هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶:۴۳ جمعه ۱۱ آبان ۱۴۰۳
#62

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۸:۲۱
از خواستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 111
آفلاین
سوژه:فرض کن یکاری کردی و الان تو اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی میکنن!


خودخواهی، تمامیت زیباترین ترکیب های اجتماعی را آلوده کرده و دستخوش تغییر می‌کند. خودبینی چیزی‌ست مانند رگه‌ای سیاه در مرمری سفید. رگه‌ای سیاه که در همه جای سنگ ریشه می‌دواند و به شکلی غیر منتظره هر لحظه‌ زیر مغار پدیدا می‌شود. سیگنس آموخته بود که خودخواه باشد چون دنیا به آلودگی احتیاج داشت! مثالی واقعی برای حقیقتی که هیچکس جرعتِ بیانش را نداشت؛ بدی باید وجود داشته باشد تا خوبی به چشم آید. او هیچوقت احساس آزادی نکرده بود. چون مطمئن بود که هیچوقت انتخاب نکرده خودخواه و بد باشد! از روزی که چشمانش را باز کرده بود، شرارت همانندِ نفرینی ابدی در رگ هایش جریان داشت. او تشنه‌ی خون بود، تشنه‌ی نگاه ترسیده‌ی قربانیانش که به او جان دوباره می‌داد. اما هیچوقت به این فکر نکرده بود که خودش انتخاب کرده بد باشد، چون گزینه‌ی دیگری مقابل خود نمی‌دید.

محکومِ به شرارت! این اندیشه‌ی دوزخی همچون شبحی سُربی همیشه در کنارش بود. همیشه احساس می‌کرد زنجیر هایی نامرئی دور بدنش پیچیده شده و هدایتش می‌کنند. اما اینبار، با زنجیر هایی واقعی از جنس فولاد محدود شده بود. با چشمانی بی روح به بازجوی جوانِ مقابلش نگاه می‌کرد. روحیه‌ی آزادی خواهِ بازجو که هرگز به منزلش نمی‌رسید. هرگز آزادی را پیدا نمی‌کرد!

- جناب سیگنس بلک، به تمام جنایت ها و قتلی که مرتکب شدین، اعتراف می‌کنین؟
- قتل؟ به سادگی ازش حرف می‌زنی بدون اینکه خبر داشته باشی چه کار سختیه.
- برای شما که سخت بنظر نمی‌رسید!
- من فقط سعی کردم خودم باشم. تو همچین دنیایی... همه ما محکومِ به بازی کردنیم. در حال حاضر تو و امثال تو نقش ناجی و قهرمانو دارین، و من فقط شخصیت منفوری‌ام که باید جلوی شمارو بگیره
- فکر می‌کنی مجبوری آدما رو بکشی؟
- مجبور نیستم... اما من انتخاب نکردم که مجنون باشم! انتخاب کردم؟ همون‌طور که طبیعتِ بعضی جانورا وحشی بودنه.
- انسان ها حق انتخاب دارن، می‌تونن شرور یا خوب باشن. همش به خودشون برمی‌گرده
- اشتباهت همینجاست! داری سعی می‌کنی درکم کنی تا بتونی محکومم کنی درحالی که هیچوقت جای من نبودی. تو حتی متوجه نمیشی که من همین الانشم محکوم شدم. همون‌طور که تو محکومِ به اثباتِ شرارت منی.
- من خودم انتخاب کردم به عنوان بازجو اینجا باشم! کسی مجبورم نکرده
- پسرکِ بیچاره، تو نمی‌تونی بفهمی... تو فقط یه وسیله‌ای، و مهم نیست در آخر از من به عنوان یه قاتل یاد کنی یا یه بی‌گناه، قانون درمورد آدمایی مثل ما نوشته نشده. کسایی مثل من که نفوذ و قدرت بیشتری دارن... می‌تونن به راحتی ازش سرپیچی کنن و زنده بمونن
- این... حقیقت نداره!
- من دروغگو نیستم، و می‌تونم اینو با قتلِ خودت، بهت ثابت کنم.

بازجو کاملا ناتوان بود و سیگنس به خوبی این احساس را درک می‌کرد. هنگامی که اثری از برآمدنِ آفتاب نیست، با تاریکی شب چه می‌توان کرد جز اینکه تسلیمش شد؟ کاری از دست پسرک برنمی‌آمد، پس فقط خودکارش را روی میز انداخت و بلند شد. باید هرچه سریعتر فرار می‌کرد. مردی که مقابلش نشسته بود، مجرم نبود. او خودِ قانون بود!


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۲ ۷:۵۸:۴۵

Let the game begin


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷:۱۴ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
#61

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۷:۴۷:۱۸
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 220
آفلاین
سوژه: بازداشتگاه

چراغی کم نور در آستانه ی تاریکی اتاق خود نمایی می کرد. صدای زوزه ی باد به قدری بلند بود که همه می شنیدنش. ماه باری دیگر خودش را به آسمان سیاه شب نشان داد و زنگوله ی شهر برای آخرین بار به صدا درآمد.

_ شما ها دیگه کی هستید؟
_ هیس اینجا فقط ماییم که سوال می کنیم!
_ آهان فهمیدم! شما حتما از طرفدارای...
_ هیس اینجا فقط ماییم که جواب می دیم!

روندا دسته ای از موهایش را که همانند شاخ کوین از سر کنجکاوی به طرف بالا حرکت کرده بود کشید و مانع بالا ماندنشان شد.
_ خب راستش...
_ خیلی واقع که من قرار بود بپرسم! بگو دیگه فقط تو بگو! زود باش تند سریع نننننننننننننننهههههه!
_ خب باشه بپرس!
_ اسمت چیه؟
_ گلپری! نه..ام..چیزه کانال تو کانال شد! اصلا من چرا باید بگم که اسمم رونداست؟ هرچند هرکی هر لقبی خواست بهم میده! مثلا...

