wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: یکشنبه 21 بهمن 1403 15:27
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 09:41
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین



ماه کامل در آسمان ایستاده بود، اما دیگر نوری از آن نمی‌تابید، گویی حضور سالازار تمام روشنایی‌ها را بلعیده و تنها سایه‌ای تاریک از آن باقی گذاشته بود؛ زمین زیر پایش، که زمانی محکم و استوار بود، از شدت نیروهای جادویی آزاد شده از بدنش ترک برداشت و در شکاف‌هایی بی‌انتها فرو رفت، انگار که خود واقعیت تاب مقابله با قدرتی چنین عظیم را نداشت و در برابر آن، زانو زده بود.

ساکنان میدان جنگ، که تا لحظاتی پیش آماده‌ی نبردی سرنوشت‌ساز بودند، حالا تنها تماشاچیان ویرانی‌ای بودند که حتی در کابوس‌هایشان نیز تصورش را نمی‌کردند؛ آن‌ها با چهره‌هایی رنگ‌پریده، چوب‌دستی‌هایی لرزان، و قلب‌هایی پر از هراس به موجودی چشم دوخته بودند که دیگر نه انسان بود، نه جادوگر، و نه حتی چیزی که بتوان آن را صرفاً "تاریکی" نامید، بلکه سایه‌ای عظیم از شرارت محض، خشم متبلور، و نابودی لجام‌گسیخته بود که در هیبت سالازار اسلیترین ظاهر شده بود، اما حالا چیزی فراتر از او به نظر می‌رسید، چیزی که از اعماق تاریک‌ترین نقاط تاریخ برخاسته بود، چیزی که حتی زمان از به خاطر آوردن نامش هراس داشت.

با هر قدمی که به جلو برمی‌داشت، سنگفرش‌های شکسته‌ی خیابان فرو می‌ریختند، شعله‌های سبز و سیاه از شکاف‌های زمین زبانه می‌کشیدند، و جادویی کهن و فراموش‌شده در میان هوای سنگین و خفقان‌آور میدان جنگ می‌چرخید، جادویی که نه از جنس طلسم‌هایی بود که جادوگران می‌شناختند، نه از نفرین‌هایی که در هاگوارتز تدریس می‌شدند، بلکه چیزی از جنس ماهیت اصلی جهان، نیرویی بی‌رحم و بی‌حد که می‌توانست در یک لحظه بسوزاند، و در لحظه‌ای دیگر، هستی را از بنیان نابود کند.

در میان این ویرانی، آن‌هایی که زنده مانده بودند، سوگند می‌خوردند که برای چند لحظه، نور ماه که از شکاف دیوارهای ویران‌شده به درون می‌تابید، بر روی چهره‌ی سالازار افتاد و آنچه دیدند، دیگر یک انسان نبود، بلکه هیبتی عظیم، مخلوطی از سبز و قرمز، با چشمانی که از فرط درخشش، همچون دو مشعل در دل تاریکی می‌سوختند، با پوستی که انگار از جنس سایه‌ها ساخته شده بود، و خطوطی که همچون رگه‌های آتش از میان آن عبور می‌کردند، و برای یک لحظه، سالازار نه تنها موسس اسلیترین، نه تنها یک جنگجوی تاریکی، بلکه تجسم واقعی شرارت و نابودی، پادشاهی کهن از اعماق دوزخ، و فرمانروای جدید جهنم شده بود.

و سپس، زمین دیگر تحمل نکرد، دیوارهای باقی‌مانده‌ی ساختمان‌های وزارتخانه همچون کاغذی پاره شدند، ستون‌های باستانی که قرن‌ها بر شانه‌های خود تاریخ جادوگری را حمل کرده بودند، یکی پس از دیگری خرد شده و در میان طوفانی از غبار و سنگ، به زانو درآمدند، و در لحظه‌ای که همه فکر می‌کردند این حد نهایی قدرت سالازار است، او چوب‌دستی‌اش را در میان هوای ساکت و ساکن میدان جنگ بالا برد، و با یک حرکت آرام، فرمانی را صادر کرد که معنایش تنها یک چیز بود: پایان.

همه‌چیز در یک لحظه متلاشی شد، دیوارهای باقی‌مانده با نیرویی نامرئی از جا کنده شده و به آسمان پرتاب شدند، نورهای سبز و قرمز به سمت زمین یورش بردند، سنگ‌های خرد شده از شدت جادو در میان زمین و هوا معلق ماندند، و چیزی که روزی وزارت سحر و جادو نام داشت، حالا تنها به گودالی عمیق تبدیل شده بود، گودالی که از آن هیچ چیز جز تاریکی بی‌پایان بیرون نمی‌آمد.

در لحظه‌ای که چوب‌دستی سالازار در میان هوای ساکت میدان جنگ بالا رفت، گویی کل جهان در آستانه‌ی سقوط بود؛ اما نه، این سقوطی آرام و تدریجی نبود، بلکه لحظه‌ای بود که خود واقعیت، در برابر قدرت مطلق در هم شکست.

آسمان، که تا پیش از این تنها نظاره‌گر ویرانی بود، دیگر نتوانست بی‌حرکت بماند. ابرها، که زمانی تیره اما خاموش بودند، حالا همچون گردابی از نورهای قرمز و سبز پیچیدند، شعله‌های سرکش از دل آن زبانه کشیدند و رعدهایی که هیچ صدای معمولی در آن نبود، تنها خشم خالص، تنها پژواکی از سلطه‌ی تاریکی را فریاد می‌زدند. ماه، که تا همین لحظاتی پیش هنوز بر فراز میدان جنگ می‌درخشید، حالا دیگر دیده نمی‌شد؛ نوری نداشت که از میان این هیاهو عبور کند، چرا که تاریکی، او را بلعیده بود.

زمین، دیگر یک سطح جامد نبود.

اول لرزشی خفیف، سپس تکان‌هایی که سنگ‌های عظیم را از جا کندند، و بعد، ترک‌هایی که همچون زخم‌های بازشده‌ی زمین، در همه‌جا گسترش یافتند؛ اما این کافی نبود، چرا که سالازار نمی‌خواست چیزی باقی بماند. او فرمان نابودی داده بود، و زمین، این فرمان را اجرا کرد.

ناگهان، از میان این شکاف‌های گسترده، ستون‌هایی از آتش سبز و سیاه زبانه کشیدند، مارپیچ‌هایی از نیروی خام، که دیگر جادویی شناخته‌شده نبود، بلکه قدرتی ماورایی، قدرتی که دیگر در هیچ کتابی نوشته نشده بود. شعله‌ها، خیابان‌ها را بلعیدند، سنگ‌فرش‌ها را به خاکستر تبدیل کردند، و هرچیزی که در مسیرشان بود، حتی خاطره‌ای از بودنش را نیز از بین بردند.

