به خودت سخت نگیر. راه قبلی دیگه خیلی قدیمی شده! راه‌های دیگه رو امتحان کن!
- ولی کدوم راه رو باید امتحان کنم؟ چیکار می‌تونم بکنم؟ کمکم کن!

لبخند خدا پهن‌تر و پررنگ تر شد.
- به خودت سخت نگیر.

و بعد با حرکت دست او، مرگ ناگهان خودش رو درحال حرکت به سمت بیرون دید و در یک چشم به‌هم زدنی کنار ترزا و گابریل ایستاده بود.

- چی شد مرگ؟!
- به خودم سخت نگیرم...

مرگ مدام با خودش تکرار می‌کرد. مرگ تصمیمشو گرفته بود. تصمیم گرفت برای اولین بار به خودش سخت نگیره. پس با انگشتش اسم گابریل رو به انتهای لیست آورد و همونجا نگهش داشت، تا روز مسابقه. کاری که مرگ انجام داد، تقلبی بود که هیچوقت حاضر به انجامش نبود.


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۷ ۲۱:۵۷:۳۳

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶:۵۵ دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳
#81

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۷:۳۴:۵۷
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آنلاین
تصویر کوچک شده


برتوانا

Vs

هاری گراس

پست اول


ترزا از پانزده دقیقه زودتر از زمان جلسه در چادر تیم منتظر مرگ بود. پشت میزی مستطیلی نشسته بود و یک صندلی هم رو‌به‌رویش قرار داشت که جای مرگ بود. یک بطری آب و دو لیوان هم روی میز قرار داشت. می‌خواستند استراتژی‌های بازی بعدی را بچینند. مرگ وارد شد. ترزا بلند شد و تا زمانی که مرگ روبه‌رویش نشست ایستاد. مرگ داس ها و لیستش را روی میز میانشان گذاشت. ترزا نقشه‌ای که طراحی کرده بود، روی میز پهن کرد.
- این چیزیه که من طراحی کردم.

و شروع کرد به توضیح دادن استراتژی‌هایی که طراحی کرده بود.

- برای حمله من و تو از این سمت می‌ریم. فورد اینجوری اینجا رو دور می‌زنه و از اون سمت می‌ره. بعد فورد جلوی دید دروازه‌بان رو می‌گیره و ما از دو طرفش می‌ریم و گل می‌زنیم.
- خوبه!
- یه کار دیگه هم اینه که از اینجا سریع بریم و سریع پاس بدیم تا مهاجم‌ها نفهمن کوافل دست کدوممونه.
- خوبه!
- برای دفاع از دو طرف می‌چسبیم بهشون و تعادشون رو به هم می‌ریزیم. اینجا هم من می‌تونم یهو کاهش ارتفاع بدم.
- خوبه!

ترزا همینطور ادامه می‌داد و مرگ فقط می‌گفت "خوبه!". ترزا دیگر از این مقدار حرف نزدن مرگ به ستوه آمده بود.
- مرگ فقط همین؟! می‌خوای من هرچی می‌گم بگی خوبه؟! مثلا کاپیتانی! بگو استراتژیت چیه دیگه!

مرگ بالاخره تصمیم گرفت ایرادات استراتژی‌های ترزا را بگوید. قلمش را از کنار لیستش برداشت و مشغول کشیدن خطوط قرمز و خط زدن برخی از نوشته‌های ترزا شد. اما توجه ترزا به لیست مرگ جلب شده بود و همینطور خیره به آن نگاه می‌کرد. اسم گابریل در صدر لیست مرگ بود!

- ببین اینجا باید...

ناگهان ترزا بلند شد و سریع به سمت خروجی چادر رفت. مرگ آنقدر از حرکت ناگهانی ترزا جا خورده بود که متوجه نشد ترزا لیستش را نیز با خود برد.

ترزا به سرعت به سمت قعله می‌دوید تا بفهمد چه اتفاقی برای گابریل افتاده که به صدر لیست مرگ آمده است. نزدیک قلعه رسیده بود که صدای جیغ شادمانه گابریل را شنید. ایستاد و به سمت منبع صدا نگاه کرد. گابریل خودش را از پنجره برج ریونکلا به پایین پرت کرده بود و با دست‌های باز برای بغل کردن زمین پایین می‌افتاد.
- دارم میام که یه بغل بزرگ بکنمت زمین خوشگلم!