اگر شما هم یکی از دوستان روندا باشید ویا او را بشناسید میدانید او از آن دسته دخترانی نیست که با یک سوال به نتایج دیگری نرسد. پس او شروع کرد به تعریف کردن زندگی نامه ی داشته و نداشته اش.
_ وای چه جالب! من این همه زندگی نامه داشتم؟ کاشکی موقعه ی تایید شدنم ازش استفاده می کردم!
_ چیکار کردی؟
_ جنگل آتیش زدم. ولی باور کن هیچیش نشد!
_ خب به من بگو که چرا جنگل رو آتیش زدی؟
_ فقط من نبودم که! از اونجایی که خیلی به دوستام اهمیت میدم لوشون نمی دم!
_ کل دوستات باهم! بابا دمتون گرم!
_ نبابا فقط تلما و جعفر و پاتریشیا و جینی و هاگرید وهری پاتر پسری که جزغوله شد بودن!
_ خب دقیقا چرا!
_ چون...

فلش بک
چند هفته قبل مدرسه ی جادوگری هاگوارتز:

تمامی بچه ها در تالار اصلی جمع شده و منتظر برای شروع جشن پایان هفته ی سوم بودند.

_ خب بچه ها ما داریم وارد هفته ی چهارم میشیم. یعنی سه نفر از هافلپافیا باید با سه نفر از گریفیندوریا وارد جنگل بشن ومهارت های خودشون رو به نمایش بذارن. تازه اونا باید در جریان باشن که هاگرید یعنی من دنبالشون میرم! از گروه اول پاتریشیا، جعفر و روندا و از گروه دوم تلما جینی و هری! راستی از گروه دوم قرار بود ساکورا بیاد ولی چون یه خودکشی نا موفق داشته نمی تونه بیاد!(مرلینا از بابت دروغم عذر می خوام)
پس لطفا برید تو اتاقاتون و به کارای بدتون فکر کنید وسایلتون رو جمع کنید!

به اندازه ی وسایل جمع کردن بعد:
جنگل:


_ خب بچه ها ینی که اینجا می بینید درخته! اون یکی هم درخته! اون یکی ترشم...عه!

همه ی بچه ها بانگاه های متعجب به هاگریدی که از دقایق اول تا دقیقه های نود داشت درختان را نشان خیره شدند تا شاید هاگرید چیزی جز درخت دیده باشد.

_ عه! این..یه...درخته!

هاگرید با دیدن چهره های اخم آلود بچه ها گشتن را متوقف کرد.
_ خب همینجا چادر می زنیم!
_ ولی اینجا با چیزی که پروفسور می گفت خیلی فرق داره!
_ بله پاتریشیا! عوضش اینجا درخت...

هاگرید تصمیم گرفت دیگر حرف نزند. او می دانست اگر باز هم حرف بزند با پوستی چروکیده به خانه برمی گردد.

_ راستی بچه ها کسی روندا رو ندیده؟ داشتیم باهم درمورد در و دیوار حرف می زدیم که غیب شد!
_ سخت نگیر جعفر از این کارا زیاد می کنه!

تلما با لبخندی که تا بناگوشش باز شده بود از جعفر فاصله گرفت و با دستانش جنگلی را که ذر سیاهی غرق شده بود نشان داد.
_ اون جنگل پر از گرگه! شاید گرگا خوردنش! شایدم فرافرار کرده! من به روندا خیلی مشکوکم!
_ اما این امکان نداره! واقعا دختر نازنینی بود! باید براش خرما پخش کرد. واسه همینم باید بیاین از ما خرمای پروفسور دامبلدور رو بخرید!
_ هری جونم راست میگه! باید براش سیاه پوشید حتی اگه محفلی بودیم! برای خرید بهترین لباس ها فقط کافیه از مغازه ی مامان مالی به آدرس زیر خرید کنید! راستی یه لباس بخر یه ویزلی ببر! منتظرتون هستیم!

تلما دوربینی را که سمت هری و جینی بود به طرف خودش چرخاند و حالت خبرنگار ها را گرفت.
_ هم اکنون به خبری که به دستم رسید توجه کنید! روندا مرد! دیگری روی زمین جاییی برای او نیست!
_ اگه می خواین یه شبکه ی دیگه رو تماشا کنید عدد 3 رو به شماره یمن پیامک کنین! شماره می خواین واقعا که من شماره نمی دم!

تلما روندا را هل داده و شروع به دعوا کردن کردند.
_ تو دیگه از کجا نازل شدی! قرار بود پست درباره من باشه نه تو!
_ از اونجایی که من نویسندم می تونم از پست حذفت کنم ولی نمیکنم چون می خوام اذیتت کنم!
_ جادوگران، جادوگران، سایت خوبه ما! جادوگران، جادوگران، پر از دوستیه اینجا! آدرس Jadogaran.org.جهت اطلاعات بیشتر به مافلدا مصنوعی مراجعه نمایید با تشکر!

گابریل از روی تنه ی درخت پایین امده و هما طور که ظاهر شده بود همانطور هم غیب شد. در همین موقع دوربین به طرف مناظر چرخید.
_ اینور می رم درخت می بینم! اون ور می رم درخت می بینم! روی کوه! روی تپه ها! همش درخت می بینم! بابا دمتون گرم چقدر درخت می کارید!

با تمام شدن حرف هاگرید دوربین توسط فردی ناشناس به نام جعفر خاموش گردید.

_ خب بچه ها از اونجایی که این جنگل همش درخته (همش) به جز تیکه ی دومش ما بایا بریم سمت تیکه ی دومش تا ونجا بتونیم چادر بزنیم وگرنه شب باید بالای درخت بخوابیم!

به اندازه ی یک جا به جایی بعد:
تیکه ی دوم جنگل:
بعد ا زگذشت دقایقی با برنامه ی باز کردن چادر با روندا و در رفتن فنر چادر و خوردن در سر گرگ ها و افتادن گرگ ها به دنبال هاگرید و نیش زدن لونی ها و لینی ها جعفر برای اینکه بیکار نمانند(!) پیشنهاد تعریف داستان های ترسناک را داد و از آنجایی که هاگرید برایشان اهمیت بسیاری داشت او را ول کرده و شروع به انجام بازی کردند.