سقوط وزارتخانه، آغاز این فاجعه بود، اما پایانش نبود.

دیوارهای باقیمانده‌ی ساختمان‌های اطراف، که هنوز در برابر طوفان مرگبار ایستاده بودند، یکی پس از دیگری، بدون هیچ تماسی، بدون هیچ نیروی خارجی، از درون متلاشی شدند، انگار که خودشان از ترس وجود چیزی که در برابرشان ایستاده بود، تسلیم شدند. شیشه‌ها از میان چارچوب‌های آهنی‌شان بیرون جهیدند، پنجره‌هایی که در فاصله‌ای دورتر از میدان نبرد بودند، از شدت نیروی خالصی که در فضا می‌چرخید، شکسته شدند، و صدای خرد شدنشان همچون موسیقی‌ای تلخ در میان شب طنین انداخت.

سپس، جاذبه از میان رفت.

برای لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای، همه‌چیز در میان هوا معلق ماند. سنگ‌هایی که به هوا پرتاب شده بودند، ذرات غبار، و حتی تکه‌های آهن، همه در میان میدان جنگ در جریانی بی‌وزن به آرامی چرخیدند، مانند قطرات بارانی که ناگهان در میان سقوط متوقف شده باشند. اما این سکون، آرامشی پیش از طوفان بود.

و ناگهان، همه‌چیز فرو ریخت.

زمین در خود پیچید، فرو رفت، گویی که دیگر نیرویی برای نگه داشتن خودش ندارد. گودال‌هایی که ابتدا به آرامی گسترش یافته بودند، حالا با سرعتی باورنکردنی دهان باز کردند، و ساختمان‌هایی که هنوز باقی مانده بودند، به درون این پرتگاه‌های بی‌پایان سقوط کردند. ستون‌های قدیمی، که برای قرن‌ها در برابر همه‌ی جنگ‌ها و نبردها ایستاده بودند، حالا یکی پس از دیگری در تاریکی محو شدند، انگار که هیچ‌گاه وجود نداشتند.

هوای اطراف، با نیروی خالص جادو تکه‌تکه شده بود، پیچ و تاب خورده، و شکل واقعی‌اش را از دست داده بود. دیگر تنها هوا نبود، بلکه سایه‌ای از یک دنیای دیگر، جایی فراتر از درک، جایی که تنها چیزی که باقی می‌ماند، تاریکی و مرگ بود.

در این میان، ایستاده در دل این ویرانی، سالازار اسلیترین همچنان بدون حرکت، بدون حتی لحظه‌ای تردید، همچون پادشاهی مطلق، به سرزمین سقوط‌کرده‌اش می‌نگریست.

کسی که در تاریکی فرو رود، خود تاریکی می‌شود، اما سالازار چیزی فراتر از این شده بود؛ او از تاریکی عبور کرده، و به چیزی دیگر تبدیل شده بود، به چیزی که حتی خود تاریکی از آن می‌هراسید.

پرتوهای ضعیف نور، که از گوشه‌های شکاف‌خورده‌ی ساختمان‌های باقی‌مانده به درون سرازیر شده بودند، به او می‌تابیدند، اما در لحظه‌ای که به پوستش می‌رسیدند، در هم پیچیده و بلعیده می‌شدند، انگار که دیگر هیچ نوری قادر به لمس او نبود.

سالازار دیگر جادوگر نبود.

او فراتر رفته بود.
او، حالا خدای تاریکی بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: یکشنبه 21 بهمن 1403 13:46
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین


حالا دیگر نبرد به داخل ساختمان وزارتخانه کشیده شده بود. گابریل بعد از خرابی‌ای که در بخش کاراگاهان ایجاد شده بود، الستور را گم کرده بود و حیران و سرگردان به دنبالش می‌گشت. گابریل همان‌طور که در جستجوی الستور بود، ناگهان صدای شکستن شیشه‌ای که در نزدیکی‌اش بلند می‌شود، توجهش را به خود جلب می‌کند.

با این خیال که الستور را پیدا کرده است، دوان‌دوان و بدون احتیاط به همان‌سو می‌رود. با رسیدن به اتاقی که صدای شکستن از داخلش آمده بود، در آستانه‌ی در می‌ایستد.
- ال؟

او اشتباه کرده بود. خبری از الستور نبود و شخصی دیگری وسط اتاق ایستاده بود. سالازار اسلیترین بود که با لبخندی بر لب و نگاهی بی‌روح به نقطه‌ای خیره شده بود، کاملا راضی از کرده‌ی خویش. این دومین بار بود که گابریل در آن روز با سالازار مواجه می‌شد. گابریل در آن لحظه با نگاه کردن به سالازار، احساس می‌کرد در حال نگاه کردن به الستور است. سالازاری که اکنون در حال تماشایش بود، حالت چهره و رفتارش درست مثل زمانی بود که الستور در وسط معرکه‌ای می‌ایستاد و در حالی که خودش در حال لذت بردن و تماشای اتفاقات بود، سایه‌اش کارهای لازم را برای او انجام می‌داد.

شاید همین باعث می‌شود که گابریل بدون هیچ ترسی به داخل اتاق قدم بگذارد و نگاه سالازار را دنبال کند. او خیال می‌کرد در موقعیتی مشابه با الستور قرار گرفته است، فقط این‌بار به جای الستور، سالازار بود که گرداننده‌ی کارها بود.

با ورود به اتاق، در جلوی پایش شخصی که در نقاط مختلف بدنش خونریزی شدیدی داشت کف زمین افتاده بود. آن‌قدر خونریزی کرده بود که رودی از خون بر روی زمین جاری شده بود و در آن لحظه سرگرم مزین کردن کتانی‌های گابریل بود.

گابریل نگاهش را از کفش‌های آغشته به خونش برمی‌دارد تا به تحرکی که جلوتر در حال رخ دادن بودن بنگرد، مار غول‌پیکری که متعلق به سالازار بود و باسیلیسک نام داشت. صدای شکستنی که شنیده بود در واقع از او بود. سرش را از داخل پنجره‌ی عظیم سالن داخل آورده بود و به هر نقطه از بدن مرد که دسترسی پیدا کرده بود، نیش‌های زهرآلودش را فرو کرده بود.

پیش از آن که نگاه گابریل به باسیلیسک برسد، ناگهان دنیا جلوی چشمانش سیاه می‌شود چرا که سالازار از پشت دست‌هایش را روی چشم‌هایش گذاشته بود.

- گاهی اوقات باید چشماتو ببندی تا نجات پیدا کنی.

سالازار او را به آرامی برمی‌گرداند و دوباره دنیا به پیش چشمان گابریل بازمی‌گردد.

