هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸:۴۸ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳
#37

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۰۷:۴۳
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 152
آفلاین
هیزل استیکنی
VS
ترزا مک‌کینز



تصویر کوچک شده



در ذهن هیزل، دختری مغرور، جسور و صد البته باهوش، زیباترین و دلنشین ترین مکان در جهان تنها می توانست یک جا باشد؛ جایی که بیشترین خاطرات را از آنجا داشت؛ محلی دلپذیر که به نام کتابخانه. در ذهن هیزل کتابخانه جهانی بود فراتر از این هستی در ظاهر بی کران. چیزی که مهم است درون و محتوای جهانی است که درون آن زندگی می کنیم. محل زندگی هیزل دنیای عظیم کتاب های گوناگون در قفسه های رنگین چیده شده بود.

در را باز کرد و دوباره وارد جهان رویایی خود شد. بدون معطلی به سوی قفسه ای رفت که در بالای آن نشانی با عنوان «جنایی» به او چشمک می زد. تمام کتاب های ژانر مورد علاقه‌ی خود را بار دیگر بررسی کرد و در این هنگام بود که با کتابی جدید مواجه شد. هیجان زده آن را از قفسه بیرون آورد. روی میز چوبی کنار دستش گذاشت و خواست به سمت صندلی برود که از سوراخ پدید آمده، ناشی از برداشتن کتاب متوجه چیز عجیبی شد. به آن طرف قفسه رفت؛ جایی که کتاب های علمی قرار داشتند؛ همچنین میز چوبی و صندلی و همان‌طور آن چیز عجیب. چیزی که طبیعتا وجودش غیرطبیعی بود. اما در دنیای بزرگ هیزل هر چیزی ممکن بود.
هیزل شاهد گربه‌‌ای به رنگ های سفید و خاکستری بود که بر روی ساختمان چند طبقه کتاب های عجیب و غریب خوابیده بود؛ هیزل که آن بچه گربه‌ی بانمک را خوب می‌شناخت آرام سرش را نوازش کرد و در بغل گرفت. سپس به سمت قفسه کتاب های جنایی بازگشت و گربه را بر روی میز خواباند. کتاب خود را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
به صفحه بیست و سوم رسیده بود که دید گربه‌ی کوچکش خمیازه ای کشید و چشمان سبز رنگش را باز کرد.

- خوب خوابیدی سوزان؟
گربه با صدای آرام و کوتاهی پاسخش را داد. هیزل در حالی که به سوزان لبخند می زد او را آرام به سوی خودش کشاند.
- خب، بگو ببینم اینجا چیکار می‌کنی؟
- معلومه! میخواستم کتابخونه رو ببینم.
- کتابخونه رو ببینی؟
- خب آره. تو همیشه داری از اینجا تعریف می کنی و هروقت به اینجا فکر می‌کنی غرق فکر و شادی می‌شی. انگار که اینجا خونته و تو به اینجا تعلق داری. خواستم ببینم این خونه ی شما چه شکلیه.
- اوه، سوزان! حالا بگو نظرت چیه؟ آیا اینجا شبیه خونه یه آدم هست؟
- راستش...
- چی شده؟
- حقیقتا من فکر می‌کردم اینجا خیلی بزرگتر و رنگین تر از این باشه، اما تنها چیزی که اینجا میشه دید کتابه، کتاب!
- خب واسه همینه که بهش میگن کتابخونه. یعنی خانه‌ی کتاب.
- مگه تو کتابی؟

هیزل از طرز فکر گربه اش خنده اش گرفت.
- نه! من عاشق کتابم! اینجا خونه عاشقا هم هست، عاشقای کتاب.
- جالبه، اما نه برای من.
- هر کس نظر خاص خودش رو داره، برای من اینجا یه سرپناهه. جایی که بدون وجودش وجود من هم معنا نداره.


تصویر کوچک شده


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۳۴:۲۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳
#36

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۲۷:۱۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
ترزا مک‌کینز VS هیزل استیکنی

دیوانه


تصویر کوچک شده

وارد کتابخانه شدم. همیشه عاشق کتابخانه بودم. راهروهای باریکی که دو طرف آن را تا سقف کتاب پر کرده، بوی کاغذی که همه جا پیچیده، سکوتی که فضا را پر کرده است و فقط هر از گاهی صدای ورق خوردن کتابی این سکوت را می‌شکند. میان قفسه‌های کتاب قدم می‌زنم و دستم را روی قطع کتاب‌ها می‌کشم. کتاب‌ها تنها دوستانی بودند که همیشه کنارم ماندند. در سختی‌ها، در شادی‌ها، در غم‌ها و... حتی آن زمان که شکسته بودم، همان زمانی که امیدی برای زندگی نداشتم این کتاب‌ها بودند که نجاتم دادند. کتاب‌ها بودند که به من جرئت حرف زدن دادند. آنها بودند که به من جرئت خودم بودن دادند.

دستم روی قطع کتابی متوقف می‌شود. به این یکی حس متفاوتی دارم. حسی خوب. همیشه همینطور کتاب که می‌خواهم بخوانم را انتخاب می‌کنم. قطع کتاب‌ها حس‌های متفاوتی دارند اما هر بار فقط یکی هست که می‌گوید:
- منو بخون!

این کتاب همان بود. کتابی که می‌خواست من بخوانمش. کتابی که می‌خواست در ذهن و روح من جاری شود. کتابی که می‌خواست بخشی از من بشود. کتاب را از میان قفسه بیرون کشیدم. قرمز بود و رویش به رنگ طلایی و با خط شکسته نوشته بود "اکسیر محبت". کتاب زیبایی بود. همراه کتاب به سمت صندلی‌های راحتی رفتم. روی آن صندلی که در سه کنج دیوار بود نشستم و کتاب را باز کردم. چیزی از لای کتاب روی زمین افتاد. خم شدم و برش داشتم. بوکمارکی بود که نفر قبل آن را لای کتاب جا گذاشته بود. روی بوکمارک این جمله نوشته شده بود:

‌ ‌
«لذتی بالاتر از این نیست که
کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند.
اینگونه می‌فهمیم که دیوانه نبوده‌ایم!»
- کریستین بوبن


به بوکمارک خیره شدم. "اینگونه میفهمیم که دیوانه نبوده‌ایم!" دیوانه برایم کلمه‌ای آشنا بود. صفتی که مدت‌ها مرا با آن خطاب کرده بودند. دختری دیوانه در پرورشگاه که فکر می‌کرد والدینش کشته شده‌اند چون نمی‌خواست بپذیرد که ترک شده است. دختری که ناله‌ها و فریاد‌های شبانه‌اش در خواب باعث شده بود اتاقش را از دیگران جدا کنند. دختری که اینقدر دیوانه بود که هیچ روانشناسی نتوانسته بود خوبش کند. هر چند من نیازی به خوب شدن نداشتم. من فقط کسی را می‌خواستم که باورم کند. اما هیچ کس حاضر نبود حتی همین کار کوچک را برایم انجام دهد...

صدای میو میوی گربه ای که کنار صندلی‌ام ایستاده بود مرا به خودم آورد. به او لبخند زدم.
- گربه کوچولو چطوری اومدی اینجا؟ خوبه که گیر مادام پینس نیفتادی!

