هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین
پیام زده شده در: ۰:۵۶:۱۸ جمعه ۱۸ آبان ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۵:۴۷
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور سوم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی پنجم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم برتوانا و مردمان خورشید.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ یک‌شنبه 27 آبان در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷:۴۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۰۴:۲۹
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
تصویر کوچک شده



در برابر

مردمان
خورشید

از اتاق فرمان می‌فرمایند که پست سوم
« موقعش رسید! قضاوت با شما... »






ناگهان ابرهای بالای سرشون و آدم‌های دور و برشون به جنب و جوش افتادن. البته نه به جنب و جوش به سمت جلو، بلکه به جنب و جوش به سمت عقب! این اتفاق برای مرگ، چیز خاصی نبود. برای ترزا تجربه‌ی جالبی بود اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه. اما برای گابریل خیلی تجربه‌ی هیجان انگیز و جالبی بود و می‌خواست بپره بیرون و آدم‌هایی که از سر کوچه رد می‌شدن رو بغل کنه، که متعاقبا ترزا تصمیم می‌گیره علاوه بر خودش، گابریل رو هم کنترل کنه.

پس از گذشت لحظاتی، همه‌چیز ایستاد. هنوز خنکای باد دم صبح توی هوا بود و برای تنش و استرس فضا بسیار کمک کننده بود.

- چند پیچش بهش دادی ترزا؟
- فکر می‌کنم سه پیچش و نصفی...
- خب الان باید چیکار کنیم؟

مرگ بلافاصله بعد از شنیدن "نصفی" با نگاهی پوکر به ترزا خیره شد. سپس داس‌هاشو غلاف کرد و روی زمین نشست. ترزا و گابریل با تعجب به مرگ نگاه کردن.

- چی شد؟! چرا نشستی؟!
- خسته شدی مرگ؟! بعد از اینکه مسابقه تموم شد میتونیم کلی استراحت کنیم! می‌خوای بغلت کنم، خستگیت در بره؟!

مرگ نشسته بود و به روبرو خیره شده بود.
- گفتی سه پیچش و نصفی! اون نصفیش اضافی بود. الان ما برگشتیم به زمانی که یه پیرمرد به یاد دوران بچگیش سعی داشت کلید برق رو روی حالت وسط نگه‌داره، اما عینکش رو نذاشته بود و دستشو کرد توی پریز برق و من جونش رو گرفتم. شما هم الان خوابین و ما حدود چند ساعت دیگه با پورت‌کی میریم به رختکن...
- مگه مسابقه ساعت چند شروع شد؟!
- ساعت ۹ صبح!
- الان ساعت چنده؟!
- ۴:۳۰ صبح!

ترزا هم کنار مرگ نشست. اما یکم بعد از استادش کمی فاصله گرفت و جلوی روی ترزا و مرگ، گابریل لی‌لی کنان درحال طی کردن قسمتی از کوچه بود. مرگ به روبروش خیره شده بود و ترزا، دستاش رو زیر چونه‌اش گذاشته بود و هر از چندگاهی از خستگی آه می‌کشید.

۶:۰۱

- الان بریم؟!
- نه گابریل! صبر کن!
- باشه.

۶:۰۳

- الان؟!
- نه گابریل گفتم صبر کن!

۶:۰۵

- بریم؟!
- گابریل هنوز زوده!
- باشه!

گابریل خیلی میونه‌ی خوبی با صبر کردن و صبوری نداشت و همین یکی‌دو دقیقه براش کلی مدت طولانی بود که صبر کرده بود. پس تصمیم گرفت که از اعضای تیمشون تقلید کنه. اما نمی‌دونست که از کی تقلید کنه و تصمیم گرفت از کاپیتانشون تقلید کنه. کی بهتر از مرگ برای یادگیری صبر؟!

پس گابریل به سمت مرگ رفت، کنارش نشست و مثل اون به دیوار روبرو خیره شد. گابریل با خیره شدن آشنایی قبلی داشت، پس می‌دونست چطوری باید خیره بشه. اما قبلا گابریل به چشم آدما خیره می‌شد و اینجوری شکنجه‌شون می‌کرد و هیچوقت به دیوار خیره نشده بود. پس بعد از گذشت چند لحظه چشمای گابریل خشک شدن. قرمز شدن. دیگه تحمل نکردن و تیکه تیکه شدن و ریختن توی کاسه‌ی سرش.

- ساعت ۸ شده. الان بهترین موقعس که بریم!

گابریل که این رو از مرگ شنید، به سمت مرگ برگشت. اما مرگ با گابریلی روبرو شد که جای چشماش کاملا خالی بود. پس مرگ یه ضربه به پشت سر گابریل زد و از داخل کاسه‌ی سر گابریل دوتا کره چشم نو به جایگاه خالی چشم گابریل برگشتن.
- بریم؟! آخجون!

و مرگ و گابریل و ترزا به سمت رختکن ورزشگاه تله‌پورت کردن. همینکه به کنار رختکن رسیدن، به نحوی پشت چادر جایگیری کردن که هم به گابریل دسترسی داشته باشن، که چیزی رو خراب نکنه و هم به خود گذشته‌شون که چیزی خراب نشه.

- به نظرتون بلاجر از الان زامبی شده؟ یعنی الان هم زامبیه؟!

سوال خوبی بود که ترزا مطرح کرده بود. مرگ هم با نظر ترزا موافق بود.

- تو و گابریل برین و ببینین بلاجر زامبی هست یا نه؟ اگه زامبی بود بیاین و خبر بدین. اگه هم که زامبی نبود، صبر کنین و ببینین کی زامبی میشه؟ و چجوری زامبی میشه؟!
- چجوری زامبی شدنش رو درمان کنیم؟!
- اول باید بفهمیم چطوری زامبی شده!

ترزا که متوجه شده بود چی شده، دست گابریل رو گرفت و آماده‌ی حرکت شد. گابریل که از داخل چادر صدای خودش رو شنیده بود، داشت تلاش می‌کرد که بره و یه بغل به خودش بده. اما ترزا دستش رو محکم گرفته بود.
- موفق باشین استاد!
- شما بیشتر بهش نیاز دارین.

گابریل و ترزا به سمت جایگاه قرارگیری توپ‌ها حرکت کردن. مرگ هم که یاد ناتوانی ذهنش در سخنرانی کردن در گذشته افتاد، سعی کرد با تله‌پاتی به خودش کمک کنه که چه سخنرانی‌ای بکنه. الان فهمید که این ایده‌ها و سخنرانی‌های خفن از کجا به ذهنش رسیده بودن.

از اونطرف ترزا و گابریل هم به بالای سر توپ‌ها رسیده بودن. ترزا در جعبه رو باز کرد و به گابریل نگاه کرد.

- زامبی شده؟
- نه هنوز نشده!

بلاجر خیلی عادی و آروم سرجاش نشسته بود. البته عادی و آروم برای یک بلاجر عادی! چون بلاجر ها حتی زمان معمولی بودن هم پر جنب و جوش و پر سر و صدا هستن. ترزا که همیشه با یه بلاجر پریزاد سروکار داشت، نگاهی به گابریل انداخت.
- امتحانش نکنیم؟!
- بکنیم!

ترزا به سمت بلاجر رفت و دستاش رو روی تسمه نگه‌دارنده بلاجر گذاشت.
- آماده‌ای؟

گابریل هم با چماقش اون گوشه زمین ایستاد.
- آماده‌ام.

ترزا تسمه رو باز کرد و بلاجر بلافاصله به هوا بلند شد. چندلحظه بعد با سرعت به سمت گابریل به زمین نزدیک‌تر شد و گابریل با چماقش به بلاجر ضربه زد. بلاجر به سمت ترزا پرواز کرد و ترزا حالت دروازه‌بانی گرفت که بلاجر رو بغل کنه، اما بلاجر با سرعت به ترزا برخورد کرد و ترزا همراه با بلاجر نقش بر دیوار شد. سپس ترزا با صدای چسب مانندی از دیوار کنده شد و سینه‌خیز به سمت جعبه حرکت کرد.
بلاجر رو سر جاش گذاشت و به سختی تسمه رو روی بلاجر سوار کرد. و بعد بلند شد و رو به گابریل گفت:
- یادم باشه یه فکری هم به حال چماقت کنم که جلوی اون زامبی کم نیاره!

صدای ویبره زدن هکتور، توجه ترزا رو به خودش جلب کرد.
- هکتور و ریگولوس دارن میان گابریل!

ترزا سریع گابریل رو زیر بغل زد و رفت که گوشه‌ای قایم بشن.

- عه هکتور! دلم براش تنگ شده بود. برم بغلش کنم؟!
- نه گابریل! هیچکس نباید بفهمه ما اینجاییم!

هکتور و ریگولوس به جعبه که رسیدن، نگاهی به هم انداختن و بلافاصله در جعبه رو باز کردن.

- آخیش! یه لحظه گفتم نکنه سایز توپا هم بخواد غول مانند باشه.
- آره منم خیلی نگران بودم!
- کاملا مشخصه که چقدر نگران بودی.

ترزا می‌بینه که ریگولوس در جعبه رو رها می‌کنه و خم میشه که بند کفشای ورزشیش رو محکم ببنده...

دوشومب!

در محکم روی هکتور میفته و هکتور که تا کمر توی جعبه بود برای چند لحظه بی‌حرکت می‌مونه!
- اوا! شرمنده! خوبی تو؟

گابریل به ترزا نگاه می‌کنه و همزمان با نگاه گابریل یکی از دستان هکتور به نشانه لایک دادن، از جعبه بیرون میاد.

- دیدی ریگولوس عصاره‌ی هکتور رو گرفت؟!

همزمان که دیالوگ ریگولوس که می‌گفت "یه لحظه گفتم نکنه کمرت از وسط نصف شد." به صورت زیر صدا پخش می‌شد، ترزا سعی می‌کرد جلوی خنده‌ش رو بگیره.
- گابریل، چجوری عصاره هکتور رو میشه گرفت؟!
- اوناها! اون مایع سبزرنگ رو نمیبینی که از پشت جعبه بیرون میریزه؟ اون عصاره هکتوره!

ترزا بعد از دیدن مایع سبزرنگ و شنیدن دو کلمه عصاره و هکتور در کنار هم، بلافاصله برقی در چشماش نمایان میشه و همراه گابریل به سمت مرگ حرکت می‌کنه.

- کار هکتوره!
- چطور؟
- ریگولوس به طور ناخواسته هکتور رو توی جعبه میندازه و معجون توی جیب هکتور میشکنه و محتویاتش روی بلاجر میریزه.
- پس طبیعتا خود هکتور باید بدونه چطور این قضیه رو درستش کنه. فعلا باید کاری کنیم که مسابقه به خیر بگذره.

مرگ این رو میگه و منتظر واکنش بقیه نمی‌مونه و به سرعت به سمت جاروش حرکت می‌کنه.
- ترزا و گابریل، جوری توی زمین پخش بشید که حتی با بزرگ بودن ورزشگاه، بازم کسی به دوتا بودنتون شک نکنه...

ترزا و گابریل به مرگ نگاه کردن و با تکان سر، حرفشو تایید کردن.

- ... و مراقب باشین که این بلاجر دردسر درست نکنه و کسی رو بالای لیست من نیاره!

مرگ این رو گفت و به سمت ورزشگاه حرکت کرد. گابریل و ترزا هم پشت سرش سوار جاروها شدن و هرکس در مکانی مسلط به فضا و دور از بقیه جایگیری کردن. به غیر از گابریل که نمیشه از این توقعات ازش داشت.

مسابقه شروع نشده، پر از هیجان دنبال می‌شد. البته خود مسابقه هیجانی نداشت و همش خرابی هایی که بلاجر به بار می‌آورد هیجان ساز بود.
این بار قرعه به نام جگرگوشه آقای ویزلی افتاد که درب و داغون بشه. بلاجر زامبی به دنبال فورد ویزلی‌ها انداخته بود و اصلا قصد نداشت بی‌خیال بشه. گابریل هم با فکر ترزا برای مقابله با زامبی توی دستش، توی زمین ورجه وورجه می‌کرد. چماقی آهنین که گابریل برای اینکه از پس وزنش بر بیاد، دو دستی حملش می‌کرد. فورد آقای ویزلی از کنار گابریل گذشت و همینکه رد شد گابریل به زحمت تونست چماقشو بلند کنه و بلاجر با چماق برخورد کرد و منحرف شد.
گابریل از تشویق تماشاگرا به وجد اومده بود. تماشاگرا هم به وجد اومده بودن و فکر می‌کردن گابریل بلاجر رو زده. اما بلاجر خودش به چماق خورده بود.

همونموقع آلارم لیست مرگ گذشته به صدا در اومده بود و مرگ باید جون یک گنجشک رو می‌گرفت. پس مسابقه رو رها کرد و به دنبال گنجشک افتاد. مرگ از نبود نسخه گذشته خودش استفاده کرد و به دنبال کوافل افتاد و قبل از اینکه کوافل به بلاجر برخورد کنه، با یه اشاره مسیر کوافل رو عوض کرد و اولین گل رو به ثمر رسوند.

بازی با تنها گل مرگی که حتی مال این زمان هم نبود دنبال می‌شد و باید متوقف می‌شد. و متوقف هم شد! بلاخره پسر برگزیده نتونست ضرر مالی رو تاب بیاره و دستور به توقف بازی داد.

زمانیکه هری با داورا بحث می‌کرد. هردو نسخه حال و آینده تیم برتوانا به سمت رختکن حرکت کردن.

- باید حواسمون باشه که وقتی به گذشته رفتیم، ما از اینجا از هکتور راه درمان رو بپرسیم.
- درسته.

همینطور که هر دو مرگ و هردو ترزا درحال بحث درمورد مسابقه و بلاجر بودن، هردو گابریل در فکر بغلیدن بودن. گابریل آینده در قبال فکرش اقدام کرد و به سمت چادر حرکت کرد. ترزای آینده درحالی‌که سعی می‌کرد جلوی گابریل رو بگیره، پاش توی پاش گیر کرد و هردو وارد چادر شدن. گابریل معطل نکرد، خودشو آزاد کرد و در بغل خودش آرام گرفت. مرگ آینده هم دیگه چاره‌ای جز ورود نداشت.

- یعنی حتی عرضه نداشتی دیده نشی؟ من اینجا دارم بقیه رو می‌پیچونم که شماها لو نرین. اونوقت تو حتی نمیتونی گبو بگیری!
- در جریانی که هرچی میگی در واقع داری به خودت میگی دیگه؟

ترزای حال و آینده با هم درگیر شده بودن و بقیه درحال تماشای این معرکه، حتی نمی‌توانستن پلک بزنن. بلاخره دعوای ترزا با ترزا تموم شد و برتوانای گذشته به دنبال کار خودشون رفتن و برتوانای آینده رو تنها گذاشتن.

مرگ به سمت هکتور رفت و با آرامش به او نگاه کرد.
- پادزهر اون معجونی که همراهت بود رو داری؟
- بلی. بیا!

و به همین سادگی قضیه حل شد. واقعا توقع داشتین درگیری پیش بیاد و زد و خورد بشه و علامت مثبت هجده بیاد پای پست؟ نچ نچ نج! چقدر بی‌ادبین!
تیم برتوانا به سمت بلاجر رفتن و با تمام احتیاط، سعی کردن بلاجر زامبی نزنه جرشون بده و محلول رو، حالت ریختن سطل رنگ روی دیوار، روی بلاجر ریختن.

چند ثانیه اول خیلی ساده و عادی گذشت. اما ناگهان دیگه ساده و عادی نگذشت! انگار که به بلاجر زامبی چندین لیتر انرژی‌زا خورونده باشن و زامبی بودنش چندین و چند برابر شده باشه، بلند شد و در عرض چند صدم ثانیه کل ورزشگاه باستانی غول های غار نشین رو با خاک یکسان کرد.

هری پاتر که با دهانی باز مشغول تماشای خرابی پیش روش بود، داشت به این فکر می‌کرد که با خرابی‌ها چیکار کنه، بدون پول و توجه و بدبختی و...
خلاصه که همیشه قصه‌ای که با خرابی شروع میشه، با آبادی تموم نمیشه. اگه بلاجرتون زامبی باشه، سرتاسرش خرابی میشه!

پایان!




ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۸ ۰:۱۴:۰۰
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۸ ۰:۱۸:۰۱
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۸ ۰:۵۳:۵۰
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۸ ۱:۰۹:۴۶

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲:۱۵ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۰۷:۴۳
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 152
آفلاین
مردمان خورشید


vs



برتوانا



First post

بلاجر زامبی



- دیگه وقتشه که بریم تو زمین. نکاتی که با هم مرور کردیم رو یادتون نره!
- صبر کن ببینم؟! اینجا من کاپیتانم یا تو؟
- اسما تو ولی مهم نضش شخص توی تیم زاخاریوس جون. پس من.
-
-

در میان بحث همیشگی هیزل و زاخاریاس بر سر کاپیتانی تیم، ناگه پرده محموعه را کشیدند و مجموعه بزرگ غول های غارنشین که مشخص بود برای بازی کردن غول ها ساخته شده بود نمایان شد. در آن طرف زمین تیم برتوانا از رختکن خود خارج شد و وارد زمین کوییدیچ شد.
با این ورود ناگهانی و سریع تیم حریف، هیزل هول کرد و فریاد کشید.
- زود باشین بچه ها! دیر شده!
- صبر کن هیزل! سونیک نیستیم که!
- واسه همین چیزا گفتم به جای این گاتس گنده سونیک رو بیاریم زاخار!
- ای بابا! زمین رو نمی بینی؟
- بحث رو تموم کنین بچه ها.
- برای اولین بار میگم مری راست میگه. الان وقت بحث نیست. باید بریم توی زمین.

اعضای تیم مردمان خورشید وارد زمین شدند. جارو هایشان را به دست گرفتند و آماده پرواز شدند.

با شمارش معکوس و در پی آن سوت داور مسابقه بازی شروع شد. در همین هنگام بود که بازیکنان متوجه شدند چیزی سرجایش نیست.
چرا بلاجر ها از حالت عادی ها عجیب تر رفتار می کنند؟ چرا پس از نزدیک تر شدن به بازکن تبدیل به زامبی می شوند!؟

- آندرومدا! گاتس! حواستون به این بلاجر ها باشه! نمی خوام نه خودتون نه ما آسیب ببینیم.
- ولی حتی نزدیک بودن به اینا هم سخته چه برسه به ضربه زدن بهشون.
- سعی کنین تمام سعی خودتونو بکنین؛ اگه موفق نشدیم از این استفاده می کنیم.

هیزل زمان برگدان را از جیبش بیرون آورد.

- ولی این تقلبه!
- اشکال نداره فیلیستی. دیروز موقع تمرین برتوانا یواشکی رفتم تا سطحشون بررسی کنم و متوجه شدم که اونها هم میخوان از زمان برگردان استفاده کنن واسه همین اینو با خودم آوردم.
- ولی من هنوزم مخالفم.
- نظرت مهم نیست. بچه ها تمام سعیتونو بکنین توپ به من نخوره. نمی تونم وقتی زامبی شم کاری براتون بکنم.
- اوکی!

ناگهان بلاجری به سمت آنها آمد. هیزل و بقیه جا خالی دادند. هیزل تصمیم گرفت به بالاترین نقطه دید ورزشگاه برود تا سریع اسنیچ را دستگیر و تیم خود را به جشن پیروزی لیگالیون نزدیک تر کند.


تصویر کوچک شده


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴:۱۵ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
تصویر کوچک شده

در برابر

مردمان
خورشید

پست دوم
« هنوز موقعش نرسیده! »


نگاه همه‌ی اعضای تیم به سمت ترزا برگشت.

- فکر نکنم همه بتونیم بریم... من و گب و مرگ بریم... هکتور بمونه مراقب بقیه باشه... فکر کنم اینجوری خوب بشه... فقط از کجا باید زمان برگردون گیر بیاریم؟... وزارتخونه باید داشته باشه دیگه...
- خوبه!

ترزا ناگهان به خودش آمد. سرش رو تکون داد و ابر‌های افکارش رو کنار زد.
- چی خوبه؟
- ایده‌ت!
- ایده‌م؟ اوه! داشتم بلند بلند فکر می‌کردم؟

گابریل با حرکت سرش تائید کرد.

- پس یعنی الان واقعا می‌ریم از وزارتخونه زمان برگردون بدزدیم و به گذشته برگردیم و بفهمیم چرا بلاجر زامبی شده و حلش کنیم؟
- درسته!
- آهان... خب پس بریم رختکن آماده شیم!

اعضای تیم به سمت چادر رختکن راه افتادند. ترزا، مرگ و گابریل جاروهاشون رو توی کمد‌های غول‌آسای رختکن گذاشتند. وقتی داشتن لباسشون رو عوض می‌کردن متوجه حرکت‌هایی در پشت پرده رختکن شدن. گابریل با دست به نقطه‌ای از چادر اشاره کرد.
- یه چیزی اون پشته!

صداهایی از پشت چادر می‌اومد. مرگ با احتیاط به سمت جایی که گابریل اشاره کرده بود به راه افتاد تا مچ جاسوس رو بگیره. اما ترزا به موقع دو گالیونیش افتاد که خود آینده‌شون پشت چادرن و منتظرن تا خود الانشون برن و اونا بیان تو. ترزا جلوی راه مرگ وایساد.
- ولشون کن! باید زودتر بریم. داره دیر...

در همون لحظه ترزای آینده درحالی که داشت تلاش می‌کرد که گابریل آینده رو محکم نگه داره، از پشت به درون چادر افتاد. گابریل آینده خودشو از دست ترزای آینده آزاد کرد. به سمت گابریل دوید و اونو بغل کرد. حالا که لو رفته بودن مرگ آینده هم به داخل چادر اومده بود. ترزا رو به ترزای آینده که داشت از روی زمین بلند می‌شد کرد.
- یعنی حتی عرضه نداشتی دیده نشی! من اینجا دارم بقیه رو می‌پیچونم که شماها لو نرین. اونوقت تو حتی نمیتونی گبو بگیری!

ترزای آینده دست به سینه روبه‌روی ترزا وایساد.
- در جریانی که هر چی میگی در واقع داری به خودت میگی دیگه؟
- اون اتفاقات عجیب تو زمین بازی هم کار شما بود، نه؟
- بله!
- چرا این کارو کردین؟ نباید تقلب می‌کردین! ما خودمون می‌تونستیم از پس اون بلاجر زامبی بر بیایم!
- خودت هم میدونی که نمی‌تونستین! تو منی! می‌دونم که به چی فکر می‌کنی!

ترزا نگاهی به سرتاپای خود آینده‌اش کرد. آهی کشید و به سمت اعضای تیم برگشت. همه با تعجب به دو ترزا نگاه می‌کردند‌.

- چرا اینجوری نگاه می‌کنین؟... اصلا مهم نیست! بهتره زودتر بریم. گب! لطفا خود آینده‌ت رو ول کن و بیا بریم!

گابریل برای بار آخر خود آینده‌اش رو بغل کرد.
- از دیدنت خوشحال شدم!
- منم همینطور!

سپس برای گابریل آینده دست تکون داد و همراه مرگ و ترزا از چادر بیرون رفت.

کوچه کناری ورودی وزارت سحر و جادو

- خب پس الان نقشه‌مون اینه که به عنوان حضار دادگاه بریم تو. بعد من و گب حواسمون باشه و بقیه رو مشغول نگه داریم تا مرگ بره تو بخش اسرار و زمان برگردون رو بیاره. طبق چیزی که توی کتابا پیدا کردم، وقتی در بخش اسرار رو پشت سرت ببندی درها جا‌به‌جا میشن. مرگ حواست باشه درو باز بذاری که راهو گم نکنی!
- من مرگم! راهو گم نمی‌کنم!

ترزا لحظه‌ای فکر کرد. مرگ راست می‌گفت! اون گم نمی‌شد!

- راست می‌گی! خب این چیز خوبیه! اگه یه وقت داشتیم لو می‌رفتیم هم مرگ وانمود می‌کنه اومده جون یکی رو بگیره. حله؟
- حله!
- حله!

هر سه نفر نگاهی به هم کردن. آماده رفتن بودن. وارد باجه قرمز تلفن شدن.
- من! من! من میخوام تلفنو بردارم!

ترزا گابریل رو بلند کرد تا دستش به تلفن برسه. گابریل تلفن رو برداشت و کد ۶۲۴۴۲ رو زد.

- شما با وزارت سحر و جادو تماس گرفته‌اید. برای ارتباط با بخش مدیریت عدد یک، جهت اقدام به استخدام عدد دو، انتقادات و پیشنهادات عدد سه...

مرگ یکی از اون مشت‌هایی که وقتی تلوزیون برفکی میشه توی سرش میزنن، توی سر تلفن زد. تلفن خر خری کرد و دوباره از اول شروع کرد.
- به وزارت سحر و جادو خوش آمدید. خواهش می‌کنم نام و شغل خود را اعلام فرمایید.
- من گابریل دلاکور ام. با ترزا مک‌کینز و مرگ اومدیم برای حضور به عنوان حضار دادگاه.

سکوت شد. و سکوت ادامه پیدا کرد. مرگ داشت آماده می‌شد که مشت دیگه‌ای توی سر تلفن بکوبه که ۳ نشان از پایین تلفن بیرون اومد و صدا شروع به صحبت کرد.
- متشکرم. بازدید کنندگان محترم، لطفا این نشان‌ها را بگیرید و به جلوی ردایتان وصل کنید.

لحظاتی بعد هر سه روبه‌روی حوض بزرگ لابی وزارتخونه وایساده بودن.

- واااای چه فواره‌های قشنگی داره! می‌خوام برم زیرشون!

گابریل شروع به بالا رفتن از لبه حوض کرد ولی ترزا اونو عقب کشید.
- الان نه گب! الان باید بریم. دادگاه به زودی شروع میشه...

بخش اسرار

مرگ طبق نقشه از ترزا و گابریل جدا شده بود و به بخش اسرار رفته بود. با این که مرگ، مرگ بود و گم نمی‌شد ولی باز هم بخش اسرار براش یه کمی گیج کننده بود. هر دفعه که مرگ از یه در رد می‌شد درو پشت سرش باز می‌ذاشت ولی در به صورت خودکار بسته می‌شد و جای درها عوض می‌شد! مرگ بعد از چند دقیقه که کل بخش اسرار رو گشت و زمان برگردونی پیدا نکرد، تصمیم گرفت پیش دخترا برگرده و ببینه که ترزا فکر دیگه‌ای داره یا نه!

دادگاه

ترزا و گابریل در جایگاه حضار نشسته بودن. به نظر می‌رسید دادگاه اون روز، دادگاه مهمی باشه چون جایگاه حضار حسابی پر شده بود. هنگامی که شاکی و متهم قدم به دادگاه گذاشتند و در جایگاهشون وایسادن معلوم شد که چرا دادگاه اینقدر شلوغ بود!