- اون آقاهه... تو... کشتیش؟

اولین بار بود که گابریل درجا وقوع یک اتفاق بد را پذیرفته بود. شاید اتفاقات تلخی که آن روز در آن جنگ شاهدش بود، در او تغییراتی ایجاد کرده بود.

سالازار به چشم‌های گابریل خیره می‌شود. اثری از ترس یا ناراحتی در آن نمی‌بیند. فقط کنجکاوی بود. انگار که راجع به یک مسئله عادی روزمره در حال سوال پرسیدن است و تنها می‌خواهد اطلاعات عمومی‌اش را زیاد کند.
- من به زانو درش آوردم و باسیلیسک کارو تموم کرد.

سالازار هم‌چنان با دقت گابریل را زیر نظر داشت. انگار می‌خواست واکنش او را در این شرایط ببیند ولی او هم‌چنان فقط کنجکاو بود.
- ولی چرا؟ مگه چی کار کرده بود؟ تو آدم بدی هستی؟

سالازار با توجه به آوازه‌ای که از گابریل شنیده بود، کمی مکث می‌کند و سپس با خونسردی جواب می‌دهد:
- اگه بهت بگم اونو از زندگی شفقت‌بار و دردناکش خلاص کردم و آزادی رو بهش بخشیدم تا آرامش پیدا کنه چی می‌گی؟

ناگهان چشم‌های گابریل از خوش‌حالی می‌درخشد.
- می‌گم چه کار خوبی کردی! ما باید همیشه به بقیه کمک کنیم تا در آرامش باشن نه؟

شاید برای اولین‌بار بود که سالازار نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد. این دختر زیاد از حد ساده و زودباور بود و به نظر می‌رسید با حرف‌های قشنگ به راحتی قادر به توجیه یا انجام کارهای بد بود. شاید همین خصلت باعث می‌شد بتواند او را به خود جذب کند و طوری که می‌خواهد تربیت کند، ولی این می‌توانست یک شمشیر دو لبه نیز باشد. به همین سادگی سایرین نیز می‌توانستند او را گول بزنند و گابریل خام حرف‌هایشان شود.

سالازار از جایش برمی‌خیزد و برای پیوستن به مبارزه‌ای که ادامه داشت به سمت خروجی سالن می‌رود. شاید تصمیم‌گیری را باید به موقعیت بهتری واگذار می‌کرد. اما در آخرین لحظه برمی‌گردد و به گابریل که دوباره به مرد غرق در خون می‌نگریست نگاهی می‌اندازد. هم‌چنان فقط کنجکاوی بود که در چهره‌اش دیده می‌شد.


~ گوی پیشگوییم داره می‌گه که دوریا بلک قراره سرگیجه بگیره، دنیا جلوی چشماش تیره و تار بشه و بیهوش بیفته زمین. ~

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 23:08
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 09:41
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین




هوای میدان جنگ، سنگین و پر از خاکستر بود. شعله‌های سرخ و سبز از ساختمان‌های نیمه‌ویران زبانه می‌کشیدند، و صدای نبرد همچون رعدی بی‌پایان در فضا می‌لرزید. اما در میان این جهنم، نقطه‌ای غیرمنتظره از معصومیت و بازیگوشی وجود داشت.

گابریل دلاکور، با موهای نقره‌ای مواج و چشمانی که درخشش کودکانه‌ای داشت، درست وسط ویرانی ایستاده بود. در حالی که همه برای بقا می‌جنگیدند، او تصمیم گرفته بود که بازی کند. در مقابل او، سالازار اسلیترین ایستاده بود، چهره‌اش همچنان همان ابهت تاریک را داشت، اما چشمانش درخشش سردی داشتند. او این دخترک را از قبل می‌شناخت. او را در میدان جنگی دیگر دیده بود، اما این بار چیزی فرق داشت.

گابریل خم شد، تعظیم کرد، و با لبخند گفت:
- خب، آقای سالازار، آماده‌ای برای یک دوئل دوستانه؟

سالازار به او نگریست. دختربچه‌ی نیمه‌پریزاد، با چهره‌ای که انگار از هیچ‌چیز در این میدان جنگ نمی‌ترسد، روبه‌رویش ایستاده بود. سالازار ابرویش را کمی بالا برد. دوئل؟ آن هم یک دوئل دوستانه؟

اما قبل از اینکه او بتواند پاسخی بدهد، حرکتی از پشت سر، هوای میدان را شکافت. ریگولوس بلک، با چهره‌ای پر از خشم، طلسمی را مستقیماً به سمت سالازار پرتاب کرد. او که صحنه‌ی پیش رویش را اشتباه فهمیده بود، فکر کرده بود که گابریل در خطر است، و بدون لحظه‌ای تردید، به سمت تاریک‌ترین جادوگر تاریخ حمله کرده بود.

سالازار چرخید، طلسم را با چوب‌دستی‌اش منحرف کرد، اما حالا… چیزی در نگاهش تغییر کرد. چشمانش که همیشه همچون زمرد می‌درخشیدند، حالا به آرامی تغییر شکل دادند.

مار. مار خشمگینی که به شکار خود نگاه می‌کند.
- اشتباه کردی.

و ناگهان، جهنم بر سر ریگولوس بلک فرو ریخت. سالازار، با خشم خالص، یکی پس از دیگری طلسم‌هایی که قدرتشان از کهن‌ترین جادوها بود، به سمت ریگولوس شلیک کرد. طلسم‌ها هوا را می‌شکافتند، زمین را در خود فرو می‌بردند، و سنگفرش‌های خیابان را به غبار تبدیل می‌کردند.

ریگولوس، هرچند که مهارت‌های بالایی در دفاع داشت، اما چیزی که مقابلش بود، نه یک جادوگر، بلکه یک هیولا بود. او با طلسمی، خود را از مسیر یکی از حملات کنار کشید، اما پیش از آنکه بتواند طلسم دیگری بفرستد، ضربه‌ای مرگبار او را به عقب پرتاب کرد. او به زمین کوبیده شد، نفسش را به سختی بیرون داد، اما قبل از اینکه بتواند دوباره بلند شود، سالازار دوباره حمله کرد.

و دوباره.

و دوباره.

با هر طلسم، بدن ریگولوس بیشتر به زخم و خون آغشته می‌شد، و سالازار، که چشمانش حالا کاملاً به چشمان ماری عظیم‌الجثه تبدیل شده بودند، هیچ نشانی از توقف نداشت.

او نفس‌نفس نمی‌زد.

او فقط می‌خواست بکشد.

طلسم نهایی شکل گرفت.

مرگ.