گربه روی صندلی پرید و روی پاهایم جا خوش کرد. کتاب را بستم و کنار گذاشتم. مشغول نوازش سرش شدم. او هم سرش را به من می‌مالید. انگار که غمم را حس کرده بود و آمده بود که دلداری‌ام بدهد. آمده بود بگوید "من باورت میکنم!".

- ممنون که باورم میکنی گربه کوچولو!

درست است که من آن زمان دختری دیوانه خطاب می‌شدم اما الان اوضاع فرق کرده است. جاناتان اولین کسی بود که باورم کرد. انگار جرقه‌ای را در من روشن کرد. این که من هم می‌توانم باور بشوم! بعد، با آمدن به هاگوارتز باز هم افراد بیشتری را پیدا کردم که مرا باور کردند. افرادی که تنهایی عمیقم را پر و تاریکی درونم را روشن کردند. افرادی مثل گابریل، مرگ و به تازگی هم گادفری! با حضور آنها من دیگر تنها نیستم. می‌دانم که در سختی‌ها کسی را دارم که دستم را بگیرد. کسی را دارم که نگذارد در تاریکی غرق شوم.

- ببخشید!

سرم را به طرف صدا چرخاندم. دختری لاغر اندام با موهای مشکی که آن را پشتش بافته بود آنجا ایستاده بود. به نظر سال اولی می‌رسید‌. لبخند گرمی به او زدم.
- بله؟
- آممم... اون گربه منه... میشه پسش بگیرم؟

گربه را بغل کردم و بلند شدم. جلو رفتم و گربه را در دستان دختر گذاشتم.
- خیلی گربه قشنگی داری!
- ممنون...
- من ترزا مک‌کینزم! اینجا کارآموزم! هر وقت سوال یا مشکلی داشتی میتونی ازم بپرسی! اسم تو چیه؟

آن دختر خیلی خجالتی بود.
- سوزی... اسمم سوزیه!
- اسم قشنگی داری! از آشناییت خوش وقتم سوزی!

با او دست دادم. دختر به همراه گربه اش رفت. کلاس من هم به زودی شروع می‌شد. به نظر می‌رسید باید زمان دیگری کتاب را می‌خواندم. اسم خودم و کتاب را در لیست امانت نوشتم و به سمت کلاسم به راه افتادم...


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴:۵۵ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳
#35

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۷:۰۴:۱۵ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 107
آفلاین
رزالین دیگوریvsفلیستی ایستچرچ.
سوژه:"قلعه و او."
تصویر کوچک شده


رزالین همیشه از دیدن قلعه های قدیمی ماگل ها لذت می برد. این قلعه ها، احساسی عجیب در او بر می انگیختند. گویی دریچه ای بودند به سوی جهان گذشته. یادبودی از نسل در خاک خفته.

باد در میان موهای قهوه ای رنگش بازی می کرد. پیراهن سبز رنگش که به دوران دامنهای پفی و مهمانی های بزرگی که کم کم به تاریخ می پیوستند تعلق داشت، نمی توانست چندان در برابر سرما از او محافظت کند.

دست نوازش بر برگهای درخت کشید. همیشه معتقد بود درختان مانند آدمها هستند، شاید حتی بهتر از خیلی هایشان. هر چه باشد، آنها دل شکستن، خشونت و بی رحمی را نمی شناختند. با دست و دلبازی سایه شان را روانه هرکسی که می دیدند می کردند و برایشان مهم نبود که او جادوگر است یا ماگل، از تبار بلک ها و مالفوی هاست یا افرادی که هیچ سنخیتی با جادو نداشتند، آنقدر ثروت دارد که نمی داند با آن چه کند یا برای تهیه نانش درمانده است.

به دیوارهای قهوه ای و بلند قلعه نگاهی انداخت. خدا می دانست چند نفر آنجا مرده بودند، چند قلب شکسته بود و ابر چند نگاه باریده بود. آن قلعه مانند تمام خانه های کهن، آکنده از ارواح قلب ها و بغضهای شکسته، آتش های خشم و اشک های فروخورده بود.

اما در هر چیزی می شد نقاط روشنی یافت. عروسی هایی آنجا برگزار شده بود، جوانهایی راز دلشان را گفته و بچه هایی به دنیا آمده بودند. به شکمش دستی کشید. بچه!

شاید رزالین دیگوری در ظاهر سرد و منزوی به نظر می رسید، اما قلبش همانطور که از قلب یک زن انتظار می رفت، برای داشتن یک فرزند پر می کشید. شفادهنده ها می گفتند او برای داشتن یک بچه خیلی ضعیف است، اما این هشت ماه بارداری اش به خوبی سپری شده بود. بله، او فرزندی سالم به دنیا می آورد و به ریش شفادهندگان می خندید.

سنجاق سرش را درآورد. اذیتش می کرد. از آن گذشته، ترجیح می داد بگذارد باد آزادانه در موهای بازش برقصد.

برای آخرین بار به قلعه نگاهی انداخت. بله، در آن قلعه هم عشق بود و هم نفرت. هم غم بود و هم نشاط. هم نقاطی تاریک بود و هم نقاطی روشن.


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۳۷:۵۵ جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳
#34

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۴۸:۲۱
از خواستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 111
آفلاین
سیگنس بلک Vs گادفری میدهرست


دیگر انسان نیست

تصویر کوچک شده

کنار حوض نشسته بود و به ماهی قرمزی که مدام در آب حرکت می‌کرد، خیره شده بود. به آرامی دستش را سمت ماهی دراز کرده و سعی می‌کرد نوازشش کند، اما ماهی صبر و قرار نداشت. مدام تکان می‌خورد و بال های کوچکش را باز و بسته می‌کرد. سیگنس به ماهی حسودی می‌کرد. در سیاره‌ای به این بزرگی، با تمام مخلوقات و موجودات، ماهی قرمز حتی نقطه‌ی آخر خط هم نمیشد! هیچکس به او توجه نداشت، ماهی تحت امر و نهی هیچکس قرار نداشت.

نه مجبور به اطاعت از جامعه بود، نه با قل و زنجیر انسانیت محدود شده بود. آزادِ آزاد به نظر می‌رسید. کلمه‌ای که شاید بشریت از همان ابتدای خلقتش به دنبال کسب کردنش بود، اما هیچگاه پیدایش نکرد. آزادی برای انسان ها غیرقابل دسترس بود اما آن ماهی کوچک بدون اینکه خودش اطلاع داشته باشد، از همان ابتدا دارای آزادی‌ای بدون حد و حصار بود. آیا اگر از موهبتش آگاه بود، باز هم می‌توانست آزادی خودش را حفظ کند؟

سیگنس غرق در افکارش بود. نیاز داشت از این جهان و تمام آدم هایی که با دست خودشان، خودشان را محدود می‌کردند، دور باشد. آدم ها همه مثل هم هستند. نه! بعضی آدم ها نسبت به دیگران برترند. تصور می‌کرد خود شیطان هم اگر می‌توانست، برای تبدیل کردن این ادعای مزخرف و بی معنی به یک مکتب، که توهینی بزرگ به وجدانش محسوب می‌شود راهی پیدا کند؛ حتی یک لحظه هم تردید نمی‌کرد. او مجبور نبود مثل انسان ها باشد، حتی مجبور نبود از آنها برتر شود! چه کسی گفته بود مجبور است چنین زنجیرِ بزرگی که انسان ها دور یکدیگر پیچیده‌اند را تحمل کند؟ او هم می‌توانست آزاد باشد... فقط هنگامی که دیگر انسان نبود!