ترزا با دیدن این صحنه لحظاتی در شوک فرو رفت ولی سریع به خودش آمد. چوبدستی‌اش را بیرون کشید و با حرکتی، قبل از برخورد شدید گابریل با زمین او را آرام فرود آورد. خطر رفع شده بود. ترزا نفس راحتی کشید اما وقتی به لیست نگاه کرد، اسم گابریل همچنان در صدر آن بود!

چند ساعت قبل- سرسرای بزرگ

سیگنس پشت یکی از میز‌ها نشسته و منتظر بود. دفتری پر از نوشته جلویش باز بود و زیر لب چیز‌هایی زمزمه می‌کرد.
- کار سختی نیست. راحت مجاب میشه که انجام کارای خطرناک چقدر خوبه. فقط باید چندتا گزینه بهش بگیم که سر یکیش حتما خودشو به کشتن بده...
- هی سیگنس! گابریل رو دعوت کردم تا با هم چای و بیسکوییت بخوریم!

تام به همراه گابریل از دور به سمت محلی که سیگنس نشسته بود می‌رفتند. سیگنس سریع دفترش را بست و آن را در کیفش گذاشت. تام و گابریل رسیدند. تام کنار سیگنس و گابریل روبه‌رویش نشست. سیگنس کمی خودش را کنار کشید تا فاصله لازم را با تام داشته باشد. سپس رو به گابریل کرد و با لحنی کاملا مصنوعی شروع به حرف زدن کرد.
- گابریل! خیلی خوشحالم که اومدی با هم چای بنوشیم!
- منم همینطور!

سیگنس با حرکت چوبدستی‌اش چای و بیسکوییت‌هایی با طرح تک‌شاخ روی میز ظاهر کرد.
- امیدوارم خوشت بیاد!

گابریل از دیدن بیسکوییت‌های تک‌شاخی حسابی هیجان زده شده بود. حتی تام هم با دیدن آن‌ها متحیر بود. سیگنس با لبخندی به لب شروع به نوشیدن چایش کرد. گابریل هم با هیجان یکی از بیسکوییت‌ها را در دهانش جا داد.

- به نظر می‌رسه خیلی هیجان زده شدی گابریل!

گابریل که دهانش پر از بیسکوییت بود و فعلا قابلیت حرف زدن نداشت با تکان‌های شدید سرش تائید کرد.

- می‌فهمم! ترشح آدرنالین واقعا لذت بخشه.

تام هم که شروع به نوشیدن چای و خوردن بیسکوییتش کرده بود، وارد بحث شد.
- سیگنس حالا این آدرنالین که می‌گی چی هست؟
- آدرنالین یک هورمونه که ایجاد این شور و هیجان ناشی از اونه. نمی‌تونی تصور کنی ترشحش توی شرایط هیجان‌انگیز چقدر بالا می‌ره و چقدر لذت بخشه!
- اوممممم... چه جالب!

گابریل که با شنیدن این حرف‌ها هیجان‌زده‌تر از قبل شده بود با نوشیدن جرعه‌ای چای، بیسکوییت‌ها را قورت داد.
- حالا چجوری میشه ترشح اینی که می‌گی رو زیاد کرد؟
- آدرنالین گابریل! اسمش آدرنالینه!

گابریل زیر لب با خودش تکرار کرد:
- آدرنالین...

سیگنس ادامه داد:
- برای ترشح آدرنالینِ بیشتر، باید کارای هیجان‌انگیز انجام داد. تام تصور کن اگر گروه‌های ما هم برج داشتن، پایین پریدن ازش چقدر می‌تونست هیجان‌انگیز باشه...