سالازار چوب‌دستی‌اش را بالا برد، نوری سبز در میان انگشتانش شعله‌ور شد. دیگر هیچ چیزی باقی نمانده بود جز نابودی. اما در آخرین لحظه، چیزی، کسی، میان راه قرار گرفت.

گابریل.

او خودش را میان آن دو انداخت، اشک‌هایش روی گونه‌هایش جاری بود، نفسش بریده بود، و با چشمانی پر از التماس، به سالازار نگاه کرد.
- کافیه! خواهش می‌کنم… دیگه کافیه!

اما سالازار… هنوز خشمگین بود. هنوز نگاهش پر از خشم و انتقام بود. با دست، گابریل را کنار زد، نه به خشونت، اما به حدی که او به زمین افتاد.

اما… در همان لحظه، چیزی تغییر کرد. سالازار، که می‌خواست دوباره طلسمش را کامل کند، به چهره‌ی گابریل نگاه کرد. و ناگهان، چیزی را دید که هرگز انتظارش را نداشت.

روونا.

لحظه‌ای، فقط یک لحظه، چهره‌ی گابریل تغییر کرد. انگار که سال‌ها، قرن‌ها به عقب بازگشته بود، به دوران گذشته، به خاطراتی که او می‌خواست برای همیشه دفن کند.

"روونا ریونکلاو…"

دستش پایین آمد. خشمش در همان لحظه فروکش کرد، نه به‌طور کامل، اما کافی بود که طلسمش ناپدید شود. او به ریگولوس نگاهی انداخت، که حالا دیگر حتی توان بلند شدن نداشت، سپس دوباره به گابریل، که هنوز با چشمان اشک‌آلود به او زل زده بود.

سکوت.

و سپس، بدون هیچ کلمه‌ای، سالازار چوب‌دستی‌اش را بلند کرد.

در میان هوای دودگرفته‌ی میدان جنگ، پورتالی از تاریکی باز شد.

باد سیاهی که از آن برخاست، همه‌چیز را درون خود بلعید.

و قبل از آنکه کسی بتواند واکنشی نشان دهد، سالازار دستش را تکان داد، و هر دو، گابریل و ریگولوس، به درون آن کشیده شدند.

سکوت دوباره بر میدان جنگ حاکم شد.

پورتال بسته شد.

و سالازار، بدون هیچ حرفی، ناپدید شد.



ما همچنین معجون عشق خود را بر علیه روونا (گابریل) استفاده می‌کنیم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 22:19
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
در راستای نبرد با سالازار اسلیترین، در پاسخ به گوی‌های پیشگویی سیبل و سالازار.

پست در ادامه ایشون.

البته که سالازار پیروز شده بود. یا لااقل اینطوری فکر می‌کرد. سالازار حسابی فکر می‌کرد. در واقع انقدر فکر می‌کرد که بعضی وقتا یادش می‌رفت اصلا مشغول چه کاری بوده، چه ساختن مدرسه، چه حتی فتح کردن دنیا.
در واقع سالازار موقعی که سوار باسیلیسکش توی افکارش غرق می‌شد و مجبور می‌شد همزمان با دست و پا زدن، باسیلیسکش رو هم کول کنه و از غرق شدن نجات بده، یادش میومد که روونا همیشه از این میزان متفکر بودنش ناراضی بود، البته که فقط به خاطر حسادتش. روونا یه حسود پلاستیکی بود که هر وقت می‌دید سالازار نشسته توی سرسرای بزرگ هاگوارتز و با مار کوچولوش بازی می‌کنه، با اخم بهش می‌گفت:
- کِی پس قراره تو ساخت مدرسه کمک کنی مرد؟ همه‌ش بازی با مارت تو محیط عمومی... زشته... خجالت داره...

و باعث میشد رشته افکار سالازار مثل تار عنکبوتی که توسط عنکبوت‌های چینی بافته شده و با اولین برخورد سبک‌ترین پشه‌ها پاره می‌شه، پاره بشه.
و دقیقا همون لحظه دوباره رشته افکارش از هم گسسته شد. چون طلسمی از بغل گوشش رد شده بود. در واقع یکی از سفیدها تلاش کرده بود بدون نشونه گیری با همزمان چرخیدن 360 درجه، سالازار رو طلسم کنه. که البته خطا رفته بود. ای بابا ای بابا. پیش میاد و نیاز به تمرین بیشتر داره و اصلا هم skill issue نیست.

***


الستور توی تاریکی نشسته بود و می‌خندید و البته همزمان هم هی خودش و عصاش رو می‌کوبید به مرزهای نادیدنی تاریکی که خارج شه و حق سالازار رو بذاره کف دستش. و هی نمی‌تونست. در نتیجه مجبور شد شاید برای یکی از دفعات معدود توی زندگی طولانیش، Brute force رو بذاره کنار و سعی کنه منطقی، یا حتی بهتر از اون، جادویی، اونم از نوع غیرجهنمی و انسانیش فکر کنه.
در نتیجه، عصاش رو وسط هوا رها کرد تا توسط سایه‌ش قاپیده بشه و با نوک انگشتای بلندش، کورمال کورمال دیوار تاریکی اطرافش رو نوازش کرد تا نقطه ضعف یا حتی سرنخی از راه خروجش پیدا کنه.

البته که نتونست. ولی تونست یه چیزو بفهمه. سرنخ‌ها و اثرات جادویی اطرافش نشون می‌دادن که اون درواقع نه طلسم شده، نه حتی پرت شده توی یه سیاهچاله‌ای چیزی. صرفا سالازار یه نهانه احضار کرده و پرت کرده رو سرش. در واقع الستور سرش رو با تاسف تکون داد از اینکه سالازار حتی نتونسته کارش رو کامل کنه و الستور رو بندازه توی معده نهانه. حقیقتا که این آماتور بازی‌هارو از کسی مثل سالازار بعید می‌دید و نوچ نوچ نوچ.

سرنخ بعدی که الستور پیدا کرد، این بود که جادوش وقتی یه نهانه افتاده رو سرش و داره از جادوش بدون رضایت تغذیه می‌کنه، طبیعتا به کار نمیاد. در واقع وجود نداره که به کار بیاد. چون یه نهانه داره هورتش می‌کشه. البته که اتفاقی نیست که کسی بخواد توی خونه امتحان کنه و هشدارهای Do not try this at home و No Obscurial was harmed in/during making of this movie با عجله و شکلک و به شکلی شلخته بالای صفحه به نمایش در اومد.

الستور سرش رو دوباره با تاسف به خاطر کار زشت سالازار و اینکه بازی رو خراب کرده تکون داد و بعدشم خیلی نرم قدم گذاشت توی سایه‌ش و آپارات کرد به حلقه غرور و شهر ستاره پنج پر و چون خیلی وقت بود که اونجا نبود، از تغییرات اخیر خبر نداشت و از چند نفر پرس و جو کرد و رفت بهترین باشگاه شهر رو پیدا کرد و مربی خصوصی گرفت و شروع کرد به بدن‌سازی کار کردن و جذب قدرت‌های شیطانی حتی بیشتری که به خاطر موندن توی دنیای انسان‌ها در مدت طولانی، ضعیف شده بودن.