_ خب من شروع می کنم! یک داستان واقعی و ترسناک!
جعفر گم می شود:
بارون تازه تموم شده بود و من بخاطر نداشتن چتر در گوشه ای مونده بودم! هوا داشت تاریک می شد و منم ارمحلی که می خواست دور بودم. تصمیم گرفتم راه میانبر رو انتخاب کنم و از کوچه پس کوچه ها برم! داشتم از یکی از کوچه هاعبور می کردم که یهو یه چیزی پشت سرم سرم دیدم. یه گوسفند با دندونای گرگ، چشمای اژدها و زبون مار. درضمن اون سرعت چیتا رو هم داشت. من با سرعت تمام دویدم و گوسفند هم دنبال من بود. کم کم به پایان جاده نزدیک می شدم و گوسفند به هر موجود دیگه ای تبدیل می شد. پایان جاده یک دره بود. گوسفندی که حالا شبیه به قوچ بود به من حمله کرد و من رو از دره پرت پایین. و من اون روز مردم!

همه ی هافلپافی ها ادعای ترسیدن کردن اما با وارد شدن هاگرید جو عوض شد.

_ خب اگه مردی چطوری هست که هنوز اینجایی؟
_ یعنی شما نترسیدید! من که خیلی ترسیدم!
_ خب بکشید بیرون چون من می خوام داستان رو تعریف کنم!

روندا بلند شد تا داستانش را تعریف کند ولی در عوض با کلمه ی رزرو که توسط تلما زده شده بود مواجه شد.

_ شبی بود بس ترسناک و زجر آور.
_ من قرار بود بگم!
_ خرابش نکن تازه وسط داستانمم نپر!
دو دختر درون جنگ سبز درحال گشت زنی بودند تا اینکه یک هیولا از پشت سرشان ظاهر شد دختر اول که موهایش طلایی بود در رفت ولی دختر دوم که مو هایش قهوه ای بود جگید و هیولا را شکست داد. این بود داستان من پایان.
_ خیرم دختر موطلایی اون رو شکست داد!
_ بچه ها دعوا نکنید! نگاه کنید پاتریشیا رو چه آروم نشسته! من یه داستان توپ بلدم! یه شب تاریک و طوفانی بود. زنگ خانه ای که در میان جنگل بود زده شد.
_ شما کی هستین آقا؟
_ من. درختکار هستم.

پایان فلش بک
_ بله دیگه اینجوری بود که همگی از سر عصبانیت با هم جنگل آتیش زدیم و از اونجایی که هری می خواست لومون بده انداختیمش تو آتیش! البته حالش خوبه فقط تو بخش سوختگی های درجه یکه!
_ خانم فلدبری ظاهرا اشتباهی رخ داده و شما رو اشتباهی آوردن اینجا! از شما عذر می خوام!

روندا بدون معطلی آن مکان را ترک کرد و پشت سرش را هم نگاه نکرد.


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۵ ۱۷:۰۷:۲۷
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۵ ۱۷:۱۱:۰۶



پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴:۴۱ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#60

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۱:۲۵
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 134
آفلاین

فرض کن که یکی دفترچه خاطراتتو خونده و رفته به همه گفته که چی توش بوده...چیکار می کنی؟

................................

-مردک خیره سر فکر کردی چون یکم خوشگلی و پولداری میتونی با قلب من بازی کنی.

-نه سیسیلیاااا ! پری زیبا روی من! فدای یه تار موت بشم من عمرا بهت خیانت کنم.

- پشت گوشتو دیدی دیگه منو دیدی. عمرا بذارم با این حرفات دوباره منو خامم کنی.

تق....

سیسیلیا با عصبانیت در را بست و تام را با وسایلش از خانه اش بیرون کرد.

-باور کن اون دفترچه خاطرات من نبود.

شپلق

سیسیلیا معشوق و دلداده ی تام ریدل دفترچه خاطراتی که این گور به گور شده در زیر گلدان محبوبش مخفی کرده بود را پیدا کرده بود. چه ها که در آن دفترچه نبود از آشنایی با زنی به نام مروپ و معجون عشق بچه دار شدن و رها کردنشان تا اسامی و نشانی و خاطرات زنانی که عاشق و مجنونشان بود.

- اینم دفترچه خاطرات نحست بخوره تو فرق سرت. چشمای کورتو وا کن ببین نشان خانوادگی کی رو جلد و صفحاتشه.

-ام چیزه نه ببین اممم... من...هوف این یکی رو دیگه نمیتونم انکارش کنم. ولی ببین تقصیر من مظلوم و سر به زیر چیه که اونا عاشق اینهمه وجنات و زیباییم میشن. مگه این دل وسیع همچون دریام دلش میاد دست رد به سینه زیبا رویان (غیر مروپشون) بزنه.

-کسی جلوتو نگرفته برو برگرد پیش همونا وقت منم تلف نکن.

-سیسیلیا پس من چی؟ پس عمر کوته من که برای تو گذشت چی؟ توی تمام این مدت شاخه گلی رز بودم تک و تنها توی باغ قلب تو.

سیسیلیا که دیگر حوصله اش از قصه سرایی های عاشقانه و بی وقفه او به تنگ آمده بود از پشت در کنار رفت و با گذاشتن پنبه در گوش هایش و بستن پنجره ها به اتاقش رفت و با گذاشتن بالشتی بر روی سرش به خواب رفت.

-میدونستم دوباره این جادوگر پلید زهرشو تو زندگیم میریزه ولی دیگه نه به این زودی.من دارم برات مروپ !فقط صبر کن. وقتی اومدم و تمام کرم خاکیا و حلزونا و شته های گل هامو ریختم تو خونت میفهمی از اول نباید رو لقمه ای بزرگ تر از دهنت دست میذاشتی.

بعد از آن تا مدتها کار تام شده بود گونی گونی حشرات بردن از پای گلهای گلخانه و باغ عمارتش بردن به خانه ی گانت ها. فارغ از اینکه مروپ اینهارا نشانه عشق و توجه تام به خودش تلقی میکرد و روز به روز بیشتر شیفته اش میشد. همین منوال پیش رفت که مدتها بعد مروپ یقه اش را گرفت و با خودش پیش دیگر جادوگران و اسلیترینی ها برد.