نقل قول:

فضایی سنگین و تاریک بر دادگاه سایه انداخته بود. دیوارهای سرد و سنگی، با مشعل‌های ضعیفی روشن شده بودند و به فضای ترسناک و هولناک اتاق دادگاه می‌افزودند. در وسط تالار، سالازار اسلیترین، با ردای بلند و سبز رنگش، پشت میز قضاوت ایستاده بود. دست‌هایش را به چوبدستیش تکیه داده بود و چهره‌اش همچون همیشه پر از غرور و خشم پنهان بود. نماد مار که بر سینه‌اش می‌درخشید، نشانگر جایگاهش به‌عنوان یکی از بزرگترین و پیچیده‌ترین جادوگران تاریخ بود. پشت سر او، گروهی از جادوگران اسلیترینی با چشمانی سرد و بی‌روح به صحنه نگاه می‌کردند، آماده برای حمایت از اتهامات جدی علیه گودریک گریفیندور.

در سوی دیگر، گودریک گریفیندور، با شمشیر معروفش به دست، در جایگاه متهمان ایستاده بود. چهره‌اش همچنان با افتخار و شجاعت همیشگی می‌درخشید، اما نگاهش سنگین بود. او می‌دانست که امروز روز سختی برای دفاع از تصمیماتش است. صداهای زمزمه‌آمیز از بین حضار شنیده می‌شد و چشم‌ها به دو رقیب قدیمی دوخته شده بود. همه منتظر بودند ببینند این نبرد کهنه دوباره در قالبی جدید ادامه خواهد یافت.


حواس ترزا اما اصلا به دادگاه نبود. نگران بود. پایش روی زمین ضرب گرفته بود و مدام با خودش تکرار می‌کرد:
- اون میتونه! ما لو نمی‌ریم!...

فقط ۵ دقیقه از شروع دادگاه گذشته بود که مرگ کنار ترزا توی جایگاه حضار نشست.

- چه زود برگشتی! موفق شدی؟ زمان برگردونو برداشتی؟

صدای ترزا در حد پچ‌پچ آرام بود. مرگ هم همونطوری پچ‌پچ کنان جوابش رو داد.
- نه! کلش رو گشتم. هیچ زمان برگردونی نبود!

ترزا با چشمانی که گرد شده و نگران بود به مرگ نگاه کرد. این نگاه فقط چند ثانیه طول کشید. ترزا بلافاصله به تنظیمات کارخونه برگشت. کتاب بزرگی رو از کیفش بیرون کشید و با سرعت شروع به ورق زدنش کرد. مرلینو شکر بحث سالازار و گودریک آنقدر داغ بود که کسی توجهی به ترزا نکنه. فقط مرگ و گابریل که دو طرف ترزا نشسته بودن داشتن همینطوری نگاهش می‌کردن. ترزا همینطور سریع کتابو ورق می‌زد و مطالب رو با چشمش از نظر می‌گذروند. بالاخره روی یک صفحه متوقف شد. با انگشتش پاراگراف دوم صفحه سمت چپ را دنبال کرد. وقتی به جمله آخر پاراگراف رسید دو بار انگشتش رو زیرش کشید و خوندنش. بعد با انگشتش طوری که انگار اون جمله جوابه، دو ضربه روی اون جمله زد و موبایلش رو از توی جیبش درآورد. گابریل و مرگ خیلی متوجه نمی‌شدند که ترزا چیکار میکنه و اون مستطیل توی دستش چیه. ترزا روزنامه پیام‌ امروز رو توی موبایلش آورد و به دنبال خبری توی روزنامه‌های چند روز گذشته گشت. معلوم نبود ترزا چطور تونسته بود این چیزا رو به موبایلش منتقل کنه و اصلا موبایلش چطوری اونجا کار می‌کرد و آنتن می‌داد. ولی ترزا هر طوری که این کارو کرده بود، خیلی خوب انجامش داده بود. بعد از این که چند دقیقه گشت، خبر مورد نظرش رو پیدا کرد و موبایلش رو روی کتاب، زیر اون جمله گذاشت.

- خب به کجا رسیدی ترزا؟

ترزا نفس عمیقی کشید‌. چند لحظه چشماشو بست تا ذهنش نفس بکشه. بعد شروع به توضیح دادن کرد:
- ببینین متاسفانه من این نکته رو از قلم انداخته بودم که همه زمان برگردون‌ها توی نبرد سازمان اسرار نابود شدن. و وزارتخونه هم تصمیم گرفت که دیگه اونا رو جایگزین نکنه!

ترزا به اون جمله کتاب اشاره کرد که این مطلب رو نوشته بود.

- یعنی الان راهی نیست؟
- بلاجر کوچولوی بیچاره قراره زامبی بمونه ترزا؟

ترزا به صفحه موبایلش اشاره کرد.
- نه! یه راهی هست! چند روز پیش وزارتخونه از یه جاسوس یه زمان برگردون گرفته. اون تنها شانسمونه. وزیر گرنجر گفته که اونو تو امنیت کامل توی دفترش نگه می‌داره. باید زودتر بریم!

هر سه بلند شدند و به سمت دفتر وزیر رفتند. وقتی وارد راهرویی که دفتر اونجا بود شدند، هری پاتر و رون ویزلی رو دیدن که به سمت آسانسور می‌اومدن.

- اونا آلبوس پاتر و اسکورپیوس مالفوی هستن. پالیجوس خوردن.
- مطمئنی مرگ؟
- من میتونم روح آدما رو ببینم!
- اووو! درسته! تو می‌تونی هر کسی رو حتی اگر ظاهرش رو عوض کرده باشه بشناسی چون روحشون عوض نمی‌شه! ببین میتونی بفهمی زمان برگردون رو برداشتن یا نه؟

مرگ نگاهی به سر تا پای آنها کرد.
- زمان برگردون توی جیب راست اسکورپیوسه. شما شکل رونالد ویزلی میبینینش.
- خیلی خوبه!

ترزا رو به گابریل کرد و زانو زد تا هم قد اون بشه.
- ببین گب اینجاشو تو باید انجام بدی! باید بری و با استفاده از اون رگ پریزادیت زمان برگردون رو ازشون بگیری. از پسش بر میای؟
- اوهوم! من انجامش میدم!

گابریل جست و خیز کنان به سمت آنها رفت. مرگ و ترزا عقب وایسادن که تحت تاثیر جادوی پریزادی گابریل قرار نگیرن. بعد از گذشت سه دقیقه گابریل برگشت.
- گرفتمش! بفرمایید!

گابریل دستاشو جلو آورد و بازشون کرد. زمان برگردون توی دستاش بود. ترزا چوبدستیشو کشید و به سرعت به سمت آلبوس و اسکورپیوس که هنوز مست جادوی گابریل بودن رفت. چوبدستیشو به سمت آن دو نشانه گرفت.
- آبلیویت!

ترزا برگشت و به همراه مرگ و گابریل سریع وزارتخونه رو ترک کردن. چند کوچه اون طرف‌تر دستاشونو به هم دادن و زمان برگردون رو چرخوندن.

الان حتما دارین فکر میکنین که "پس چه اتفاقی برای داستان فرزند نفرین شده افتاد؟" خب اون داستان به دست این سه نفر تغییر کرد. میتونین برین و دوباره بخونینش!


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲:۲۶ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۰۷:۲۳
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 491
آفلاین
تصویر کوچک شده

در برابر

مردمان
خورشید

پست اول
« قضاوت رو بذارین برای انتهای کار! »



اعضای تیم برتوانا که با پورت‌کی مستقیما به رختکن ورزشگاه منتقل شده بودن، حالا بعد از شنیدن آخرین سخنرانی‌های کاپیتان، با قدم‌هایی که بسیار محکم به نظر می‌رسید، از رختکن خارج شده و به درون مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین قدم می‌ذارن. اصلا یکی از دلایلی که سعی کرده بودن قدم‌هاشون محکم باشه حضور در چنین ورزشگاهی بود. چون حتی رختکن هم سایزی شونصد برابر حالت عادی داشت، چه برسه به ورزشگاه. بنابراین وقتی خودت نتونی سایزی در حد و قواره غول‌های غارنشین داشته باشی، شاید حداقل بتونی با قدم‌های محکم صدای حرکتشون رو تقلید کنی؟

ورود به محوطه ورزشگاه، تصوری که تا قبل از این داشتن رو نه‌تنها تقویت می‌کنه، بلکه مهر تاییدی محکم‌تر از هر آن‌چه تا به الان دیدین روش می‌کوبه که جای هیچ شک و شبهه‌ای باقی نمی‌ذاره. پیش از ورود به ورزشگاه، تصور بازیکنان برتوانا این بود که احتمالا این ورزشگاه بزرگ‌تر از سایر ورزشگاهاس و از همین جهت اسم غول‌های غارنشین رو گرفته یا خب، شایدم اگه خیلی مثبت‌اندیش باشی می‌گی این اسم صرفا تزئیناتیه. ولی حالا که درون ورزشگاه بودن، مطمئن بودن که اونجا واقعا ورزشگاهی برای غول‌های غارنشین بوده! یا حداقل توسط غول‌های غارنشین ساخته شده که همه چیزو متناسب با سایز خودشون ساخته بودن... چون اندازه‌ها فقط بزرگ نبود، بلکه برای اونا اَبَر بزرگ تلقی می‌شد که دقیقا با هدف جا دادن غول‌های غارنشین ساخته شده بود! حتی طول و عرض خود زمین بازی هم دو برابر حالت عادی بود.

بنابراین دیدن دروازه‌های غول‌پیکری که در دو سوی ورزشگاه قرار داشتن، نه‌تنها عجیب به نظر نمی‌رسید که کاملا متناسب با ورزشگاه بود. البته مشخص بود که بعد از اهدای ورزشگاه به جادوگران (یا شاید به زور گرفتنش؟)، با جادو سایز خود حلقه‌ها رو کوچیک کرده بودن تا دروازه تبدیل به اتوبانی نشه که هر کوافلی بهش برسه صد در صد گل بشه! با این حال به خاطر فاصله زیادی که میله‌ی حلقه‌ها از هم داشتن، همچنان کار دروازه‌بان برای رسیدن به هرکدوم سخت به نظر می‌رسید.

با نگاه به جایگاه تماشاچیان، صخره‌های باستانی بزرگی که در گذر زمان از خزه پوشیده شده بودن اولین چیزی بود که به چشم میومد. دیگه خبری از صندلی نبود و همه باید به گونه‌ای کنار هم جا پیدا می‌کردن و اینطور به نظر می‌رسید که دارن روی زمین جلوس می‌کنن! از این جهت عده‌ای زیرانداز و حصیر با خودشون آورده بودن و دورهمی نشسته بودن و خوراکی‌هایی که جلوشون قرار داشت رو نوش جان می‌کردن.

بازیکنان تیم برتوانا هنوز محو تماشای بزرگی و ابهت ورزشگاه بودن که صدای اسکورپیوس اونا رو به خودشون میاره.
- ریگولوس، هکتور! شما برین جعبه‌ی توپا رو بیارین تا ما تعیین می‌کنیم کی کوافلو داشته باشه و کی کدوم سمت زمین باشه. بدون جادو!

ریگولوس آه‌کشان و هکتور ویبره‌زنان از جمع تیمشون خارج می‌شن تا به دنبال جعبه‌ای برن که گوشه‌ی زمین خودنمایی می‌کرد و به نظر کیلومترها دورتر ازشون میومد. ریگولوس مطمئن بود موقع بستن قرارداد با تیم ذکر شده بود که بازیکن ذخیره اکثر اوقات در استراحته و اصلا از دلایلی که پیشنهادشون رو پذیرفته بود همین بود! اما حالا باید حمالی توپ‌ها رو می‌کردن در حالی که بازیکنان اصلی با خیال راحت سرگرم تعیین قلمرو و کوافل بودن؟

ریگولوس نگاهی به هکتور می‌ندازه که ناراحتی تو چهره‌ش دیده نمی‌شد. خوش‌حال بود که اینجا ویبره‌های هکتور حتی ذره‌ای زمین رو به لرزه در نمیاره که اگه قرار بود پاهای یک انسان بتونه قادر به تولید لرزه باشه، اونوقت هر قدمِ غول‌های غارنشین حتما با زلزله همراه می‌شد!

بالاخره اون دو به جعبه‌ی توپ‌ها می‌رسن. حالا که از نزدیک می‌دیدن، سایز جعبه هم دو برابر حالت عادی بود. ریگولوس و هکتور ناگهان نگاهی به هم می‌ندازن و انگار که فکر همدیگه رو خونده باشن، بدون معطلی هرکدوم یه طرف در جعبه رو می‌گیرن و بازش می‌کنن.

- آخیش! یه لحظه گفتم نکنه سایز توپا هم بخواد غول‌مانند باشه.
- آره منم خیلی نگران بودم!
- کاملا مشخصه چقد نگران بودی.

ریگولوس اینو می‌گه و برای این که بیش از این انرژی ازش نره، درو رها می‌کنه.

دوشومب!

هکتور که پیش‌تر تا کمر تو جعبه خم شده بود تا سایز توپا رو ببینه، حالا با رها شدن زودهنگام در توسط ریگولوس، در تالاپی روش میفته. ریگولوس با شنیدن این صدا، ناگهان از جا می‌پره و با نگرانی جویای حال هکتور می‌شه.
- اوا من شرمنده‌م. خوبی تو؟

یکی از دستان هکتور از فاصله‌ای که کمرش بین در و جعبه ایجاد کرده بود بیرون میاد و علامت لایک رو نشون می‌ده. ریگولوس نفس راحتی می‌کشه.
- یه لحظه گفتم نکنه کمرت از وسط نصف شد.

ریگولوس مجددا درو باز می‌کنه و به هکتور کمک می‌کنه تا بیرون بیاد و کش و قوسی به کمرش بده. بعدش هر دو جعبه به دست به سمت داورا و باقی بازیکنان برمی‌گردن که حالا همگی سوار بر جارو و منتظر رسیدن توپ‌ها برای شروع بازی بودن.

به محض رسیدن توپ‌ها، جوزفین در جعبه رو با طلسمی باز می‌کنه و با اوج‌گیری بازیکنان در آسمون و بلند شدن صدای سوت اسکورپیوس، رسما مسابقه راس ساعت 9 صبح آغاز می‌شه. این شاید تنها ورزشگاهی بود که حضور دو داور در مسابقه رو می‌شد باهاش توجیه کرد. چون واقعا پیگیری جریان بازی در این زمین پهناور توسط یک داور سخت بود. درست همونطور که از بازیکنان دو برابر حالت عادی انرژی می‌رفت تا از این سوی ورزشگاه خودشون رو به اون سو برسونن!

- سلام به تماشاچیای با صفامون که رو صخره‌های ورزشگاه پیکنیک راه انداختن. راستش این‌بار برای رصد کردن بازی بهم دوربین دادن. چون دنبال کردن همه‌ی نقاط این ورزشگاه بزرگ کار راحتی نیست! پس به بزرگی خودتون ببخشین اگه من یه سمتو گزارش دادم در حالی که سمت دیگه اتفاقات مهمی در جریان بود که از چشمان تیزبینم جا موند.

لی جردن قبل از ادامه‌ی گزارشگری، کمی به حال خودش تاسف می‌خوره که گزارشگری ناب و بی‌‌همتاش، حالا به خاطر شرایط فیزیکی ورزشگاه باید دچار نقص بشه.
- همین اول کاری زاخاریاس کوافل رو به چارلی پاس می‌ده که چارلی با یه حرکت حرفه‌ای، کلاهشو از سر برمی‌داره و کوافل یکراست داخلش می‌ره. چارلی حتی به خودش زحمت نمی‌ده تا کوافلو از تو کلاه بیرون بیاره، فقط کلاهشو می‌ذاره رو سرش و رو به جلو با سرعت اوج می‌گیره که اوخ... چی شد الان؟ بلاجر کلاه و سر چارلی رو با هم برد؟

با شنیدن این حرف، ناگهان صدای اوه حاصل از وحشتی یک‌صدا در کل ورزشگاه طنین می‌ندازه. یکی از بلاجرها با سرعت و قدرتی بی‌سابقه با سر چارلی برخورد کرده بود و حالا از توی دوربین تماشاچیان، چارلی بعد از این که چندین دور، دورِ خودش می‌چرخه، بالاخره بعد از متوقف شدنش فقط بدن داشت و خبری از کله‌ش نبود!

در حالی که حضار با نفس‌هایی در سینه حبس شده منتظر بودن ببینن چی شده، ناگهان سر چارلی از زیر کتش بیرون میاد که با صدای نفس راحت کشیدن تماشاچیان همراه می‌شه.

- هرچیو می‌خوای با خودت ببر، ولی کلاهمو با خودت نبر! اون هویت منه.
- نگران نباشین آقای چاپلین. کلاهتون اون پایینه!

چارلی نگاهی به پایین می‌ندازه و با دیدن سقوط کلاهش رو به زمین، تشکری می‌کنه و می‌ره تا کلاهشو بگیره.

- خب، خوش‌حالیم که سر چارلی هنوز رو بدنشه! حیف بود این هنرمند طناز رو از دست بدیم. حالا کوافل دست فورد افتاده. به نظر میاد فورد در طی کردن فاصله‌ی بین دو دروازه حوصله‌ش سر رفته و کاپوت جلوش و در صندوق عقب، سرگرم پاسکاری کوافل بین خودشون هستن. زاخاریاس برای پس گرفتن کوافل جلو رفته، اما بید کتک‌زن رو می‌بینیم که چماقشو بالا آورده و می‌خواد بلاجریو برای منحرف کردن زاخاریاس به سمتش راهی کنه. چماق بید از وسط می‌شکنه و بلاجر بعد از خورد کردن چند تا از شاخ‌های بید، به سمت فورد می‌ره. سرعت و قدرت این بلاجر باورنکردیه و الانه که شیشه‌های فوردو بشکنه!

آرتور ویزلی که در جمع تماشاچیان قرار داشت، با وحشت دستشو جلوی چشماش می‌گیره. اما جمله‌ی بعدی جردن، باعث می‌شه خیالش راحت بشه.
- این‌بار نوبت گابریله که با چماق به بلاجر بکوبه که موفق می‌شه باعث تغییر مسیر بلاجر و نجات دادن فورد بشه. خوش‌حالیم که جادوی محبت گابریل چنان قدرتی به چماقش داده که مثل مالِ بید نشکنه!

گابریل که کنار ترزایی در حال پرواز بود که سعی داشت قانعش کنه به جای بغل کردن چماق، باید باهاش برای ضربه زدن به بلاجر استفاده کنه، با شنیدن اسم خودش که به نظر عملیات نجات موفقیت‌آمیزی رو انجام داده بود، خوش‌حال می‌شه و حتی ذره‌ای شک و تعجب به دلش راه نمی‌ده که این گابریل قرار بوده خودش باشه! ترزا اما با تعجب نگاهی به فورد که داشت به دروازه نزدیک می‌شد می‌ندازه. شاید زمین بزرگ و فاصله زیاد باعث شده جردن تواناییش در تشخیص بازیکنان رو از دست بده؟

- فورد بعد از نجات معجزه‌آساش، بالاخره به دروازه می‌رسه. با پاسی بلند کوافلو به ترزا می‌رسونه و ترزا به محض دریافت توپ، اونو به سمت حلقه وسط دروازه می‌فرسته. بلاجر زامبی از سمت مخالف وارد حلقه می‌شه و یکراست به سمت کوافل می‌ره؟! بابا این بلاجره کلا همه چیو عوضی گرفته!

جردن سرشو به سمت عقب می‌چرخونه تا واکنش هری رو برانداز کنه. ولی به نظر، هری هیچ مشکلی با بلاجر زامبی تا وقتی که بازی می‌تونست دنبال بشه نداشت. جردن شونه‌ای بالا می‌ندازه و به گزارشگریش ادامه می‌ده.
- قبل از این که برخوردی بین کوافل و بلاجر صورت بگیره، مرگ از راه می‌رسه و با ضربه دستش، اونو به سمت حلقه اول راهی می‌کنه و گل! نمردیم و بالاخره یه گل تو این بازی دیدیم!

از قضا مرگ در حال گرفتن جان پرنده‌ای قرمز رنگ بود که ثانیه‌هایی پیش توسط بلاجر زامبی ناک‌اوت شده بود و حالا با شنیدن اسمش توسط گزارشگر، با خودش فکر می‌کنه که چطور لی جردن پرنده‌ای قرمز رو با کوافل اشتباه گرفته! به هر حال تا وقتی که نتیجه، ثبت گل برای تیمش بود دلیلی برای اعتراض و مخالفت نمی‌دید.

تنها ده دقیقه بود که مسابقه آغاز شده بود و بازی تا 20 دقیقه بعد هم به همین منوال ادامه پیدا می‌کنه.

- نیم ساعت از بازی گذشته و تنها یک گل برای هر دو تیم رد و بدل شده. شاید برای کسانی که شاهد مسابقه نبودن، مسافت زمین علت این نتایج کم گل بازی تلقی بشه، که باید بگم کم بیراه نمی‌گن! اما حقیقت اینه که یکی از بلاجرای بازی مثل یه زامبی وحشی و بدون فکر، هرکار خودش می‌خواد می‌کنه و با سرعت و قدرتی باورنکردنی به دنبال شل و پل کردن بازیکنان دو تیمه. حتی مدافعان و چماق‌هاشون هم نمی‌تونن کاری برای کنترل و مسیردهی به بلاجر زامبی انجام بدن. بنابراین در اکثر اوقات بازیکنان به جای این که به گل زدن و در واقع کوییدیچ بازی کردن مشغول باشن، سرگرم نجات جونشون از دست بلاجر زامبی هستن! یعنی ممکنه این بلاجر برای این که بتونه در مسافت کم نیاره و برازنده‌ی نام ورزشگاه باشه اینطور شده باشه؟

جردن همزمان با گفتن این حرف نگاهی به هری می‌ندازه و نچ‌‌نچی که هری می‌کنه نشون می‌ده اصلا هم اینطور نیست. جردن آه‌کشان برمی‌گرده تا به گزارش ادامه بازی مشغول شه.
- کار به جایی رسیده که مدافعا با اون یکی بلاجر بازی سعی دارن این یکی بلاجر بازی رو منحرف کنن. بالاخره شاید به هم‌نوع خودش رحم کنه نه؟

اما رحمی در کار نبود. بلاجر سالم بازی، در مقابل بلاجر زامبی حرفی برای زدن نداشت و حتی در صورت برخورد باهاش، منحرف می‌شد و به سوی دیگه می‌رفت. هیچ‌چیز جلودار بلاجر زامبی نبود!

- خب، این صحنه‌ها نشون می‌ده که واقعا برنامه‌ریزی قبلی در کار نیست وگرنه هر دو بلاجر شرایط یکسانی داشتن! اوه بالاخره شاید یه گل دیگه! مری رو می‌بینیم که به دروازه تیم برتوانا نزدیک شده و از شوتی با فاصله زیاد، کوافلو به سمت دورترین حلقه از پتو می‌فرسته. پتو به سرعت به سمت حلقه سوم پرواز می‌کنه ولی بعید می‌دونم بتونه با این فاصله‌های غولی به موقع خودشو برسونه. کوافل می‌ره که گل بشه ولی نمی‌شه! بلاجر زامبی در میونه‌ی راه کوافلو به یه ور دیگه پرتاب می‌کنه و خودش با یکی از حلقه‌ها برخورد می‌کنه. حلقه‌ی دایره‌مانند تیم برتوانا، حالا بیضی می‌شه.

بسه!
دیگه بس بود!
شاید هری تونسته بود با تهدید شدن هر لحظه‌ایِ جون بازیکنان کنار بیاد، اما خسارت مالی؟
هرگز!
با کدوم بودجه باید حلقه‌ای نو برای ورزشگاه تهیه می‌کرد؟

هری از جاش بلند می‌شه و با اشاره به داورا درخواست توقف بازی رو می‌ده. هر چهارده بازیکن به محض شنیدن صدای سوت داوران، به سمت زمین هجوم میارن و هرکدوم در گوشه‌ای از زمین جمع می‌شن. داوران اما همچنان در آسمون به دنبال بلاجر زامبی بودن بلکه بتونن بگیرنش و در وقت استراحت به جعبه برش گردونن.

هری حالا وسط زمین مسابقه بود و در حالی که با نگرانی یک‌بار به داورانِ درگیر با بلاجر نگاه می‌کرد و یک‌بار زمین رو متر می‌کرد، با خودش حرف می‌زنه.
- نداریم، توپ جایگزین نداریم! بودجه نداریم! نیست! همینو باید یه کاریش کرد!

دوربین هری رو رها می‌کنه و روی بازیکنان تیم برتوانا که در یک سوی زمین دور هم جمع شده بودن زوم می‌کنه. ترزا نگاهشو از آسمون و داوران سرگردان برمی‌داره و به بازیکنان تیم می‌دوزه.
- مرگ مرلین‌وکیلی اگه خواستن بازیو به وقت دیگه‌ای موکول کنن قبول نکنیا! اینقد از بلاجر زامبی جاخالی دادم مهره‌های بدنم جا به جا شد. مسافتای ورزشگاهم که قوز بالا قوز! عمرا دوباره پامو تو این ورزشگاه بذارم.
- موافقم ترزا. ولی بعید می‌دونم در صورتی که نتونن بلاجر زامبی رو همین الان درمان کنن، کار به بازی دوباره نکشه!

اجسام تیم آهی می‌کشن و با چهره‌ای نگران روی زمین ولو می‌شن. شاید خستگی براشون معنا نداشت یا مردن به معنای واقعی کلمه براشون تعریف نمی‌شد، اما بالاخره نابودیشون رو می‌شد با مرگ یکی دونست. بنابراین جونِ اجسامِ تیم درست به اندازه جان‌دارانِ تیم توسط بلاجر زامبی تهدید می‌شد.

- خب پس نظرتون چیه با زمان‌برگردان بریم عقب ببینیم چی شده؟ حتما بلایی سرش اومده که همچین شده! راه درمانشو پیدا می‌کنیم و بازی رو همین‌دفعه به پایان می‌رسونیم!


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷:۱۸ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۵:۴۷
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور سوم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی پنجم


سوژه: بلاجر زامبی!
زمانبندی: از جمعه 11 آبان ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 پنج‌شنبه 17 آبان ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: برتوانا (مهمان) - مردمان خورشید (میزبان)
جاروی تیم مهمان: -
جاروی تیم میزبان: -
جایگاه هواداران: ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری (ادامه دار) و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها.
جوایز پنهان: از زمان‌برگردان استفاده کنید و بعد با خودتون در گذشته مواجه بشید!