الستور مجبور شد پوریای ولی رو که به خاطر اینکه موقع زنده بودنش زیادی با پسرای کوچیک توی زورخونه خشن برخورد می‌کرد و به عنوان دمبل ازشون استفاده می‌کرد رو به عنوان مربی بگیره و بعدشم حسابی ورزش کرد و وزنه‌ها و دمبل‌های سنگین زد و سیکس پک‌هاش رو پرورش داد و سیکس پک‌هاشم سیکس پک‌هاشون رو پرورش دادن و بعدش یادش افتاد که عه. یادش رفته واسه سایه‌ش مربی بگیره. بنابراین خودش رفت مربی بدن‌سازی شد و به سایه‌ش کلی تمرین داد و سایه‌ش رو هم سیکس پک دار و خفن و خوشگل کرد و بعدش در حالی که جفتشون شاخ‌هاشون کلی بزرگ و چشماشون کلی آتیشی و قرمز شده بود و کلی هم شاخک‌های شلاق مانند از جنس سایه از ستون فقراتشون خارج شده بود، برگشتن وسط میدون جنگ.

اصولا وقتی شخصیت اصلی داستان، بعد از یه مبارزه سهمگین و کتک خوردن و قوی شدن دوباره‌ش، برمی‌گرده برای مبارزه دوباره، باید یه دیالوگ خفن و سنگین بندازه وسط. و الستور هم دقیقا قصد داشت همین‌کارو بکنه. الستور استاد گفتن حرفای خفن و سنگین موقع جنگ بود و اصلا هم در اون لحظه نیشش تا بناگوشش باز نبود و گوشه‌های لبش حالتی که انگار بخیه خوردن تا لبخندش رو نگه دارن رو نداشت.
- Are you lost, baby girl?

سالازار با شنیدن این دیالوگ نا به جا و رادیویی از وسط جنگ، خشکش زد. همون‌طوری که هر فرمانده بزرگی توی لحظات حیاتی جنگ دچار تردید میشه، دچار تردید شد و شناسنامه باستانیش رو که چند قرنی از تاریخ انقضاش گذشته بود رو از جیبش در آورد و به جنسیت خودش نگاه کرد و چندتا نفس عمیق کشید تا دچار پنیک اتک نشه.

سالازار که حسابی از جنسیتش مطمئن شده بود و می‌دونست که دوباره می‌تونه بره جنسیت همه رو فرض کنه و کنسلشون کنه و حسابی جنسیت تعیین کنه، شناسنامه رو گذاشت توی جیبش تا با الستوری که شاخک‌های سایه‌ایش دارن چپ و راست در و دیوار و ملت سیاه رو هدف گیری می‌کنن و وارد چشم و چالشون می‌شن، و خودشم با بی‌خیالی داره به سمتش قدم می‌زنه، رو به رو بشه.

بنیان‌گذار هاگوارتز، سرش رو خم کرد و چشماش رو تنگ. به‌نظرش الستور زیادی از حد برگشتنش رو طول داده بود. حداقل پونزده ثانیه دیرتر از انتظار سالازار. و این موضوع در هر موقع دیگه موجبات ناراحتی سالازار رو که حسابی هم زود و تند و سریع بود رو فراهم می‌آورد، ولی در اون زمان دیدن چهره شیطانی الستوری که خودش رو داره محدود نمیکنه و حسابی تسلیم حالت شیطانیش شده، هیجانش رو تقویت کرد.

سالازار دوباره چوبدستیش رو بلند کرد تا موجی از جادوی کهن و سیاه و نژادپرستانه رو بکوبه تو دندونای الستور، ولی با برخورد جسمی سنگین و عظیم و لزج که به پس کله‌ش برخورد کرده بود، توسط رداش سکندری خورد و افتاد روی زمین.
به سختی از لا به لای رداش چرخید و خودش رو آزاد کرد و بعدش هم دهنش ناخوداگاه با دیدن باسیلیسک عظیمش که روی هوا شناور شده بود، باز موند. بعد چشماش رو یکم آورد پایین و دید که الستور با اشاره عصاش باسیلیسک رو روی هوا نگه داشته و باسیلیسک هم داره مثل بچه‌های بی‌تربیت که غذاشون رو پرت می‌کنن این‌طرف و اون‌طرف، از دهنش سم پرتاب می‌کنه و ناامیدانه تلاش می‌کنه خودش رو آزاد کنه.

- سالازار... احتمالا بخوای یه چشمه از این طلسمی که الان به کار می‌برم یاد بگیری. قطعا چیزی ازش نشنیدی. دست‌پخت خودمه. در واقع چون آموزش خیلی مهمه، حتی تلاش نمی‌کنم غیرلفظی انجامش بدم. اهم... فاکراندیکوس فاینداوتیکوس!

باسیلیسک مثل کمند عظیمی شروع کرد روی هوا به چرخیدن و کلی از ساختمونای اطراف رو نابود کرد و بعدشم شوت شد به سمت خارج از کره زمین و در دور دست‌ها توی آسمون، کلی بالاتر از سطح زمین و اتمسفر، مثل یه ستاره کوچولوی در حال سوختن، درخشید و کلا ناپدید و نابود شد.

و سالازار همچنان داشت نگاه می‌کرد.

- همون‌طور که دیدیش، کارکردش این‌طوری بود که مارت رو کَند و انداخت واسه پیشی که بخورتش...

و الستور با دیدن چشمای سالازار که ازشون زهر می‌ریخت، ناپدید شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط الستور مون در 1403/11/20 22:22:59
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 20:51
تاریخ عضویت: 1399/09/24
تولد نقش: 1399/09/28
آخرین ورود: پنجشنبه 8 آبان 1404 08:29
از: دست این آدما!
پست‌ها: 380
قاضی آزکابان
آفلاین

خونه گریمولد برخلاف همیشه ساکت و خالی بود. جز دختری که لیوان هات چاکلتش رو بین دستاش گرفته بود تا گرم بشه و پریزاد کوچولویی که سرش رو روی پاش گذاشته و خوابیده بود، بقیه برای یه "ماموریت مهم" از خونه رفته بودن.
آلنیس نگاهش رو از رقص شعله‌های آتیش برداشت و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد.
- پوف... نمی‌فهمم چرا اینقدر اصرار داشت که بمونم و مراقب گابریل باشم.