تصویر کوچک شده




S.O.S


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷:۳۷ چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲
#59

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
دادگاه ملکوتی شلوغ تر از همیشه بود. صدای داد و بیداد پیک مرگی همه جا را برداشته و باعث شده بود مشنگ های لندنی در نوار غرب و شمال غرب شاهد بارش ها و رگبارهای متمادی باشند.
مرلین که در جایگاه قاضی قرار داشت سعی می کرد با کوبیدن چکش روی میز و گفتن "ساکت باشین. جلسه رسمیه!" مردمان دنیای بالا را آرام کند.
اما متاسفانه هیچکس آرام نمی شد.
پیامبر که دیگر از این وضعیت به ستوه آمده بود طی یک حرکت زیبا و ظریف، چکشش را به سمت پیک مرگ بیدادگر، پرت کرد. سپس عصایش را چند باری به زمین کوفت و قدرت مرلینی اش را برای همه به نمایش گذاشت که این کارش باعث شد سکوت همه جا را فرا بگیرد.

لطفا نپرسید قدرتش چه بود که نه من مرلین هستم که بدانم؛ نه در آنجا حضور داشتم. شما فرض کنید یک چیز خفن بود دیگر! چی کار به این کار ها دارید آخه.
خلاصه که پس از آرام شدن دادگاه مرلین رو به حضار کرد.
- این همه چکش کوبیدیم چرا ساکت نشدید؟ حتما باید قدرت و خشممان را ببینید؟
- ببخشید آقا. نه که ما یه مدت پیش جادوگرا بودیم،فکر کردیم هدف این چکش و همر زدن شما هم مثل مال اوناست.

گوینده این را گفت و قبل از اینکه مورد غضب مرلین قرار بگیرد، فوری ناپدید شد. مرلین هم که دید طرف خودش محو شده بی خیالش شد و سمت شاکی که پیک مرگی چکش خورده بود، چرخید.
- خیلی خب جناب پیک مرگ. شما از کی شکایت دارید؟
- از ایوان روزیه آقای قاضی!

انگشت پیک مرگ جایگاه متهم را نشان داد که کاملا خالی بود.

- ببین تو رو خودتون! حتی سر چنین جلسه‌ی مهمی هم حاضر نشده! ما پیک مرگا خیلی زور زدیم بیاریمش این بالا. اما طرف حتی با اینکه اسکلت شده بازم دست از این زندگی فانی نمی شوره که نمی شوره!

بقیه پیک مرگ ها هم حرف پیک مرگ شاکی را تایید کردند. هیچکدام دلخوشی از ایوان نداشتند.
- تازه از اون بدتر! قیافشو شبیه ما ها کرده. اصلا با ما مو نمی زنه. همین پریروز کلی باهاش حرف زدم بعد آخرش که ازش پرسیدم «امروز چند تا روحو سانتریفیوژ کردی بندن؟» جواب داد من ایوانم! بعد نیشخند زنان دور شد! باورتون می شه من اونو با بندن اشتباه گرفتم؟

مرلین دستی به ریشش کشید.
- ما فهمیدیم. شما نیاز به عینک داری. حکم صادر...
- صبر کنین آقای قاضی!

پیک مرگ باورش نمی شد که مرلین چنین حکمی صادر کند. چشمان او اصلا ضعیف نبود و باید یکجوری این را به او می فهماند.
- جناب پیامبر من چشمام از عقاب هم تیز تره.
- رو حرف ما حرف می زنی؟ داری می گی ما که پیامبریم نمی تونیم تشخیص بدیم؟

شاکی که دست و پایش را گم کرده بود با اضطراب نگاهی به مرلین خشمگین انداخت.
- نه. من بی جا کنم رو حرف پیامبر حرف بزنم. اصلا من از فردا عینک می زنم... فقط... فقط الان تکلیف مردم چیه؟ مردمم نمی تونن ما رو از ایوان روزیه تمیز بدن. بعد شما فرض کن تو خیابون داری راه میری و یه پیک مرگ می بینی. چی کار می کنی؟... من که به عنوان یه انسان سکته می کنم!
- شما نمی خواد نگران انسان ها باشی. اونش با ما. اعتراضی نیست؟

ملت که نمی دانستند دیگر باید به چه چیز حکمی صادر شده از طرف پیامبر بزرگ جادوگران، اعتراض بکنند؛ سکوت کردند و با خود گفتند لابد این هم مانند آن یکی حکم های دیگر، حکمتی تویش بوده که فقط مرلین و خداوندش می دانند و بس.
- اتمام جلسه رو اعلام می کنیم.

با به اتمام رسیدن جلسه، همه متفرق شدند و تنها مرلین در دادگاه تنها ماند. پیامبر عظیم الشان دستی در جیب ردایش کرد و قلم پر و کاغذی از آن بیرون آورد. سپس این چنین نوشت:

لردا. به دستور شما باری دیگر آن روزیه را از دست پیک مرگان نجات دادیم. باشد که در زیر سایه شما به خدمت و کشتن سفییدان بپردازد.
ما همیشه گوش به فرمان شما هستیم .امر دیگری هم بود در خدمتیم.

با احترام مرلین.


----------------------------------------------

سوژه های مشخص شده:

فرض کن نامرئی بودی. چیکار می کردی؟
فرض کن یکاری کردی و الان تو اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی میکنن!
فرض کن که یکی دفترچه خاطراتتو خونده و رفته به همه گفته که چی توش بوده...چیکار می کنی؟
فرض کن تو خیابون داری راه میری و یه پیک مرگ می بینی. چی کار می کنی؟




پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
#58

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۳۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱
از خونه ویزلی ها
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
سوژه:فرض کن یکاری کردی و الان تو اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی میکنن!