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۴۴:۵۱ سه شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۳
از یخچال گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 91
آفلاین
نقل قول:

وینکی نوشته:
TOF TASHT PRESENTS
A BIG TASHT OF TOFS

EXECUTIVE PRODUCERS

رز زلر
گودریک گریفیندور
سوجی
وینکی

BASED ON ORIGINAL NOVEL BY
GOD


تشت اول - تف اول
نقل قول:

- متاسفانه باز هم با یه بازی دیگه در خدمتتونیم. و شاید باورتون نشه ولی باز هم یکی از تیما تف تشته و باز هم تا این لحظه وارد زمین نشده. واقعا فکر می‌کنین تو یه دنیای واقعی یه گزارشگر همه بازیای یه تیمو گزارش می‌کنه؟ و همه بازیاشونم شبیه همدیگس؟ فکر می‌کنین تو دنیای واقعی یه جن خونگی و یه یارو که کلی دست و پا به خودش پیوند زده و یه پرتقال و یکی که مدام می‌لرزه جمع می‌شن و با یه دسته ریش سیاه و یه سوراخ موش و یه فلافل -که شهره ولی فلافله و سوار جاروش پرواز می‌کنه و گل می‌زنه- جمع می‌شن و تیم می‌سازن که بیان کوییدیچ بازی کنن؟ چرا کسی باید بشینه رو یه جاروی پرنده و سعی کنه یه توپک رو بندازه توی حلقه حریف و دوستاش یه توپک دیگه رو با چماق پرت کنن تو صورت حریف و یه یارویی هم باشه که کلا دنبال یه توپک دیگه‌ست که بال داره و پرواز می‌کنه و گرفتنش اندازه انداختن پونزده‌تا توپک توی دروازه حریف امتیاز داره و بال داره؟ همش دروغه. جاروی پرنده دروغه. توپ دروغه. دروازه دروغه. شهری که فلافله دروغه. Wake up shee--


- وینکی، پاشو بیا شبکه رو عوض کن. فیلممون شروع می‌شه الان.

تشت دوم - تف اول
«لایک… دوود. کام آن. دیگه تاریخ مصرف این حرفا گذشته. بزرگ شو دیگه. دنیا دنیای پیشرفته، دنیای پراگرسه، دنیای دیدگاه‌های جدیده. بریز دور این عقاید کهنه رو. همه‌جای دنیا دارن گل می‌افشانن و می در ساغر میندازن اونوقت تو هنوز درگیر بکن نکن‌های اجدادتی. بشکن قوانین و تابوها رو. ببخشید یه لحظه اجازه بده… گوشی گوشی… عزیزم برا من یه آیسد گرین تی ونتی مخلوط با شیر بادوم و پامپکین اسپایس… آره درست شنیدی. با شیر سویا. وا، چیه؟ خجالتم خوب چیزیه باید بابت چیزی که دوست دارم بهت جواب پس بدم؟ اصلاً می‌دونی چیه، نمی‌خوام دیگه. نه نمی‌خوام ولم کن. روز خوش. خب عزیزم هنوز گوشِت با منه؟ پررو شدن اینا. یه چایی می‌خواستم با قیافه‌ی اخموش کوفتم کرد. حالا مجبورم چایی نخورده برم سوپرمارکت. می‌گفتم. تو محیطی که هنوز توش یه سری چیزا شکلک قفل رقصونه جای پیشرفت نداری، زیادی عقب مونده‌س برات. لابلای آدما. آدما! این پریمات‌های بدبخت! خودت رو اسیر این توهماتشون نکن. این چیزا همه‌ش یه دستاویزه برای ارضای رفتارهای قبیله‌ایشون. سیاه، سفید، قرمز و سبز و آبی و زرد، همه و همه‌ش برای اینکه احساس تعلق کنن. یه قبیله، یه توتم، یه چیزی که چنگ بزنن بهش و بتونن باهاش کری بخونن. دست خودشون نیست، نیاز دارن بهش. آره ببین، همه‌ی اینا رو گفتم تا بدونی واقعاً چقدر پیشنهاد من می‌تونه جلو بندازتت.»

تشت سوم - تف اول
دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

زنگ در دوباره به صدا در اومد.
و وینکی بلافاصله در رو باز کرد، قبل از اینکه زنگ در واسه بار سوم به صدا در بیاد.
کمد جادویی اومده بود که تف تشتیا رو متقاعد کنه کوییدیچ بزنن، و البته کس دیگه ای هم کنار کمد جادویی بود... و اون خود پرتقال جادویی، سوجی بود!
- سوجی اینجا چیکار کرد؟! سوجی مگه تو خونه نبود؟!
- نه در واقع اومدم تازه. رفته بودم ددر.
- وینکی توضیح بیشتری خواست.

تشت چهارم - تف اول

جنگ بد است. این را نیچه گفت و گریست. البته شایدم نیچه نبود، شایدم اصلا کسی نگریست، ولی به هر حال جنگ بد است. جنگ باعث و بانی خرابی و داغانی و مشکلات اقتصادی، محیط زیستی و کاهش جمعیت موثر و نیروی جوان و صدها مشکل دیگه س، ولی از همه مهم تر، باعث تبعید طرف بازنده به جزایر سنت بلاک می شود.

- هممم...گریندل والد وقتی تو قلعه ی خودش زندانی شده بود کارخونه فانتا سازی زد، باید یاد بگیریم واقعا.
- رز پاشو بلند کرد تا وینکی زیر پاشو جارو کشید و بدو رفت تا زیر پای بقیه رو تمیز کنه، رز هم جن خووب؟

رز اصلا نمیخواست جن باشه، چه خوب و چه بد. ولی از طرفی نمیخواست که تبعیدی هم باشه ولی شده بود. دنیا همیشه روی یه نعل تسترال نمی چرخید، گهی پشت به آذرخش و گهی آذرخش به پشت. در حینی که پاهاش رو جمع کرد تا جن خونگی کارشو انجام بده، پرتقالی از روی میز برداشت و اول چک کرد سوجی نباشه بعد قاچش کرد و لمباندش، تبعیدی بودن گرسنه اش می کرد.

- هممم...تارگرین ها تو تبعید بازی اختراع کرده بوده، واقعا باید یاد بگیریم.

گودریک دست دراز کرد و گردی از جلو برداشت، و در حالی که گردی رو از این دست به اون دست می داد، ادامه داد:
- مثلا با همین می شه کوییدیچ کرد. گرده، نرمه، نارنجیم هست.
- بی ناموس برو با خودت بازی کن.
-

این بار گردی نارنجی، فقط یه پرتقال نبود. سوجی بود. برای همین لازمه قبل هر بار مصرف دفترچه راهنما رو مطالعه کنید. به هر حال، گودریک سوجی رو سر جاش گذاشت و گردی نانرجی که سوچی نباشه و رز نخورده باشه پیدا کرد تا وقتشون رو به کوییدیچ بزنند. تبعیدی هاهم که کار دیگری نداشتند بلاجبار قبول کردند.

تشت اول - تف دوم
وینکی جارو و تِی و سطل آب و دستمال گردگیری و پیشبند ماهی‌تابه و مسلسلش را گذاشت کنار و بدو بدو آمد که شبکه را عوض کند. جلوی تلویزیون، همه اعضای تف‌تشت -به جز سوجیِ پرتقال- نشسته بودند و پاپ‌کورن و چیپس و پفک و چنگال و خوراکی‌های سبز داشتند و صبورانه وینکی را نگاه می‌کردند. وینکی بدوبدوکنان آمد و کنترل تلویزیون را برداشت و شبکه را عوض کرد و فیلمشان را آورد و باعث شد تف‌تشتی‌ها خوشحال شوند و برایش جیغ و دست و هورا بکشند و خوراکی‌های سبزشان را محکم‌تر بخورند. بعد هم بدوبدو برگشت برود سراغ گردگیری و شستشو و آشپزی‌ و لوله‌بازکنی و مسلسلش.

تشت سوم - تف دوم

وینکی جن قانع نشونده ای بود. وینکی توضیح میخواست. وینکی میخواست بیشتر بدونه و اطلاعات کسب کنه تا جن دانایی بشه و بعدش بره فیلسوف بشه و حرفای نیهیلیستی/انگیزشی بزنه و ملتو دچار بحران وجودی کنه و بعدش بره تو یه بشکه خالی با دایوجنس زندگی کنه... چون چرا که نه؟

وینکی حتی یه بار رفته بود سر قبر نیچه و باهاش بحث فلسفی کرده بود... بحثی که بیشتر از اون چه دوست داشته باشه اعتراف کنه، طول کشیده بود و در نهایت هم نیچه پیروز شده بود. البته که وینکی از اون بحث درساشو یاد گرفته. در اول و مهم ترین درس: با مرده ها بحث نکنید.


تشت اول - تف سوم

از لای ابرا یه هواپیما می‌گذره که تام کروز به بالش وصله. تام کروز می‌خزه و می‌ره می‌رسه به بدنه هواپیما و شیشه‌هاشو می‌شکنه و می‌پره تو و با همه سرنشیناش می‌جنگه و همشونو از شیشه‌ها می‌ندازه بیرون. مهماندارا میان، تام کروز اونا رم می‌زنه. کمک خلبان میاد، تام کروز یقشو می‌گیره و پرتش می‌کنه توی موتور هواپیما و خون و گوشت و پوست و لباسا و دندوناش پاره پوره میشن و روی ابرا می‌پاشن. خلبان میاد، تام کروز یه بمب از جیبش برمی‌داره و می‌کنه توی حلقش و سریع از پنجره کابین می‌پره بیرون. خلبان و هواپیما پشت سرش منفجر می‌شن و تام کروز اینقدر خفن و قویه که حتی زمان هم چند لحظه آهسته میشه تا این حجم از خفانت و قوایت رو هضم کنه. فاینالی، تام کروز روی یه هواپیمای دیگه فرود میاد. عینکشو درمیاره و از لای ابرای قرمز به غروب خورشید نگاه می‌کنه.
- آی اَم غیرممکن، اند دیس ایز مای ماموریت.


تف‌تشتی‌ها برای تام کروز دست و جیغ و هورا کشیدند و چیپس و پفک و پاپ‌کورنشان را به سر و صورت هم کوبیدند و از شدت هیجان منفجر شدند. وینکی بدو بدو آمد و تکه‌هایشان را جمع کرد و با چسب و پیچ‌گوشتی به هم وصل کرد و برگشت رفت سراغ بقیه تمیزکاری‌هایش.

تشت چهارم - تف دوم

- بندازش اینور. اینور. د میگم اینور تسترال!

در حینی که رز و گودریک سر جهت سرخگون در حال بحث بودند، بلاجر با سرعت از کنار فلافل رد شد و به نفر پشت سریش، یعنی وینکی برخورد کرد و باعث شد وینکی رد پرتقال پرنده رو گم کنه و فحش های رکیکی بده که مناسب مخاطبین این رول نیست.
سوجی سرخگونی که با دریبل سه امتیازی از گودریک کش رفته بود رو زیر بغل زد و با دست دیگه چماق رو تکون داد و بلاجری که حواس وینکی رو پرت کرده بود رو به سمت رز فرستاد.

رز هم در حینی که بلاجر رو دفع می کرد با یک چشم به دنبال گوی زرین می گشت. و با یک دست گودریک رو عقب می زد که دستش به سرخونی که فلافل از سوجی گرفته بود نرسه. نه تنها معلوم نبود که کی تو چه پستی بازی می کنه که حتی اینم معلوم نبود که تیم بندی چه جوریه، با این وجود بازی دوازده بر یازده به نفع وینکی بود.

- وینکی این پرتقال بوقی رو گرفت و بازی رو برد تا بره به تمیزکاریش برسه. وینکی جن خووب، شماها بد.
- وینکی باید از بلاجر من رد بشه تا بتونه اینکارو کنه.
- و از سرخگون من.
- و خود من!

بلاجر و سرخگونی که به دست رز و گودریک به سمت وینکی روانه شده بودند متوقف شدند و به عقب برگشتند تا ببینن صدا از کجاس که رد صدا رو در دهان پرتقال پرنده دیدن. هیچ فکر نمی کردند گوی زرین بتونه دهن باز کنه. حتی با اینکه تو افسانه ها گفته بودند گوی زرینی هست که در آخر باز میشه هیچ وقت باور نکرده بودند، اما حالا منجی و رهبرشون رو پیدا کرده بودند، بلاخره دوران اسارت و بندگی برای جادوگران تموم شده بود، دیگه نیاز نبود دور زمین برگردند و از این سوراخ به اون سوراخ بشن، بلاخره می تونستند کشور مستقله ی خودشون رو....

-می گیرمت!

پس از شنیدن فریاد رز، پرتقال فرار کرد و سایر توپ ها رو با افکارشون تنها گذاشت. رز و سایر تف های در تشت، جاروسوارانه به دنبال پرتقال روانه شدند. پرتقال می دوید و این ها می دویدند و بلاجر می دوید و سرخگون می دوید. پرتقال می رفت و این ها می رفتند و بلاجر می رفت و سرخگون می رفت. پرتقال وارد عمارت شد و تف تشتی ها وارد عمارت شدند و بلاجر وارد عمارت شد اما سرخگون پشت در موند. پرتقال در یکی از کمدهای قدیمی سنگر گرفت و تف تشتی ها به سنگرش تجاوز کردن و بلاجر در کمد رو شکوند و همگی با هم وارد سواحل زوپس شدند.

کمد، دری مخفی به سمت زوپس بود.

تشت اول - تف چهارم

وینکی تمیز می‌کرد. روی پنجره‌ها اسپری می‌زد و دستمالشان می‌کشید. ماهی‌تابه‌اش را در می‌آورد و تویش پیاز سرخ می‌کرد. تی‌اش را می‌زد توی سطل آب و کف آشپزخانه را برق می‌انداخت. پیچ گوشتی‌اش را در می‌آورد و پریزهای برق را محکم می‌کرد. گرد و غبار طاقچه‌ها را جمع می‌کرد روی خاک اندازش. زیر اجاق را روشن می‌کرد تا آب قابلمه به جوش بیاید. جارو برقی‌اش را می‌زد توی برق تا گرد و خاک فرش‌ها را بمکد. توی توالت می‌رفت و تلمبه می‌زد تا لوله باز شود. از صندلی‌ها بالا می‌رفت و جارویش را توی گوشه‌های سقف می‌چرخاند و تار عنکبوت‌ها را می‌گرفت. کاهویش را روی میز آشپزخانه می‌گذاشت و با یک کارد بزرگ آنقدر می‌بریدش تا خرده خرده می‌شد. به لولاهای درها روغن می‌زد و با دستمالش روغن اضافه را از رویشان پاک می‌کرد. قابلمه را چک می‌کرد تا ببیند کی بالاخره می‌جوشد. گوجه‌هایی که سوجی هفته پیش خریده بود را از پلاستیکشان در می‌آورد و می‌ریخت توی سینک ظرفشویی. از نردبانش بالا می‌رفت و لامپ‌ها را عوض می‌کرد. در را برای مامور برق باز می‌کرد و شماره کنتور را نشانش می‌داد. سیب‌زمینی‌هایش را پوست می‌کند و توی قابلمه می‌ریخت.
وینکی صدای تف تشتی‌ها را شنید که یک چیزهایی می‌گفتندش. سیب‌زمینی‌هایش را گذاشت کنار، پیشبندش را درآورد و همین که داشت می‌رفت ببیند چه خبر است، چشمش به پنجره‌ها خورد و به خودش گفت یادش باشد دوباره اسپری‌اش را بیاورد و محکم‌تر دستمالشان بکشد.

تشت دوم - تف دوم
«وای اینائم که هرسری جای سکشن لبنیاتشون رو عوض می‌کنن. اعصاب نمی‌مونه برا پرتقال. چی داشتم می‌گفتم؟ آره ببین، بازی کوییدیچشون رو در نظر بگیر. تا حالا فکر کردی چی میشه یکی طرفدار دوآتیشه‌ی یه تیم میشه؟ چه لذتی می‌بره؟ یه بازی کوییدیچو تصور کن. داور سوت میزنه، بازیکنا شروع می‌کنن. مهاجمای یه تیم توپو می‌قاپن، مهاجمای تیم مقابل سعی می‌کنن هر طور شده لای پاسکاری این یکی تیم کوافلو بقاپن ازشون ولی نمی‌تونن. حتی مدافعا هم نمی‌تونن بلاجرو درست بکونن تو سر و کله‌ی این مهاجمای سرسخت. آره خلاصه. مهاجما با قدرت میرن جلو و گل می‌زنن. دروازه‌بان تیمی که گل خورده کوافلو پرت می‌کنه و مهاجماشون یه کم پیشروی می‌کنن ولی بازم خیلی سریع موقعیتو از دست میدن. تیم مقابل دوباره با هماهنگی بی‌نظیر میاد جلو و گل می‌زنه. و این قضیه بارها ادامه پیدا می‌کنه. تیم قوی‌تر خیلی جلوتره، در حدی که حتی اگه جستجوگرشونم اسنیچ طلاییو بگیره برنده نمیشن. اما طرفدارا چی؟ هنوز امیدوارن. هنوز دارن با تمام قوا تشویق می‌کنن. حنجره‌شونو پاره می‌کنن، اشک می‌ریزن و بوق می‌زنن. چرا؟ بله. قبیله. توتم. فکر کن بهش. تیم قوی‌تر فقط به خاطر قوی‌تر بودنش یا بازی بهترش محبوب‌تر نیست. جستجوگرشون که با جارو مدل جدید آزمایشیش با سرعت باورنکردنی جلوی تماشاگرا حرکات نمایشی انجام میده لزوماً اون تشویقی که انتظارشو داره رو دریافت نمی‌کنه. چرا عزیزم؟ سرمایه‌گذاری عاطفی! آره. شاید اون بچه‌ی هفت هشت ساله‌ای که داره با ذوق پرچم تیم ضعیف‌تر رو تکون تکون میده خیلی فکر پشت انتخاب تیمش نبوده، ولی اون مرد میانسالی که داره اشک می‌ریزه و با تمام قوا تیم ضعیف‌ترو تشویق می‌کنه سال‌ها طرفداری کرده. ایموشنال اینوستمنت. می‌شنوی؟ سرمایه‌گذاری. اینوستمنت. اینجاست که من ازت می‌خوام پیشنهاد منو وارد معادله کنی. شاید اون تیم قوی ببره. شاید اون تیم ضعیف یه کام‌بک عجیب بزنه و ببره. شایدم مساوی شن کسی چه می‌دونه. مهم نیست این چیزا. خودت رو از جعبه بیرون بکش و از بیرون جعبه بهش نگاه کن. جای اینکه قاطی آدما به خدایان دروغین چنگ بزنی، ببین که آدما تقریباً بدون اینکه بتونن جلوشو بگیرن، ذاتی و غریزی همیشه این کارو می‌کنن. هوش اقتصادی داشته باش، ازش استفاده کن.»

تشت چهارم - تف سوم

سواحل زوپس رو برف گرفته بود. پس از شراکت عجیب تارگرین ها و تولد یکدانه دردانه شون سرمای عجیبی زوپستان رو فرا گرفته بود. همه ی زوپستان رو پودر قهوه ی فوری تسخیر کرده بود، حتی ابرها هم به جای برف پودر می باریدند و پودر رو به سراسر مناطق تحت سلطه ی زوپس صادر می کردند و تف تشتی ها همه اینا رو می دیدند چونکه کمد جادویی بود.

البته اینجا یه قصه ی عادی دیگه ی جادویی با کمد جادویی و سرزمین پشتش نیس. و یکی از اون پایان های الکی الکی که همه اینا تو خوابه هم نیس. حتی کمد هم کمد نیس و گزارشگر هم واقعی نیست.

هرچند، کمد جادویی هست اما تف تشتی ها بهم نمی خندند، باهم می خندند. ربطش به کمد چیه؟ بله. ربطش اینکه داخل کمد نمیرن، بلکه در کنار کمد می مونن و کمد رو هم بازی می دن. کمد رو در تفت تشتی فرو می کنن و وقتی از خودشون شد بلاخره از شر آن ترسناک قدیمی، سوراخ موش خلاص شده و از عضو جدید تف تشت در تاپیک عقد و قرارداد بازیکنان جدید رونمایی می کنند. البته هر وقت که کمد بتونه پیدا شون کنه، چونکه دری که به سرزمین زوپستان باز می شد یک طرفه بود و آن ها برای همیشه در میان پودرهای کافی میکس گیر کرده بودند. و البته که خودشون هم نمی دونستن که گیر کردند یا حتی اینکه کوییدیچ بازی دارن یا اینکه می تونن بازیکن رو عوض کنن. حتی نمیدونستن کمد بازی بلده و بعد این خرابکاری که کرده بودند هم دیگه مشتاق نبودند هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کوییدیچ بازی کنند.

تشت اول - تف پنجم

تام کروز سوار موتور توی خیابونای توکیو دنبال یه سری یاروی موتورسواره که یه عالمه کلاهک هسته‌ای دزدیدن و می‌خوان باهاشون به همه‌جا بمب بزنن و دنیا رو نابود کنن. تام کروز اینقدر خوشگله که خیابونای توکیو رو هم خوشگل کرده و همه‌جا لامپ نئونیه و شب رنگارنگی شده. ولی دشمنای تام کروز خیلی زشتن و سریعن و یه عالمه تفنگ دارن و به تام کروز شلیک می‌کنن. ولی تام کروز علاوه بر اینکه خوشگله، خیلی هم قویه و گلوله‌ها از قدرتش بیم می‌ناکن و بهش نمی‌خورن. آدم بدا میرن و میرن تا به یه چهارراه می‌رسن که از وسطش یه قطار داره می‌گذره و راهشونو بسته. یه نگاه به قطار می‌کنن، یه نگاه به تام کروز پشتشون؛ وایمیسن، تفنگاشونو می‌ندازن و کاتانا از جیبشون بیرون می‌کشن. تام کروز که اینو می‌بینه، تفنگشو در میاره و از روی موتورش می‌پره هوا و وسط هوا یه عالمه می‌چرخه و به همه آدم بدا شلیک می‌کنه و خیلی خفن‌طور فرود میاد. ولی آدم بدا هم خفنن و همه گلوله‌های تام کروز رو با کاتاناهاشون منحرف می‌کنن. تو این مدت ولی حواسشون به موتور بی‌سرنشین تام کروز نیست که از بینشون رد می‌شه و میره می‌خوره به قطار. موتور و قطار منفجر می‌شن. همه آدم بدا و سرنشینای قطار پاره پوره می‌شن و دست و پاشون همه جا می‌ریزه. تام کروز پشتشو می‌کنه به همه این انفجارا، عینکشو درمیاره و موهاشو به یه طرف می‌زنه.

هی ایز غیرممکن، اند دیس ایز هیز ماموریت.

-همممم... باید یاد بگیرم. وینکی، موتور و قطار بخر.

وینکی بدو بدو آمد و یک کاغذ درآورد و کنار لیست گوجه‌ها و سیب‌زمینی‌ها تویش یادداشت کرد و بعد یادش آمد که مسئول خرید سوجی است چون وینکی سواد ندارد و جن است و جن نباید سواد داشته باشد و بدوبدو رفت که سیب‌زمینی‌هایش را بریزد توی قابلمه.

تشت اول - تف ششم

تام کروز به مقر سری آدم بدا نفوذ کرده و کلی جنگیده تا بالاخره به رییس آدم بدا رسیده. تام کروز تفنگشو به سمت رییس آدم بدا نشونه گرفته و رییس آدم بدا هم انگشتشو گذاشته روی دکمه انفجار تموم کلاهکای هسته‌ای دنیا.
- رییس آدم بدا، این هشدار آخرته. تسلیم شو.
- هرگز! با یه فشار به این دکمه دنیا را بالاخره نابود خواهم کرد. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- اشتباه می‌کنی. غیرممکن همیشه یه قدم از دشمناش جلوتره. من کلاهکای هسته‌ای رو از آدم بدات دزدیدم و همشونو غیرفعال کردم.
- من پیش‌بینی کرده بودم که این کار را خواهی کرد. پس در همه کلاهک‌ها یک موشک قایم کردم. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- و من می‌دونستم که توی کلاهکا موشک قایم می‌کنی. پس وقتی داشتی همه اینا رو بهم توضیح می‌دادی دکمه فعالسازی موشکا رو عوض کردم با یه موز.

رییس آدم بدا برمی‌گرده و با ناباوری به موزی نگاه می‌کنه که زیر انگشتشه.
- نهههههههه. غیرممکن، چگونه توانستی این کار را در حقم بکنی؟ آیا من را نشناختی؟

رییس آدم بدا دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورتش ماسک بوده تمام این مدت و رییس آدم بدا در حقیقت بابای غیرممکنه.

- من پیش‌بینی کردم که صورتت ماسکه و در حقیقت بابامی. پس تصمیم گرفتم خودم بابای خودم باشم.

تام کروز دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورت تام کروز هم ماسک بوده تمام این مدت! غیرممکن در حقیقت بابای غیرممکنه!

تف تشتی‌ها خیلی تعجب کردند و دهانشان وا رفت و زبانشان بیرون ماند و از گوششان دود بیرون آمد و مغزشان آب شد و از دماغشان بیرون چکید و مُردند.

تشت سوم - تف سوم

کمد جادویی بدون دعوت پرید تو، سوجی رو پشت در گذاشت و در رو بست. مشخص بود که وقت براش طلا بود و نمیخواست بیشتر از این تلفش کنه.
- دوستان، تف تشتیای عزیز، تفتون تو تشتم، تشتم تو تفتون، خواهش میکنم بیاید و بازی کوییدیچتون رو انجام بدید.
- فکر نکنم همچین اتفاقی بیفته.

گودریک در حالی که خمیازه میکشید و قلنج تک تک دستاشو میشکست و کش و قوس میداد گفت.

- وینکی هم موافق بود. وینکی کوییدیچ دوست نداشت.
- شاید بتونم از روش بهتری واسه متقاعد کردنتون استفاده کنم پس.

سوجی خودشو از توی قفل در، در حالی که پالپش زده بود بیرون، وارد خونه کرد.
- چه روشی اونوقت؟

تشت اول - تف هفتم

وینکی سیب‌زمینی‌هایش را کامل توی قابلمه ریخت. رویشان نمک ریخت و درشان را گذاشت. اسپری و دستمالش را برداشت و رفت سراغ پنجره‌ای که دوباره کثیف شده بود. آن طرف پنجره، یک خانواده در ساختمان بغلی جمع شده بودند و یک ساعت پای تلویزیونشان منتظر بودند تف تشت به زمین بازی بیاید. خانواده ساختمان بغلی کلی چیز راجع به کوییدیچ شنیده بودند و با کلی شور و شوق آمده بودند تا اولین کوییدیچشان را ببینند و بفهمند چقدر از چیزهایی که شنیده بودند درست بود. قرار بود همه توپهایشان را این‌ور و آن‌ور بکوبند و خوشحال باشند و توی سر و صورت هم تصادف کنند و با جاروهایشان ویراژ دهند و توپ‌هایشان را از هم بگیرند و پرت کنند و دروازه‌هایشان را توی دروازه‌های حریف بیندازند و وسط آمازون و بابازون در یک دنیای دیگر گم شوند و هیولاها شاید جیزز باشند و شاید نباشند و در جستجوی آفریننده‌شان از آسمان بیرون بپرند و همه اومپالومپاها بیایند و آواز بخوانند و برقصند و عصر حجر ببیند خودش است و سوجی به مینا هارکر نامه بنویسد که چرا کوییدیچش کم است و تخم مرغ بخرد و دراکولا دنبال خون استیفن هاوکینگ باشد و فلافل شهر است و سوژه زندانی شده و دکتر استرنج نمی‌داند کجاست و سوراخ موش حرف می‌زند و همه ازش می‌ترسند.