موهای دخترک رو از صورتش کنار زد و یه جرعه از لیوانش نوشید.
- بدون من هم خوابت می‌برد دیگه بچه. حساسیتای عجیب ریموس رو درک نمی‌کنم...

حوصله‌ش کم کم داشت سر می‌رفت. لیوانش رو با احتیاط، جوری که گابریل بیدار نشه روی میز گذاشت و برای این که یه کاری هم کرده باشه، یه رشته از موهای دخترک رو لای انگشتاش گرفت و شروع به بافتن‌شون کرد. اولین دسته رو که تموم کرد، صدای پاقی تقریبا از جا پروندش. اول از همه مطمئن شد که گابریل از تکونش بیدار نشده باشه. وقتی دید خوابش سنگینه، سرش رو آروم بلند کرد و از روی کاناپه بلند شد و یکی از کوسن‌ها رو زیر سر اون گذاشت. از هال خارج شد و ساحره‌ای رو توی راهرو دید که داشت خاک روی رداش رو می‌تکوند و زیر لب غر می‌زد. ساحره متوجه حضور آلنیس شد و خشکش زد.
- لعنتی. راب به من گفته بود همه رفتن که!

آلنیس صداش رو پایین‌تر از حالت معمول آورد.
- تو اینجا چی کار می‌کنی؟!

دوریا پایین رداش رو کمی بالا گرفت تا کثیف نشه.
- اوه ببخشید که اومدم به خونه اجدادیم که توسط شماها تصاحب شده سر بزنم.
- هیس! بچه خوابه!

دوریا سرک کشید و متوجه گابریل شد که آروم خوابیده بود. اون هم صداش رو پایین آورد و زمزمه کرد:
- هر چی. از سر راهم با زبون خوش برو کنار تا مجبورت نکردم.

آلنیس پوزخند زد و دست به سینه، به دیوار لم داد. با همون لحن زمزمه‌وار جواب داد:
- نخیر، نمی‌کنی. می‌دونم شما مرگخوارا هم چقدر به گب اهمیت می‌دین. عمرا اینجا یه دوئل راه بندازی که جون اون رو هم به خطر بندازی.

حق با آلنیس بود. اگه می‌خواستن دوئل کنن، ممکن بود طلسما کمونه کنن و با گابریل برخورد کنن، که هیچ کدوم‌شون این رو نمی‌خواستن. پس دوریا چوبدستیش رو غلاف کرد و اون هم دست به سینه وایساد.

- خب، دیگه چه خبر بلک جون؟
- خیلی رو اعصابمی توله سگ.

آلنیس جا خورد.
- اوی! اولا، ساکت. دوما، توله سگ خودتی من یه گرگ بالغم!

دوریا چشماشو تو حدقه چرخوند و از این که نمی‌تونست داد بزنه ناراضی بود.
- دندون خراب کایوتی من شرف داره به گرگی مثل تو.
- چه عجیب. ملت سگ خونگی‌شونو کایوتی صدا می‌کنن. کایوت حرمت داره خانوم.
- دیگه داری پاتو از گلیمت درازتر می‌کنی!
- آبنبات... پاستیل... نام نام نام...

سر هر دوشون به سمت گابریل برگشت. مرلین رو شکر، بیدار نشده بود و فقط طبق معمول داشت خواب آبنبات می‌دید.
آلنیس دست به کمر وایساد.
- دارم بهت می‌گم ســــــــاکت!

فایده نداشت. توی کل کل بخاطر هیجان و عصبی شدن‌شون ناخودآگاه صداشون بالا می‌رفت. باید یه فکر دیگه می‌کرد.
- اصلا یه چیزی. بیا شرط ببندیم. هر کس گابریل رو بیدار کنه باید نقشه جبهه‌ش رو لو بده.

آلنیس دستش رو جلو آورد. دوریا اول با انزجار به دست اون نگاه کرد، ولی فکر کرد که این فرصت خوبیه برای این که نقشه‌های محفل رو متوجه و پیش اربابش سربلند بشه. پس دست داد.

- خوبه. خوبه. خب... کجا بودیم؟ آها. حیوون خونگی‌ت.
- خیلی داری به این بحث علاقه نشون می‌دی. نکنه منتظری یکی به سرپرستی بگیرتت اورموند؟

آلنیس ابرو بالا انداخت و مکث کرد تا ناخواسته صداش رو بالا نبره. (و یه جواب خوب براش پیدا کنه!)
- اصلا... اصلا هر چی هست بهتر از اینه که شما رهبرتونو ارباب صدا می‌کنین! برده‌داری خیلی وقته منسوخ شده.

دوریا دست‌هاش رو مشت کرد.
- چطور جرئت می‌کنی مقام لرد سیاه و مرگخوارانش رو در حد این مشنگای احمق پایین بیاری!
- دوریا...؟

سرها باز به سمت گابریل چرخید که حالا روی کاناپه نشسته بود و نگاه‌شون می‌کرد.
- تو هم اومدی پیش‌مون باشی امشب؟

آلنیس شونه بالا انداخت.
- مثل اینکه شرط رو باختی.

دوریا نگاهش رو بین اون دوتا رد و بدل کرد. سریع چوبدستیش رو از توی آستینش درآورد و قبل از اینکه آلنیس بتونه جلوش رو بگیره، خودش رو غیب کرد.

- یکی طلبم!

آلن رو به جای خالی دوریا فریاد زد، انگار که صداش رو می‌شنید.
در اولین فرصت، مجبورش می‌کرد به شرط‌شون عمل کنه.


***

کی به کیه؟ ما هم یه معجون عشق به خورد سالازار اسلیترین می‌دیم! البته جسارت نباشه ها.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Together we do whatever it takes
We're in this pack for life
We're wolves
We own the night!


Hell is empty
And all the devils are here

William Shakespeare
پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 20:27
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 09:41
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین


آسمان، دیگر سیاه نبود. رنگ خون و زمرد در میان شعله‌های ویرانی پیچیده بود. خیابان‌های لندن، که زمانی سرشار از زندگی بودند، حالا چیزی جز خاکستر، سنگ‌های شکافته و صدای طنین‌انداز جادو نبودند. دیوارها یکی پس از دیگری در میان شعله‌های ناپایدار سقوط می‌کردند، و زمین از زخم‌های جادوی کهن به خود می‌پیچید.

در مرکز این ویرانی، دو نیروی برخاسته از کابوس‌ها ایستاده بودند.

سالازار اسلیترین، با ردای تاریکش که در میان جادوی درخشان زمردی پیچیده بود، بالای یک خرابه‌ی در حال فروپاشی ایستاده بود. باسیلیسک در کنارش نبود. نیازی به آن نداشت. این نبرد چیزی فراتر از سمی بود که در بدن جاری شود. این، رقص ویرانی بود.