تام آهی کشید.
- آره سیگنس. می‌تونستیم از اون بالا بپریم پایین و زمین رو یه بغل بزرگ کنیم...
- یا حتی حالا که برج نداریم به جاش بریم توی جنگل دنبال آکرومانتیلا. شنیدم یکی ازش تو جنگل تاریک هست!
- چه عالی! کسایی که دیدنش می‌گن خیلی پشمالو ئه و بغل نرمی داره!
- می‌گم تام رفتن توی دریاچه هم خوبه ها! اونم آدرنالین خوبی داره!
- اتفاقا اونجا پری‌ دریایی هم داره! باید خیلی خوب و مهربون باشن!

سیگنس و تام همینطور ادامه دادند. گفتند و گفتند و گفتند. گابریل در تمام این مدت با چشمانی پر از هیجان حرف‌های آنها را گوش می‌داد.

زمان حال- محوطه جلوی قلعه

ترزا به سمت گابریل رفت. دستش را گرفت و او را با مقداری زور از زمین بلند کرد.
- حالت خوبه گب؟ چیکار می‌کنی؟

گابریل از شدت هیجان و آدرنالین بالا و پایین می‌پرید.
- خیلی خوبم!

گابریل به سرعت و جست و خیز کنان از ترزا دور شد. در همین حین زیر لب با خودش حرف می‌زد.
- هیجان! آدرنالین! آدرنالین...

ترزا دوباره به لیست نگاه کرد. اسم گابریل همچنان در اول لیست بود.

- گب کجا داری می‌ری؟ وایسا منم بیام!

گب بدون کوچک‌ترین توجهی به ترزا به مسیرش ادامه می‌داد و می‌رفت. ترزا به دنبالش دوید تا در حاشیه جنگل تاریک به او رسید. گابریل را گرفت.
- صبر کن ببینم کجا داری می‌ری؟
- دارم می‌رم آکرومانتیلا بغل کنم!

گابریل با حرکتی نرم خودش را از دست ترزا آزاد کرد و در میان درختان جنگل ناپدید شد.

ترزا باز هم لیست را نگاه کرد. قبلا هم یک بار در لیست مرگ دست برده بود. شاید این کار تقلب بود ولی نمی‌توانست اجازه بدهد گابریل بمیرد. باید گابریل را نجات می‌داد. قلمی از جیب ردایش بیرون کشید. اسم گابریل را از سر لیست خط زد و آن را به ته لیست انتقال داد. سپس برای پیدا کردن گابریل داخل جنگل دوید. به نزدیک لانه آکرومانتیلا رسیده بود که صدای جیغ گابریل را شنید.

- واااااااای تو چقدر نرمی!

ترزا با وحشت لیست را نگاه کرد. اسم گابریل دوباره به صدر لیست آمده بود. ترزا با تمام توانی که برایش مانده بود، دوید. وقتی رسید، گابریل کاملا در تارهای سفید رنگ آکرومانتیلا پیچیده شده بود و آکرومانتیلای بزرگی به او نزدیک می‌شد. ترزا سریع چوبدستی‌اش را به سمت آکرومانتیلا گرفت.
- استیوپفای!

آکرومانتیلا به عقب پرتاب شد. ترزا به سرعت جلو رفت. تارها را از دور گابریل باز کرد. دستش را محکم گرفت و به سمت بیرون جنگل به راه افتاد. تا زمانی که به بیرون جنگل نرسیده بودند دست گابریل را رها نکرد. بعد از این که ترزا گابریل را رها کرد، گابریل روی چمن‌های سبز محوطه رو به آسمان دراز کشید.
- خیلی هیجان‌انگیز بود! اون موجوده واقعا نرمالو بود!

اما ترزا حواسش اصلا به حرف‌های گابریل نبود. کناری ایستاده بود و لیست مرگ را بررسی می‌کرد. قلمش را در آورد و مشغول خط زدن دوباره‌ی اسم گابریل شد.


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹:۴۵ سه شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳
#80

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور دوم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی چهارم


سوژه: تقلب!
زمانبندی: از سه‌شنبه 1 آبان ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 دوشنبه 7 آبان ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: برتوانا (میزبان) - هاری گراس (مهمان)
جاروی تیم مهمان: -
جاروی تیم میزبان: -
جایگاه هواداران: اختلاف‌گاه تیم‌ها (تک‌پستی) و ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری (ادامه دار).









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.