سوژه: بازداشتگاه چراغی کم نور در آستانه ی تاریکی اتاق خود نمایی می کرد. صدای زوزه ی باد به قدری بلند بود که همه می شنیدنش. ماه باری دیگر خودش را به آسمان سیاه شب نشان داد و زنگوله ی شهر برای آخرین بار به صدا درآمد.
_ شما ها دیگه کی هستید؟
_ هیس اینجا فقط ماییم که سوال می کنیم!
_ آهان فهمیدم! شما حتما از طرفدارای...
_ هیس اینجا فقط ماییم که جواب می دیم!
روندا دسته ای از موهایش را که همانند شاخ کوین از سر کنجکاوی به طرف بالا حرکت کرده بود کشید و مانع بالا ماندنشان شد.
_ خب راستش...
_ خیلی واقع که من قرار بود بپرسم! بگو دیگه فقط تو بگو! زود باش تند سریع نننننننننننننننهههههه!
_ خب باشه بپرس!
_ اسمت چیه؟
_ گلپری! نه..ام..چیزه کانال تو کانال شد! اصلا من چرا باید بگم که اسمم رونداست؟ هرچند هرکی هر لقبی خواست بهم میده! مثلا...
اگر شما هم یکی از دوستان روندا باشید ویا او را بشناسید میدانید او از آن دسته دخترانی نیست که با یک سوال به نتایج دیگری نرسد. پس او شروع کرد به تعریف کردن زندگی نامه ی داشته و نداشته اش.
_ وای چه جالب! من این همه زندگی نامه داشتم؟ کاشکی موقعه ی تایید شدنم ازش استفاده می کردم!
_ چیکار کردی؟
_ جنگل آتیش زدم. ولی باور کن هیچیش نشد!
_ خب به من بگو که چرا جنگل رو آتیش زدی؟
_ فقط من نبودم که! از اونجایی که خیلی به دوستام اهمیت میدم لوشون نمی دم!
_ کل دوستات باهم! بابا دمتون گرم!
_ نبابا فقط تلما و جعفر و پاتریشیا و جینی و هاگرید وهری پاتر پسری که جزغوله شد بودن!
_ خب دقیقا چرا!
_ چون...
فلش بک
چند هفته قبل مدرسه ی جادوگری هاگوارتز: تمامی بچه ها در تالار اصلی جمع شده و منتظر برای شروع جشن پایان هفته ی سوم بودند.
_ خب بچه ها ما داریم وارد هفته ی چهارم میشیم. یعنی سه نفر از هافلپافیا باید با سه نفر از گریفیندوریا وارد جنگل بشن ومهارت های خودشون رو به نمایش بذارن. تازه اونا باید در جریان باشن که هاگرید یعنی من دنبالشون میرم! از گروه اول پاتریشیا، جعفر و روندا و از گروه دوم تلما جینی و هری! راستی از گروه دوم قرار بود ساکورا بیاد ولی چون یه خودکشی نا موفق داشته نمی تونه بیاد!(مرلینا از بابت دروغم عذر می خوام)
پس لطفا برید تو اتاقاتون و به کارای بدتون فکر کنید وسایلتون رو جمع کنید!
به اندازه ی وسایل جمع کردن بعد:
جنگل:_ خب بچه ها ینی که اینجا می بینید درخته! اون یکی هم درخته! اون یکی ترشم...عه!
همه ی بچه ها بانگاه های متعجب به هاگریدی که از دقایق اول تا دقیقه های نود داشت درختان را نشان خیره شدند تا شاید هاگرید چیزی جز درخت دیده باشد.
_ عه! این..یه...درخته!
هاگرید با دیدن چهره های اخم آلود بچه ها گشتن را متوقف کرد.
_ خب همینجا چادر می زنیم!
_ ولی اینجا با چیزی که پروفسور می گفت خیلی فرق داره!
_ بله پاتریشیا! عوضش اینجا درخت...
هاگرید تصمیم گرفت دیگر حرف نزند. او می دانست اگر باز هم حرف بزند با پوستی چروکیده به خانه برمی گردد.
_ راستی بچه ها کسی روندا رو ندیده؟ داشتیم باهم درمورد در و دیوار حرف می زدیم که غیب شد!
_ سخت نگیر جعفر از این کارا زیاد می کنه!
تلما با لبخندی که تا بناگوشش باز شده بود از جعفر فاصله گرفت و با دستانش جنگلی را که ذر سیاهی غرق شده بود نشان داد.
_ اون جنگل پر از گرگه! شاید گرگا خوردنش! شایدم فرافرار کرده! من به روندا خیلی مشکوکم!
_ اما این امکان نداره! واقعا دختر نازنینی بود! باید براش خرما پخش کرد. واسه همینم باید بیاین از ما خرمای پروفسور دامبلدور رو بخرید!
_ هری جونم راست میگه! باید براش سیاه پوشید حتی اگه محفلی بودیم! برای خرید بهترین لباس ها فقط کافیه از مغازه ی مامان مالی به آدرس زیر خرید کنید! راستی یه لباس بخر یه ویزلی ببر! منتظرتون هستیم!