-
خب‍....
هنوز حرف از دهن بازجو در نیومده بود که لیلی زد زیر گریه.
-کار اونا بود! اونا از مظلومیت من استفاده کردند! به من گفتن اگه این کارو بکنی میزاریم عضو محفل بشی! اونا از کوچولو بودن من سواستفاده کردن. آها گفتم کوچولو یاد یه کارتونی که دیدم افتادم اون جا یه پنج تا اس‍...
-وااای بسه دیگه! موضوع رو چپش نکن! فقط قشنگ بگو که چیکار کردی که این مشنگ ها تا صبح داشتن میرقصیدن!
- من فقط کاری رو که اونا گفتن انجام دادم! اونا گفتن که من داداشم رو سوپرایز کنم! منم حدس زدم بهتره با چوبدستی جرمی مشنگا رو جادو کنم! عه، گفتم؟ اونا گفتن که با چوب دستی بابام جادو کنم! آها گفتم سوپرایز یاده یه کارتونی افتام اون جا همه رو....

‌ ‌ ‌ ٢ ساعت بعد


-خب تموم شد.

واای سرم منفجر شد! مثل آدم بگو که کی به تو گفت از جادو استفاده کنی؟!؟!
-کی گفت، آره... همم...

لیلی وقتی که داشت به این فکر می‌کرد که به گردن کی بندازه یهو یه فکری به ذهنش رسید...
-هه! شما فکر کردین من اسم کسی که بهم گفت که جادو کنم رو لو میدم؟ هه هه من بهتون نمیگم که کار آلبوسه!. ها؟ لو دادم؟
-آلبوس، آره؟.خب تو آزادی که بری.

لیلی وقتی که تو دلش خوش‌حال بود و می‌خندید که کار رو گردن آلبوس انداخته گفت:
-وااای من چیکار کردم! من لو دادم...؟
لیلی داشت تو ذهنش فکر می‌کرد که با این کارش چه بلایی قراره سره آلبوس بیاد. در حال این که نمیدونسته آلبوس اشتباهی رو تو خطر انداخته


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۱ ۱۷:۲۸:۲۶


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
#57

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۸ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین
سوژه: فرض کن که یکی دفترچه خاطراتتو خونده و رفته به همه گفته که چی توش بوده...چیکار می کنی؟

***********************

-من آمده ام، وای وای! من آمده ام!

شاد و شنگول به سمت کتابخونه رفت.

-اوه اوه اومد!
-طبیعی باید باشیم؟
-آره دیگه!
-آهان باشه...گرفتم میرم تو نقش!
-

بحث داغی بود، دفترچه خاطراتی صورتی و پر از نقاشی در دستان دو مرگخوار!

-یک روز یه آقا تستراله...رفت تو اصطبل ریدل ها!...تام هم پرید تو اصطبل، باهاش شد همراه!
-چیشده؟
-هیچی چیزی نشده دارم شعر میخونم!
-تو کتابخونه؟
-خب آره!...شنیده بودم اینجا صدای آدم...چیز میشه...قشنگتر!
-خب چرا نمیری تو حموم؟
-...
-باشه...هرجور خودت میدونی.

سرش رو انداخت و از مرگخوار دور شد.

-رفت؟
-هیس!...آره رفت دوتا ردیف اونورتر.
-خوبه...برگردیم سر کارمون!

دفترچه رو از بین قفسه سعی کرد بیرون بیاره اما به خاطر قدرت کمی که داشت نتونست.

-آخه الانم باید تو حالت جانورنما باشی؟
-آره.

در حالت پیکسی بودش و قدرت زیادی نداشت تا بتونه دفترچه ی پر قطر رو بیرون بیاره.

-بذار کمکت کنم.

با کمک دوستش دفترچه ی صورتی رنگ گل گلی رو از داخل قفسه بیرون آورد.

-خب خب خب...اینجا چی داریم؟
-یه دفترچه ی صورتی گوگول مگولی!
-درسته...و صاحبش کیه؟
-خب ما دقیقا نمیدونیم اما...احتمالا گابریل تیت!
-خیلی خب...

دفترچه آماده ی باز شدن بود و هر لحظه علاقه ی دو مرگخوار به باز کردن و خوندش بیشتر میشد.

ساعتی بعد:

-آخیشششش!

نفسی تازه کرد و به سمت در راه افتاد.

-اومد! بدو جمع کن.
-هنوز اینجایی؟
-خب آره...میدونی...
-جالبه! صدات رو نشنیدم، کتاب میخوندی؟

دفترچه ی صورتی رنگ از زیر دست مرگخوار دیده شد.

-هومم! یک کتاب صورتیه انگار...تا حالا کتاب صورتی و به، به همراه...نقاشی؟
-کتاب مصوره!
-توش حتما درباره ی ساحره ها نوشته،آره؟
-آره خب...میدونی که!
-باشه...خدافظ.

از در خارج شد و مجرم ها دوباره به کارشون مشغول شدن.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۹
#56

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 436
آفلاین
ﻓﺮﺽ ﮐﻦ ﻧﺎﻣﺮﺋﯽ ﺑﻮﺩﯼ. ﭼﯿﮑﺎﺭ می‌کردی؟

★★★


- خدایا! غسل ارتماسی می‌کنم صرفاً جهت فان. الله اکبر!

و یوآن شیرجه زد توی استخر... استخری که با معجون نامرئی‌کننده‌ی محصول شرکت "بانز و رفقا به‌جز هکتور" پر شده بود.
یوآن یه دقیقه‌ی کامل توی استخر غواصی کرد و وقتی یه نوتیفیکیشن براش اومد که "شما صد در صد نامرئی شدین" بلافاصله اومد بیرون و خودش رو توی آینه چک کرد... هیچ اثری ازش نبود.

یوآن:

ولی علی‌رغم نامرئی شدنش، میشد حدس زد که داشت نیشخند شیطانی میزد.
پس معطل نکرد و از سالن اومد بیرون و مشغول گشت و گذار شد.