ناخودآگاه چوبدستی‌اش را بالا آورد. می‌توانست با یک طلسم، با یک نفرین خودش را رها کند! در آن صورت دیگر مجبور نبود خودش را محدود القاب و عنوان کند، دیگر مسئولیتی در قبال هیچکس قبول نمی‌کرد، دیگر توسط عشق به بند کشیده نمی‌شد، فقر و جنگ برایش بی معنی میشد! تمام ارزش ها و عقاید بشریت، فقط با بشکنی نابود می‌شدند.فقط با اجرای طلسمی کوچک، تا ابد از شر راز ها و لبخند های دروغین رها می‌شد. دیگر مجبور نبود آن احساس درماندگی و پوچی را با خود حمل کند. ادامه‌ی زندگی، برایش ممکن نبود. اما نمی‌دانست چرا، هرگاه که به فکر رها کردن خودش می‌افتاد، موج هایی دردناک بی‌رحمانه به قلبش می‌کوبیدند. نمی‌شد اسمش را ترس گذاشت... اما گویی قلبش دیگر توانِ ایستادگی در سینه اش را نداشت. ضربانش متزلزل می‌شد و نفسش بند می‌امد. او نمی‌توانست، یا درواقع نمی‌خواست رها باشد؟ همانند برده‌ای که شیفته‌ی زیبایی زنجیر هایی شده باشد، که محدودش می‌کرد.

چوبدستی‌اش را دوباره در جیب ردایش پنهان می‌کند. با خودش فکر می‌کرد؛ فقط آن هایی که دلشان می‌خواهد به زندگی ادامه بدهند، باید دلیلی برای ادامه زندگی داشته باشند. انسان، همان‌طور که حق زندگی دارد، باید حق مردن هم داشته باشد اما گویی چنین حقی از بشریت صلب شده است. آنها محکوم به ادامه‌ی زندگی هستند، حتی اگر نخواهند!


Let the game begin


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷:۰۰ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
#33

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۲:۴۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 306
آفلاین
سیگنس بلک Vs گادفری میدهرست

نور الهی


تصویر کوچک شده


"وقتی یک طفل بودم، می دیدم که خدا چه طور انسان های خوب را شکنجه می کند و رنج می دهد و انسان های شرور را به حال خود رها می کند. همان موقع این جرقه در ذهنم زده شد که من چیزی بر خلاف کار او را انجام دهم. و حالا من این جا هستم. با قدرتی که شیطان به من داده، انسان های شرور را به دام می اندازم و آن ها را رنج می دهم. نه برای این که آن ها را تنبیه کنم، بلکه به این دلیل که از دل کثافتی که به آن تبدیل شده اند، یک چیز روح نواز بیرون بیاورم، به این دلیل که زشتی روحشان را به زیبایی بدل سازم."

ویکتوریا ساحره ی هجده ساله در مقابل لرد سابیس خون آشام در سالن پذیرایی قصرش نشسته بود و در حالی که چشمان درشت و معصوم تا به تایش را به او دوخته بود، با دقت به حرف هایش گوش می کرد، حرف هایی که از دوران طفولیتش بارها و بارها از دهان سابیس شنفته بود، ولی هنوز هم از شنیدن آن ها لذت می برد.

اولین بار این سخنرانی ها را زمانی شنید که عده ای از مردم روستایش دورش جمع شده بودند و می خواستند او را به خاطر رنگ سرخ چشم چپش در آتش زنده زنده کباب کنند. در آن لحظه سابیس از فضای تاریک میان درختان ظاهر شده و نگاه دلسوزانه ای به تک تک اهالی روستا انداخته بود و بعد از به زبان آوردن آن حرف ها جویباری از خون در برابر چشمان ویکتوریا جاری شده بود، جویبار خونی که از دست ها و پاهای قطع شده ی مردم روستا جاری بود و سابیس از آن می نوشید، سابیس فرشته ی نجاتش.

ویکتوریای نوجوان همان طور که از صدای گوش نواز سابیس و زیبایی مافوق بشری اش به اندازه ی مضمون سخنرانی هایش لذت می برد، لبخند زد و برقی در چشم سرخ رنگش درخشید، چشمی که سابیس عاشق آن بود و همیشه بر پلک ها و مژه های آن بوسه می زد.
"... بله ویکتوریای عزیزم، فراموش نکن که این گناهکاران لایق دلسوزی هستند و پس از این که روح های تاریکشان جلا پیدا کرد، جسم هایشان باید به خوبی مورد مراقبت قرار گیرد."

"این را آویزه ی گوش هایم می کنم، سرورم. در تلاشم تا از آن ها کینه ای به دل نداشته باشم و به یاد داشته باشم که بعد از تحمل رنج، آن ها دیگر سنگ هایی کدر نیستند، بلکه الماس هایی درخشان هستند."

ویکتوریا بعد از گفتن این جملات به تالار مراقبت رفت تا به زخم های افرادی که توسط سابیس قطع عضو شده بودند، رسیدگی کند، به آن ها پمادهای مخصوص دستساز خودش را بزند، طلسم های تسکین دهنده رویشان اجرا کند، بازوهایشان را در دستانش بفشارد و کلماتی نرم و آرام بخش در گوش هایشان زمزمه کند.
سابیس نیز از جایش بلند شد و به سمت جنگل انبوه پشت قصرش رفت تا پیاده روی شبانه اش را انجام دهد.

ویکتوریا بعد از این که رسیدگی به شروران سابق یا آن اسمی که سابیس روی آن ها گذاشته بود، یعنی نجات یافتگان را به اتمام رساند، به هال رفت و پشت پنجره نشست و همان طور که به تاریکی آن سمتش چشم دوخته بود، چشمانش کم کم گرم شد و به خواب رفت.

مدتی بعد با صدای ناله ای از خواب بیدار شد و با وحشت سابیس را دید که در چند قدمی اش ایستاده و صورتش از شدت درد مچاله شده و خون از ساق دستش جاری بود.
"سرورم، چه اتفاقی افتاده؟"

و از جایش بالا پرید و به سمت سابیس رفت و بازوی او را گرفت و او را به سمت صندلی آورد و روی آن نشاند. سابیس با لحن دردآلودی پاسخ داد:
"یک گرگینه به من حمله کرد."

رنگ از صورت ویکتوریا محو شد.
"سرورم، زهر او الان دارد در بدنتان پخش می شود. باید فورا ساق دستتان را قطع کنم."

و از روی میزی که کنار صندلی بود، یکی از ابزار کار سابیس را که یک ساطور بزرگ بود، برداشت و به سمت او رفت و ساطور را بالا برد، ولی سابیس به دامن او چنگ زد و گفت:
"نه، بگذار فعلا صبر کنیم. ممکن است راه حل دیگری نیز وجود داشته باشد."

"ولی سرورم..."

"این عذابی است که خدا بر من نازل کرده. من سعی کردم جای او را بگیرم و به جای او روح انسان ها را مثل یک خمیر شکل دهم. حالا خدا دارد مرا به خاطر این کارم مجازات می کند. او روح شیطانی مرا نمی پسندد و می خواهد با قطع کردن بخشی از جسمم روحم را تغییر شکل دهد.