تلما دوربینی را که سمت هری و جینی بود به طرف خودش چرخاند و حالت خبرنگار ها را گرفت.
_ هم اکنون به خبری که به دستم رسید توجه کنید! روندا مرد! دیگری روی زمین جاییی برای او نیست!
_ اگه می خواین یه شبکه ی دیگه رو تماشا کنید عدد 3 رو به شماره یمن پیامک کنین! شماره می خواین واقعا که من شماره نمی دم!
تلما روندا را هل داده و شروع به دعوا کردن کردند.
_ تو دیگه از کجا نازل شدی! قرار بود پست درباره من باشه نه تو!
_ از اونجایی که من نویسندم می تونم از پست حذفت کنم ولی نمیکنم چون می خوام اذیتت کنم!
_ جادوگران، جادوگران، سایت خوبه ما! جادوگران، جادوگران، پر از دوستیه اینجا! آدرس Jadogaran.org.جهت اطلاعات بیشتر به مافلدا مصنوعی مراجعه نمایید با تشکر!
گابریل از روی تنه ی درخت پایین امده و هما طور که ظاهر شده بود همانطور هم غیب شد. در همین موقع دوربین به طرف مناظر چرخید.
_ اینور می رم درخت می بینم! اون ور می رم درخت می بینم! روی کوه! روی تپه ها! همش درخت می بینم! بابا دمتون گرم چقدر درخت می کارید!
با تمام شدن حرف هاگرید دوربین توسط فردی ناشناس به نام جعفر خاموش گردید.
_ خب بچه ها از اونجایی که این جنگل همش درخته (همش) به جز تیکه ی دومش ما بایا بریم سمت تیکه ی دومش تا ونجا بتونیم چادر بزنیم وگرنه شب باید بالای درخت بخوابیم!
به اندازه ی یک جا به جایی بعد:
تیکه ی دوم جنگل:
بعد ا زگذشت دقایقی با برنامه ی باز کردن چادر با روندا و در رفتن فنر چادر و خوردن در سر گرگ ها و افتادن گرگ ها به دنبال هاگرید و نیش زدن لونی ها و لینی ها جعفر برای اینکه بیکار نمانند(!) پیشنهاد تعریف داستان های ترسناک را داد و از آنجایی که هاگرید برایشان اهمیت بسیاری داشت او را ول کرده و شروع به انجام بازی کردند.
_ خب من شروع می کنم! یک داستان واقعی و ترسناک!
جعفر گم می شود:
بارون تازه تموم شده بود و من بخاطر نداشتن چتر در گوشه ای مونده بودم! هوا داشت تاریک می شد و منم ارمحلی که می خواست دور بودم. تصمیم گرفتم راه میانبر رو انتخاب کنم و از کوچه پس کوچه ها برم! داشتم از یکی از کوچه هاعبور می کردم که یهو یه چیزی پشت سرم سرم دیدم. یه گوسفند با دندونای گرگ، چشمای اژدها و زبون مار. درضمن اون سرعت چیتا رو هم داشت. من با سرعت تمام دویدم و گوسفند هم دنبال من بود. کم کم به پایان جاده نزدیک می شدم و گوسفند به هر موجود دیگه ای تبدیل می شد. پایان جاده یک دره بود. گوسفندی که حالا شبیه به قوچ بود به من حمله کرد و من رو از دره پرت پایین. و من اون روز مردم!
همه ی هافلپافی ها ادعای ترسیدن کردن اما با وارد شدن هاگرید جو عوض شد.
_ خب اگه مردی چطوری هست که هنوز اینجایی؟
_ یعنی شما نترسیدید! من که خیلی ترسیدم!
_ خب بکشید بیرون چون من می خوام داستان رو تعریف کنم!
روندا بلند شد تا داستانش را تعریف کند ولی در عوض با کلمه ی رزرو که توسط تلما زده شده بود مواجه شد.
_ شبی بود بس ترسناک و زجر آور.
_ من قرار بود بگم!
_ خرابش نکن تازه وسط داستانمم نپر!
دو دختر درون جنگ سبز درحال گشت زنی بودند تا اینکه یک هیولا از پشت سرشان ظاهر شد دختر اول که موهایش طلایی بود در رفت ولی دختر دوم که مو هایش قهوه ای بود جگید و هیولا را شکست داد. این بود داستان من پایان.
_ خیرم دختر موطلایی اون رو شکست داد!
_ بچه ها دعوا نکنید! نگاه کنید پاتریشیا رو چه آروم نشسته! من یه داستان توپ بلدم! یه شب تاریک و طوفانی بود. زنگ خانه ای که در میان جنگل بود زده شد.
_ شما کی هستین آقا؟
_ من. درختکار هستم.
پایان فلش بک
_ بله دیگه اینجوری بود که همگی از سر عصبانیت با هم جنگل آتیش زدیم و از اونجایی که هری می خواست لومون بده انداختیمش تو آتیش! البته حالش خوبه فقط تو بخش سوختگی های درجه یکه!
_ خانم فلدبری ظاهرا اشتباهی رخ داده و شما رو اشتباهی آوردن اینجا! از شما عذر می خوام!
روندا بدون معطلی آن مکان را ترک کرد و پشت سرش را هم نگاه نکرد.