وسط راه متوجه تام جاگسنی شد که یه کیبورد تو دستش گرفته و حسابی سرگرم تایپ کردن بود. کنارش هم رودولف یه ساحره رو گیر انداخته و داشت کمالاتش رو اسکن می‌کرد.
- به‌به! چه کمالات ابرکمالاتی!
- گم شو پسره‌ی ایکبیری!

یوآن که موقعیت رو مناسب می‌دید، کف دستش رو چند بار لیس زد که قشنگ شــَــق صدا بده. بعدش ابعاد گردن رودولف رو با دقت اندازه‌گیری کرد و یه ضربدرِ فرضی روی مرکز گردنش کشید. بعدش کف دست خیسش رو بالا آورد و زاااااااااااااارت!

- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!

رودولف همونطور که گردنش رو سفت چسبیده بود، پشت سرش رو نگاه کرد و وقتی فقط و فقط جاگسن رو دید، اینجوری دهنش رو سرویس کرد:

تصویر کوچک شده

بلافاصله هم‌گروهی‌های رودولف و جاگسن خودشون رو قاطی ماجرا کردن و اینجوری شد که جلوی در اتاق مدیران، بین هافلپافی‌ها و ریونکلاوی‌ها دعوای ناموسی شد و حسن مصطفی هم با دست‌های روغنی از اتاق مدیران اومد بیرون و خیلی بی‌اعصاب سر ملّت داد کشید:
- مگه نمی‌بینین دارم این قالب کوفتی رو آپدیت می‌کنم؟! برین جلو در انجمناتون دعوا کنین! هرکی اینجا صداش بلند شد از IP بلاکش می‌کنم!

ملّت هم بدون هیچ حرفی متفرق شدن و حسن مصطفی هم آخرین نفر از حضار رو یواشکی گرفت و آورد توی اتاق مدیران و روی یه صندلی نشوندش.
- خب، دوست عزیز. شما اسمت چیه؟
- به نام خدا، پدرام هستم.
- خب پدرام جان. من می‌خوام مدیرت کنم.
- جدی؟!

حسن هم خیلی جدی چندتا دکمه رو زد و ناگهان پدرام مدیر شد.
پدرام انقد هیجان‌زده شده بود که اصلاً نمی‌دونست چی بگه. هنوز حتی پست ورودیش رو هم نزده، مدیر شده بود!

حسن همونطور که شال و کلاه می‌کرد، منوی زوپسش رو داد به پدرام و صداشو پایین آورد و گفت:
- من دارم میرم کانادا. پیشنهاد داوری لیگ کوییدیچ‌شون رو بهم دادن. حواست به منوی زوپس و سایت باشه. سپردمش بهت. بای!

و حسن لاگ‌اوت کرد و پدرام موند و منوی زوپس.
و یوآن!

یوآن:

یوآن که قبل از پدرام و حین دعوای هافلپافی‌ها و ریونکلاوی‌ها یواشکی وارد اتاق مدیران شده بود، همچنان نامرئی بود و نمیشد حالتش رو با شکلک‌ها توصیف کرد. ولی میشد حدس زد که داره به حال جادوگرانی افسوس می‌خوره که قراره مدیرش یه پدرامِ رندوم باشه.

پس بصورت چهارنعل از جادوگران فرار کرد و درست یه ثانیه بعد از خروجش، پدرام یه دکمه‌ای رو زد و جادوگران رو فرستاد هوا.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۵ ۷:۰۹:۳۶
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۵ ۷:۱۴:۱۴

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#55

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 326
آفلاین
تصویر کوچک شده


سوژه: فرض کن نامرئی بودی. چیکار می کردی؟

-جیــــــــــــــــــغ!
-کی جیغ زد؟
-هان؟ کی جیغ زد؟
-جیــــــــــــــــــغ!

ربکا در شب، مثل همیشه پرواز میکرد. برای اینکه راه را بیاید، جیغ میزد و با دقت به آن گوش فرا میداد. اگر برگشت که دور میزند، ولی اگر برنگشت و محو شد، مستقیم میرود.
جیغ هایش بلند بودند، و او این را نمیدانست.

-ده جیغ نزن! نزن!
-ولش کنین عزیزان! مرگخواران ارباب... ولش کنین!

به بالهای که دیده نمیشد نگاه کرد. او این کار را کرده بود.
-اهم...
-جیـــــــــــــغ!
-آخ... گوشم!

گوش گابریل درد گرفت. تازه میخواست داستان را بگوید. ولی گوشهایش در آمدند. احساس کرد حتما جرم های گوشش زیاد است، و اگر این گونه بود، باید گوش هایش را با وایتکس میشست.

-جیــــــــــــــغ!

نیم ساعت بعد


-آخیش!
-چیشده مگه گبی؟ آخیش؟
-هیچی... یه جیغ شنیدم. بعد چون گوشم درد اومد فکر کردم حتما جرم گوشام زیاد، پس رفتم و اونا رو با وایتکس شستم!
-هان؟ با وایتکس؟
-بله! وایتکس! تو هم اون جیغو شنیدی بلا؟
-آره. پیش ارباب بودم، یهو یه آدم یا یه خفاش...
-یه چی؟ خفاش؟
-آره خب. بنظرم اومد خفاش بود. خفاشا خیلی بلند جیغ میزنن. گفتم شاید یه خفاشه!
-شاید نه! حتما!

وقتی گابریل از اتاق بیرون آمد، با مرگخوارانی مواجه شد که گوششان را گرفته و بد و بیراه میگویند.
-آیی! گوش منو بچه درد اومدن کرد.
-آخ! جیغایی که میاد خیلی ترسنا... خیلی چندشه!

گابریل از این همه به هم ریختگی و نامتقارنی عصبی بود. تاقطتش تاق شد و داد زد:
-دِ بسه دیگه! من ربکا رو شستم! خورد به درخت و افتاد تو یه چاله گل. منم برداشتمش و شروع کردم با وایتکش و سفید کننده شستن. از بس شستم، دیگه رنگی بهش نموند. حالام اینجاست و داره دنبال یه راه رفتن به بیرون میگرده. هوفــــــف!
-هن؟
-همین بود. حالا برین سر جاهای متقارنتون بشینین.