اما شاید هنوز راه حل دیگری وجود داشته باشد. بگذار دعا کنم و امیدوار باشم."

و در حالی که قطرات عرق بر پیشانی تب آلودش نشسته بود و ویکتوریا با چشمانی اشک آلود به او می نگریست، تسبیحی را که یک صلیب به آن متصل بود، از جیبش درآورد و چشمانش را بست و شروع کرد به ذکر گفتن و دعا خواندن.

همان طور که ثانیه ها از پس هم می گذشتند، زهر گرگینه بیشتر و بیشتر در بدن سابیس پخش می شد و کم کم لرزه بر اندامش می افتاد. ویکتوریا با بی قراری دستش را روی شانه ی او گذاشت و خواست دهانش را باز کند و او را به قطع کردن دستش راضی کند، اما سابیس ناگهان چشمانش را باز کرد و با لحنی مشعوف و هیجان زده گفت:
"من آن را دیدم، ویکتوریا. آن را دیدم. خداوند راه نجاتم را به من نشان داد."

"شما چه دیدید، سرورم؟"

"یک ماهی قرمز که نور الهی از آن ساطع می شود. در واقع او یکی از فرشتگان خداوند است و در دریاچه ی مقابل قصر زندگی می کند. باید بروم و با او ملاقات کنم. نور او زخم جسم و روح مرا درمان خواهد کرد."

و سعی کرد از جایش بلند شود. ویکتوریا زیر بغل او را گرفت و او را به سمت خروجی قصر و به ساحل دریاچه برد و یک قایق کوچک چوبی را که در آن جا بود، به آب انداخت و همراه با سابیس در آن نشست و شروع کرد به پارو زدن و فکر کردن با خودش که چه طور سابیس را راضی به قطع کردن دستش کند؟ شاید باید روش متقاعد سازی را کنار می گذاشت و به زور متوصل می شد؟

همان طور که ویکتوریا در این افکار به سر می برد، سابیس روی لبه ی قایق خم شد و دستش را داخل آب سرد فرو برد و زمزمه کرد:
"ماهی قرمز کوچک، نزد من بیا و نورت را بر تاریکی درون من بتابان."

ویکتوریا در حالی که نگاهش را به چهره ی امیدوار و تب آلود سابیس دوخته بود، دستش را داخل جیب ردایش فرو برد و ساطور را که قبلا در آن سرانده بود، بیرون آورد و خواست به سمت او خیز بردارد که سابیس متوجه حرکتش شد و با یک پرش سریع خودش را به او رساند و ساطور را از او گرفت و به داخل آب پرت کرد و دست سالمش را محکم دور گردن او حلقه کرد و چشمان خشم آلودش را به چشمان وحشت زده ی ویکتوریا دوخت.
"شیطان! تو می خواهی بر خلاف خواسته ی خدا عمل کنی؟"

ویکتوریا همان طور که تقلا می کرد و سعی داشت هوا را وارد ریه هایش کند، پاسخ داد:
"سرورم... من... فقط نمی خواهم... شما را از دست بدهم."

و اشک در چشمانش حلقه بست. سابیس لحظاتی به او خیره ماند و کم کم خشم از چهره اش محو شد و فشار دستش بر گردن او از بین رفت و رهایش کرد و در حالی که ویکتوریا نفس هایی عمیق می کشید، دوباره سر جایش نشست و با لحنی قاطعانه گفت:
"باید به یاری خدا ایمان داشته باشی."

ویکتوریا به سمت او رفت و در مقابلش زانو زد و ردای او را در دستانش گرفت و همان طور که اشک از چشمانش جاری بود و هق هق می کرد، با لحنی ملتمسانه گفت:
"سرورم، خواهش می کنم. من نمی توانم بدون شما زندگی کنم."

و دوباره دستش را به سمت جیبش برد تا چوبدستی اش را بیرون بکشد، ولی سابیس با دست سالمش او را داخل دریاچه پرت کرد و به سرعت پارو زد و قایق را از او دور کرد. سرمای آب همچون سیخ هایی تیز در بدن ویکتوریا فرو رفتند و او در حالی که تقلا می کرد تا خودش را روی آب نگه دارد، فریاد زد:
"سرورم، سرورم، کمکم کنید."

سابیس بدون توجه به فریادهای ویکتوریا نگاهش را به سطح آرام آب دوخت و پس از لحظاتی بالاخره آن را دید. ماهی قرمز کوچک و نورانی که داشت از عمق دریاچه بالا می آمد و به سمت قایق شنا می کرد.

سابیس در حالی که اشک شوق از چشمانش جاری شده بود، دستش را به سمت ماهی برد و زمانی که درخشش ماهی با پوستش برخورد کرد، درد از وجودش رخت بست و آرامشی وصف ناپذیر او را در برگرفت. خاطراتی از گذشته در ذهنش زنده شد، خاطراتی از آن دوران که هنوز یک انسان بود و در بیمارستان سنت مانگو به عنوان شفابخش کار می کرد و از افرادی که نقص عضو شده بودند، مراقبت می کرد. لبخندی بر لب هایش نشست و همان طور که دستش داخل آب سرد و تاریک بود، سرش را به لبه ی قایق تکیه داد و چشمانش را بست.




پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳:۵۳ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳
#32

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۴۸:۲۱
از خواستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 111
آفلاین
هیزل استکینی Vs سیگنس بلک

مخلوقی که خالق شد.



تصویر کوچک شده

سیگنس با خستگی روی صندلی نشسته بود و به دفترچه‌اش نگاه می‌کرد. هیچ‌گاه از انجام تکالیفی که در کلاس های هاگوارتز به او محول می‌کردند، خسته نمی‌شد. اما اینبار، گیج شده بود. باید افسانه‌ی پشتِ تصویری بی روح را پیدا می‌کرد. او ساعت ها به عکسِ راه پله ها که توسط برف پوشیده شده بودند، نگاه کرده بود اما هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد! به گفته‌ی استادش، تصویرِ مقابلش توسط یک جادوگر نوشته شده بود. درست شنیدید، نقاشی نکشیده بود، بلکه نوشته بود! یک نقاشی چطور می‌تواند یک نوشته یا داستان باشد؟ سیگنس همینطور که غرق در افکارش بود، کاغذِ نقاشی را روی میز رها کرد و سرش را به روی کاغذ تکیه داد. متوجه نشد چه زمانی یا حتی چگونه خوابش برد، اما یقینا پس از بیداری، آنچنان ذوق زده می‌شد که به سرعت تمام رویداد های در خوابش را مکتوب می‌کرد. او توسط رویایی زیبا جادو شده بود! کم پیش می‌آمد که خواب هایش چنین موضوع داستان گونه‌ای پیدا کنند، گویی کسی درحال خواندن داستانی زیبا، درست کنار گوشش بود؛

″ روزی روزگاری، وقتی جادو مثل امروز خودش را تمام و کمال از چشم انسان ها پنهان نمی‌کرد، جادوگری بود که تمام عمر خودش را وقف پیدا کردنِ رازِ آسمان کرده بود. او هر شب خیره به ستارگان چشمک زنِ طلایی خوابش می‌برد و با اشتیاقش برای کشفِ رازِ پشت ابرها بیدار می‌شد. چه چیزی باران را به وجود می‌آورد؟ پدید آورنده‌ی برف، باد و سرما چه کسی‌ست؟ او هر شب مطالعه می‌کرد و طلسم های جدید را برای احضار الهه‌ی باد امتحان می‌کرد.