در سوی دیگر، الستور مون، با همان لبخند شیطانی‌اش، در میان خرابه‌ها ایستاده بود. کت و شلوار قرمزش با خاکستر آغشته شده بود، اما او اهمیتی نمی‌داد. موهایش در میان بادهای آتشین می‌رقصیدند، و چشمانش از نوری که بیشتر به جنون شباهت داشت، برق می‌زدند.

و سپس، سالازار حرکت کرد.

جادوی کهن، که سال‌ها در اعماق تاریخ مدفون شده بود، از نوک چوب‌دستی‌اش آزاد شد. هوایی که میانشان جریان داشت، به لرزه افتاد، شکافت، پاره شد. ساختمان‌های اطراف، در مسیر نیروی خامی که از نوک چوب‌دستی‌اش خارج شد، چرخیدند، خم شدند، و در نهایت، به درون خود فرو ریختند.

الستور در یک لحظه از میان شعله‌ها جهید، درست پیش از آنکه ساختمان پشت سرش، در یک لحظه‌ی نهایی، به دود و گرد و خاک تبدیل شود. اما قبل از اینکه بتواند فرود بیاید، سالازار با یک حرکت، هوا را مانند شیشه‌ای تکه‌تکه کرد.

فضا شکافت، و از شکاف آن، تاریکی‌ای برخاست که حتی نور سبز نفرین‌آلود نیز درونش بلعیده می‌شد.

الستور سقوط کرد، اما قبل از آنکه وارد شکاف شود، چشمانش قرمزتر شد. و برای اولین بار، او تغییر کرد.

شاخ‌هایش کشیده‌تر شدند، خطوط جادویی سرخی از میان پوستش شکفتند، و در همان لحظه، خنده‌اش مانند زنگ ناقوس جهنم در میدان جنگ طنین انداخت.

ضربه‌ی انفجاری که از بدنش آزاد شد، زمین را از هم شکافت. و برای یک لحظه، جنگ متوقف شد، گویی خود میدان نبرد، برای لحظه‌ای، از قدرت درگیر در این مبارزه وحشت کرده بود.

سالازار چشمانش را تنگ کرد. این همان چیزی بود که می‌خواست. نه آن چهره‌ی انسانی، نه آن ظاهری که میان جادوگران قدم می‌زد. بلکه نیمه‌ی واقعی، نیمه‌ی شیطانی.

او چوب‌دستی‌اش را چرخاند، و در همان لحظه، از میان شکاف‌های زمین، مارهای عظیمی از جنس سنگ برخاستند. مارهایی که به جای حرکت، زمین را می‌دریدند، دیوارها را می‌شکستند، و هر آنچه را که میانشان بود، به گرد و غبار تبدیل می‌کردند.

اما الستور، دیگر تنها یک نیمه‌شیطان نبود. او، با صدایی که دیگر انسانی نبود، زمزمه‌ای کرد.

و زمین، نه با نیرویی فیزیکی، بلکه با یک خشم ازلی، در خودش پیچید.

شعله‌های قرمز از میان ترک‌های زمین فوران کردند، خیابان‌هایی که تا دقایقی پیش میدان جنگ بودند، حالا میدان جهنمی بودند که گویا خودِ گناه در آن زنده شده بود.

سالازار و الستور در میان این نابودی، تنها کسانی بودند که هنوز ایستاده بودند. هر ضربه‌ای که زده می‌شد، موجی از خرابی را آزاد می‌کرد. هر جادویی که در میانشان می‌چرخید، قدرتی بود که قرن‌ها کسی شاهدش نبود.

و سپس، سالازار به او ثابت کرد که در این نبرد، تنها یک پادشاه وجود دارد.

چوب‌دستی‌اش را بالا برد، و در کسری از ثانیه، آسمان برای بار دوم شکافت. اما این بار، صاعقه نبود که فرود آمد.

بلکه تاریکی مطلق بود.

چیزی که از بالای آسمان سقوط کرد، نوری نبود که دشمن را نابود کند، بلکه سایه‌ای بود که همه‌چیز را در خود می‌بلعید.

و در یک لحظه، الستور از میان شعله‌های سرخ و سیاه، مستقیماً به قلب این تاریکی پرتاب شد.

برای لحظه‌ای، سکوتی سنگین میدان را در بر گرفت.

سپس، گرد و خاک نشست، و سالازار تنها ایستاده بود.

الستور سقوط کرده بود، اما نابود نشده بود. از میان خرابه‌ها، نیمه‌شیطان، که هنوز در نبض قدرت تاریکی می‌تپید، نفس عمیقی کشید و خندید.

- تو واقعاً... دیوانه‌ای، سالازار.

سالازار تنها نگاهش کرد. چیزی میان خونسردی و تحسین در چهره‌اش بود.

- و تو، بالاخره شایسته‌ی این نبرد شدی.

آتش‌ها هنوز می‌سوختند، زمین هنوز از جادو می‌لرزید، و دو موجودی که از جهنم برخاسته بودند، هنوز نفس می‌کشیدند.

اما یک چیز واضح بود.

این بار، سالازار پیروز شده بود.


ما همچنین با استفاده از گوی پیشگویی (جایزه 7 پست) و بر اساس روایت پست، طرف شیطانی الستور مون را بیدار کرده و در پست آینده ایشان باید تاریکی اصیل خود را نشان دهند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در 1403/11/20 20:32:33
ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در 1403/11/20 20:33:09
Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 16:45
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 11:16
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
در راستای نبرد با سیریوس پشمکی، نبرد سوم


( این پست دارای صحنه های خشونت آمیز است.)


پیرزن با صداهای خش خش فراوان در تاکسی نشست. کیسه ها خریدش را کنارش پرت کرد و فر موهایش را از روی صورتش کنار زد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- واقعا خرید نزدیک کریسمس عذابه! نمیدونم چرا همه باید به هم کادو بدن!... ببخشید آقا! خیابان نورث همشایر، شماره 443!

راننده یک ژاکت بزرگ خاکستری پوشیده بود و کلاه بیسبال بزرگی به سر داشت. روی فرمان خم شده بود و چیزی از صورتش دیده نمیشد. در جواب حرف زن سرش را تکان داد و به راه افتاد.
تاکسی جادویی با سرعت سرسام آوری حرکت میکرد. میان ماشینهای ماگلی مانند ماری زرد سر میخورد و راهش را باز میکرد. نورهای تزئینات کریسمس از پنجره تاکسی مانند خطهایی زرد و قرمز و سبز دیده میشدند و پیرزن غرق در فکر، محو رقص نور شده بود. ناگهان ماشین ایستاد و پیرزن تکان کوچکی خورد.