وینکی پنجره را تمیز کرد. به آشپزخانه برگشت. پیازهای توی ماهی‌تابه را توی قابلمه ریخت. ماهی‌تابه را شست و کنار گذاشت تا خشک شود. بعد رفت در قابلمه را برداشت تا ببیند سیب‌زمینی‌ها چقدر پخته‌اند.

تشت دوم - تف سوم
«خریدای من چقدر شد؟ چند؟! به گالیون یا به ریال؟ هه هه هه هه. شوخی کردم قربونت برم. اگه میشه سبدو پس بدین من الان یادم افتاد چندتا چیز دیگه هم باید بردارم. آره آره. تخم مرغ و اینا یادم رفته… الان برمی‌گردم بعد حساب می‌کنم. خب عزیزم. داشتم می‌گفتم. کجا بودم؟ ببخشیدا واقعاً. آدم دیگه مجبوره تو دنیای مدرن کار و روزمرگی‌هاشو با هم پیش ببره. خلاصه که سرتو درد نیارم. شرکت ما در زمینه‌ی ایده‌های نوین کار می‌کنه. بین خودمون بمونه ولی، در واقع ما یه جورایی از این غریزه‌ی این میمون‌های هوشمند به نفع خودمون استفاده می‌کنیم… یا حتی شاید بعضیا بگن سوءاستفاده! البته که شوخی می‌کنم. اگه اینجا بودی می‌دیدی یه چشمکم زدم حتی. خلاصه که باید با هایپ پیش رفت. هایپ‌ها باعث میشن آدما چنگ بزنن به چیزایی که بهشون حس همبستگی میده. هایپ بریکینگ بد؟ ما ساول گودمن واقعی رو با فناوری بیوتکنولوژی ساختیم و کلون کردیم و کادوپیج شده به عنوان مرچندایس به فروش گذاشتیم. فروش بی‌نظیر! فکر کنم از اون میلیون‌ها کلونی که ساختیم فقط یه جعبه به عنوان یادگاری نگه داشته باشم خونه. بقیه همه‌ش فروش رفت. هایپ بازی تاج و تخت؟ ما دوتا تارگرین خوش بنیه که حسابی جذاب و موقشنگ و هم‌خون و چه بسا سیبلینگ بودن رو با هم مزدوج کردیم و حاصل‌ضربشون که یه بچه‌ی گوگولی به اسم سیلور بود رو تکثیر و با استفاده از فناوری نانو کوچیک کردیم و به عنوان پودر قهوه‌ی فوری فروختیم. پودر قهوه‌ی فوری نقره‌ای رنگ، مرچندایس خانه‌ی اژدها! همونطور که می‌بینی ایده‌هامون همه فوق‌العاده بودن. ولی چیزی که من می‌خوام بهت پیشنهاد بدم ده‌ها سر و گردن از همه‌ش بالاتره. ما می‌خوایم تو، یه آدم بیچاره که درگیر غرایزتی رو از داخل اون جعبه‌ای که بهش میگی جسم بیرون بکشیم. آگاهی تو رو با آگاهی همه‌ی مشتریای دیگه‌مون ترکیب کنیم و به یه آگاهی یکپارچه تبدیلتون کنیم که از بند همه‌ی غرایز قبیله‌ای آزاده. چطوری؟ خب ما شما رو تبدیل به نوشابه‌ی فانتا می‌کنیم و همه‌ی نوشابه‌ها رو می‌ریزیم رو هم، بعد این نوشابه‌های مخلوط رو قوطی می‌کنیم و می‌فروشیم، پولش بین ما و شما نصف نصف. بعد مردم عادی این نوشابه‌ها رو می‌خورن و دفع می‌کنن و آب این فانتاها به چرخه‌ی طبیعت برمی‌گرده و تبخیر میشه و یه ابر بزرگ از آب فانتا تو آسمون تشکیل میشه که آگاهی شما توش قرار می‌گیره. اینطوری هم پولدار میشی و هم به طور یکپارچه با بقیه‌ی مشتریامون به فضای ابری آپلود میشی. فوق العاده نیست؟ خب پس. من دیگه قطع می‌کنم، تو همین الان دویست گالیون بریز به شماره حسابی که بهت دادم. بعد که من فیش واریز رو دیدم دوباره زنگ میزنم بهت.»

سوجی تنها چندلحظه بیشتر منتظر نماند. به محض اینکه دینگِ اس‌ام‌اس واریز را شنید، مشتری بخت‌برگشته‌اش را بلاک کرد و خریدهای تیم تف‌تشت را حساب کرد. راضی و مفتخر از اینکه توانسته به تنهایی یک تیم کوییدیچ را مدیریت مالی کند و هزینه‌هایش را تامین کند، با خرید هفتگی‌شان - چهار پاکت شیر، دو کیلو گوجه و یک شانه تخم مرغ - به سمت خانه برگشت. وقتی رسید، دم در یک کمد جادویی می‌دید که انگشت جادوییش را گذاشته روی زنگ و ول نمی‌کند.

تشت اول - تف هشتم

یکی از گلوله‌هایی که آدم بدا توی توکیو به تام کروز شلیک می‌کردن و بهش نمی‌خوردن و بیم می‌ناکیدن، میره و میره و کل دنیا رو دور می‌زنه. میره تبت و راه و رسم zen رو یاد می‌گیره و راهب میشه و به نیروانا می‌رسه، توی هند به آدما کلی کمک می‌کنه و مادر ترزا می‌شه، توی پاکستان با تروریستا حرف می‌زنه و متقاعدشون می‌کنه تروریست نباشن و مودب باشن، توی آفریقا سیستم کشاورزی و تصفیه آب رو متحول می‌کنه و به همه آب و غذا می‌ده، توی آمریکا سازمان جهانی مبارزه با گرمایش جهانی رو تاسیس می‌کنه و به همه کولر می‌ده و توی روسیه اونقدر خوبه که رییس جمهور میشه و میگه اصلا چه کاریه که کشورا ارتش و تانک و تفنگ داشته باشن و همه باید تفنگاشونو بندازن دور و با هم دوست باشن. کشورا هم گوش میدن و با هم دوست میشن و تا آخر دنیا با خوبی و خوشی زندگی می‌کنن.
گلوله ازدواج می‌کنه و بچه‌دار میشه و تصمیم می‌گیره خودشو بازنشسته کنه و با خانواده‌ش وقت بگذرونه. بچه‌های گلوله بزرگ می‌شن و می‌رن دانشگاه و دکتر و وکیل و آرتیست و میوزیسین و آشپز و مدافع محیط زیست و حقوق بشر می‌شن و راه گلوله رو توی گسترش صلح و دوستی ادامه می‌دن و سرانجام اونا هم بزرگ می‌شن و ازدواج می‌کنن و بچه‌دار میشن و خلاصه خونواده گلوله یه خونواده بزرگ و خوشحاله و همه دوسشون دارن.
تا اینکه یه روز، گلوله در حال گردش دور زمینه که میره و اشتباهی می‌خوره به سگ جان ویک و می‌کشَتش.


تشت سوم - تف چهارم
کمد جادویی لبخندی زد. کمد بود بهرحال. در داشت. کشو داشت. و توی درها و کشوهاش میتونست چیز میز حتی داشته باشه. و این راهش برای متقاعد کردن تفیا بود.
- ببینید تفیای عزیز، من میتونم در ازای کوییدیچ بازی کردن، لباسای مورد علاقه تونو تا آخر عمرتون براتون تامین کنم!

وینکی خودشو به عنوان کاسپلی الویس پرسیلی تصور کرد...
گودریک خودشو با لباسای نوی تمام قرمزی که کاملا سایزش بودن و بدون اینکه مجبور شه خودش سوراخشون کنه، برای دستاش سوراخ داشتن تصور کرد...

و در عرض چند ثانیه ورق برگشت، و تف تشتیا قانع شدن که کوییدیچ بزنن... yaay.

تشت اول - تف نهم

وینکی بدوبدو سراغ تف‌تشتی‌های مُرده آمد. زبانشان را جمع کرد توی دهانشان، دودهایشان را به گوششان برگرداند، آخر سر هم مغزشان را برداشت و توی فریزر گذاشت و مغز تف‌تشتی‌ها یخ زد و جامد شد و وینکی برداشتش برد توی سرشان گذاشت و تف تشتی‌ها دوباره زنده شدند و این بار برای جان ویک دست و جیغ و هورا کشیدند که داشت می‌رفت انتقام سگش را از خانواده گلوله‌ها بگیرد.

تشت چهارم - تف آخر

- شما هنوز باور نکردین که این ها هیچ کدوم واقعی نیس؟ که من واقعی نیستم؟ که ما واقعی نیستین؟ و براتون سوال نمی شه که اگه اینا واقعی بود من بازهم بازی تف تشت رو گزارش نمی کردم؟ یعنی اینقد طیورید؟

بله. اینقد طیور بودند که نه تنها مجبور شد گزارش کنه که مجبور شد ورود تیم مقابل رو هم اعلام کنه. کتی بل و پلاکس دوشادوش یکدیگر وارد زمین شدند. پس از آن ها آلنیس، بچه ی آتش زبان در حالی که موهای جناب مولوی رو آتش می زد و پشمالو که سعی می کرد از آتش دور بماند وارد زمین شدند.
در آن طرف زمین، الویس پرایسلی، پاپای دوم و پرتقال خونی به همراه بانو بیانسه وارد زمین شدند. به دنبالشون فلافل و کندی قدیمی و زهوار در رفته تلق تلق کنان و لنگان زنان همچون تفی در تشت به مصاف رقیبان سرسختشون رفتند و با همکاری هم، و کمک ویژه ی کمد عجیب ترین بازی کوییدیچ رو رقم زدند.

هر توپی که جرمی و کتی به زور و با پاسکاری های بی نظیر به کنار دروازه می رسوندن رو کمد در خودش می بلعید و به سفر بی بازگشتی به زوپستانِ درون زوپستان می فرستاد. در حدی این قضیه اتفاق افتاد و حتی کمک بچه های آتشین هم کمک نکرد که این بازی به عنوان پر توپ ترین بازی تو کتاب گینس جادوگری ثبت شد.

از طرفی پلاکس و آلنیس تمام سعی خودشون رو می کردند تا با بلاجرهای متوالی که به سمت کمد ارسال می کردند از صحنه ی زوپستان محو شکنند اما کمد از آخرین بار درس گرفته بود و جلیقه ی ضد بلاجر پوشیده بود و تک تک توپ ها رو بی هیچ دردسری دفع کند.

میرزا و جناب مولوی در به در دنبال گوی زرین بودند و حتی دروازه رو به حال خود رها کرده بودند چون اعضای تف تشت به خود استراحت داده بودند و هیچ حمله ای نمی کردند و فقط با پف فیل به تماشای بازی کمد نشسته بودند و تنها پیدا شدن گوی زرین بود که می توانست بازی رو تموم کنه.

[صحنه تاریک می شه و پرده پایین میاد و اسم اصغر فرهادی به عنوان نویسنده و کارگردان روی صفحه ظاهر می شه]

تشت اول - تف دهم

جان ویک برای انتقام از خانواده گلوله‌ها تصمیم گرفته میراثشونو نابود کنه. توی تبت همه راهبا رو می‌زنه و توی هند همه آدما رو می‌زنه و توی پاکستان به همه میگه تروریست باشن و اونا رم می‌زنه و توی آفریقا بعد از اینکه حسابی می‌زندشون، آب و غذای مردمو به زور ازشون می‌گیره و توی روسیه به همه کشورا حمله می‌کنه و اونا رم می‌زنه و توی آمریکا سوار سفینه فضایی میشه و میره خورشیدو هم می‌زنه و اون وسط کهکشان راه شیری رو هم می‌زنه و می‌زنه می‌زنه، همه رو می‌زنه. The Outer Gods می‌شینن و فکر می‌کنن یکی باید جلوی این بشر رو بگیره قبل از اینکه کل جهان رو بزنه. پس یه ارتش عظیم از شیاطین رو از تمام بُعدها و زمان‌ها و جهان‌ها احضار می‌کنن و علیه جان ویک اعلام جنگ می‌کنن. ولی جان ویک هم بلده و به ارتش عظیم شیاطین اعلام جنگ می‌کنه و حتی از اینم جلوتر می‌ره و به همه دنیا و همه دنیاها و همه همه و حتی ساختار زمان اعلام جنگ می‌کنه و شخصا یه گلوله هم کادوپیچ می‌کنه و می‌فرسته به بیگ بنگ و آماده می‌شه تا همه رو بزنه.


دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

- وینکی، پاشو بیا آیفونو بردار ببین کی زنگ می‌زنه.

وینکی بدو بدو سیب‌هایش را زمین گذاشت و بدو بدوتر آمد که ببیند کی زنگ می‌زد.



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

گودریک گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۵۲:۲۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 73
آفلاین
نقل قول:

وینکی نوشته:
TOF TASHT PRESENTS
A BIG TASHT OF TOFS

EXECUTIVE PRODUCERS

رز زلر
گودریک گریفیندور
سوجی
وینکی

BASED ON ORIGINAL NOVEL BY
GOD


تشت اول - تف اول
نقل قول:

- متاسفانه باز هم با یه بازی دیگه در خدمتتونیم. و شاید باورتون نشه ولی باز هم یکی از تیما تف تشته و باز هم تا این لحظه وارد زمین نشده. واقعا فکر می‌کنین تو یه دنیای واقعی یه گزارشگر همه بازیای یه تیمو گزارش می‌کنه؟ و همه بازیاشونم شبیه همدیگس؟ فکر می‌کنین تو دنیای واقعی یه جن خونگی و یه یارو که کلی دست و پا به خودش پیوند زده و یه پرتقال و یکی که مدام می‌لرزه جمع می‌شن و با یه دسته ریش سیاه و یه سوراخ موش و یه فلافل -که شهره ولی فلافله و سوار جاروش پرواز می‌کنه و گل می‌زنه- جمع می‌شن و تیم می‌سازن که بیان کوییدیچ بازی کنن؟ چرا کسی باید بشینه رو یه جاروی پرنده و سعی کنه یه توپک رو بندازه توی حلقه حریف و دوستاش یه توپک دیگه رو با چماق پرت کنن تو صورت حریف و یه یارویی هم باشه که کلا دنبال یه توپک دیگه‌ست که بال داره و پرواز می‌کنه و گرفتنش اندازه انداختن پونزده‌تا توپک توی دروازه حریف امتیاز داره و بال داره؟ همش دروغه. جاروی پرنده دروغه. توپ دروغه. دروازه دروغه. شهری که فلافله دروغه. Wake up shee--


- وینکی، پاشو بیا شبکه رو عوض کن. فیلممون شروع می‌شه الان.

تشت دوم - تف اول
«لایک… دوود. کام آن. دیگه تاریخ مصرف این حرفا گذشته. بزرگ شو دیگه. دنیا دنیای پیشرفته، دنیای پراگرسه، دنیای دیدگاه‌های جدیده. بریز دور این عقاید کهنه رو. همه‌جای دنیا دارن گل می‌افشانن و می در ساغر میندازن اونوقت تو هنوز درگیر بکن نکن‌های اجدادتی. بشکن قوانین و تابوها رو. ببخشید یه لحظه اجازه بده… گوشی گوشی… عزیزم برا من یه آیسد گرین تی ونتی مخلوط با شیر بادوم و پامپکین اسپایس… آره درست شنیدی. با شیر سویا. وا، چیه؟ خجالتم خوب چیزیه باید بابت چیزی که دوست دارم بهت جواب پس بدم؟ اصلاً می‌دونی چیه، نمی‌خوام دیگه. نه نمی‌خوام ولم کن. روز خوش. خب عزیزم هنوز گوشِت با منه؟ پررو شدن اینا. یه چایی می‌خواستم با قیافه‌ی اخموش کوفتم کرد. حالا مجبورم چایی نخورده برم سوپرمارکت. می‌گفتم. تو محیطی که هنوز توش یه سری چیزا شکلک قفل رقصونه جای پیشرفت نداری، زیادی عقب مونده‌س برات. لابلای آدما. آدما! این پریمات‌های بدبخت! خودت رو اسیر این توهماتشون نکن. این چیزا همه‌ش یه دستاویزه برای ارضای رفتارهای قبیله‌ایشون. سیاه، سفید، قرمز و سبز و آبی و زرد، همه و همه‌ش برای اینکه احساس تعلق کنن. یه قبیله، یه توتم، یه چیزی که چنگ بزنن بهش و بتونن باهاش کری بخونن. دست خودشون نیست، نیاز دارن بهش. آره ببین، همه‌ی اینا رو گفتم تا بدونی واقعاً چقدر پیشنهاد من می‌تونه جلو بندازتت.»

تشت سوم - تف اول
دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

زنگ در دوباره به صدا در اومد.
و وینکی بلافاصله در رو باز کرد، قبل از اینکه زنگ در واسه بار سوم به صدا در بیاد.
کمد جادویی اومده بود که تف تشتیا رو متقاعد کنه کوییدیچ بزنن، و البته کس دیگه ای هم کنار کمد جادویی بود... و اون خود پرتقال جادویی، سوجی بود!
- سوجی اینجا چیکار کرد؟! سوجی مگه تو خونه نبود؟!
- نه در واقع اومدم تازه. رفته بودم ددر.
- وینکی توضیح بیشتری خواست.

تشت چهارم - تف اول

جنگ بد است. این را نیچه گفت و گریست. البته شایدم نیچه نبود، شایدم اصلا کسی نگریست، ولی به هر حال جنگ بد است. جنگ باعث و بانی خرابی و داغانی و مشکلات اقتصادی، محیط زیستی و کاهش جمعیت موثر و نیروی جوان و صدها مشکل دیگه س، ولی از همه مهم تر، باعث تبعید طرف بازنده به جزایر سنت بلاک می شود.

- هممم...گریندل والد وقتی تو قلعه ی خودش زندانی شده بود کارخونه فانتا سازی زد، باید یاد بگیریم واقعا.
- رز پاشو بلند کرد تا وینکی زیر پاشو جارو کشید و بدو رفت تا زیر پای بقیه رو تمیز کنه، رز هم جن خووب؟

رز اصلا نمیخواست جن باشه، چه خوب و چه بد. ولی از طرفی نمیخواست که تبعیدی هم باشه ولی شده بود. دنیا همیشه روی یه نعل تسترال نمی چرخید، گهی پشت به آذرخش و گهی آذرخش به پشت. در حینی که پاهاش رو جمع کرد تا جن خونگی کارشو انجام بده، پرتقالی از روی میز برداشت و اول چک کرد سوجی نباشه بعد قاچش کرد و لمباندش، تبعیدی بودن گرسنه اش می کرد.

- هممم...تارگرین ها تو تبعید بازی اختراع کرده بوده، واقعا باید یاد بگیریم.

گودریک دست دراز کرد و گردی از جلو برداشت، و در حالی که گردی رو از این دست به اون دست می داد، ادامه داد:
- مثلا با همین می شه کوییدیچ کرد. گرده، نرمه، نارنجیم هست.
- بی ناموس برو با خودت بازی کن.
-

این بار گردی نارنجی، فقط یه پرتقال نبود. سوجی بود. برای همین لازمه قبل هر بار مصرف دفترچه راهنما رو مطالعه کنید. به هر حال، گودریک سوجی رو سر جاش گذاشت و گردی نانرجی که سوچی نباشه و رز نخورده باشه پیدا کرد تا وقتشون رو به کوییدیچ بزنند. تبعیدی هاهم که کار دیگری نداشتند بلاجبار قبول کردند.

تشت اول - تف دوم
وینکی جارو و تِی و سطل آب و دستمال گردگیری و پیشبند ماهی‌تابه و مسلسلش را گذاشت کنار و بدو بدو آمد که شبکه را عوض کند. جلوی تلویزیون، همه اعضای تف‌تشت -به جز سوجیِ پرتقال- نشسته بودند و پاپ‌کورن و چیپس و پفک و چنگال و خوراکی‌های سبز داشتند و صبورانه وینکی را نگاه می‌کردند. وینکی بدوبدوکنان آمد و کنترل تلویزیون را برداشت و شبکه را عوض کرد و فیلمشان را آورد و باعث شد تف‌تشتی‌ها خوشحال شوند و برایش جیغ و دست و هورا بکشند و خوراکی‌های سبزشان را محکم‌تر بخورند. بعد هم بدوبدو برگشت برود سراغ گردگیری و شستشو و آشپزی‌ و لوله‌بازکنی و مسلسلش.

تشت سوم - تف دوم

وینکی جن قانع نشونده ای بود. وینکی توضیح میخواست. وینکی میخواست بیشتر بدونه و اطلاعات کسب کنه تا جن دانایی بشه و بعدش بره فیلسوف بشه و حرفای نیهیلیستی/انگیزشی بزنه و ملتو دچار بحران وجودی کنه و بعدش بره تو یه بشکه خالی با دایوجنس زندگی کنه... چون چرا که نه؟

وینکی حتی یه بار رفته بود سر قبر نیچه و باهاش بحث فلسفی کرده بود... بحثی که بیشتر از اون چه دوست داشته باشه اعتراف کنه، طول کشیده بود و در نهایت هم نیچه پیروز شده بود. البته که وینکی از اون بحث درساشو یاد گرفته. در اول و مهم ترین درس: با مرده ها بحث نکنید.


تشت اول - تف سوم

از لای ابرا یه هواپیما می‌گذره که تام کروز به بالش وصله. تام کروز می‌خزه و می‌ره می‌رسه به بدنه هواپیما و شیشه‌هاشو می‌شکنه و می‌پره تو و با همه سرنشیناش می‌جنگه و همشونو از شیشه‌ها می‌ندازه بیرون. مهماندارا میان، تام کروز اونا رم می‌زنه. کمک خلبان میاد، تام کروز یقشو می‌گیره و پرتش می‌کنه توی موتور هواپیما و خون و گوشت و پوست و لباسا و دندوناش پاره پوره میشن و روی ابرا می‌پاشن. خلبان میاد، تام کروز یه بمب از جیبش برمی‌داره و می‌کنه توی حلقش و سریع از پنجره کابین می‌پره بیرون. خلبان و هواپیما پشت سرش منفجر می‌شن و تام کروز اینقدر خفن و قویه که حتی زمان هم چند لحظه آهسته میشه تا این حجم از خفانت و قوایت رو هضم کنه. فاینالی، تام کروز روی یه هواپیمای دیگه فرود میاد. عینکشو درمیاره و از لای ابرای قرمز به غروب خورشید نگاه می‌کنه.
- آی اَم غیرممکن، اند دیس ایز مای ماموریت.


تف‌تشتی‌ها برای تام کروز دست و جیغ و هورا کشیدند و چیپس و پفک و پاپ‌کورنشان را به سر و صورت هم کوبیدند و از شدت هیجان منفجر شدند. وینکی بدو بدو آمد و تکه‌هایشان را جمع کرد و با چسب و پیچ‌گوشتی به هم وصل کرد و برگشت رفت سراغ بقیه تمیزکاری‌هایش.

تشت چهارم - تف دوم

- بندازش اینور. اینور. د میگم اینور تسترال!

در حینی که رز و گودریک سر جهت سرخگون در حال بحث بودند، بلاجر با سرعت از کنار فلافل رد شد و به نفر پشت سریش، یعنی وینکی برخورد کرد و باعث شد وینکی رد پرتقال پرنده رو گم کنه و فحش های رکیکی بده که مناسب مخاطبین این رول نیست.
سوجی سرخگونی که با دریبل سه امتیازی از گودریک کش رفته بود رو زیر بغل زد و با دست دیگه چماق رو تکون داد و بلاجری که حواس وینکی رو پرت کرده بود رو به سمت رز فرستاد.

رز هم در حینی که بلاجر رو دفع می کرد با یک چشم به دنبال گوی زرین می گشت. و با یک دست گودریک رو عقب می زد که دستش به سرخونی که فلافل از سوجی گرفته بود نرسه. نه تنها معلوم نبود که کی تو چه پستی بازی می کنه که حتی اینم معلوم نبود که تیم بندی چه جوریه، با این وجود بازی دوازده بر یازده به نفع وینکی بود.

- وینکی این پرتقال بوقی رو گرفت و بازی رو برد تا بره به تمیزکاریش برسه. وینکی جن خووب، شماها بد.
- وینکی باید از بلاجر من رد بشه تا بتونه اینکارو کنه.
- و از سرخگون من.
- و خود من!

بلاجر و سرخگونی که به دست رز و گودریک به سمت وینکی روانه شده بودند متوقف شدند و به عقب برگشتند تا ببینن صدا از کجاس که رد صدا رو در دهان پرتقال پرنده دیدن. هیچ فکر نمی کردند گوی زرین بتونه دهن باز کنه. حتی با اینکه تو افسانه ها گفته بودند گوی زرینی هست که در آخر باز میشه هیچ وقت باور نکرده بودند، اما حالا منجی و رهبرشون رو پیدا کرده بودند، بلاخره دوران اسارت و بندگی برای جادوگران تموم شده بود، دیگه نیاز نبود دور زمین برگردند و از این سوراخ به اون سوراخ بشن، بلاخره می تونستند کشور مستقله ی خودشون رو....

-می گیرمت!

پس از شنیدن فریاد رز، پرتقال فرار کرد و سایر توپ ها رو با افکارشون تنها گذاشت. رز و سایر تف های در تشت، جاروسوارانه به دنبال پرتقال روانه شدند. پرتقال می دوید و این ها می دویدند و بلاجر می دوید و سرخگون می دوید. پرتقال می رفت و این ها می رفتند و بلاجر می رفت و سرخگون می رفت. پرتقال وارد عمارت شد و تف تشتی ها وارد عمارت شدند و بلاجر وارد عمارت شد اما سرخگون پشت در موند. پرتقال در یکی از کمدهای قدیمی سنگر گرفت و تف تشتی ها به سنگرش تجاوز کردن و بلاجر در کمد رو شکوند و همگی با هم وارد سواحل زوپس شدند.

کمد، دری مخفی به سمت زوپس بود.