شاید توقع شکست، یا مشکلی غیرقابل حل شدن را داشته باشید اما خواننده‌ی عزیز! همه‌ی ما می‌دانیم، وقتی جادوگری تصمیم به انجام کاری می‌گیرد، حتی عظیم‌ترین و قدرتمند ترین موانع هم همانند کاه در هوا نیست و نابود می‌شوند. برای جادوگرِ قصه‌ی ما هم همین بود. او به قیمت عمری طولانی، تمام موانعِ سر راهش را کنار زد و موفق به احضار الهه‌ی سرما شد.

جادوگر در آن لحظه نمی‌دانست که الهه را احضار نکرده! اصلا الهه‌ای وجود ندارد. او موجودِ درون خیالاتش را خلق کرده بود. آیا لطف بزرگیست که از چنین قدرت عظیمی در وجودت بی خبر باشی؟ آیا اگر جادوگر خبر داشت که قابلیت انجام چنین امر شومی در وجودش پنهان شده، چه اتفاقاتی می‌افتاد؟ به طور قطع می‌توان پاسخ دقیقی برایش نوشت. ″جهان تحت فرمان او در می‌آمد!″ چون وقتی که موجودی را خلق کنی، می‌توانی تماماً و به معنای واقعی کلمه، کنترلش کنی. همانطور که جادوگر, بدون اینکه آگاه باشد، موجود خلق شده را کنترل می‌کرد.

روز ها از پس‌ هم می‌گذشتند، و جادوگر با موجودِ خود ساخته‌ش سرگرم بود اما طولی نکشید که متوجه شد، تمام مدتی که الهه در قلعه و در کنار جادوگر به زندگی می‌پرداخت، حتی ثانیه‌ای نبود که برف دست از باریدن بردارد. قلعه با برف سفید و سردِ الهه پوشیده شده بود. همین بود که جادوگر مجبور شد، علیرغم میلش، از الهه بخواهد که قلعه را ترک کند و دوباره به خانه‌ی واقعی‌اش بازگردد. الهه تا آن لحظه نمی‌دانست که حتی خانه‌ای دارد... اما فکر می‌کرد که مجبور است به حرف های خالقش گوش کند. او قلعه را برای پیدا کردن خانه‌ای واقعی ترک کرد. تمام دنیا را زیر پایش گذاشت و هنگامی که از تک تک شهر ها و سرزمین ها طرد شد، به اجبار با این حقیقت تلخ رو به رو شد که خانه‌ی او، مکانیست که برای انسان ها ناشناخته باشد. همین شد که در جستجوی خانه‌اش، مکانی به نام ″قطب جنوب″ را پیدا کرد. هیچ انسانی در آن سرزمین زندگی نمی‌کرد و او اولین موجودِ ساکن در آنجا بود.

سالیانِ سال گذشت، الهه بی خبر از انسان ها در قطب جنوب به زندگی خودش ادامه داد و هیچکس متوجهِ وجود او نشد. هیچکس حتی ذره‌ای به دنبال علتِ برف بی‌پایان قطب جنوب نرفت! خواننده‌ی عزیزم، احتمالا به دنبال پایانی شگفت انگیز و دهان باز کن باشید، اما متاسفانه داستانِ من فقط بازگویی حقایقیست که در اعماق این دنیا دفن شده‌اند و هیچکس به آنها اهمیت نمی‌دهد. ″


Let the game begin


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴:۰۸ یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳
#31

اسلیترین

کجول هات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶:۳۱ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۳۰ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
از جنگل های قوزقوز آباد
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 17
آفلاین
کجول هات vs گادفری میدهرست


آلات پادشاهی


تصویر کوچک شده


کجول تلوتلو خوران، در خیابان راه می رفت و هر چند دقیقه یکبار بدون اینکه عذر خواهی کند، تنه ای هم به دیگران می زد. برگ نحیفش نیز، پشت سرش در حال دویدن بود تا به او برسد.
- حوصله ام سر رفته!

مدتی بود، دیگران بدون اینکه با او بحث کنند، تمام مضخرفات او را راجب حق و حقوق برگ ها قبول می کردند. حوصله سر بر بود! اگر قرار بود به این راحتی تمام حرف هایش را قبول کنند، این اعتقادات به چه دردی میخورد؟
- برگو، چیزی هست که بخوای؟ یه چیزی که داشتنش برای برگا غیر ممکن بنظر بیاد؟

برگوی بینوا، نگاه مایوس کننده ای به صاحب کَجَش کرد و ساقه اش را تکانی داد.
- هر روز داری با هر کی دم دستته راجب این موضوع دعوا میکنی، خسته نشدی؟

کجول، پوزخندی زد و با شوتی برگش را به گوشه ای پرت کرد.
- اگه قرار بود خسته بشم که 1919 سال عمر نمی کردم.

دیلاق بد ریخت، رو به روی کتاب فروشی متوقف کرد و از پشت ویترین، به کتاب های چاپ جدید خیره شد. مردِ صاحب مغازه، تا او را دید، چماقی از کنار دستش برداشت و بیرون دوید.
- لعنت خدایان بهت! گمشو از جلوی مغازم تا دوباره کار و کاسبیمو کساد نکردی!

کجول، که نگاهش هنوز خیره بر یکی از کتاب ها مانده بود، سرش را بلند کرد. کسی را ندید.
- کی بود؟

ضربه ای دردناک به پایش خورد و پایین را نگاه کرد. صورت قرمز شده ی کتاب فروش، مثل گوجه ای بود که داشت رب می شد.

- اگه یه بار دیگه بخوای پاتو توی مغازه من بزاری و مغز مشتریامو به کار بگیری، با همین چماق دخلتو میارم بدبخت!

بوته ی روی سر درخت سان، شروع کرد به فلفل دادن. برگو آهی کشید، اوضاع مناسبی نبود.

- دفعه ی قبل واسه این اینکارو کردم چون راجب برگ ها هیج کتابی نداشتین! تا کی تبعیض؟ تا کی برگ ها باید نادیده گرفته بشن؟ آیا نباید مشتریاتونو از این نقصتون خبر دار می کردم؟ نباید میفهمیدن که شما چه نژاد پرستی هستین؟

کتاب فروش، در حال پایین آوردن چماقش روی پای کجول بود، که با لگدی، به افق پیوست.
- مردک احمق!

سپس در مفازه را گشود و مستقیم به سمت قفسه کتاب های جدید رفت.
- هی برگو! مراقب باش کسی مشکوک نشه. برو کولش کن بیارش تو مغازه تا کسی ندیده.

از یک برگ کوچک انتظار زیادی بود؟ البته که نه! او که هر برگی نبود، برگو بود!
کجول، کتابی با عنوان «صد راه برای پادشاه شدن» را از قفسه برداشت و صفحه اول را باز کرد.

- شما، ابتدا به یک شمشیر برای جنگ، و یک تاج برای شکوه نیاز خواهید داشت. پس از آن باید روی یک مجسمه در مرکز شهر بالا بروید و پادشاه بودن خود را با صدای بلند اعلام کنید.