گابریل رفت و در را باز کرد. چیز بنفش رنگی (که رنگش کم کم معلوم میشد) از دور با خوشحالی به در خروجی نزدیک میشد. خفاش خون آشام بنفش رنگ، یا همان ربکا به گابریل چشمک زد.
-هالویین جیغ جیغی! پر از بدشانسی!

و ربکا از در بیرون رفت تا دنبال تسترال بگردد و خونش را بنوشد.


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۰:۴۱:۲۱

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#54

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۱۷:۳۹ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 732
آفلاین
سوژه: فرض کن یکاری کردی و الان تو اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی میکنن!

سدریک درحالی که پشت میز بازجویی بر روی صندلی نشسته و به مامور بازجویی زل زده بود، گفت:
- خب، کارتون تموم شد؟ اگه کاری ندارین من برم!
- نخیر، هنوز شروع نکردیم چی چیو تموم شد؟ به ما خبر رسیده که شما در شب گذشته، ساعت هشت و چهل و شش دقیقه و پنجاه و سه ثانیه، در یکی از خیابان های ماگل نشین، با اجرای جادویی توسط چوبدستی و در معرض دید چند ماگل، باعث ایجاد رعب و وحشت شدین. چرا چنین کاری کردین؟

سدریک درحالی که نگاهش را به چهره ی بازجو دوخته بود، گفت:
- خب برای این که تو شب هالووین، همه همدیگرو می ترسونن دیگه!
- ولی نه اینجوری، جادوگرا جادوگرا رو می ترسونن و ماگلا هم ماگلارو! جادوگرا حق ندارن به این بهونه دنیای جادویی رو به خطر بندازن. خب، حالا توضیح بده چرا همچین کاری کردی؟

سدریک نگاهش را از بازجو گرفت و به سقف دوخت. پس از گذشت دقایقی، درحالی که همچنان به سقف نگاه می کرد، شروع به حرف زدن کرد:
- ببینین، تقصیر من نبود که وقتی چند تا بچه ی پنج شش ساله ی ماگل برای گرفتن شکلات اومدن پیشم و سوسکای زنده ای که به جای شکلات بهشون دادم، پنج برابر اندازه ی طبیعی شدن! قرار بود فقط دو برابر بشن ولی نمیدونم چرا جادوم درست کار نکرد و سوسکا پنج برابر شدن. وقتیم که خفاشای زنده رو طوری جادو کردم که فقط دنبالشون پرواز کنن ولی اونا به جای این که فقط دنبالشون برن، بهشون حمله کردن، تقصیر من چیه؟ من فقط بهشون دستور داده بودم دور سرشون بچرخن نه این که شروع کنن به گاز گرفتن سر و صورت بچه ها!

سدریک پس از اتمام حرفش، نگاهش را از سقف گرفت و به مامور بازجویی در مقابلش دوخت و با نگاهِ متعجب و حیران او مواجه شد. دریافت که زیادی حرف زده و اطلاعاتی را لو داده است که حتی روح بازجو نیز از آنان بی خبر بود.

پس با دستپاچگی، درحالی که سعی می کرد خراب کاری اش را جمع کند، ادامه داد:
- ام... چیزه... شوخی کردم بابا! اون حرفا رو فقط واسه این گفتم که عکس العملتونو ببینم. وگرنه منو چه به این کارا؟ حالا بذارین براتون ماجرای دیشبو توضیح بدم؛ ببینین، من واقعا نمی خواستم که اون تبرها اونجوری کنن؛ من فقط طوری جادوشون کرده بودم که سر و ته کوچه وایسن و هر کی خواست از کوچه رد بشه رو بترسونن. دیگه من که نمی دونستم شورش می کنن و بجای ترسوندن می زنن دست و پا و اعضای بدن هر کی که از اونجا رد می شه رو قطع می کنن...

سدریک به شدت بر روی اعترافاتش تمرکز کرده و به هیچ وجه حواسش به مامور بازجویی که ابروهایش لحظه به لحظه با گفته های سدریک بالا و بالاتر می رفت و چیزی نمانده بود که از صورتش بیرون بزند، نبود.

- و در ضمن، تقصیر من چیه که اون اسکلت ها رَم کردن و شروع کردن به گرفتن بچه های کوچیک؟ قرار بود فقط دنبال بچه ها بدون و صداهای ترسناک درارن تا اونارو بترسونن، نه این که اونارو زندانی کنن و با خودشون ببرن!

مامور بازجویی درحالی که امکان نداشت صورتش از آن بیشتر متعجب تر و خشمگین تر بشود، با صدایی خشن سدریک را از ادامه ی حرف بازداشت:
- پس کار تو بود؟ اون اسکلتا که بچه های ماگلو می گرفتن و بعد ناپدید می شدن، نتیجه ی جادوی تو بود؟

سدریک بر جا خشکش زد. باز هم ناخواسته چیزهایی را لو داده بود که مامور نمی دانست.
- چی؟ نه بابا... نه، اون اسکلتا مال من نبودن، شوخی کردم... خواستم بترسونمتون!
- ببینم تو منو تسترال فرض کردی؟
- نه نه اصلا!
- پس چطور فکر کردی من باور می کنم که داری شوخی می کنی؟ اونم درست وقتی که به این همه جرم مهم که من و همکارام در به در دنبال مجرمش می گشتیم، اعتراف کردی؟

سدریک با صدایی آرام و زمزمه مانند پرسید:
- پس... پس یعنی شما نمی دونستین که سوسکا و خفاشا کار من بود؟
- نه!
- یعنی نمی دونستین که تبرها و اسکلتا هم تقصیر من بود؟
- نه!
- یعنی منو بخاطر این کارا این جا نیاوردین؟
- خیر!
- پس میشه بپرسم واسه چی منو اینجا آوردین؟

مامور نفسی عمیق کشید و درحالی که سعی می کرد آرامشش را حفظ کند، گفت:
- ما تو رو به این خاطر به اینجا آوردیم، چون شب قبل با بالِ فرشته ای که روی شونه های یه دختربچه ظاهر کردی، با این که خودشو به شدت خوشحال کردی، اما خانوادشو خیلی ترسوندی و درضمن، وجود جادو هم علنی کردی! پس هدف ما این بود که انگیزه ات درمورد ظاهر کردن بال فرشته روی شونه های یه دختر کوچولو و نقض قانون رازداری جادویی رو بفهمیم.