تشت اول - تف چهارم

وینکی تمیز می‌کرد. روی پنجره‌ها اسپری می‌زد و دستمالشان می‌کشید. ماهی‌تابه‌اش را در می‌آورد و تویش پیاز سرخ می‌کرد. تی‌اش را می‌زد توی سطل آب و کف آشپزخانه را برق می‌انداخت. پیچ گوشتی‌اش را در می‌آورد و پریزهای برق را محکم می‌کرد. گرد و غبار طاقچه‌ها را جمع می‌کرد روی خاک اندازش. زیر اجاق را روشن می‌کرد تا آب قابلمه به جوش بیاید. جارو برقی‌اش را می‌زد توی برق تا گرد و خاک فرش‌ها را بمکد. توی توالت می‌رفت و تلمبه می‌زد تا لوله باز شود. از صندلی‌ها بالا می‌رفت و جارویش را توی گوشه‌های سقف می‌چرخاند و تار عنکبوت‌ها را می‌گرفت. کاهویش را روی میز آشپزخانه می‌گذاشت و با یک کارد بزرگ آنقدر می‌بریدش تا خرده خرده می‌شد. به لولاهای درها روغن می‌زد و با دستمالش روغن اضافه را از رویشان پاک می‌کرد. قابلمه را چک می‌کرد تا ببیند کی بالاخره می‌جوشد. گوجه‌هایی که سوجی هفته پیش خریده بود را از پلاستیکشان در می‌آورد و می‌ریخت توی سینک ظرفشویی. از نردبانش بالا می‌رفت و لامپ‌ها را عوض می‌کرد. در را برای مامور برق باز می‌کرد و شماره کنتور را نشانش می‌داد. سیب‌زمینی‌هایش را پوست می‌کند و توی قابلمه می‌ریخت.
وینکی صدای تف تشتی‌ها را شنید که یک چیزهایی می‌گفتندش. سیب‌زمینی‌هایش را گذاشت کنار، پیشبندش را درآورد و همین که داشت می‌رفت ببیند چه خبر است، چشمش به پنجره‌ها خورد و به خودش گفت یادش باشد دوباره اسپری‌اش را بیاورد و محکم‌تر دستمالشان بکشد.

تشت دوم - تف دوم
«وای اینائم که هرسری جای سکشن لبنیاتشون رو عوض می‌کنن. اعصاب نمی‌مونه برا پرتقال. چی داشتم می‌گفتم؟ آره ببین، بازی کوییدیچشون رو در نظر بگیر. تا حالا فکر کردی چی میشه یکی طرفدار دوآتیشه‌ی یه تیم میشه؟ چه لذتی می‌بره؟ یه بازی کوییدیچو تصور کن. داور سوت میزنه، بازیکنا شروع می‌کنن. مهاجمای یه تیم توپو می‌قاپن، مهاجمای تیم مقابل سعی می‌کنن هر طور شده لای پاسکاری این یکی تیم کوافلو بقاپن ازشون ولی نمی‌تونن. حتی مدافعا هم نمی‌تونن بلاجرو درست بکونن تو سر و کله‌ی این مهاجمای سرسخت. آره خلاصه. مهاجما با قدرت میرن جلو و گل می‌زنن. دروازه‌بان تیمی که گل خورده کوافلو پرت می‌کنه و مهاجماشون یه کم پیشروی می‌کنن ولی بازم خیلی سریع موقعیتو از دست میدن. تیم مقابل دوباره با هماهنگی بی‌نظیر میاد جلو و گل می‌زنه. و این قضیه بارها ادامه پیدا می‌کنه. تیم قوی‌تر خیلی جلوتره، در حدی که حتی اگه جستجوگرشونم اسنیچ طلاییو بگیره برنده نمیشن. اما طرفدارا چی؟ هنوز امیدوارن. هنوز دارن با تمام قوا تشویق می‌کنن. حنجره‌شونو پاره می‌کنن، اشک می‌ریزن و بوق می‌زنن. چرا؟ بله. قبیله. توتم. فکر کن بهش. تیم قوی‌تر فقط به خاطر قوی‌تر بودنش یا بازی بهترش محبوب‌تر نیست. جستجوگرشون که با جارو مدل جدید آزمایشیش با سرعت باورنکردنی جلوی تماشاگرا حرکات نمایشی انجام میده لزوماً اون تشویقی که انتظارشو داره رو دریافت نمی‌کنه. چرا عزیزم؟ سرمایه‌گذاری عاطفی! آره. شاید اون بچه‌ی هفت هشت ساله‌ای که داره با ذوق پرچم تیم ضعیف‌تر رو تکون تکون میده خیلی فکر پشت انتخاب تیمش نبوده، ولی اون مرد میانسالی که داره اشک می‌ریزه و با تمام قوا تیم ضعیف‌ترو تشویق می‌کنه سال‌ها طرفداری کرده. ایموشنال اینوستمنت. می‌شنوی؟ سرمایه‌گذاری. اینوستمنت. اینجاست که من ازت می‌خوام پیشنهاد منو وارد معادله کنی. شاید اون تیم قوی ببره. شاید اون تیم ضعیف یه کام‌بک عجیب بزنه و ببره. شایدم مساوی شن کسی چه می‌دونه. مهم نیست این چیزا. خودت رو از جعبه بیرون بکش و از بیرون جعبه بهش نگاه کن. جای اینکه قاطی آدما به خدایان دروغین چنگ بزنی، ببین که آدما تقریباً بدون اینکه بتونن جلوشو بگیرن، ذاتی و غریزی همیشه این کارو می‌کنن. هوش اقتصادی داشته باش، ازش استفاده کن.»

تشت چهارم - تف سوم

سواحل زوپس رو برف گرفته بود. پس از شراکت عجیب تارگرین ها و تولد یکدانه دردانه شون سرمای عجیبی زوپستان رو فرا گرفته بود. همه ی زوپستان رو پودر قهوه ی فوری تسخیر کرده بود، حتی ابرها هم به جای برف پودر می باریدند و پودر رو به سراسر مناطق تحت سلطه ی زوپس صادر می کردند و تف تشتی ها همه اینا رو می دیدند چونکه کمد جادویی بود.

البته اینجا یه قصه ی عادی دیگه ی جادویی با کمد جادویی و سرزمین پشتش نیس. و یکی از اون پایان های الکی الکی که همه اینا تو خوابه هم نیس. حتی کمد هم کمد نیس و گزارشگر هم واقعی نیست.

هرچند، کمد جادویی هست اما تف تشتی ها بهم نمی خندند، باهم می خندند. ربطش به کمد چیه؟ بله. ربطش اینکه داخل کمد نمیرن، بلکه در کنار کمد می مونن و کمد رو هم بازی می دن. کمد رو در تفت تشتی فرو می کنن و وقتی از خودشون شد بلاخره از شر آن ترسناک قدیمی، سوراخ موش خلاص شده و از عضو جدید تف تشت در تاپیک عقد و قرارداد بازیکنان جدید رونمایی می کنند. البته هر وقت که کمد بتونه پیدا شون کنه، چونکه دری که به سرزمین زوپستان باز می شد یک طرفه بود و آن ها برای همیشه در میان پودرهای کافی میکس گیر کرده بودند. و البته که خودشون هم نمی دونستن که گیر کردند یا حتی اینکه کوییدیچ بازی دارن یا اینکه می تونن بازیکن رو عوض کنن. حتی نمیدونستن کمد بازی بلده و بعد این خرابکاری که کرده بودند هم دیگه مشتاق نبودند هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کوییدیچ بازی کنند.

تشت اول - تف پنجم

تام کروز سوار موتور توی خیابونای توکیو دنبال یه سری یاروی موتورسواره که یه عالمه کلاهک هسته‌ای دزدیدن و می‌خوان باهاشون به همه‌جا بمب بزنن و دنیا رو نابود کنن. تام کروز اینقدر خوشگله که خیابونای توکیو رو هم خوشگل کرده و همه‌جا لامپ نئونیه و شب رنگارنگی شده. ولی دشمنای تام کروز خیلی زشتن و سریعن و یه عالمه تفنگ دارن و به تام کروز شلیک می‌کنن. ولی تام کروز علاوه بر اینکه خوشگله، خیلی هم قویه و گلوله‌ها از قدرتش بیم می‌ناکن و بهش نمی‌خورن. آدم بدا میرن و میرن تا به یه چهارراه می‌رسن که از وسطش یه قطار داره می‌گذره و راهشونو بسته. یه نگاه به قطار می‌کنن، یه نگاه به تام کروز پشتشون؛ وایمیسن، تفنگاشونو می‌ندازن و کاتانا از جیبشون بیرون می‌کشن. تام کروز که اینو می‌بینه، تفنگشو در میاره و از روی موتورش می‌پره هوا و وسط هوا یه عالمه می‌چرخه و به همه آدم بدا شلیک می‌کنه و خیلی خفن‌طور فرود میاد. ولی آدم بدا هم خفنن و همه گلوله‌های تام کروز رو با کاتاناهاشون منحرف می‌کنن. تو این مدت ولی حواسشون به موتور بی‌سرنشین تام کروز نیست که از بینشون رد می‌شه و میره می‌خوره به قطار. موتور و قطار منفجر می‌شن. همه آدم بدا و سرنشینای قطار پاره پوره می‌شن و دست و پاشون همه جا می‌ریزه. تام کروز پشتشو می‌کنه به همه این انفجارا، عینکشو درمیاره و موهاشو به یه طرف می‌زنه.

هی ایز غیرممکن، اند دیس ایز هیز ماموریت.

-همممم... باید یاد بگیرم. وینکی، موتور و قطار بخر.

وینکی بدو بدو آمد و یک کاغذ درآورد و کنار لیست گوجه‌ها و سیب‌زمینی‌ها تویش یادداشت کرد و بعد یادش آمد که مسئول خرید سوجی است چون وینکی سواد ندارد و جن است و جن نباید سواد داشته باشد و بدوبدو رفت که سیب‌زمینی‌هایش را بریزد توی قابلمه.

تشت اول - تف ششم

تام کروز به مقر سری آدم بدا نفوذ کرده و کلی جنگیده تا بالاخره به رییس آدم بدا رسیده. تام کروز تفنگشو به سمت رییس آدم بدا نشونه گرفته و رییس آدم بدا هم انگشتشو گذاشته روی دکمه انفجار تموم کلاهکای هسته‌ای دنیا.
- رییس آدم بدا، این هشدار آخرته. تسلیم شو.
- هرگز! با یه فشار به این دکمه دنیا را بالاخره نابود خواهم کرد. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- اشتباه می‌کنی. غیرممکن همیشه یه قدم از دشمناش جلوتره. من کلاهکای هسته‌ای رو از آدم بدات دزدیدم و همشونو غیرفعال کردم.
- من پیش‌بینی کرده بودم که این کار را خواهی کرد. پس در همه کلاهک‌ها یک موشک قایم کردم. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- و من می‌دونستم که توی کلاهکا موشک قایم می‌کنی. پس وقتی داشتی همه اینا رو بهم توضیح می‌دادی دکمه فعالسازی موشکا رو عوض کردم با یه موز.

رییس آدم بدا برمی‌گرده و با ناباوری به موزی نگاه می‌کنه که زیر انگشتشه.
- نهههههههه. غیرممکن، چگونه توانستی این کار را در حقم بکنی؟ آیا من را نشناختی؟

رییس آدم بدا دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورتش ماسک بوده تمام این مدت و رییس آدم بدا در حقیقت بابای غیرممکنه.

- من پیش‌بینی کردم که صورتت ماسکه و در حقیقت بابامی. پس تصمیم گرفتم خودم بابای خودم باشم.

تام کروز دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورت تام کروز هم ماسک بوده تمام این مدت! غیرممکن در حقیقت بابای غیرممکنه!

تف تشتی‌ها خیلی تعجب کردند و دهانشان وا رفت و زبانشان بیرون ماند و از گوششان دود بیرون آمد و مغزشان آب شد و از دماغشان بیرون چکید و مُردند.

تشت سوم - تف سوم

کمد جادویی بدون دعوت پرید تو، سوجی رو پشت در گذاشت و در رو بست. مشخص بود که وقت براش طلا بود و نمیخواست بیشتر از این تلفش کنه.
- دوستان، تف تشتیای عزیز، تفتون تو تشتم، تشتم تو تفتون، خواهش میکنم بیاید و بازی کوییدیچتون رو انجام بدید.
- فکر نکنم همچین اتفاقی بیفته.

گودریک در حالی که خمیازه میکشید و قلنج تک تک دستاشو میشکست و کش و قوس میداد گفت.

- وینکی هم موافق بود. وینکی کوییدیچ دوست نداشت.
- شاید بتونم از روش بهتری واسه متقاعد کردنتون استفاده کنم پس.

سوجی خودشو از توی قفل در، در حالی که پالپش زده بود بیرون، وارد خونه کرد.
- چه روشی اونوقت؟

تشت اول - تف هفتم

وینکی سیب‌زمینی‌هایش را کامل توی قابلمه ریخت. رویشان نمک ریخت و درشان را گذاشت. اسپری و دستمالش را برداشت و رفت سراغ پنجره‌ای که دوباره کثیف شده بود. آن طرف پنجره، یک خانواده در ساختمان بغلی جمع شده بودند و یک ساعت پای تلویزیونشان منتظر بودند تف تشت به زمین بازی بیاید. خانواده ساختمان بغلی کلی چیز راجع به کوییدیچ شنیده بودند و با کلی شور و شوق آمده بودند تا اولین کوییدیچشان را ببینند و بفهمند چقدر از چیزهایی که شنیده بودند درست بود. قرار بود همه توپهایشان را این‌ور و آن‌ور بکوبند و خوشحال باشند و توی سر و صورت هم تصادف کنند و با جاروهایشان ویراژ دهند و توپ‌هایشان را از هم بگیرند و پرت کنند و دروازه‌هایشان را توی دروازه‌های حریف بیندازند و وسط آمازون و بابازون در یک دنیای دیگر گم شوند و هیولاها شاید جیزز باشند و شاید نباشند و در جستجوی آفریننده‌شان از آسمان بیرون بپرند و همه اومپالومپاها بیایند و آواز بخوانند و برقصند و عصر حجر ببیند خودش است و سوجی به مینا هارکر نامه بنویسد که چرا کوییدیچش کم است و تخم مرغ بخرد و دراکولا دنبال خون استیفن هاوکینگ باشد و فلافل شهر است و سوژه زندانی شده و دکتر استرنج نمی‌داند کجاست و سوراخ موش حرف می‌زند و همه ازش می‌ترسند.

وینکی پنجره را تمیز کرد. به آشپزخانه برگشت. پیازهای توی ماهی‌تابه را توی قابلمه ریخت. ماهی‌تابه را شست و کنار گذاشت تا خشک شود. بعد رفت در قابلمه را برداشت تا ببیند سیب‌زمینی‌ها چقدر پخته‌اند.

تشت دوم - تف سوم
«خریدای من چقدر شد؟ چند؟! به گالیون یا به ریال؟ هه هه هه هه. شوخی کردم قربونت برم. اگه میشه سبدو پس بدین من الان یادم افتاد چندتا چیز دیگه هم باید بردارم. آره آره. تخم مرغ و اینا یادم رفته… الان برمی‌گردم بعد حساب می‌کنم. خب عزیزم. داشتم می‌گفتم. کجا بودم؟ ببخشیدا واقعاً. آدم دیگه مجبوره تو دنیای مدرن کار و روزمرگی‌هاشو با هم پیش ببره. خلاصه که سرتو درد نیارم. شرکت ما در زمینه‌ی ایده‌های نوین کار می‌کنه. بین خودمون بمونه ولی، در واقع ما یه جورایی از این غریزه‌ی این میمون‌های هوشمند به نفع خودمون استفاده می‌کنیم… یا حتی شاید بعضیا بگن سوءاستفاده! البته که شوخی می‌کنم. اگه اینجا بودی می‌دیدی یه چشمکم زدم حتی. خلاصه که باید با هایپ پیش رفت. هایپ‌ها باعث میشن آدما چنگ بزنن به چیزایی که بهشون حس همبستگی میده. هایپ بریکینگ بد؟ ما ساول گودمن واقعی رو با فناوری بیوتکنولوژی ساختیم و کلون کردیم و کادوپیج شده به عنوان مرچندایس به فروش گذاشتیم. فروش بی‌نظیر! فکر کنم از اون میلیون‌ها کلونی که ساختیم فقط یه جعبه به عنوان یادگاری نگه داشته باشم خونه. بقیه همه‌ش فروش رفت. هایپ بازی تاج و تخت؟ ما دوتا تارگرین خوش بنیه که حسابی جذاب و موقشنگ و هم‌خون و چه بسا سیبلینگ بودن رو با هم مزدوج کردیم و حاصل‌ضربشون که یه بچه‌ی گوگولی به اسم سیلور بود رو تکثیر و با استفاده از فناوری نانو کوچیک کردیم و به عنوان پودر قهوه‌ی فوری فروختیم. پودر قهوه‌ی فوری نقره‌ای رنگ، مرچندایس خانه‌ی اژدها! همونطور که می‌بینی ایده‌هامون همه فوق‌العاده بودن. ولی چیزی که من می‌خوام بهت پیشنهاد بدم ده‌ها سر و گردن از همه‌ش بالاتره. ما می‌خوایم تو، یه آدم بیچاره که درگیر غرایزتی رو از داخل اون جعبه‌ای که بهش میگی جسم بیرون بکشیم. آگاهی تو رو با آگاهی همه‌ی مشتریای دیگه‌مون ترکیب کنیم و به یه آگاهی یکپارچه تبدیلتون کنیم که از بند همه‌ی غرایز قبیله‌ای آزاده. چطوری؟ خب ما شما رو تبدیل به نوشابه‌ی فانتا می‌کنیم و همه‌ی نوشابه‌ها رو می‌ریزیم رو هم، بعد این نوشابه‌های مخلوط رو قوطی می‌کنیم و می‌فروشیم، پولش بین ما و شما نصف نصف. بعد مردم عادی این نوشابه‌ها رو می‌خورن و دفع می‌کنن و آب این فانتاها به چرخه‌ی طبیعت برمی‌گرده و تبخیر میشه و یه ابر بزرگ از آب فانتا تو آسمون تشکیل میشه که آگاهی شما توش قرار می‌گیره. اینطوری هم پولدار میشی و هم به طور یکپارچه با بقیه‌ی مشتریامون به فضای ابری آپلود میشی. فوق العاده نیست؟ خب پس. من دیگه قطع می‌کنم، تو همین الان دویست گالیون بریز به شماره حسابی که بهت دادم. بعد که من فیش واریز رو دیدم دوباره زنگ میزنم بهت.»

سوجی تنها چندلحظه بیشتر منتظر نماند. به محض اینکه دینگِ اس‌ام‌اس واریز را شنید، مشتری بخت‌برگشته‌اش را بلاک کرد و خریدهای تیم تف‌تشت را حساب کرد. راضی و مفتخر از اینکه توانسته به تنهایی یک تیم کوییدیچ را مدیریت مالی کند و هزینه‌هایش را تامین کند، با خرید هفتگی‌شان - چهار پاکت شیر، دو کیلو گوجه و یک شانه تخم مرغ - به سمت خانه برگشت. وقتی رسید، دم در یک کمد جادویی می‌دید که انگشت جادوییش را گذاشته روی زنگ و ول نمی‌کند.

تشت اول - تف هشتم

یکی از گلوله‌هایی که آدم بدا توی توکیو به تام کروز شلیک می‌کردن و بهش نمی‌خوردن و بیم می‌ناکیدن، میره و میره و کل دنیا رو دور می‌زنه. میره تبت و راه و رسم zen رو یاد می‌گیره و راهب میشه و به نیروانا می‌رسه، توی هند به آدما کلی کمک می‌کنه و مادر ترزا می‌شه، توی پاکستان با تروریستا حرف می‌زنه و متقاعدشون می‌کنه تروریست نباشن و مودب باشن، توی آفریقا سیستم کشاورزی و تصفیه آب رو متحول می‌کنه و به همه آب و غذا می‌ده، توی آمریکا سازمان جهانی مبارزه با گرمایش جهانی رو تاسیس می‌کنه و به همه کولر می‌ده و توی روسیه اونقدر خوبه که رییس جمهور میشه و میگه اصلا چه کاریه که کشورا ارتش و تانک و تفنگ داشته باشن و همه باید تفنگاشونو بندازن دور و با هم دوست باشن. کشورا هم گوش میدن و با هم دوست میشن و تا آخر دنیا با خوبی و خوشی زندگی می‌کنن.
گلوله ازدواج می‌کنه و بچه‌دار میشه و تصمیم می‌گیره خودشو بازنشسته کنه و با خانواده‌ش وقت بگذرونه. بچه‌های گلوله بزرگ می‌شن و می‌رن دانشگاه و دکتر و وکیل و آرتیست و میوزیسین و آشپز و مدافع محیط زیست و حقوق بشر می‌شن و راه گلوله رو توی گسترش صلح و دوستی ادامه می‌دن و سرانجام اونا هم بزرگ می‌شن و ازدواج می‌کنن و بچه‌دار میشن و خلاصه خونواده گلوله یه خونواده بزرگ و خوشحاله و همه دوسشون دارن.
تا اینکه یه روز، گلوله در حال گردش دور زمینه که میره و اشتباهی می‌خوره به سگ جان ویک و می‌کشَتش.


تشت سوم - تف چهارم
کمد جادویی لبخندی زد. کمد بود بهرحال. در داشت. کشو داشت. و توی درها و کشوهاش میتونست چیز میز حتی داشته باشه. و این راهش برای متقاعد کردن تفیا بود.
- ببینید تفیای عزیز، من میتونم در ازای کوییدیچ بازی کردن، لباسای مورد علاقه تونو تا آخر عمرتون براتون تامین کنم!

وینکی خودشو به عنوان کاسپلی الویس پرسیلی تصور کرد...
گودریک خودشو با لباسای نوی تمام قرمزی که کاملا سایزش بودن و بدون اینکه مجبور شه خودش سوراخشون کنه، برای دستاش سوراخ داشتن تصور کرد...

و در عرض چند ثانیه ورق برگشت، و تف تشتیا قانع شدن که کوییدیچ بزنن... yaay.

تشت اول - تف نهم

وینکی بدوبدو سراغ تف‌تشتی‌های مُرده آمد. زبانشان را جمع کرد توی دهانشان، دودهایشان را به گوششان برگرداند، آخر سر هم مغزشان را برداشت و توی فریزر گذاشت و مغز تف‌تشتی‌ها یخ زد و جامد شد و وینکی برداشتش برد توی سرشان گذاشت و تف تشتی‌ها دوباره زنده شدند و این بار برای جان ویک دست و جیغ و هورا کشیدند که داشت می‌رفت انتقام سگش را از خانواده گلوله‌ها بگیرد.

تشت چهارم - تف آخر

- شما هنوز باور نکردین که این ها هیچ کدوم واقعی نیس؟ که من واقعی نیستم؟ که ما واقعی نیستین؟ و براتون سوال نمی شه که اگه اینا واقعی بود من بازهم بازی تف تشت رو گزارش نمی کردم؟ یعنی اینقد طیورید؟

بله. اینقد طیور بودند که نه تنها مجبور شد گزارش کنه که مجبور شد ورود تیم مقابل رو هم اعلام کنه. کتی بل و پلاکس دوشادوش یکدیگر وارد زمین شدند. پس از آن ها آلنیس، بچه ی آتش زبان در حالی که موهای جناب مولوی رو آتش می زد و پشمالو که سعی می کرد از آتش دور بماند وارد زمین شدند.
در آن طرف زمین، الویس پرایسلی، پاپای دوم و پرتقال خونی به همراه بانو بیانسه وارد زمین شدند. به دنبالشون فلافل و کندی قدیمی و زهوار در رفته تلق تلق کنان و لنگان زنان همچون تفی در تشت به مصاف رقیبان سرسختشون رفتند و با همکاری هم، و کمک ویژه ی کمد عجیب ترین بازی کوییدیچ رو رقم زدند.

هر توپی که جرمی و کتی به زور و با پاسکاری های بی نظیر به کنار دروازه می رسوندن رو کمد در خودش می بلعید و به سفر بی بازگشتی به زوپستانِ درون زوپستان می فرستاد. در حدی این قضیه اتفاق افتاد و حتی کمک بچه های آتشین هم کمک نکرد که این بازی به عنوان پر توپ ترین بازی تو کتاب گینس جادوگری ثبت شد.

از طرفی پلاکس و آلنیس تمام سعی خودشون رو می کردند تا با بلاجرهای متوالی که به سمت کمد ارسال می کردند از صحنه ی زوپستان محو شکنند اما کمد از آخرین بار درس گرفته بود و جلیقه ی ضد بلاجر پوشیده بود و تک تک توپ ها رو بی هیچ دردسری دفع کند.

میرزا و جناب مولوی در به در دنبال گوی زرین بودند و حتی دروازه رو به حال خود رها کرده بودند چون اعضای تف تشت به خود استراحت داده بودند و هیچ حمله ای نمی کردند و فقط با پف فیل به تماشای بازی کمد نشسته بودند و تنها پیدا شدن گوی زرین بود که می توانست بازی رو تموم کنه.

[صحنه تاریک می شه و پرده پایین میاد و اسم اصغر فرهادی به عنوان نویسنده و کارگردان روی صفحه ظاهر می شه]

تشت اول - تف دهم

جان ویک برای انتقام از خانواده گلوله‌ها تصمیم گرفته میراثشونو نابود کنه. توی تبت همه راهبا رو می‌زنه و توی هند همه آدما رو می‌زنه و توی پاکستان به همه میگه تروریست باشن و اونا رم می‌زنه و توی آفریقا بعد از اینکه حسابی می‌زندشون، آب و غذای مردمو به زور ازشون می‌گیره و توی روسیه به همه کشورا حمله می‌کنه و اونا رم می‌زنه و توی آمریکا سوار سفینه فضایی میشه و میره خورشیدو هم می‌زنه و اون وسط کهکشان راه شیری رو هم می‌زنه و می‌زنه می‌زنه، همه رو می‌زنه. The Outer Gods می‌شینن و فکر می‌کنن یکی باید جلوی این بشر رو بگیره قبل از اینکه کل جهان رو بزنه. پس یه ارتش عظیم از شیاطین رو از تمام بُعدها و زمان‌ها و جهان‌ها احضار می‌کنن و علیه جان ویک اعلام جنگ می‌کنن. ولی جان ویک هم بلده و به ارتش عظیم شیاطین اعلام جنگ می‌کنه و حتی از اینم جلوتر می‌ره و به همه دنیا و همه دنیاها و همه همه و حتی ساختار زمان اعلام جنگ می‌کنه و شخصا یه گلوله هم کادوپیچ می‌کنه و می‌فرسته به بیگ بنگ و آماده می‌شه تا همه رو بزنه.


دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

- وینکی، پاشو بیا آیفونو بردار ببین کی زنگ می‌زنه.

وینکی بدو بدو سیب‌هایش را زمین گذاشت و بدو بدوتر آمد که ببیند کی زنگ می‌زد.