کتاب را بست و روی قفسه پرت کرد. کی حوصله خواندن 400 صفحه کتاب را داشت؟ همین که یکی از راه های پادشاه شدن را فهمیده بود، خیلی هم کافی بود.
- برگو، بزن بریم پادشاهت کنیم! قراره پادشاه دنیا بشی.

هر دو، خرسند و راضی، از مغازه بیرون رفتند. کتابی که کجول روی قفسه پرت کرده بود، روی زمین افتاد و پشتش نوشته ای نمایان شد.
- کتابی بسیار کاربردی تنها برای احمق ها!

با شتاب وارد مغازه ای با عنوان «انواع شمشیر و تاج برای انسان تا حیوان» شدند و شروع به دید زدن اجناس مغازه کردند.

- میتونم کمکتون کنم؟

کجول، ژست کجمندانه ای گرفت و برگو را مثل باری ارزشمند روی دست هایش بلند کرد.
- برای حیوون خونگیم یه تاج و شمشیر درخور میخواستم.

فروشنده، اخمی کرد و با دستش، راه خروج را نشان داد.
- خوبه روی تابلوی مغازه نوشته برای انسان تا حیوان. برگ جزو این دسته قرار نمی گیره.

درخت سان، ناراحتی اش را فرو خورد و از آنجایی که لبخندش نمی آمد، با متانت تنها نگاهی به او کرد. قرار بود هرچه سریع تر برگو پادشاه شود، زمانی برای جر و بحث با ملعون هایی شبیه او باقی نمی ماند.
- شما ننوشتید انسان و حیوان، بلکه نوشتید انسان تا حیوان! برگ ها توی بازه انسان تا حیوان قرار می گیرن. مثل اینکه درس ریاضیات جادوییتون رو پاس نکردین.

فروشنده به فکر فرو رفت. از این زاویه تا به حال به قضیه نگاه نکرده بود. باید هرچه سریع تر تابلوی مغازه اش را اصلاح می کرد!

- همونطور که در جریان هستید، در یک بازه به تعداد بی نهایت عضو میتونه قرار بگیره.

نگاه فروشنده تغییری نکرده بود.

- ام... حرفام تاثیری نداشت؟
- بیرون!

گویا فروشنده عوضی تر از این حرف ها بود.

یک هفته بعد، دادگاه:

- هم اینک، با اختیاراتی که به من اعطا شده است، سارق، و برگش را از اتهام وارده، به دلیل وجود بیماری های روانی در ایشان، عفو می کنم. در پناه مرلین باشید!

کجول با کله ی لخت و بی برگش، همراه برگو که روی شانه اش نشسته بود، از زندان بیرون زدند.
- ولی اون یارو حقش بود که ازش تاج و شمشیر بدزدیم. از خود راضی مضحک!
- وقتی می تونستی این حرفو بزنی، که نمی رفتیم روی مجسمه مرکز شهر و با صدا بلند داد نمی زدیم برگو پادشاهه. تهشم فکر کردن دیوونه ای چیزی ایم.
وقتی کتابه رو می خوندی کور بودی؟ ندیدی پشتشو که نوشته برای احمق ها؟ مگه ما احمقیم؟

درخت سان، پوزخندی زد.
- خوبه به خاطر همین که فکر کردن دیوونه ایم آزادمون کردن.

سپس، هر دو به راهشان ادامه دادند تا ماجرا های احمقانه ی بیشتری خلق کنند.
داستانی که بعد از شایعه شده این است که فروشنده تاج و شمشیر، دیگر در زندگی اش خوش ندیده. کسی چمیدانست؟ شاید نفرین برگ ها و درختان، گریبان گیر خودش و سرنوشتش شده بود...





پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹:۳۶ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
#30

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۲:۴۶
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 306
آفلاین
کجول هات Vs گادفری میدهرست

با اینکه می دانم گناهکار هستی


تصویر کوچک شده


تالار غداخوری با شکوه معبد، پرده های مخملی سرخی که از روی پنجره ها کنار زده شده بود تا منظره ی سرسبز باغ نمایان شود و مجسمه های سنگی قدیسان که دور تا دور تالار قرار داشتند. ناتان پشت میز طویلی نشسته بود و با اشتها گوشت خوک و برنجی که مقابلش گذاشته بودند را می‌ بلعید، طوری که موجب شگفتی رییس راهبان، پطروس شده بود.

ناتان متوجه نگاه متعجب او شد و در حالی که آثار شرم بر گونه هایش نشسته بود، از سرعت خوردنش کاهید.
"ام... معذرت می خواهم، برادر پطروس. مدتی بود که نتوانسته بودم خوب غذا بخورم."

پطروس لبخند مهربانی به او زد.
"چرا ناتان عزیزم؟"

ناتان از غذا خوردن دست کشید و چهره اش در هم رفت.
"یک ماه پیش اتفاق هولناکی برایم افتاد. داشتم سوار بر کالسکه ام به گردش می رفتم که ناگهان مورد حمله قرار گرفتم."

رنگ از صورت پطروس محو شد.
"چرا‌ زودتر این را به من نگفتی؟"

"چون نمی خواستم کسی که به من حمله کرده، صدمه ببیند... الان دارم ماجرا را برایتان تعریف می کنم، چون چاره ای ندارم. امشب مهلت من به پایان خواهد رسید."

"مگر کسی که به تو حمله کرده بود، کیست؟ و مهلت؟ مهلت تو برای انجام چه کاری به پایان خواهد رسید؟"

ناتان آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید.
"کسی که به من حمله کرد، بهترین دوستم گادفری میدهرست بود."

چشمان پطروس گشاد شد و دهانش باز ماند.
"چه گفتی؟... اما چرا؟"

"چون فکر می کند من یک جنایتکار هستم، یک قاتل. او مرا از داخل کالسکه بیرون کشاند و روی علف ها انداخت. بعد یک یک خنجر و یک تاج را از زیر ردایش بیرون آورد و خنجر را داخل زمین فرو کرد و تاج را به آن تکیه داد.

من مدتی به این دو شی خیره شدم و حس کردم چه قدر آشنا هستند. گادفری با لحن سردی از من پرسید که آیا می دانم چه کسی صاحب آن اشیا است و در این لحظه بود که ناگهان به خاطر آوردم که آن تاج را بر سر چه کسی دیده ام، که آن خنجر را در دست چه کسی دیده ام. آن ها متعلق به یکی از وابستگان دورم به نام ملکه ایزابل مک دوگال بودند."

"او را می شناسم، یک ملکه ی مرگخوار بود که مدتی پیش به قتل رسید."

"بله و این من بودم که او را کشت."

چشمان پطروس دوباره از فرط تعجب گشاد شد.
"تو؟"

ناتان شروع کرد به هق هق.
"این کار را فقط به خاطر گادفری انجام دادم. ملکه ایزابل از مدت ها پیش کینه ی عمیقی نسبت به او پیدا کرده بود و همواره به دنبال فرصت مناسب می گشت تا جانش را بگیرد."

"چرا؟ مگر گادفری با او چه کار کرده بود؟"

"به پسرخوانده اش حمله کرده و خونش را نوشیده و تقریبا او را کشته بود."

پطروس در فکر فرو رفت.
"که این طور. گادفری همیشه در تلاش بود تا عطشش نسبت به خون بی گناهان را کنترل کند، ولی همان طور که حدس می زدم، تاریکی بالاخره بر او غلبه کرد."