سدریک درحالی که سعی داشت بغضش را فرو دهد، پرسید:
- پس یعنی منو فقط بخاطر بال فرشته آوردین؟ پس همه ی اون اعترافارو بیخودی کردم؟ یعنی فقط بخاطر یه بال فرشته ی کوچولو برای یه دختربچه منو این همه علاف کردین، نه بخاطر اون همه کار دیگه ای که کرده بودم؟
- بله، و در ابتدا مجازاتت فقط پیدا کردن اون دختر کوچولو و محو کردن بالش بود که البته با اعترافاتی که کردی، حداقل سه سال برای خودت تو آزکابان جا رزرو کردی! خب، پس تو رو با این پرونده ی سنگین به دست دمنتورا می سپارم تا خودشون تا آزکابان همراهیت کنن.

مامور پس از گفتن این حرف، از اتاق خارج شد و سدریک را با چهره ای که بدبختی از آن می بارید، تنها گذاشت تا همراه با زبان وراجش در تنهاییِ خود بسوزد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
#53

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
مـاگـل
پیام: 204
آفلاین
کریسمس بود و همه هدیه های خودشونو باز میکردن به جز پنه لوپه.
اون همه هدیه هاشو برداشته بود و داخل اتاق رفته بود.همه رو باز کرد و یکجا انداخت تا بعدا بررسیشون کنه.

-خب همه رو باز کردم. اینجا چی داریم ؟ پنج گالیون از طرف داداش کوچولوم، یک جاکت دست باف از طرف مامانم و....

همه رو یکی یکی بررسی کرد و بعد تصمیم گرفت از هدیه عزیزانش استفاده کنه.
جاکت رو تنش کرد و چکمه های عمه مولی رو پاش کرد و شنل آبی رو تنش کرد.بیرون رفت تا به دوستاش هدیه هارو نشون بده که با جیغ دخترا طرف شد.

-چتونه چرا جیغ میزنین؟
-پنی بدنت کو؟
-منو مسخره کردی یا واقعا چشمات مشکل داره شنل پوشیدم خنگ خدا.

ولی باز هم جیغ میزدن انگار که سوسک دیدن.

-مسخره ها بهتره برم بیرون بهتر از شنیدن جیغ های شماهاست.

کلاه شنل رو روی سرش گذاشت و ریونی هارو با نگاه های مات زده تنها گذاشت. به سمت جنگل رفت تا با آلیس یکم گپ بزنه و هدیه کریسمس رو بهش بده. همونطور که جلو میرفت جمع سانتور هارو دید که دور هم جمع شدن. به سمتشون رفت و دید که دلفی طبق معمول آلیس رو مظلوم گیر آورده و داره به خاطر دوستی با پنه لوپه دعواش میکنه. جلوتر رفت :

- هی سلام.

اما هر کدوم از سانتور ها که سرشون رو برمیگر دوندن هاج و واج اطراف رو نگاه میکردن و بعد شونه بالا مینداختنو به حالت اول بر میگشتند. پنی که حالا فهمیده بود داستان چیه زیر لبی گفت "بهترین روز زندگیمه! ". به سمت دلفی حرکت کرد. اول کمی به نقطه ضعف های دلفی سیخونک زد و بعد صداشو کلفت کرد و گفت:

-هی، سانتور سیاه آیا نام تو دلفیست؟
-تو کی هستی خودتو نشون بده.
-من از طرف ستارگان آمده ام جواب سوال منو بده.

دلفی یکم لرزید همینطور سانتور های دیگه.

-آره من دلفی هستم قربان.
-ستارگان بر تو خشم دارند.
-چ چ چ چرا؟
-چون به دختری به نام پنه لوپه و سانتوری نقره ای به نام آلیس ظلم میکنی. در نظر ستارگان این جرم بزرگیست.
-چطوری میتونم از این بزرگان طلب بخشش کنم؟
-باید بگم تنها با بخشش این دو نفر خشم ستارگان خاموش میشود.

پنی میدونست که گفتن کلمه "ببخشید "سخت ترین کلمه برای دلفیه.

-راستی باید بگم که امشب دوشیزه کلیرواتر برای دیدن آلیس به اینجا میاد. حواست به رفتارت باشه؛ تا امشب وقت داری که ازشون معذرت خواهی کنی.
-بله
-نشنیدم چه جوابی دادی!!!
-چشم قربان.
-حالا درست شد اگه فردا هم من اینجا باشم یعنی کارت را درست انجام ندادی اونوقت عملی برخورد میکنم. من دیگر میروم تو آلیس، به نزدیکی هاگوارتز بیا پنی به اونجا میاد اونجا قرار های خود را بگذارید.
-باشه.

پنی در حالی که خنده موزیانه و پر از نشاطی به لب داشت هم پا آلیس به نزدیکی هاگوارتز رفت و با آلیس حرف زد:

-سلام آلیس خوبی؟
-سلام پنی امشب میبینمت خیلی خوب نقش بازی کردی.
-ولی تو بهترین دوست من همه چیرو فهمیدی از قیافت معلوم بود.
-حالا قبل از این که دلفی برسه و همه چی رو بفهمه باید برم. خداحافظ.
- خداحافظ آلیس.

پنی بی معطلی به سمت جغد خونه رفت و برای پدرش نامه ای نوشت:

سلام بابا. کریسمست مبارک از شنل نامرعی خیلی خوشم اومد هم قشنگه هم پر استفاده همین روز اولی کلی ازش استفاده کردم.باید اعتراف کنم که کادو ی من جلوش هیچه. ولی بازم امید وارم ازش خوشت اومده باشه به مامان و داداشی سلام برسون و بگو این حرفا درباره کادوی اوناهم هست. عاشقتونم. قربان شما پنی.


به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.