,I was tucked in snow
,And beaten by the rain
And covered in dew
I've been dead for so long


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
نقل قول:

وینکی نوشته:
TOF TASHT PRESENTS
A BIG TASHT OF TOFS

EXECUTIVE PRODUCERS

رز زلر
گودریک گریفیندور
سوجی
وینکی

BASED ON ORIGINAL NOVEL BY
GOD


تشت اول - تف اول
نقل قول:

- متاسفانه باز هم با یه بازی دیگه در خدمتتونیم. و شاید باورتون نشه ولی باز هم یکی از تیما تف تشته و باز هم تا این لحظه وارد زمین نشده. واقعا فکر می‌کنین تو یه دنیای واقعی یه گزارشگر همه بازیای یه تیمو گزارش می‌کنه؟ و همه بازیاشونم شبیه همدیگس؟ فکر می‌کنین تو دنیای واقعی یه جن خونگی و یه یارو که کلی دست و پا به خودش پیوند زده و یه پرتقال و یکی که مدام می‌لرزه جمع می‌شن و با یه دسته ریش سیاه و یه سوراخ موش و یه فلافل -که شهره ولی فلافله و سوار جاروش پرواز می‌کنه و گل می‌زنه- جمع می‌شن و تیم می‌سازن که بیان کوییدیچ بازی کنن؟ چرا کسی باید بشینه رو یه جاروی پرنده و سعی کنه یه توپک رو بندازه توی حلقه حریف و دوستاش یه توپک دیگه رو با چماق پرت کنن تو صورت حریف و یه یارویی هم باشه که کلا دنبال یه توپک دیگه‌ست که بال داره و پرواز می‌کنه و گرفتنش اندازه انداختن پونزده‌تا توپک توی دروازه حریف امتیاز داره و بال داره؟ همش دروغه. جاروی پرنده دروغه. توپ دروغه. دروازه دروغه. شهری که فلافله دروغه. Wake up shee--


- وینکی، پاشو بیا شبکه رو عوض کن. فیلممون شروع می‌شه الان.

تشت دوم - تف اول
«لایک… دوود. کام آن. دیگه تاریخ مصرف این حرفا گذشته. بزرگ شو دیگه. دنیا دنیای پیشرفته، دنیای پراگرسه، دنیای دیدگاه‌های جدیده. بریز دور این عقاید کهنه رو. همه‌جای دنیا دارن گل می‌افشانن و می در ساغر میندازن اونوقت تو هنوز درگیر بکن نکن‌های اجدادتی. بشکن قوانین و تابوها رو. ببخشید یه لحظه اجازه بده… گوشی گوشی… عزیزم برا من یه آیسد گرین تی ونتی مخلوط با شیر بادوم و پامپکین اسپایس… آره درست شنیدی. با شیر سویا. وا، چیه؟ خجالتم خوب چیزیه باید بابت چیزی که دوست دارم بهت جواب پس بدم؟ اصلاً می‌دونی چیه، نمی‌خوام دیگه. نه نمی‌خوام ولم کن. روز خوش. خب عزیزم هنوز گوشِت با منه؟ پررو شدن اینا. یه چایی می‌خواستم با قیافه‌ی اخموش کوفتم کرد. حالا مجبورم چایی نخورده برم سوپرمارکت. می‌گفتم. تو محیطی که هنوز توش یه سری چیزا شکلک قفل رقصونه جای پیشرفت نداری، زیادی عقب مونده‌س برات. لابلای آدما. آدما! این پریمات‌های بدبخت! خودت رو اسیر این توهماتشون نکن. این چیزا همه‌ش یه دستاویزه برای ارضای رفتارهای قبیله‌ایشون. سیاه، سفید، قرمز و سبز و آبی و زرد، همه و همه‌ش برای اینکه احساس تعلق کنن. یه قبیله، یه توتم، یه چیزی که چنگ بزنن بهش و بتونن باهاش کری بخونن. دست خودشون نیست، نیاز دارن بهش. آره ببین، همه‌ی اینا رو گفتم تا بدونی واقعاً چقدر پیشنهاد من می‌تونه جلو بندازتت.»

تشت سوم - تف اول
دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

زنگ در دوباره به صدا در اومد.
و وینکی بلافاصله در رو باز کرد، قبل از اینکه زنگ در واسه بار سوم به صدا در بیاد.
کمد جادویی اومده بود که تف تشتیا رو متقاعد کنه کوییدیچ بزنن، و البته کس دیگه ای هم کنار کمد جادویی بود... و اون خود پرتقال جادویی، سوجی بود!
- سوجی اینجا چیکار کرد؟! سوجی مگه تو خونه نبود؟!
- نه در واقع اومدم تازه. رفته بودم ددر.
- وینکی توضیح بیشتری خواست.

تشت چهارم - تف اول

جنگ بد است. این را نیچه گفت و گریست. البته شایدم نیچه نبود، شایدم اصلا کسی نگریست، ولی به هر حال جنگ بد است. جنگ باعث و بانی خرابی و داغانی و مشکلات اقتصادی، محیط زیستی و کاهش جمعیت موثر و نیروی جوان و صدها مشکل دیگه س، ولی از همه مهم تر، باعث تبعید طرف بازنده به جزایر سنت بلاک می شود.

- هممم...گریندل والد وقتی تو قلعه ی خودش زندانی شده بود کارخونه فانتا سازی زد، باید یاد بگیریم واقعا.
- رز پاشو بلند کرد تا وینکی زیر پاشو جارو کشید و بدو رفت تا زیر پای بقیه رو تمیز کنه، رز هم جن خووب؟

رز اصلا نمیخواست جن باشه، چه خوب و چه بد. ولی از طرفی نمیخواست که تبعیدی هم باشه ولی شده بود. دنیا همیشه روی یه نعل تسترال نمی چرخید، گهی پشت به آذرخش و گهی آذرخش به پشت. در حینی که پاهاش رو جمع کرد تا جن خونگی کارشو انجام بده، پرتقالی از روی میز برداشت و اول چک کرد سوجی نباشه بعد قاچش کرد و لمباندش، تبعیدی بودن گرسنه اش می کرد.

- هممم...تارگرین ها تو تبعید بازی اختراع کرده بوده، واقعا باید یاد بگیریم.

گودریک دست دراز کرد و گردی از جلو برداشت، و در حالی که گردی رو از این دست به اون دست می داد، ادامه داد:
- مثلا با همین می شه کوییدیچ کرد. گرده، نرمه، نارنجیم هست.
- بی ناموس برو با خودت بازی کن.
-

این بار گردی نارنجی، فقط یه پرتقال نبود. سوجی بود. برای همین لازمه قبل هر بار مصرف دفترچه راهنما رو مطالعه کنید. به هر حال، گودریک سوجی رو سر جاش گذاشت و گردی نانرجی که سوچی نباشه و رز نخورده باشه پیدا کرد تا وقتشون رو به کوییدیچ بزنند. تبعیدی هاهم که کار دیگری نداشتند بلاجبار قبول کردند.

تشت اول - تف دوم
وینکی جارو و تِی و سطل آب و دستمال گردگیری و پیشبند ماهی‌تابه و مسلسلش را گذاشت کنار و بدو بدو آمد که شبکه را عوض کند. جلوی تلویزیون، همه اعضای تف‌تشت -به جز سوجیِ پرتقال- نشسته بودند و پاپ‌کورن و چیپس و پفک و چنگال و خوراکی‌های سبز داشتند و صبورانه وینکی را نگاه می‌کردند. وینکی بدوبدوکنان آمد و کنترل تلویزیون را برداشت و شبکه را عوض کرد و فیلمشان را آورد و باعث شد تف‌تشتی‌ها خوشحال شوند و برایش جیغ و دست و هورا بکشند و خوراکی‌های سبزشان را محکم‌تر بخورند. بعد هم بدوبدو برگشت برود سراغ گردگیری و شستشو و آشپزی‌ و لوله‌بازکنی و مسلسلش.

تشت سوم - تف دوم

وینکی جن قانع نشونده ای بود. وینکی توضیح میخواست. وینکی میخواست بیشتر بدونه و اطلاعات کسب کنه تا جن دانایی بشه و بعدش بره فیلسوف بشه و حرفای نیهیلیستی/انگیزشی بزنه و ملتو دچار بحران وجودی کنه و بعدش بره تو یه بشکه خالی با دایوجنس زندگی کنه... چون چرا که نه؟

وینکی حتی یه بار رفته بود سر قبر نیچه و باهاش بحث فلسفی کرده بود... بحثی که بیشتر از اون چه دوست داشته باشه اعتراف کنه، طول کشیده بود و در نهایت هم نیچه پیروز شده بود. البته که وینکی از اون بحث درساشو یاد گرفته. در اول و مهم ترین درس: با مرده ها بحث نکنید.


تشت اول - تف سوم

از لای ابرا یه هواپیما می‌گذره که تام کروز به بالش وصله. تام کروز می‌خزه و می‌ره می‌رسه به بدنه هواپیما و شیشه‌هاشو می‌شکنه و می‌پره تو و با همه سرنشیناش می‌جنگه و همشونو از شیشه‌ها می‌ندازه بیرون. مهماندارا میان، تام کروز اونا رم می‌زنه. کمک خلبان میاد، تام کروز یقشو می‌گیره و پرتش می‌کنه توی موتور هواپیما و خون و گوشت و پوست و لباسا و دندوناش پاره پوره میشن و روی ابرا می‌پاشن. خلبان میاد، تام کروز یه بمب از جیبش برمی‌داره و می‌کنه توی حلقش و سریع از پنجره کابین می‌پره بیرون. خلبان و هواپیما پشت سرش منفجر می‌شن و تام کروز اینقدر خفن و قویه که حتی زمان هم چند لحظه آهسته میشه تا این حجم از خفانت و قوایت رو هضم کنه. فاینالی، تام کروز روی یه هواپیمای دیگه فرود میاد. عینکشو درمیاره و از لای ابرای قرمز به غروب خورشید نگاه می‌کنه.
- آی اَم غیرممکن، اند دیس ایز مای ماموریت.


تف‌تشتی‌ها برای تام کروز دست و جیغ و هورا کشیدند و چیپس و پفک و پاپ‌کورنشان را به سر و صورت هم کوبیدند و از شدت هیجان منفجر شدند. وینکی بدو بدو آمد و تکه‌هایشان را جمع کرد و با چسب و پیچ‌گوشتی به هم وصل کرد و برگشت رفت سراغ بقیه تمیزکاری‌هایش.

تشت چهارم - تف دوم

- بندازش اینور. اینور. د میگم اینور تسترال!

در حینی که رز و گودریک سر جهت سرخگون در حال بحث بودند، بلاجر با سرعت از کنار فلافل رد شد و به نفر پشت سریش، یعنی وینکی برخورد کرد و باعث شد وینکی رد پرتقال پرنده رو گم کنه و فحش های رکیکی بده که مناسب مخاطبین این رول نیست.
سوجی سرخگونی که با دریبل سه امتیازی از گودریک کش رفته بود رو زیر بغل زد و با دست دیگه چماق رو تکون داد و بلاجری که حواس وینکی رو پرت کرده بود رو به سمت رز فرستاد.

رز هم در حینی که بلاجر رو دفع می کرد با یک چشم به دنبال گوی زرین می گشت. و با یک دست گودریک رو عقب می زد که دستش به سرخونی که فلافل از سوجی گرفته بود نرسه. نه تنها معلوم نبود که کی تو چه پستی بازی می کنه که حتی اینم معلوم نبود که تیم بندی چه جوریه، با این وجود بازی دوازده بر یازده به نفع وینکی بود.

- وینکی این پرتقال بوقی رو گرفت و بازی رو برد تا بره به تمیزکاریش برسه. وینکی جن خووب، شماها بد.
- وینکی باید از بلاجر من رد بشه تا بتونه اینکارو کنه.
- و از سرخگون من.
- و خود من!

بلاجر و سرخگونی که به دست رز و گودریک به سمت وینکی روانه شده بودند متوقف شدند و به عقب برگشتند تا ببینن صدا از کجاس که رد صدا رو در دهان پرتقال پرنده دیدن. هیچ فکر نمی کردند گوی زرین بتونه دهن باز کنه. حتی با اینکه تو افسانه ها گفته بودند گوی زرینی هست که در آخر باز میشه هیچ وقت باور نکرده بودند، اما حالا منجی و رهبرشون رو پیدا کرده بودند، بلاخره دوران اسارت و بندگی برای جادوگران تموم شده بود، دیگه نیاز نبود دور زمین برگردند و از این سوراخ به اون سوراخ بشن، بلاخره می تونستند کشور مستقله ی خودشون رو....

-می گیرمت!

پس از شنیدن فریاد رز، پرتقال فرار کرد و سایر توپ ها رو با افکارشون تنها گذاشت. رز و سایر تف های در تشت، جاروسوارانه به دنبال پرتقال روانه شدند. پرتقال می دوید و این ها می دویدند و بلاجر می دوید و سرخگون می دوید. پرتقال می رفت و این ها می رفتند و بلاجر می رفت و سرخگون می رفت. پرتقال وارد عمارت شد و تف تشتی ها وارد عمارت شدند و بلاجر وارد عمارت شد اما سرخگون پشت در موند. پرتقال در یکی از کمدهای قدیمی سنگر گرفت و تف تشتی ها به سنگرش تجاوز کردن و بلاجر در کمد رو شکوند و همگی با هم وارد سواحل زوپس شدند.

کمد، دری مخفی به سمت زوپس بود.

تشت اول - تف چهارم

وینکی تمیز می‌کرد. روی پنجره‌ها اسپری می‌زد و دستمالشان می‌کشید. ماهی‌تابه‌اش را در می‌آورد و تویش پیاز سرخ می‌کرد. تی‌اش را می‌زد توی سطل آب و کف آشپزخانه را برق می‌انداخت. پیچ گوشتی‌اش را در می‌آورد و پریزهای برق را محکم می‌کرد. گرد و غبار طاقچه‌ها را جمع می‌کرد روی خاک اندازش. زیر اجاق را روشن می‌کرد تا آب قابلمه به جوش بیاید. جارو برقی‌اش را می‌زد توی برق تا گرد و خاک فرش‌ها را بمکد. توی توالت می‌رفت و تلمبه می‌زد تا لوله باز شود. از صندلی‌ها بالا می‌رفت و جارویش را توی گوشه‌های سقف می‌چرخاند و تار عنکبوت‌ها را می‌گرفت. کاهویش را روی میز آشپزخانه می‌گذاشت و با یک کارد بزرگ آنقدر می‌بریدش تا خرده خرده می‌شد. به لولاهای درها روغن می‌زد و با دستمالش روغن اضافه را از رویشان پاک می‌کرد. قابلمه را چک می‌کرد تا ببیند کی بالاخره می‌جوشد. گوجه‌هایی که سوجی هفته پیش خریده بود را از پلاستیکشان در می‌آورد و می‌ریخت توی سینک ظرفشویی. از نردبانش بالا می‌رفت و لامپ‌ها را عوض می‌کرد. در را برای مامور برق باز می‌کرد و شماره کنتور را نشانش می‌داد. سیب‌زمینی‌هایش را پوست می‌کند و توی قابلمه می‌ریخت.
وینکی صدای تف تشتی‌ها را شنید که یک چیزهایی می‌گفتندش. سیب‌زمینی‌هایش را گذاشت کنار، پیشبندش را درآورد و همین که داشت می‌رفت ببیند چه خبر است، چشمش به پنجره‌ها خورد و به خودش گفت یادش باشد دوباره اسپری‌اش را بیاورد و محکم‌تر دستمالشان بکشد.

تشت دوم - تف دوم
«وای اینائم که هرسری جای سکشن لبنیاتشون رو عوض می‌کنن. اعصاب نمی‌مونه برا پرتقال. چی داشتم می‌گفتم؟ آره ببین، بازی کوییدیچشون رو در نظر بگیر. تا حالا فکر کردی چی میشه یکی طرفدار دوآتیشه‌ی یه تیم میشه؟ چه لذتی می‌بره؟ یه بازی کوییدیچو تصور کن. داور سوت میزنه، بازیکنا شروع می‌کنن. مهاجمای یه تیم توپو می‌قاپن، مهاجمای تیم مقابل سعی می‌کنن هر طور شده لای پاسکاری این یکی تیم کوافلو بقاپن ازشون ولی نمی‌تونن. حتی مدافعا هم نمی‌تونن بلاجرو درست بکونن تو سر و کله‌ی این مهاجمای سرسخت. آره خلاصه. مهاجما با قدرت میرن جلو و گل می‌زنن. دروازه‌بان تیمی که گل خورده کوافلو پرت می‌کنه و مهاجماشون یه کم پیشروی می‌کنن ولی بازم خیلی سریع موقعیتو از دست میدن. تیم مقابل دوباره با هماهنگی بی‌نظیر میاد جلو و گل می‌زنه. و این قضیه بارها ادامه پیدا می‌کنه. تیم قوی‌تر خیلی جلوتره، در حدی که حتی اگه جستجوگرشونم اسنیچ طلاییو بگیره برنده نمیشن. اما طرفدارا چی؟ هنوز امیدوارن. هنوز دارن با تمام قوا تشویق می‌کنن. حنجره‌شونو پاره می‌کنن، اشک می‌ریزن و بوق می‌زنن. چرا؟ بله. قبیله. توتم. فکر کن بهش. تیم قوی‌تر فقط به خاطر قوی‌تر بودنش یا بازی بهترش محبوب‌تر نیست. جستجوگرشون که با جارو مدل جدید آزمایشیش با سرعت باورنکردنی جلوی تماشاگرا حرکات نمایشی انجام میده لزوماً اون تشویقی که انتظارشو داره رو دریافت نمی‌کنه. چرا عزیزم؟ سرمایه‌گذاری عاطفی! آره. شاید اون بچه‌ی هفت هشت ساله‌ای که داره با ذوق پرچم تیم ضعیف‌تر رو تکون تکون میده خیلی فکر پشت انتخاب تیمش نبوده، ولی اون مرد میانسالی که داره اشک می‌ریزه و با تمام قوا تیم ضعیف‌ترو تشویق می‌کنه سال‌ها طرفداری کرده. ایموشنال اینوستمنت. می‌شنوی؟ سرمایه‌گذاری. اینوستمنت. اینجاست که من ازت می‌خوام پیشنهاد منو وارد معادله کنی. شاید اون تیم قوی ببره. شاید اون تیم ضعیف یه کام‌بک عجیب بزنه و ببره. شایدم مساوی شن کسی چه می‌دونه. مهم نیست این چیزا. خودت رو از جعبه بیرون بکش و از بیرون جعبه بهش نگاه کن. جای اینکه قاطی آدما به خدایان دروغین چنگ بزنی، ببین که آدما تقریباً بدون اینکه بتونن جلوشو بگیرن، ذاتی و غریزی همیشه این کارو می‌کنن. هوش اقتصادی داشته باش، ازش استفاده کن.»

تشت چهارم - تف سوم

سواحل زوپس رو برف گرفته بود. پس از شراکت عجیب تارگرین ها و تولد یکدانه دردانه شون سرمای عجیبی زوپستان رو فرا گرفته بود. همه ی زوپستان رو پودر قهوه ی فوری تسخیر کرده بود، حتی ابرها هم به جای برف پودر می باریدند و پودر رو به سراسر مناطق تحت سلطه ی زوپس صادر می کردند و تف تشتی ها همه اینا رو می دیدند چونکه کمد جادویی بود.

البته اینجا یه قصه ی عادی دیگه ی جادویی با کمد جادویی و سرزمین پشتش نیس. و یکی از اون پایان های الکی الکی که همه اینا تو خوابه هم نیس. حتی کمد هم کمد نیس و گزارشگر هم واقعی نیست.

هرچند، کمد جادویی هست اما تف تشتی ها بهم نمی خندند، باهم می خندند. ربطش به کمد چیه؟ بله. ربطش اینکه داخل کمد نمیرن، بلکه در کنار کمد می مونن و کمد رو هم بازی می دن. کمد رو در تفت تشتی فرو می کنن و وقتی از خودشون شد بلاخره از شر آن ترسناک قدیمی، سوراخ موش خلاص شده و از عضو جدید تف تشت در تاپیک عقد و قرارداد بازیکنان جدید رونمایی می کنند. البته هر وقت که کمد بتونه پیدا شون کنه، چونکه دری که به سرزمین زوپستان باز می شد یک طرفه بود و آن ها برای همیشه در میان پودرهای کافی میکس گیر کرده بودند. و البته که خودشون هم نمی دونستن که گیر کردند یا حتی اینکه کوییدیچ بازی دارن یا اینکه می تونن بازیکن رو عوض کنن. حتی نمیدونستن کمد بازی بلده و بعد این خرابکاری که کرده بودند هم دیگه مشتاق نبودند هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کوییدیچ بازی کنند.

تشت اول - تف پنجم

تام کروز سوار موتور توی خیابونای توکیو دنبال یه سری یاروی موتورسواره که یه عالمه کلاهک هسته‌ای دزدیدن و می‌خوان باهاشون به همه‌جا بمب بزنن و دنیا رو نابود کنن. تام کروز اینقدر خوشگله که خیابونای توکیو رو هم خوشگل کرده و همه‌جا لامپ نئونیه و شب رنگارنگی شده. ولی دشمنای تام کروز خیلی زشتن و سریعن و یه عالمه تفنگ دارن و به تام کروز شلیک می‌کنن. ولی تام کروز علاوه بر اینکه خوشگله، خیلی هم قویه و گلوله‌ها از قدرتش بیم می‌ناکن و بهش نمی‌خورن. آدم بدا میرن و میرن تا به یه چهارراه می‌رسن که از وسطش یه قطار داره می‌گذره و راهشونو بسته. یه نگاه به قطار می‌کنن، یه نگاه به تام کروز پشتشون؛ وایمیسن، تفنگاشونو می‌ندازن و کاتانا از جیبشون بیرون می‌کشن. تام کروز که اینو می‌بینه، تفنگشو در میاره و از روی موتورش می‌پره هوا و وسط هوا یه عالمه می‌چرخه و به همه آدم بدا شلیک می‌کنه و خیلی خفن‌طور فرود میاد. ولی آدم بدا هم خفنن و همه گلوله‌های تام کروز رو با کاتاناهاشون منحرف می‌کنن. تو این مدت ولی حواسشون به موتور بی‌سرنشین تام کروز نیست که از بینشون رد می‌شه و میره می‌خوره به قطار. موتور و قطار منفجر می‌شن. همه آدم بدا و سرنشینای قطار پاره پوره می‌شن و دست و پاشون همه جا می‌ریزه. تام کروز پشتشو می‌کنه به همه این انفجارا، عینکشو درمیاره و موهاشو به یه طرف می‌زنه.

هی ایز غیرممکن، اند دیس ایز هیز ماموریت.

-همممم... باید یاد بگیرم. وینکی، موتور و قطار بخر.

وینکی بدو بدو آمد و یک کاغذ درآورد و کنار لیست گوجه‌ها و سیب‌زمینی‌ها تویش یادداشت کرد و بعد یادش آمد که مسئول خرید سوجی است چون وینکی سواد ندارد و جن است و جن نباید سواد داشته باشد و بدوبدو رفت که سیب‌زمینی‌هایش را بریزد توی قابلمه.

تشت اول - تف ششم

تام کروز به مقر سری آدم بدا نفوذ کرده و کلی جنگیده تا بالاخره به رییس آدم بدا رسیده. تام کروز تفنگشو به سمت رییس آدم بدا نشونه گرفته و رییس آدم بدا هم انگشتشو گذاشته روی دکمه انفجار تموم کلاهکای هسته‌ای دنیا.
- رییس آدم بدا، این هشدار آخرته. تسلیم شو.
- هرگز! با یه فشار به این دکمه دنیا را بالاخره نابود خواهم کرد. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- اشتباه می‌کنی. غیرممکن همیشه یه قدم از دشمناش جلوتره. من کلاهکای هسته‌ای رو از آدم بدات دزدیدم و همشونو غیرفعال کردم.
- من پیش‌بینی کرده بودم که این کار را خواهی کرد. پس در همه کلاهک‌ها یک موشک قایم کردم. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- و من می‌دونستم که توی کلاهکا موشک قایم می‌کنی. پس وقتی داشتی همه اینا رو بهم توضیح می‌دادی دکمه فعالسازی موشکا رو عوض کردم با یه موز.

رییس آدم بدا برمی‌گرده و با ناباوری به موزی نگاه می‌کنه که زیر انگشتشه.
- نهههههههه. غیرممکن، چگونه توانستی این کار را در حقم بکنی؟ آیا من را نشناختی؟

رییس آدم بدا دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورتش ماسک بوده تمام این مدت و رییس آدم بدا در حقیقت بابای غیرممکنه.

- من پیش‌بینی کردم که صورتت ماسکه و در حقیقت بابامی. پس تصمیم گرفتم خودم بابای خودم باشم.

تام کروز دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورت تام کروز هم ماسک بوده تمام این مدت! غیرممکن در حقیقت بابای غیرممکنه!

تف تشتی‌ها خیلی تعجب کردند و دهانشان وا رفت و زبانشان بیرون ماند و از گوششان دود بیرون آمد و مغزشان آب شد و از دماغشان بیرون چکید و مُردند.

تشت سوم - تف سوم

کمد جادویی بدون دعوت پرید تو، سوجی رو پشت در گذاشت و در رو بست. مشخص بود که وقت براش طلا بود و نمیخواست بیشتر از این تلفش کنه.
- دوستان، تف تشتیای عزیز، تفتون تو تشتم، تشتم تو تفتون، خواهش میکنم بیاید و بازی کوییدیچتون رو انجام بدید.
- فکر نکنم همچین اتفاقی بیفته.

گودریک در حالی که خمیازه میکشید و قلنج تک تک دستاشو میشکست و کش و قوس میداد گفت.

- وینکی هم موافق بود. وینکی کوییدیچ دوست نداشت.
- شاید بتونم از روش بهتری واسه متقاعد کردنتون استفاده کنم پس.

سوجی خودشو از توی قفل در، در حالی که پالپش زده بود بیرون، وارد خونه کرد.
- چه روشی اونوقت؟

تشت اول - تف هفتم

وینکی سیب‌زمینی‌هایش را کامل توی قابلمه ریخت. رویشان نمک ریخت و درشان را گذاشت. اسپری و دستمالش را برداشت و رفت سراغ پنجره‌ای که دوباره کثیف شده بود. آن طرف پنجره، یک خانواده در ساختمان بغلی جمع شده بودند و یک ساعت پای تلویزیونشان منتظر بودند تف تشت به زمین بازی بیاید. خانواده ساختمان بغلی کلی چیز راجع به کوییدیچ شنیده بودند و با کلی شور و شوق آمده بودند تا اولین کوییدیچشان را ببینند و بفهمند چقدر از چیزهایی که شنیده بودند درست بود. قرار بود همه توپهایشان را این‌ور و آن‌ور بکوبند و خوشحال باشند و توی سر و صورت هم تصادف کنند و با جاروهایشان ویراژ دهند و توپ‌هایشان را از هم بگیرند و پرت کنند و دروازه‌هایشان را توی دروازه‌های حریف بیندازند و وسط آمازون و بابازون در یک دنیای دیگر گم شوند و هیولاها شاید جیزز باشند و شاید نباشند و در جستجوی آفریننده‌شان از آسمان بیرون بپرند و همه اومپالومپاها بیایند و آواز بخوانند و برقصند و عصر حجر ببیند خودش است و سوجی به مینا هارکر نامه بنویسد که چرا کوییدیچش کم است و تخم مرغ بخرد و دراکولا دنبال خون استیفن هاوکینگ باشد و فلافل شهر است و سوژه زندانی شده و دکتر استرنج نمی‌داند کجاست و سوراخ موش حرف می‌زند و همه ازش می‌ترسند.