ناتان در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
"نه، این طور نیست. آن اتفاق فقط یک حادثه بود."

پطروس حرف او را ناشنیده گرفت.
"بقیه ی داستان را تعریف کن، ناتان عزیز."

"من به گادفری گفتم که به خاطر او ایزابل را کشته ام، ولی او باور نکرد و به من تهمت زد که به جایگاه ایزابل چشم داشته ام. او به من یک ماه فرصت داد تا بین تاج و خنجر یکی از آن ها را انتخاب کنم و گفت اگر خنجر را انتخاب نکنم و با آن به زندگی خودم پایان ندهم، خودش به سراغم خواهد آمد و مرا خواهد کشت."

پطروس لحظاتی با دلسوزی به ناتان نگاه کرد و بعد از جایش بلند شد و به سمت او رفت و پشت او ایستاد و دستانش را با حالتی دلگرم کننده روی شانه های او گذاشت.
"نگران نباش ناتان عزیزم. جای تو در این جا پیش من امن است. من نمی گذارم گادفری به تو آسیبی برساند."

آن شب پطروس تخت ناتان را به اتاق خودش انتقال داد و هر دو ساعت نه بر بسترهایشان آرمیدند و چشمانشان را بستند، در حالی که ساعتی در ذهنشان شکل گرفته بود و می توانستند صدای تیک تیک آن را به وضوح بشنوند.

همان طور که استرس و نگرانی داشت مثل یک موش چموش ذره ذره ی وجودشان را می جوید، بالاخره نیمه شب فرا رسید و ناتان و پطروس هر دو سراسیمه از جایشان بالا پریدند و به پنجره چشم دوختند. ماه تقریبا پشت ابرها پنهان شده بود و تنها رگه های باریکی از مهتاب فضای اتاق را از تاریکی محض خارج کرده بود.

پطروس خنجری را که گادفری به ناتان داده بود، در آستین لباسش پنهان کرده بود و با چشمانی منتظر به منظره ی آن سوی پنجره می نگریست. بالاخره دلیلی یافته بود تا بدون متنفر کردن ناتان از خودش دشمن قدیمی اش، گادفری را برای همیشه به جهنم بفرستد و به هیچ وجه تصمیم نداشت این فرصت را از دست بدهد.

ناتان و پطروس مدتی بدون این که از جایشان تکان بخورند، به پنجره چشم دوختند تا این که بالاخره سایه ای را بر پشت پنجره دیدند و فورا از روی تخت هایشان پایین جستند و چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند. صاحب سایه شیشه ی پنجره را شکست و بارانی از خرده های ریز و درخشان بر کف اتاق فرو ریخت و گادفری میدهرست در برابر چشمان ناتان و پطروس ظاهر شد.

او با لحنی سرد خطاب به ناتان گفت:
"آمدی این جا پنهان شدی؟ نزد کسی که از من نفرت دارد و به خونم تشنه است؟"

و خواست به سمتش خیز بردارد که پطروس و ناتان هر دو چوبدستی هایشان را تکان دادند و طلسم هایی را به سمتش روانه کردند. گادفری با سرعت مافوق بشری اش خود را از تیررس طلسم ها دور کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید و حمله را آغاز کرد.

آن ها مدتی به مبارزه مشغول بودند تا این که گادفری موفق شد پطروس را خلع سلاح کند و با اجرای افسونی استخوان های پای او را بشکند. پطروس فریاد دردآلودی کشید و روی زمین افتاد.

گادفری شلیک افسون ها به ناتان را ادامه داد و ناتان که حالا با کنار رفتن پطروس از میدان اعتماد به نفسش را از دست داده بود، خیلی زود مغلوب گادفری شد و با نگاهی ناامیدانه چوبدستی اش را دید که از دستش خارج شد و در هوا به پرواز درآمد.

گادفری با حالتی مصمم به ناتان نگریست و چوبدستی اش را بالا آورد تا کار او را تمام کند، ولی پطروس در این لحظه فریاد زد:
"نه، خواهش می کنم این کار را نکن. او را از من نگیر. من نمی توانم بدون ناتان زندگی کنم. قبلا یک بار عشقم را از دست داده ام و نمی توانم این درد را دوباره تحمل کنم. تو خیلی خوب می دانی که از دست دادن معشوق چه قدر دردناک است. پس خواهش می کنم این کار را با من نکن."

گادفری در حالی که کشمکش سختی در درونش شکل گرفته بود، به چهره ی درمانده ی ناتان خیره شد و بعد بدون این که نگاهش را از او برگیرد، سرش را اندکی به سمت پطروس چرخاند و گفت:
"اما او گناهکار است و لایق مرگ."

پطروس:
"نه، او ایزابل را به خاطر نجات جان تو کشت."

گادفری نیشخند تلخی زد.
"این چیزی است که به تو گفته. ناتان خیلی خوب می دانست که کینه ی ایزابل به من از بین رفته بود، که ما عاشق همدیگر شده بودیم و معشوق یکدیگر بودیم. اما... اما با این حال طمع به قدرت روحش را فاسد کرد و با بی رحمی ایزابل را کشت."

چیزی در لحن گادفری وجود داشت که پطروس را دچار تردید. پطروس به ناتان نگاه کرد و گفت:
"حرف هایش دروغ است، مگر نه؟"

گونه های ناتان از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت و پطروس سوزشی را در قلبش حس کرد، طوری که انگار یک مار سمی دندان های نیشش را در آن فرو کرده و زهرش را در آن جاری ساخته.

گادفری هم چنان به ناتان خیره مانده بود و هر لحظه که می گذشت، کشتن او برایش غیر ممکن تر می شد. چه طور می توانست با دستان خودش مرگ را بر بهترین دوستش آوار کند؟ در حالی که غم قلبش را در میان مشت هایش می فشرد، اشک در چشم هایش جمع شد و رویش را برگرداند و به سمت پنجره رفت و در سیاهی شب محو شد.

ناتان نیز همان طور که سنگینی بار گناهش بر روحش فشار می آورد، روی زانوهایش فرود آمد و شروع کرد به گریستن. پطروس خودش را روی زمین کشاند و به سمت ناتان آمد و او را در آغوش گرفت و گفت:
"معشوق سابقم را کشتم، چون فکر می کردم او یک گناهکار است، در حالی که نبود. حالا می خواهم از تو محافظت کنم و نگذارم کشته شوی، با اینکه می دانم گناهکار هستی."




پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲:۴۳ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#29

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۵:۵۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 719
آفلاین
کلاب دوئل هنری هاگوارتز


این تاپیک یکی از انواع مکان‌های قابل انتخاب برای دوئل فرا جبهه‌ای هست و کارکردش به این شکله که به جای سوژه، عکسی در اختیار شما قرار می‌گیره که باید در مورد اون عکس رولی بنویسین. برای دیدن مثال‌هایی از این موضوع می‌تونین به کارگاه داستان‌نویسی مراجعه کنین.
محدودیتی در مورد طنز یا جدی بودن رولتون نیست و هیچ اجباری در اینکه اسمی از حریف توی رولتون بیارین وجود نداره.

فراموش نکنین حتما بالای رول خودتون ذکر کنین که حریف شما و عکس مشخص‌شده چیه، در غیر این صورت امتیاز 0 به شما تعلق می‌گیره.

قوانین تکمیلی رو در این پست مطالعه کنید.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳
#28

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 61
آفلاین
فرد جرج ویزلی Vs. پاپا تونده


مربوط به جلسه ی چهارم ریاضیات جادویی

توجه کردید، بعضی مسائل را نمی توان از هیچ راهی حل کرد. ریاضیات کهن، ریاضیات نوین و حتی ریاضیات جادویی! من، پاپا تونده، زمانی باور داشتم که تیغ ریاضیات توانایی جراحی و تشریح هر مسئله ای را دارد؛ آن روز اما متوجه شدم، غول ریاضیات و منطق در مقابل بعضی از مسائل سر خم می کند.

برادری من و فرد جرج ویزلی جوان برای همه بدون اثبات پذیرفته شده بود. هر کس می خواست راجع به قوی ترین رابطه ی دوستی بین یک جادوگر کار کشته و یک تازه وارد صحبت کند، انتخابش من و فرد جرج بود. کسی حتی فکر نمی کرد که این رابطه به اینجا، گوشه ی تاریکی از آزکابان، ختم شود.

ماجرا های تلخ همیشه در یک شب زمستانی یا غروب پاییزی شروع می شوند اما این اتفاق شوم در یک صبح داغ زمستانی آغاز شد. همانطور که گفتم، هیچ راهی برای قبولش وجود ندارد؛ غیر قابل فهم ترین مسئله ی تاریخ بشر!

در تختم دراز کشیده بودم و در دانه های درشت عرق غرق شده بودم. گرمای آن روز طاقت فرسا بود. آن چنان که توان را از ساق هایم گرفته بود که خود را تا کلید کولر برسانم. صدای جیغ پرندگان از شدت گرما در آمده بود. نمی توانستم تا ظهر در تخت بمانم؛ کار هایی بود که باید انجام می شد.

*****


آب سرد دوش مثل خنجری سرد بر من فرود آمد. حس کردم که دلم می خواهد در اوج سرما بمیرم، مثلا زیر مقدار زیادی برف دفن شوم. صدای آب سردی که بر کف حمام می خورد، آرامش خاصی در من ایجاد می کرد. سرما کم کم داشت به اعماق وجودم نفوذ می کرد. لرزش خفیفی بر بدنم افتاد. آب را بستم.

آغوش نرم حوله مرا در خود پوشاند. من در اوج آرامش، غافل از اتفاقاتی که تا چند ساعت بعد به جریان می افتد، تکه نان تستی را روی میز چوبی مستطیل شکل قرار دادم. صدای زنگ در مانع از ادامه ی کارم شد. در را که باز کردم، چهره ی بشاش فرد جرج ویزلی را دیدم.

-تویی؟ اینجا چیکار می کنی؟ بیا دارم صبحانه حاضر می کنم، یه لقمه با هم می زنیم.
-نه پاپا، باید بریم، وقت نیست! اومدم دنبالت که ...

یادم نمی آمد با فرد جرج قراری داشته باشم. با تعجب به چهره ی خوشحالش نگاه کردم. کجا باید می رفتیم؟ حس کردم که فراموشی گرفتم. انگار فرد جرج این شک و ابهام را در چهره ی جدیم خواند و گفت:
-باید بریم وزارت خونه اونجا کاری دارم که تو باید باشی. نمی تونی بیای؟

چشمانش مرا مجبور به همراهیش تا وزارت خانه کردند. او مثل یک برادر کوچکتر بود. همیشه آن چشم ها مرا مجبور به قبول خواسته هایش می کرد. زمانی که از من خواست جادوی سیاه را به او بیاموزم، همین چشم ها باعث قبول خواسته اش شد. زمانی که از من خواست، طلسم انتقال نیرو را به او بیاموزم، همین چشم ها بود. در هر زمانی این چشم ها بود. چشم های درشت قهوه ای رنگ!

-صبر کن حاضر بشم پس. خودمم بیرون کلی کار دارم.

ساعتی بعد در وزارت خانه

وزارت خانه بر عکس بیرون که آفتاب همه جا را روشن کرده بود، تاریک بود. شبیه یک دخمه ی معجون سازی، سرما را می شد در نگاه ماموران حس کرد. بینی من می خارید، حس می کردم اتفاق شومی در جریان است. شاید بوی خیانت را حس می کردم؛ نمی دانم هر چه بود سنگینی جو و فضای به خوبی قابل مشاهده بود.

چهره ی خندان فرد جرج اما تنها نشانه ی صمیمیت بود. من که انتظار اتفاق بدی را نداشتم، حس ششم را نادیده گرفته، فرد جرج را دنبال کردم. جلوی دفتر وزیر ایستاد. دستش را روی شانه ی من گذاشت و گفت:
-همینجا منتظر باش. من با وزیر حرف می زنم، بعدش با هم می ریم سراغ کار های تو، باشه؟

سری به نشانه ی تایید تکان دادم و منتظر شدم. سکوت عجیب و سنگینی بر فضا حاکم بود. حس ششم من بد جور می تپید اما دلیلی نداشت، نگران شوم. حداقل من دلیلی برای بدبین بودن نداشتم. همچنان در انتظار و سکوت ادامه دادم. در با صدای تقی باز و فرد جرج با صدای نسبتا بلندی گفت:
-پاپا میای تو یه لحظه. یه کاری پیش اومده ...

نمی دانم چرا آن لحظه شک نکردم؟ چرا فرار نکردم؟ با خیال راحت وارد شدم. چوب دستی را در دست وزیر دیدم اما باز هم به چیزی شک نکردم. نور بنفش را هم دیدم که به سمتم می آمد اما باز هم متوجه نشدم؛ راستش را بخوایید هنوز هم متوجه نشدم!

-این جادو، باعث می شه تا 24 ساعت نتونه جادو کنه. ممنون فرد جرج!

در تمام چهره ام فقط یک سوال هویدا بود، چرا؟ فرد جرج خندید و گفت:
-اون خیلی خطرناکه آقای وزیر! می تونه بدون دست جادو کنه، اون حفیقتا خود جادوی سیاهه!
-چرا؟! فقط بهم بگو چرا؟ فرد جرج ویزلی تو مثل برادرم بودی!

خنده از روی لبانش دور نشد. با لبخندی به عرض صورتش گفت:
-تو برای جامعه ی جادوگری خطرناکی پاپا، جات تو آزکابانه! امیدوارم اونجا با بوسه ای از جانب یه دیوانه ساز ...

سیلی به او زدم. ممکن است جادویم را از دست داده باشم اما هنوز دست هایم را دارم. قدرت در مغز و مشت من است، نه جادو! این را در ذهن تکرار کردم. وزیر با صدای خشکی گفت:
-ببرینش!

سرما در تمام وجودم رخنه کرد. مانع ریختن اشک هایی چشم که پشت پرده ی چشم مخفی کرده بودم، شدم. وزیر با لبخندی بزرگ با فرد جرج دست داد و گفت:
-تو به عنوان بهترین کارآگاه وزارت که باعث دستگیری یکی از بهترین جادوگران سیاه شده، انتخاب شدی. مایه ی افتخار منی! برای تقدیر ازت مراسمی را تدارک دیدم.

از زمان شنیدن این جمله تا امروز تنها یک سوال برایم مطرح است. آیا یک مراسم تقدیر ارزش شکستن پیمان برادری را دارد؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.