وینکی پنجره را تمیز کرد. به آشپزخانه برگشت. پیازهای توی ماهی‌تابه را توی قابلمه ریخت. ماهی‌تابه را شست و کنار گذاشت تا خشک شود. بعد رفت در قابلمه را برداشت تا ببیند سیب‌زمینی‌ها چقدر پخته‌اند.

تشت دوم - تف سوم
«خریدای من چقدر شد؟ چند؟! به گالیون یا به ریال؟ هه هه هه هه. شوخی کردم قربونت برم. اگه میشه سبدو پس بدین من الان یادم افتاد چندتا چیز دیگه هم باید بردارم. آره آره. تخم مرغ و اینا یادم رفته… الان برمی‌گردم بعد حساب می‌کنم. خب عزیزم. داشتم می‌گفتم. کجا بودم؟ ببخشیدا واقعاً. آدم دیگه مجبوره تو دنیای مدرن کار و روزمرگی‌هاشو با هم پیش ببره. خلاصه که سرتو درد نیارم. شرکت ما در زمینه‌ی ایده‌های نوین کار می‌کنه. بین خودمون بمونه ولی، در واقع ما یه جورایی از این غریزه‌ی این میمون‌های هوشمند به نفع خودمون استفاده می‌کنیم… یا حتی شاید بعضیا بگن سوءاستفاده! البته که شوخی می‌کنم. اگه اینجا بودی می‌دیدی یه چشمکم زدم حتی. خلاصه که باید با هایپ پیش رفت. هایپ‌ها باعث میشن آدما چنگ بزنن به چیزایی که بهشون حس همبستگی میده. هایپ بریکینگ بد؟ ما ساول گودمن واقعی رو با فناوری بیوتکنولوژی ساختیم و کلون کردیم و کادوپیج شده به عنوان مرچندایس به فروش گذاشتیم. فروش بی‌نظیر! فکر کنم از اون میلیون‌ها کلونی که ساختیم فقط یه جعبه به عنوان یادگاری نگه داشته باشم خونه. بقیه همه‌ش فروش رفت. هایپ بازی تاج و تخت؟ ما دوتا تارگرین خوش بنیه که حسابی جذاب و موقشنگ و هم‌خون و چه بسا سیبلینگ بودن رو با هم مزدوج کردیم و حاصل‌ضربشون که یه بچه‌ی گوگولی به اسم سیلور بود رو تکثیر و با استفاده از فناوری نانو کوچیک کردیم و به عنوان پودر قهوه‌ی فوری فروختیم. پودر قهوه‌ی فوری نقره‌ای رنگ، مرچندایس خانه‌ی اژدها! همونطور که می‌بینی ایده‌هامون همه فوق‌العاده بودن. ولی چیزی که من می‌خوام بهت پیشنهاد بدم ده‌ها سر و گردن از همه‌ش بالاتره. ما می‌خوایم تو، یه آدم بیچاره که درگیر غرایزتی رو از داخل اون جعبه‌ای که بهش میگی جسم بیرون بکشیم. آگاهی تو رو با آگاهی همه‌ی مشتریای دیگه‌مون ترکیب کنیم و به یه آگاهی یکپارچه تبدیلتون کنیم که از بند همه‌ی غرایز قبیله‌ای آزاده. چطوری؟ خب ما شما رو تبدیل به نوشابه‌ی فانتا می‌کنیم و همه‌ی نوشابه‌ها رو می‌ریزیم رو هم، بعد این نوشابه‌های مخلوط رو قوطی می‌کنیم و می‌فروشیم، پولش بین ما و شما نصف نصف. بعد مردم عادی این نوشابه‌ها رو می‌خورن و دفع می‌کنن و آب این فانتاها به چرخه‌ی طبیعت برمی‌گرده و تبخیر میشه و یه ابر بزرگ از آب فانتا تو آسمون تشکیل میشه که آگاهی شما توش قرار می‌گیره. اینطوری هم پولدار میشی و هم به طور یکپارچه با بقیه‌ی مشتریامون به فضای ابری آپلود میشی. فوق العاده نیست؟ خب پس. من دیگه قطع می‌کنم، تو همین الان دویست گالیون بریز به شماره حسابی که بهت دادم. بعد که من فیش واریز رو دیدم دوباره زنگ میزنم بهت.»

سوجی تنها چندلحظه بیشتر منتظر نماند. به محض اینکه دینگِ اس‌ام‌اس واریز را شنید، مشتری بخت‌برگشته‌اش را بلاک کرد و خریدهای تیم تف‌تشت را حساب کرد. راضی و مفتخر از اینکه توانسته به تنهایی یک تیم کوییدیچ را مدیریت مالی کند و هزینه‌هایش را تامین کند، با خرید هفتگی‌شان - چهار پاکت شیر، دو کیلو گوجه و یک شانه تخم مرغ - به سمت خانه برگشت. وقتی رسید، دم در یک کمد جادویی می‌دید که انگشت جادوییش را گذاشته روی زنگ و ول نمی‌کند.

تشت اول - تف هشتم

یکی از گلوله‌هایی که آدم بدا توی توکیو به تام کروز شلیک می‌کردن و بهش نمی‌خوردن و بیم می‌ناکیدن، میره و میره و کل دنیا رو دور می‌زنه. میره تبت و راه و رسم zen رو یاد می‌گیره و راهب میشه و به نیروانا می‌رسه، توی هند به آدما کلی کمک می‌کنه و مادر ترزا می‌شه، توی پاکستان با تروریستا حرف می‌زنه و متقاعدشون می‌کنه تروریست نباشن و مودب باشن، توی آفریقا سیستم کشاورزی و تصفیه آب رو متحول می‌کنه و به همه آب و غذا می‌ده، توی آمریکا سازمان جهانی مبارزه با گرمایش جهانی رو تاسیس می‌کنه و به همه کولر می‌ده و توی روسیه اونقدر خوبه که رییس جمهور میشه و میگه اصلا چه کاریه که کشورا ارتش و تانک و تفنگ داشته باشن و همه باید تفنگاشونو بندازن دور و با هم دوست باشن. کشورا هم گوش میدن و با هم دوست میشن و تا آخر دنیا با خوبی و خوشی زندگی می‌کنن.
گلوله ازدواج می‌کنه و بچه‌دار میشه و تصمیم می‌گیره خودشو بازنشسته کنه و با خانواده‌ش وقت بگذرونه. بچه‌های گلوله بزرگ می‌شن و می‌رن دانشگاه و دکتر و وکیل و آرتیست و میوزیسین و آشپز و مدافع محیط زیست و حقوق بشر می‌شن و راه گلوله رو توی گسترش صلح و دوستی ادامه می‌دن و سرانجام اونا هم بزرگ می‌شن و ازدواج می‌کنن و بچه‌دار میشن و خلاصه خونواده گلوله یه خونواده بزرگ و خوشحاله و همه دوسشون دارن.
تا اینکه یه روز، گلوله در حال گردش دور زمینه که میره و اشتباهی می‌خوره به سگ جان ویک و می‌کشَتش.


تشت سوم - تف چهارم
کمد جادویی لبخندی زد. کمد بود بهرحال. در داشت. کشو داشت. و توی درها و کشوهاش میتونست چیز میز حتی داشته باشه. و این راهش برای متقاعد کردن تفیا بود.
- ببینید تفیای عزیز، من میتونم در ازای کوییدیچ بازی کردن، لباسای مورد علاقه تونو تا آخر عمرتون براتون تامین کنم!

وینکی خودشو به عنوان کاسپلی الویس پرسیلی تصور کرد...
گودریک خودشو با لباسای نوی تمام قرمزی که کاملا سایزش بودن و بدون اینکه مجبور شه خودش سوراخشون کنه، برای دستاش سوراخ داشتن تصور کرد...

و در عرض چند ثانیه ورق برگشت، و تف تشتیا قانع شدن که کوییدیچ بزنن... yaay.

تشت اول - تف نهم

وینکی بدوبدو سراغ تف‌تشتی‌های مُرده آمد. زبانشان را جمع کرد توی دهانشان، دودهایشان را به گوششان برگرداند، آخر سر هم مغزشان را برداشت و توی فریزر گذاشت و مغز تف‌تشتی‌ها یخ زد و جامد شد و وینکی برداشتش برد توی سرشان گذاشت و تف تشتی‌ها دوباره زنده شدند و این بار برای جان ویک دست و جیغ و هورا کشیدند که داشت می‌رفت انتقام سگش را از خانواده گلوله‌ها بگیرد.

تشت چهارم - تف آخر

- شما هنوز باور نکردین که این ها هیچ کدوم واقعی نیس؟ که من واقعی نیستم؟ که ما واقعی نیستین؟ و براتون سوال نمی شه که اگه اینا واقعی بود من بازهم بازی تف تشت رو گزارش نمی کردم؟ یعنی اینقد طیورید؟

بله. اینقد طیور بودند که نه تنها مجبور شد گزارش کنه که مجبور شد ورود تیم مقابل رو هم اعلام کنه. کتی بل و پلاکس دوشادوش یکدیگر وارد زمین شدند. پس از آن ها آلنیس، بچه ی آتش زبان در حالی که موهای جناب مولوی رو آتش می زد و پشمالو که سعی می کرد از آتش دور بماند وارد زمین شدند.
در آن طرف زمین، الویس پرایسلی، پاپای دوم و پرتقال خونی به همراه بانو بیانسه وارد زمین شدند. به دنبالشون فلافل و کندی قدیمی و زهوار در رفته تلق تلق کنان و لنگان زنان همچون تفی در تشت به مصاف رقیبان سرسختشون رفتند و با همکاری هم، و کمک ویژه ی کمد عجیب ترین بازی کوییدیچ رو رقم زدند.

هر توپی که جرمی و کتی به زور و با پاسکاری های بی نظیر به کنار دروازه می رسوندن رو کمد در خودش می بلعید و به سفر بی بازگشتی به زوپستانِ درون زوپستان می فرستاد. در حدی این قضیه اتفاق افتاد و حتی کمک بچه های آتشین هم کمک نکرد که این بازی به عنوان پر توپ ترین بازی تو کتاب گینس جادوگری ثبت شد.

از طرفی پلاکس و آلنیس تمام سعی خودشون رو می کردند تا با بلاجرهای متوالی که به سمت کمد ارسال می کردند از صحنه ی زوپستان محو شکنند اما کمد از آخرین بار درس گرفته بود و جلیقه ی ضد بلاجر پوشیده بود و تک تک توپ ها رو بی هیچ دردسری دفع کند.

میرزا و جناب مولوی در به در دنبال گوی زرین بودند و حتی دروازه رو به حال خود رها کرده بودند چون اعضای تف تشت به خود استراحت داده بودند و هیچ حمله ای نمی کردند و فقط با پف فیل به تماشای بازی کمد نشسته بودند و تنها پیدا شدن گوی زرین بود که می توانست بازی رو تموم کنه.

[صحنه تاریک می شه و پرده پایین میاد و اسم اصغر فرهادی به عنوان نویسنده و کارگردان روی صفحه ظاهر می شه]

تشت اول - تف دهم

جان ویک برای انتقام از خانواده گلوله‌ها تصمیم گرفته میراثشونو نابود کنه. توی تبت همه راهبا رو می‌زنه و توی هند همه آدما رو می‌زنه و توی پاکستان به همه میگه تروریست باشن و اونا رم می‌زنه و توی آفریقا بعد از اینکه حسابی می‌زندشون، آب و غذای مردمو به زور ازشون می‌گیره و توی روسیه به همه کشورا حمله می‌کنه و اونا رم می‌زنه و توی آمریکا سوار سفینه فضایی میشه و میره خورشیدو هم می‌زنه و اون وسط کهکشان راه شیری رو هم می‌زنه و می‌زنه می‌زنه، همه رو می‌زنه. The Outer Gods می‌شینن و فکر می‌کنن یکی باید جلوی این بشر رو بگیره قبل از اینکه کل جهان رو بزنه. پس یه ارتش عظیم از شیاطین رو از تمام بُعدها و زمان‌ها و جهان‌ها احضار می‌کنن و علیه جان ویک اعلام جنگ می‌کنن. ولی جان ویک هم بلده و به ارتش عظیم شیاطین اعلام جنگ می‌کنه و حتی از اینم جلوتر می‌ره و به همه دنیا و همه دنیاها و همه همه و حتی ساختار زمان اعلام جنگ می‌کنه و شخصا یه گلوله هم کادوپیچ می‌کنه و می‌فرسته به بیگ بنگ و آماده می‌شه تا همه رو بزنه.


دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

- وینکی، پاشو بیا آیفونو بردار ببین کی زنگ می‌زنه.

وینکی بدو بدو سیب‌هایش را زمین گذاشت و بدو بدوتر آمد که ببیند کی زنگ می‌زد.




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۲۶:۰۶
از مسلسلستان!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 556
آفلاین
TOF TASHT PRESENTS
A BIG TASHT OF TOFS

EXECUTIVE PRODUCERS

رز زلر
گودریک گریفیندور
سوجی
وینکی

BASED ON ORIGINAL NOVEL BY
GOD


تشت اول - تف اول
نقل قول:

- متاسفانه باز هم با یه بازی دیگه در خدمتتونیم. و شاید باورتون نشه ولی باز هم یکی از تیما تف تشته و باز هم تا این لحظه وارد زمین نشده. واقعا فکر می‌کنین تو یه دنیای واقعی یه گزارشگر همه بازیای یه تیمو گزارش می‌کنه؟ و همه بازیاشونم شبیه همدیگس؟ فکر می‌کنین تو دنیای واقعی یه جن خونگی و یه یارو که کلی دست و پا به خودش پیوند زده و یه پرتقال و یکی که مدام می‌لرزه جمع می‌شن و با یه دسته ریش سیاه و یه سوراخ موش و یه فلافل -که شهره ولی فلافله و سوار جاروش پرواز می‌کنه و گل می‌زنه- جمع می‌شن و تیم می‌سازن که بیان کوییدیچ بازی کنن؟ چرا کسی باید بشینه رو یه جاروی پرنده و سعی کنه یه توپک رو بندازه توی حلقه حریف و دوستاش یه توپک دیگه رو با چماق پرت کنن تو صورت حریف و یه یارویی هم باشه که کلا دنبال یه توپک دیگه‌ست که بال داره و پرواز می‌کنه و گرفتنش اندازه انداختن پونزده‌تا توپک توی دروازه حریف امتیاز داره و بال داره؟ همش دروغه. جاروی پرنده دروغه. توپ دروغه. دروازه دروغه. شهری که فلافله دروغه. Wake up shee--


- وینکی، پاشو بیا شبکه رو عوض کن. فیلممون شروع می‌شه الان.

تشت دوم - تف اول
«لایک… دوود. کام آن. دیگه تاریخ مصرف این حرفا گذشته. بزرگ شو دیگه. دنیا دنیای پیشرفته، دنیای پراگرسه، دنیای دیدگاه‌های جدیده. بریز دور این عقاید کهنه رو. همه‌جای دنیا دارن گل می‌افشانن و می در ساغر میندازن اونوقت تو هنوز درگیر بکن نکن‌های اجدادتی. بشکن قوانین و تابوها رو. ببخشید یه لحظه اجازه بده… گوشی گوشی… عزیزم برا من یه آیسد گرین تی ونتی مخلوط با شیر بادوم و پامپکین اسپایس… آره درست شنیدی. با شیر سویا. وا، چیه؟ خجالتم خوب چیزیه باید بابت چیزی که دوست دارم بهت جواب پس بدم؟ اصلاً می‌دونی چیه، نمی‌خوام دیگه. نه نمی‌خوام ولم کن. روز خوش. خب عزیزم هنوز گوشِت با منه؟ پررو شدن اینا. یه چایی می‌خواستم با قیافه‌ی اخموش کوفتم کرد. حالا مجبورم چایی نخورده برم سوپرمارکت. می‌گفتم. تو محیطی که هنوز توش یه سری چیزا شکلک قفل رقصونه جای پیشرفت نداری، زیادی عقب مونده‌س برات. لابلای آدما. آدما! این پریمات‌های بدبخت! خودت رو اسیر این توهماتشون نکن. این چیزا همه‌ش یه دستاویزه برای ارضای رفتارهای قبیله‌ایشون. سیاه، سفید، قرمز و سبز و آبی و زرد، همه و همه‌ش برای اینکه احساس تعلق کنن. یه قبیله، یه توتم، یه چیزی که چنگ بزنن بهش و بتونن باهاش کری بخونن. دست خودشون نیست، نیاز دارن بهش. آره ببین، همه‌ی اینا رو گفتم تا بدونی واقعاً چقدر پیشنهاد من می‌تونه جلو بندازتت.»

تشت سوم - تف اول
دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

زنگ در دوباره به صدا در اومد.
و وینکی بلافاصله در رو باز کرد، قبل از اینکه زنگ در واسه بار سوم به صدا در بیاد.
کمد جادویی اومده بود که تف تشتیا رو متقاعد کنه کوییدیچ بزنن، و البته کس دیگه ای هم کنار کمد جادویی بود... و اون خود پرتقال جادویی، سوجی بود!
- سوجی اینجا چیکار کرد؟! سوجی مگه تو خونه نبود؟!
- نه در واقع اومدم تازه. رفته بودم ددر.
- وینکی توضیح بیشتری خواست.

تشت چهارم - تف اول

جنگ بد است. این را نیچه گفت و گریست. البته شایدم نیچه نبود، شایدم اصلا کسی نگریست، ولی به هر حال جنگ بد است. جنگ باعث و بانی خرابی و داغانی و مشکلات اقتصادی، محیط زیستی و کاهش جمعیت موثر و نیروی جوان و صدها مشکل دیگه س، ولی از همه مهم تر، باعث تبعید طرف بازنده به جزایر سنت بلاک می شود.

- هممم...گریندل والد وقتی تو قلعه ی خودش زندانی شده بود کارخونه فانتا سازی زد، باید یاد بگیریم واقعا.
- رز پاشو بلند کرد تا وینکی زیر پاشو جارو کشید و بدو رفت تا زیر پای بقیه رو تمیز کنه، رز هم جن خووب؟

رز اصلا نمیخواست جن باشه، چه خوب و چه بد. ولی از طرفی نمیخواست که تبعیدی هم باشه ولی شده بود. دنیا همیشه روی یه نعل تسترال نمی چرخید، گهی پشت به آذرخش و گهی آذرخش به پشت. در حینی که پاهاش رو جمع کرد تا جن خونگی کارشو انجام بده، پرتقالی از روی میز برداشت و اول چک کرد سوجی نباشه بعد قاچش کرد و لمباندش، تبعیدی بودن گرسنه اش می کرد.

- هممم...تارگرین ها تو تبعید بازی اختراع کرده بوده، واقعا باید یاد بگیریم.

گودریک دست دراز کرد و گردی از جلو برداشت، و در حالی که گردی رو از این دست به اون دست می داد، ادامه داد:
- مثلا با همین می شه کوییدیچ کرد. گرده، نرمه، نارنجیم هست.
- بی ناموس برو با خودت بازی کن.
-

این بار گردی نارنجی، فقط یه پرتقال نبود. سوجی بود. برای همین لازمه قبل هر بار مصرف دفترچه راهنما رو مطالعه کنید. به هر حال، گودریک سوجی رو سر جاش گذاشت و گردی نانرجی که سوچی نباشه و رز نخورده باشه پیدا کرد تا وقتشون رو به کوییدیچ بزنند. تبعیدی هاهم که کار دیگری نداشتند بلاجبار قبول کردند.

تشت اول - تف دوم
وینکی جارو و تِی و سطل آب و دستمال گردگیری و پیشبند ماهی‌تابه و مسلسلش را گذاشت کنار و بدو بدو آمد که شبکه را عوض کند. جلوی تلویزیون، همه اعضای تف‌تشت -به جز سوجیِ پرتقال- نشسته بودند و پاپ‌کورن و چیپس و پفک و چنگال و خوراکی‌های سبز داشتند و صبورانه وینکی را نگاه می‌کردند. وینکی بدوبدوکنان آمد و کنترل تلویزیون را برداشت و شبکه را عوض کرد و فیلمشان را آورد و باعث شد تف‌تشتی‌ها خوشحال شوند و برایش جیغ و دست و هورا بکشند و خوراکی‌های سبزشان را محکم‌تر بخورند. بعد هم بدوبدو برگشت برود سراغ گردگیری و شستشو و آشپزی‌ و لوله‌بازکنی و مسلسلش.

تشت سوم - تف دوم

وینکی جن قانع نشونده ای بود. وینکی توضیح میخواست. وینکی میخواست بیشتر بدونه و اطلاعات کسب کنه تا جن دانایی بشه و بعدش بره فیلسوف بشه و حرفای نیهیلیستی/انگیزشی بزنه و ملتو دچار بحران وجودی کنه و بعدش بره تو یه بشکه خالی با دایوجنس زندگی کنه... چون چرا که نه؟

وینکی حتی یه بار رفته بود سر قبر نیچه و باهاش بحث فلسفی کرده بود... بحثی که بیشتر از اون چه دوست داشته باشه اعتراف کنه، طول کشیده بود و در نهایت هم نیچه پیروز شده بود. البته که وینکی از اون بحث درساشو یاد گرفته. در اول و مهم ترین درس: با مرده ها بحث نکنید.


تشت اول - تف سوم

از لای ابرا یه هواپیما می‌گذره که تام کروز به بالش وصله. تام کروز می‌خزه و می‌ره می‌رسه به بدنه هواپیما و شیشه‌هاشو می‌شکنه و می‌پره تو و با همه سرنشیناش می‌جنگه و همشونو از شیشه‌ها می‌ندازه بیرون. مهماندارا میان، تام کروز اونا رم می‌زنه. کمک خلبان میاد، تام کروز یقشو می‌گیره و پرتش می‌کنه توی موتور هواپیما و خون و گوشت و پوست و لباسا و دندوناش پاره پوره میشن و روی ابرا می‌پاشن. خلبان میاد، تام کروز یه بمب از جیبش برمی‌داره و می‌کنه توی حلقش و سریع از پنجره کابین می‌پره بیرون. خلبان و هواپیما پشت سرش منفجر می‌شن و تام کروز اینقدر خفن و قویه که حتی زمان هم چند لحظه آهسته میشه تا این حجم از خفانت و قوایت رو هضم کنه. فاینالی، تام کروز روی یه هواپیمای دیگه فرود میاد. عینکشو درمیاره و از لای ابرای قرمز به غروب خورشید نگاه می‌کنه.
- آی اَم غیرممکن، اند دیس ایز مای ماموریت.


تف‌تشتی‌ها برای تام کروز دست و جیغ و هورا کشیدند و چیپس و پفک و پاپ‌کورنشان را به سر و صورت هم کوبیدند و از شدت هیجان منفجر شدند. وینکی بدو بدو آمد و تکه‌هایشان را جمع کرد و با چسب و پیچ‌گوشتی به هم وصل کرد و برگشت رفت سراغ بقیه تمیزکاری‌هایش.

تشت چهارم - تف دوم

- بندازش اینور. اینور. د میگم اینور تسترال!

در حینی که رز و گودریک سر جهت سرخگون در حال بحث بودند، بلاجر با سرعت از کنار فلافل رد شد و به نفر پشت سریش، یعنی وینکی برخورد کرد و باعث شد وینکی رد پرتقال پرنده رو گم کنه و فحش های رکیکی بده که مناسب مخاطبین این رول نیست.
سوجی سرخگونی که با دریبل سه امتیازی از گودریک کش رفته بود رو زیر بغل زد و با دست دیگه چماق رو تکون داد و بلاجری که حواس وینکی رو پرت کرده بود رو به سمت رز فرستاد.

رز هم در حینی که بلاجر رو دفع می کرد با یک چشم به دنبال گوی زرین می گشت. و با یک دست گودریک رو عقب می زد که دستش به سرخونی که فلافل از سوجی گرفته بود نرسه. نه تنها معلوم نبود که کی تو چه پستی بازی می کنه که حتی اینم معلوم نبود که تیم بندی چه جوریه، با این وجود بازی دوازده بر یازده به نفع وینکی بود.

- وینکی این پرتقال بوقی رو گرفت و بازی رو برد تا بره به تمیزکاریش برسه. وینکی جن خووب، شماها بد.
- وینکی باید از بلاجر من رد بشه تا بتونه اینکارو کنه.
- و از سرخگون من.
- و خود من!

بلاجر و سرخگونی که به دست رز و گودریک به سمت وینکی روانه شده بودند متوقف شدند و به عقب برگشتند تا ببینن صدا از کجاس که رد صدا رو در دهان پرتقال پرنده دیدن. هیچ فکر نمی کردند گوی زرین بتونه دهن باز کنه. حتی با اینکه تو افسانه ها گفته بودند گوی زرینی هست که در آخر باز میشه هیچ وقت باور نکرده بودند، اما حالا منجی و رهبرشون رو پیدا کرده بودند، بلاخره دوران اسارت و بندگی برای جادوگران تموم شده بود، دیگه نیاز نبود دور زمین برگردند و از این سوراخ به اون سوراخ بشن، بلاخره می تونستند کشور مستقله ی خودشون رو....

-می گیرمت!

پس از شنیدن فریاد رز، پرتقال فرار کرد و سایر توپ ها رو با افکارشون تنها گذاشت. رز و سایر تف های در تشت، جاروسوارانه به دنبال پرتقال روانه شدند. پرتقال می دوید و این ها می دویدند و بلاجر می دوید و سرخگون می دوید. پرتقال می رفت و این ها می رفتند و بلاجر می رفت و سرخگون می رفت. پرتقال وارد عمارت شد و تف تشتی ها وارد عمارت شدند و بلاجر وارد عمارت شد اما سرخگون پشت در موند. پرتقال در یکی از کمدهای قدیمی سنگر گرفت و تف تشتی ها به سنگرش تجاوز کردن و بلاجر در کمد رو شکوند و همگی با هم وارد سواحل زوپس شدند.

کمد، دری مخفی به سمت زوپس بود.

تشت اول - تف چهارم

وینکی تمیز می‌کرد. روی پنجره‌ها اسپری می‌زد و دستمالشان می‌کشید. ماهی‌تابه‌اش را در می‌آورد و تویش پیاز سرخ می‌کرد. تی‌اش را می‌زد توی سطل آب و کف آشپزخانه را برق می‌انداخت. پیچ گوشتی‌اش را در می‌آورد و پریزهای برق را محکم می‌کرد. گرد و غبار طاقچه‌ها را جمع می‌کرد روی خاک اندازش. زیر اجاق را روشن می‌کرد تا آب قابلمه به جوش بیاید. جارو برقی‌اش را می‌زد توی برق تا گرد و خاک فرش‌ها را بمکد. توی توالت می‌رفت و تلمبه می‌زد تا لوله باز شود. از صندلی‌ها بالا می‌رفت و جارویش را توی گوشه‌های سقف می‌چرخاند و تار عنکبوت‌ها را می‌گرفت. کاهویش را روی میز آشپزخانه می‌گذاشت و با یک کارد بزرگ آنقدر می‌بریدش تا خرده خرده می‌شد. به لولاهای درها روغن می‌زد و با دستمالش روغن اضافه را از رویشان پاک می‌کرد. قابلمه را چک می‌کرد تا ببیند کی بالاخره می‌جوشد. گوجه‌هایی که سوجی هفته پیش خریده بود را از پلاستیکشان در می‌آورد و می‌ریخت توی سینک ظرفشویی. از نردبانش بالا می‌رفت و لامپ‌ها را عوض می‌کرد. در را برای مامور برق باز می‌کرد و شماره کنتور را نشانش می‌داد. سیب‌زمینی‌هایش را پوست می‌کند و توی قابلمه می‌ریخت.
وینکی صدای تف تشتی‌ها را شنید که یک چیزهایی می‌گفتندش. سیب‌زمینی‌هایش را گذاشت کنار، پیشبندش را درآورد و همین که داشت می‌رفت ببیند چه خبر است، چشمش به پنجره‌ها خورد و به خودش گفت یادش باشد دوباره اسپری‌اش را بیاورد و محکم‌تر دستمالشان بکشد.

تشت دوم - تف دوم
«وای اینائم که هرسری جای سکشن لبنیاتشون رو عوض می‌کنن. اعصاب نمی‌مونه برا پرتقال. چی داشتم می‌گفتم؟ آره ببین، بازی کوییدیچشون رو در نظر بگیر. تا حالا فکر کردی چی میشه یکی طرفدار دوآتیشه‌ی یه تیم میشه؟ چه لذتی می‌بره؟ یه بازی کوییدیچو تصور کن. داور سوت میزنه، بازیکنا شروع می‌کنن. مهاجمای یه تیم توپو می‌قاپن، مهاجمای تیم مقابل سعی می‌کنن هر طور شده لای پاسکاری این یکی تیم کوافلو بقاپن ازشون ولی نمی‌تونن. حتی مدافعا هم نمی‌تونن بلاجرو درست بکونن تو سر و کله‌ی این مهاجمای سرسخت. آره خلاصه. مهاجما با قدرت میرن جلو و گل می‌زنن. دروازه‌بان تیمی که گل خورده کوافلو پرت می‌کنه و مهاجماشون یه کم پیشروی می‌کنن ولی بازم خیلی سریع موقعیتو از دست میدن. تیم مقابل دوباره با هماهنگی بی‌نظیر میاد جلو و گل می‌زنه. و این قضیه بارها ادامه پیدا می‌کنه. تیم قوی‌تر خیلی جلوتره، در حدی که حتی اگه جستجوگرشونم اسنیچ طلاییو بگیره برنده نمیشن. اما طرفدارا چی؟ هنوز امیدوارن. هنوز دارن با تمام قوا تشویق می‌کنن. حنجره‌شونو پاره می‌کنن، اشک می‌ریزن و بوق می‌زنن. چرا؟ بله. قبیله. توتم. فکر کن بهش. تیم قوی‌تر فقط به خاطر قوی‌تر بودنش یا بازی بهترش محبوب‌تر نیست. جستجوگرشون که با جارو مدل جدید آزمایشیش با سرعت باورنکردنی جلوی تماشاگرا حرکات نمایشی انجام میده لزوماً اون تشویقی که انتظارشو داره رو دریافت نمی‌کنه. چرا عزیزم؟ سرمایه‌گذاری عاطفی! آره. شاید اون بچه‌ی هفت هشت ساله‌ای که داره با ذوق پرچم تیم ضعیف‌تر رو تکون تکون میده خیلی فکر پشت انتخاب تیمش نبوده، ولی اون مرد میانسالی که داره اشک می‌ریزه و با تمام قوا تیم ضعیف‌ترو تشویق می‌کنه سال‌ها طرفداری کرده. ایموشنال اینوستمنت. می‌شنوی؟ سرمایه‌گذاری. اینوستمنت. اینجاست که من ازت می‌خوام پیشنهاد منو وارد معادله کنی. شاید اون تیم قوی ببره. شاید اون تیم ضعیف یه کام‌بک عجیب بزنه و ببره. شایدم مساوی شن کسی چه می‌دونه. مهم نیست این چیزا. خودت رو از جعبه بیرون بکش و از بیرون جعبه بهش نگاه کن. جای اینکه قاطی آدما به خدایان دروغین چنگ بزنی، ببین که آدما تقریباً بدون اینکه بتونن جلوشو بگیرن، ذاتی و غریزی همیشه این کارو می‌کنن. هوش اقتصادی داشته باش، ازش استفاده کن.»

تشت چهارم - تف سوم

سواحل زوپس رو برف گرفته بود. پس از شراکت عجیب تارگرین ها و تولد یکدانه دردانه شون سرمای عجیبی زوپستان رو فرا گرفته بود. همه ی زوپستان رو پودر قهوه ی فوری تسخیر کرده بود، حتی ابرها هم به جای برف پودر می باریدند و پودر رو به سراسر مناطق تحت سلطه ی زوپس صادر می کردند و تف تشتی ها همه اینا رو می دیدند چونکه کمد جادویی بود.

البته اینجا یه قصه ی عادی دیگه ی جادویی با کمد جادویی و سرزمین پشتش نیس. و یکی از اون پایان های الکی الکی که همه اینا تو خوابه هم نیس. حتی کمد هم کمد نیس و گزارشگر هم واقعی نیست.

هرچند، کمد جادویی هست اما تف تشتی ها بهم نمی خندند، باهم می خندند. ربطش به کمد چیه؟ بله. ربطش اینکه داخل کمد نمیرن، بلکه در کنار کمد می مونن و کمد رو هم بازی می دن. کمد رو در تفت تشتی فرو می کنن و وقتی از خودشون شد بلاخره از شر آن ترسناک قدیمی، سوراخ موش خلاص شده و از عضو جدید تف تشت در تاپیک عقد و قرارداد بازیکنان جدید رونمایی می کنند. البته هر وقت که کمد بتونه پیدا شون کنه، چونکه دری که به سرزمین زوپستان باز می شد یک طرفه بود و آن ها برای همیشه در میان پودرهای کافی میکس گیر کرده بودند. و البته که خودشون هم نمی دونستن که گیر کردند یا حتی اینکه کوییدیچ بازی دارن یا اینکه می تونن بازیکن رو عوض کنن. حتی نمیدونستن کمد بازی بلده و بعد این خرابکاری که کرده بودند هم دیگه مشتاق نبودند هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کوییدیچ بازی کنند.

تشت اول - تف پنجم

تام کروز سوار موتور توی خیابونای توکیو دنبال یه سری یاروی موتورسواره که یه عالمه کلاهک هسته‌ای دزدیدن و می‌خوان باهاشون به همه‌جا بمب بزنن و دنیا رو نابود کنن. تام کروز اینقدر خوشگله که خیابونای توکیو رو هم خوشگل کرده و همه‌جا لامپ نئونیه و شب رنگارنگی شده. ولی دشمنای تام کروز خیلی زشتن و سریعن و یه عالمه تفنگ دارن و به تام کروز شلیک می‌کنن. ولی تام کروز علاوه بر اینکه خوشگله، خیلی هم قویه و گلوله‌ها از قدرتش بیم می‌ناکن و بهش نمی‌خورن. آدم بدا میرن و میرن تا به یه چهارراه می‌رسن که از وسطش یه قطار داره می‌گذره و راهشونو بسته. یه نگاه به قطار می‌کنن، یه نگاه به تام کروز پشتشون؛ وایمیسن، تفنگاشونو می‌ندازن و کاتانا از جیبشون بیرون می‌کشن. تام کروز که اینو می‌بینه، تفنگشو در میاره و از روی موتورش می‌پره هوا و وسط هوا یه عالمه می‌چرخه و به همه آدم بدا شلیک می‌کنه و خیلی خفن‌طور فرود میاد. ولی آدم بدا هم خفنن و همه گلوله‌های تام کروز رو با کاتاناهاشون منحرف می‌کنن. تو این مدت ولی حواسشون به موتور بی‌سرنشین تام کروز نیست که از بینشون رد می‌شه و میره می‌خوره به قطار. موتور و قطار منفجر می‌شن. همه آدم بدا و سرنشینای قطار پاره پوره می‌شن و دست و پاشون همه جا می‌ریزه. تام کروز پشتشو می‌کنه به همه این انفجارا، عینکشو درمیاره و موهاشو به یه طرف می‌زنه.

هی ایز غیرممکن، اند دیس ایز هیز ماموریت.

-همممم... باید یاد بگیرم. وینکی، موتور و قطار بخر.

وینکی بدو بدو آمد و یک کاغذ درآورد و کنار لیست گوجه‌ها و سیب‌زمینی‌ها تویش یادداشت کرد و بعد یادش آمد که مسئول خرید سوجی است چون وینکی سواد ندارد و جن است و جن نباید سواد داشته باشد و بدوبدو رفت که سیب‌زمینی‌هایش را بریزد توی قابلمه.

تشت اول - تف ششم

تام کروز به مقر سری آدم بدا نفوذ کرده و کلی جنگیده تا بالاخره به رییس آدم بدا رسیده. تام کروز تفنگشو به سمت رییس آدم بدا نشونه گرفته و رییس آدم بدا هم انگشتشو گذاشته روی دکمه انفجار تموم کلاهکای هسته‌ای دنیا.
- رییس آدم بدا، این هشدار آخرته. تسلیم شو.
- هرگز! با یه فشار به این دکمه دنیا را بالاخره نابود خواهم کرد. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- اشتباه می‌کنی. غیرممکن همیشه یه قدم از دشمناش جلوتره. من کلاهکای هسته‌ای رو از آدم بدات دزدیدم و همشونو غیرفعال کردم.
- من پیش‌بینی کرده بودم که این کار را خواهی کرد. پس در همه کلاهک‌ها یک موشک قایم کردم. ووووااااااهاهاهاهاهاها.
- و من می‌دونستم که توی کلاهکا موشک قایم می‌کنی. پس وقتی داشتی همه اینا رو بهم توضیح می‌دادی دکمه فعالسازی موشکا رو عوض کردم با یه موز.

رییس آدم بدا برمی‌گرده و با ناباوری به موزی نگاه می‌کنه که زیر انگشتشه.
- نهههههههه. غیرممکن، چگونه توانستی این کار را در حقم بکنی؟ آیا من را نشناختی؟

رییس آدم بدا دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورتش ماسک بوده تمام این مدت و رییس آدم بدا در حقیقت بابای غیرممکنه.

- من پیش‌بینی کردم که صورتت ماسکه و در حقیقت بابامی. پس تصمیم گرفتم خودم بابای خودم باشم.

تام کروز دستشو بالا می‌بره و صورتشو درمیاره. بیهولد! صورت تام کروز هم ماسک بوده تمام این مدت! غیرممکن در حقیقت بابای غیرممکنه!

تف تشتی‌ها خیلی تعجب کردند و دهانشان وا رفت و زبانشان بیرون ماند و از گوششان دود بیرون آمد و مغزشان آب شد و از دماغشان بیرون چکید و مُردند.

تشت سوم - تف سوم

کمد جادویی بدون دعوت پرید تو، سوجی رو پشت در گذاشت و در رو بست. مشخص بود که وقت براش طلا بود و نمیخواست بیشتر از این تلفش کنه.
- دوستان، تف تشتیای عزیز، تفتون تو تشتم، تشتم تو تفتون، خواهش میکنم بیاید و بازی کوییدیچتون رو انجام بدید.
- فکر نکنم همچین اتفاقی بیفته.

گودریک در حالی که خمیازه میکشید و قلنج تک تک دستاشو میشکست و کش و قوس میداد گفت.

- وینکی هم موافق بود. وینکی کوییدیچ دوست نداشت.
- شاید بتونم از روش بهتری واسه متقاعد کردنتون استفاده کنم پس.

سوجی خودشو از توی قفل در، در حالی که پالپش زده بود بیرون، وارد خونه کرد.
- چه روشی اونوقت؟

تشت اول - تف هفتم

وینکی سیب‌زمینی‌هایش را کامل توی قابلمه ریخت. رویشان نمک ریخت و درشان را گذاشت. اسپری و دستمالش را برداشت و رفت سراغ پنجره‌ای که دوباره کثیف شده بود. آن طرف پنجره، یک خانواده در ساختمان بغلی جمع شده بودند و یک ساعت پای تلویزیونشان منتظر بودند تف تشت به زمین بازی بیاید. خانواده ساختمان بغلی کلی چیز راجع به کوییدیچ شنیده بودند و با کلی شور و شوق آمده بودند تا اولین کوییدیچشان را ببینند و بفهمند چقدر از چیزهایی که شنیده بودند درست بود. قرار بود همه توپهایشان را این‌ور و آن‌ور بکوبند و خوشحال باشند و توی سر و صورت هم تصادف کنند و با جاروهایشان ویراژ دهند و توپ‌هایشان را از هم بگیرند و پرت کنند و دروازه‌هایشان را توی دروازه‌های حریف بیندازند و وسط آمازون و بابازون در یک دنیای دیگر گم شوند و هیولاها شاید جیزز باشند و شاید نباشند و در جستجوی آفریننده‌شان از آسمان بیرون بپرند و همه اومپالومپاها بیایند و آواز بخوانند و برقصند و عصر حجر ببیند خودش است و سوجی به مینا هارکر نامه بنویسد که چرا کوییدیچش کم است و تخم مرغ بخرد و دراکولا دنبال خون استیفن هاوکینگ باشد و فلافل شهر است و سوژه زندانی شده و دکتر استرنج نمی‌داند کجاست و سوراخ موش حرف می‌زند و همه ازش می‌ترسند.

وینکی پنجره را تمیز کرد. به آشپزخانه برگشت. پیازهای توی ماهی‌تابه را توی قابلمه ریخت. ماهی‌تابه را شست و کنار گذاشت تا خشک شود. بعد رفت در قابلمه را برداشت تا ببیند سیب‌زمینی‌ها چقدر پخته‌اند.

تشت دوم - تف سوم
«خریدای من چقدر شد؟ چند؟! به گالیون یا به ریال؟ هه هه هه هه. شوخی کردم قربونت برم. اگه میشه سبدو پس بدین من الان یادم افتاد چندتا چیز دیگه هم باید بردارم. آره آره. تخم مرغ و اینا یادم رفته… الان برمی‌گردم بعد حساب می‌کنم. خب عزیزم. داشتم می‌گفتم. کجا بودم؟ ببخشیدا واقعاً. آدم دیگه مجبوره تو دنیای مدرن کار و روزمرگی‌هاشو با هم پیش ببره. خلاصه که سرتو درد نیارم. شرکت ما در زمینه‌ی ایده‌های نوین کار می‌کنه. بین خودمون بمونه ولی، در واقع ما یه جورایی از این غریزه‌ی این میمون‌های هوشمند به نفع خودمون استفاده می‌کنیم… یا حتی شاید بعضیا بگن سوءاستفاده! البته که شوخی می‌کنم. اگه اینجا بودی می‌دیدی یه چشمکم زدم حتی. خلاصه که باید با هایپ پیش رفت. هایپ‌ها باعث میشن آدما چنگ بزنن به چیزایی که بهشون حس همبستگی میده. هایپ بریکینگ بد؟ ما ساول گودمن واقعی رو با فناوری بیوتکنولوژی ساختیم و کلون کردیم و کادوپیج شده به عنوان مرچندایس به فروش گذاشتیم. فروش بی‌نظیر! فکر کنم از اون میلیون‌ها کلونی که ساختیم فقط یه جعبه به عنوان یادگاری نگه داشته باشم خونه. بقیه همه‌ش فروش رفت. هایپ بازی تاج و تخت؟ ما دوتا تارگرین خوش بنیه که حسابی جذاب و موقشنگ و هم‌خون و چه بسا سیبلینگ بودن رو با هم مزدوج کردیم و حاصل‌ضربشون که یه بچه‌ی گوگولی به اسم سیلور بود رو تکثیر و با استفاده از فناوری نانو کوچیک کردیم و به عنوان پودر قهوه‌ی فوری فروختیم. پودر قهوه‌ی فوری نقره‌ای رنگ، مرچندایس خانه‌ی اژدها! همونطور که می‌بینی ایده‌هامون همه فوق‌العاده بودن. ولی چیزی که من می‌خوام بهت پیشنهاد بدم ده‌ها سر و گردن از همه‌ش بالاتره. ما می‌خوایم تو، یه آدم بیچاره که درگیر غرایزتی رو از داخل اون جعبه‌ای که بهش میگی جسم بیرون بکشیم. آگاهی تو رو با آگاهی همه‌ی مشتریای دیگه‌مون ترکیب کنیم و به یه آگاهی یکپارچه تبدیلتون کنیم که از بند همه‌ی غرایز قبیله‌ای آزاده. چطوری؟ خب ما شما رو تبدیل به نوشابه‌ی فانتا می‌کنیم و همه‌ی نوشابه‌ها رو می‌ریزیم رو هم، بعد این نوشابه‌های مخلوط رو قوطی می‌کنیم و می‌فروشیم، پولش بین ما و شما نصف نصف. بعد مردم عادی این نوشابه‌ها رو می‌خورن و دفع می‌کنن و آب این فانتاها به چرخه‌ی طبیعت برمی‌گرده و تبخیر میشه و یه ابر بزرگ از آب فانتا تو آسمون تشکیل میشه که آگاهی شما توش قرار می‌گیره. اینطوری هم پولدار میشی و هم به طور یکپارچه با بقیه‌ی مشتریامون به فضای ابری آپلود میشی. فوق العاده نیست؟ خب پس. من دیگه قطع می‌کنم، تو همین الان دویست گالیون بریز به شماره حسابی که بهت دادم. بعد که من فیش واریز رو دیدم دوباره زنگ میزنم بهت.»

سوجی تنها چندلحظه بیشتر منتظر نماند. به محض اینکه دینگِ اس‌ام‌اس واریز را شنید، مشتری بخت‌برگشته‌اش را بلاک کرد و خریدهای تیم تف‌تشت را حساب کرد. راضی و مفتخر از اینکه توانسته به تنهایی یک تیم کوییدیچ را مدیریت مالی کند و هزینه‌هایش را تامین کند، با خرید هفتگی‌شان - چهار پاکت شیر، دو کیلو گوجه و یک شانه تخم مرغ - به سمت خانه برگشت. وقتی رسید، دم در یک کمد جادویی می‌دید که انگشت جادوییش را گذاشته روی زنگ و ول نمی‌کند.

تشت اول - تف هشتم

یکی از گلوله‌هایی که آدم بدا توی توکیو به تام کروز شلیک می‌کردن و بهش نمی‌خوردن و بیم می‌ناکیدن، میره و میره و کل دنیا رو دور می‌زنه. میره تبت و راه و رسم zen رو یاد می‌گیره و راهب میشه و به نیروانا می‌رسه، توی هند به آدما کلی کمک می‌کنه و مادر ترزا می‌شه، توی پاکستان با تروریستا حرف می‌زنه و متقاعدشون می‌کنه تروریست نباشن و مودب باشن، توی آفریقا سیستم کشاورزی و تصفیه آب رو متحول می‌کنه و به همه آب و غذا می‌ده، توی آمریکا سازمان جهانی مبارزه با گرمایش جهانی رو تاسیس می‌کنه و به همه کولر می‌ده و توی روسیه اونقدر خوبه که رییس جمهور میشه و میگه اصلا چه کاریه که کشورا ارتش و تانک و تفنگ داشته باشن و همه باید تفنگاشونو بندازن دور و با هم دوست باشن. کشورا هم گوش میدن و با هم دوست میشن و تا آخر دنیا با خوبی و خوشی زندگی می‌کنن.
گلوله ازدواج می‌کنه و بچه‌دار میشه و تصمیم می‌گیره خودشو بازنشسته کنه و با خانواده‌ش وقت بگذرونه. بچه‌های گلوله بزرگ می‌شن و می‌رن دانشگاه و دکتر و وکیل و آرتیست و میوزیسین و آشپز و مدافع محیط زیست و حقوق بشر می‌شن و راه گلوله رو توی گسترش صلح و دوستی ادامه می‌دن و سرانجام اونا هم بزرگ می‌شن و ازدواج می‌کنن و بچه‌دار میشن و خلاصه خونواده گلوله یه خونواده بزرگ و خوشحاله و همه دوسشون دارن.
تا اینکه یه روز، گلوله در حال گردش دور زمینه که میره و اشتباهی می‌خوره به سگ جان ویک و می‌کشَتش.


تشت سوم - تف چهارم
کمد جادویی لبخندی زد. کمد بود بهرحال. در داشت. کشو داشت. و توی درها و کشوهاش میتونست چیز میز حتی داشته باشه. و این راهش برای متقاعد کردن تفیا بود.
- ببینید تفیای عزیز، من میتونم در ازای کوییدیچ بازی کردن، لباسای مورد علاقه تونو تا آخر عمرتون براتون تامین کنم!

وینکی خودشو به عنوان کاسپلی الویس پرسیلی تصور کرد...
گودریک خودشو با لباسای نوی تمام قرمزی که کاملا سایزش بودن و بدون اینکه مجبور شه خودش سوراخشون کنه، برای دستاش سوراخ داشتن تصور کرد...

و در عرض چند ثانیه ورق برگشت، و تف تشتیا قانع شدن که کوییدیچ بزنن... yaay.

تشت اول - تف نهم

وینکی بدوبدو سراغ تف‌تشتی‌های مُرده آمد. زبانشان را جمع کرد توی دهانشان، دودهایشان را به گوششان برگرداند، آخر سر هم مغزشان را برداشت و توی فریزر گذاشت و مغز تف‌تشتی‌ها یخ زد و جامد شد و وینکی برداشتش برد توی سرشان گذاشت و تف تشتی‌ها دوباره زنده شدند و این بار برای جان ویک دست و جیغ و هورا کشیدند که داشت می‌رفت انتقام سگش را از خانواده گلوله‌ها بگیرد.

تشت چهارم - تف آخر

- شما هنوز باور نکردین که این ها هیچ کدوم واقعی نیس؟ که من واقعی نیستم؟ که ما واقعی نیستین؟ و براتون سوال نمی شه که اگه اینا واقعی بود من بازهم بازی تف تشت رو گزارش نمی کردم؟ یعنی اینقد طیورید؟

بله. اینقد طیور بودند که نه تنها مجبور شد گزارش کنه که مجبور شد ورود تیم مقابل رو هم اعلام کنه. کتی بل و پلاکس دوشادوش یکدیگر وارد زمین شدند. پس از آن ها آلنیس، بچه ی آتش زبان در حالی که موهای جناب مولوی رو آتش می زد و پشمالو که سعی می کرد از آتش دور بماند وارد زمین شدند.
در آن طرف زمین، الویس پرایسلی، پاپای دوم و پرتقال خونی به همراه بانو بیانسه وارد زمین شدند. به دنبالشون فلافل و کندی قدیمی و زهوار در رفته تلق تلق کنان و لنگان زنان همچون تفی در تشت به مصاف رقیبان سرسختشون رفتند و با همکاری هم، و کمک ویژه ی کمد عجیب ترین بازی کوییدیچ رو رقم زدند.

هر توپی که جرمی و کتی به زور و با پاسکاری های بی نظیر به کنار دروازه می رسوندن رو کمد در خودش می بلعید و به سفر بی بازگشتی به زوپستانِ درون زوپستان می فرستاد. در حدی این قضیه اتفاق افتاد و حتی کمک بچه های آتشین هم کمک نکرد که این بازی به عنوان پر توپ ترین بازی تو کتاب گینس جادوگری ثبت شد.

از طرفی پلاکس و آلنیس تمام سعی خودشون رو می کردند تا با بلاجرهای متوالی که به سمت کمد ارسال می کردند از صحنه ی زوپستان محو شکنند اما کمد از آخرین بار درس گرفته بود و جلیقه ی ضد بلاجر پوشیده بود و تک تک توپ ها رو بی هیچ دردسری دفع کند.

میرزا و جناب مولوی در به در دنبال گوی زرین بودند و حتی دروازه رو به حال خود رها کرده بودند چون اعضای تف تشت به خود استراحت داده بودند و هیچ حمله ای نمی کردند و فقط با پف فیل به تماشای بازی کمد نشسته بودند و تنها پیدا شدن گوی زرین بود که می توانست بازی رو تموم کنه.

[صحنه تاریک می شه و پرده پایین میاد و اسم اصغر فرهادی به عنوان نویسنده و کارگردان روی صفحه ظاهر می شه]

تشت اول - تف دهم

جان ویک برای انتقام از خانواده گلوله‌ها تصمیم گرفته میراثشونو نابود کنه. توی تبت همه راهبا رو می‌زنه و توی هند همه آدما رو می‌زنه و توی پاکستان به همه میگه تروریست باشن و اونا رم می‌زنه و توی آفریقا بعد از اینکه حسابی می‌زندشون، آب و غذای مردمو به زور ازشون می‌گیره و توی روسیه به همه کشورا حمله می‌کنه و اونا رم می‌زنه و توی آمریکا سوار سفینه فضایی میشه و میره خورشیدو هم می‌زنه و اون وسط کهکشان راه شیری رو هم می‌زنه و می‌زنه می‌زنه، همه رو می‌زنه. The Outer Gods می‌شینن و فکر می‌کنن یکی باید جلوی این بشر رو بگیره قبل از اینکه کل جهان رو بزنه. پس یه ارتش عظیم از شیاطین رو از تمام بُعدها و زمان‌ها و جهان‌ها احضار می‌کنن و علیه جان ویک اعلام جنگ می‌کنن. ولی جان ویک هم بلده و به ارتش عظیم شیاطین اعلام جنگ می‌کنه و حتی از اینم جلوتر می‌ره و به همه دنیا و همه دنیاها و همه همه و حتی ساختار زمان اعلام جنگ می‌کنه و شخصا یه گلوله هم کادوپیچ می‌کنه و می‌فرسته به بیگ بنگ و آماده می‌شه تا همه رو بزنه.


دینگ دینگ دانگ. دینگ دینگ دانگ.

- وینکی، پاشو بیا آیفونو بردار ببین کی زنگ می‌زنه.

وینکی بدو بدو سیب‌هایش را زمین گذاشت و بدو بدوتر آمد که ببیند کی زنگ می‌زد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.