- چقدر سریع رسیدیم! کرایه شما چند نات میشه؟..... آقا... اینجا که نورث همشیار نیست!.... آقا!
پیرزن کلمه آخر را با صدای بلند داد زد.

راننده به آرامی برگشت و کلاهش را برداشت.

- تو دیگه چه جور جونوری هستی؟ چرا آبی هستی؟

پیرزن جوابش را هرگز نگرفت.


فردای آن روز کاراگاهان وزارتخانه جنازه ساحره ایی پیر را پیدا کردند که با شقاوت تمام کشته شده بود.
سر پیرزن بریده شده بود و مغزش برداشت شده بود.

------------------------------------------------------------------
سیریوس واقعا نگران بود.
زمزمه هایی از مرگخواران و ارتشی به نام " ارتش تاریکی" شنیده بود. لردولدمورت ، سالازار اسلیترین و گلرت گرینوالد نقشه هایی داشتند و چیزی که سیریوس از این نقشه ها شنیده بود، اصلا چیز خوبی نبود. بدترین و سخترین ترین قسمت قضیه این بود که نباید نشان می داد چیزی از نقشه های آنان می داند. اگر لرد ولدمورت از وجود جاسوس شان بو میبرد، سیریوس تنها منبع اطلاعاتی که به سختی گیر آورده بود را از دست میداد.
سیریوس احمق نبود. میدانست همانطور که او در ارتش لرد جاسوس دارد، او نیز در میان اطرافیان او جاسوسانی داشت. نباید چیزی را لو میداد و نباید بی گدار به آب میزد. از پشت میزش در وزارتخانه بلند شد و کیفش را برداشت. باید با آلبوس حرف میزد.
از اتاق بیرون رفت و نقاب همیشگی لبخند را به چهره اش زد. به منشی اش شب بخیر گفت و از آسانسور پایین رفت. از درون سرای ورودی گذشت و برای چند نفر سر تکان داد و به همه لبخند زد. میدانست نگاه های زیادی روی اوست. نباید ریسک میکرد و مقصدش را لو میداد.

در مکالمه پیشینش با دامبلدور؛ او به سیریوس گفته بود که برای آمدن به خانه شماره 12 گریموالد، از وسایل عمومی یا حتی ماشین های مشنگی استفاده کند. دامبلدور معتقد بود که رد جادوی انتقال با شومینه و حتی ظاهر شدن میتواند مقصد را نشان دهد و دشمنانشان را به محل محفل بکشاند.
سیریوس واقعا حوصله وسایل کند مشنگی را نداشت. تهوع میگرفت. پس تنها گزینه وسایل نقلیه جادویی بود. ممکن بود کسی در اتوبوس جادویی او را بشناسد ولی تاکسی این مشکل را نداشت.

از وزارتخانه که بیرون آمد، باد سردی می وزید. شال گردنش را از کیفش در آورد و محکم به دور گردنش پیچید و لبه آن را تا زیر چشمهایش بالا کشید. کنار خیابان ایستاد و گالیون طالایی در دستش بالا گرفت. این علامتی بود که تاکسی های جادویی را از تاکسی های معمول متمایز میکرد.

هنوز چند ثانیه نگذشته بود که تاکسی مقابلش ظاهر شد. سیروس که سردش بود، بلافاصله نشست. راننده ژاکت خاکستری و کلاه بیسبال پوشیده بود و در مقابل احوال پرسی سیریوس تنها سرش را تکان داده بود.

سیریوس ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اهم.... میدان گریموالد!

راننده سرش را مجددا تکان داد و به راه افتاد. سرعتش زیاد بود ولی سیریوس میتوانست به وضوح مهارت های بالای رانندگی او را ببیند. ماشین تکان زیادی نمیخورد و به آرامی به سمت راست و چپ حرکت میکرد. چشماهیش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. مکالمه اش را با دامبلدور در ذهنش مرور میکرد و به جوابهای احتمالی او فکر میکرد که صدای راننده او را از جا پراند.

- کی هستن میشه؟

سیریوس اخم کرد. چرا این طور حرف میزد؟
- بله؟

- گفتم کی هستن میشه؟ جاسوست توی مرگخوار ها!

سیریوس جا خورد و به حالت تدافعی در آمد. به سمت جلو خم شد و با صدای جدی گفت:
- نمی دونم در مورد چی حرف میزنی! نگه دار میخوام پیاده شم! همین الان!

مرد برگشت. صورت آبی داشت و سر اندازه عجیبی داشت. نیشخندی زد و جواب داد:
- منو که شناختن میشی؟... لرد گفتن بیام سراغت!

سیریوس او را میشناخت. او رابستن لسترنج بود. یک مرگخوار فضایی که معلوم نبود از کجا امده و چطور به لرد علاقه مند شده است. البته جز این مورد، سیریوس چیز دیگری در موردش نمیدانست.

- من وزیر سحر و جادو ام! بهت میگم الان نگه داری و بذاری من پیاده شم! نمیدونم لرد بهت چی گفته! ولی من جاسوسی هیچ جا ندارم!

رابستن خنده خشکی کرد.
- نگه داشتن بشه؟ حتما!

بعد ناگهان ماشین ایستاد. سیریوس از پنجره بیرون را نگاه کرد. هیچ نوری دیده نمیشد و مطمعنا نه در میدان گریموالد و نه حتی لندن نبودند.

- این جا کجاست؟ چی میخوای؟ گفتم که جاسوسی ندارم! اینو برو به لردت بگو!
بعد سعی کرد در ماشین را باز کند اما نتوانست. حتی چوبدستی اش هم بیرون کشید ولی در ماشین باز نشد. چوبدستی را به سمت رابستن گرفت.
- در رو باز کن! وگرنه....

سیریوس ناگهان بیحال شد و چوبدستی از دستش به زمین افتاد.

رابستن با نگاه خیره به او نگاه میکرد.
- دستگیره در سمی بودن میشه! الان بیحرکت میشی! لرد گفتن شده که تو حاضر نمیشی چیزی بهم بگی و باید مغزتو ببرم براشون که خودشون فهمیدن بشن!

بعد چاقوی بزرگی را از داشبورد برداشت و ادامه داد.
- ترسیدن نشی! قبلا روی یک پیرزن امتحان کردن شده! بعدا میذارم سر جاش!

-----------------------------------------------------------------

سیریوس همیشه سر درد داشت.
هیچ دارویی او را تسکین نمیداد.
درد بسیار شدید و تقریبا کشنده بود.
انگار کسی سرش را بریده بود.


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 16:12
تاریخ عضویت: 1398/06/21
تولد نقش: 1398/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 13:24
از: خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
پست‌ها: 582
مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
«در جهت نبرد با لرد ولدی خان»
رابستن!
تصویر تغییر اندازه داده شده


رزرو... عه اینجا که اصلا رزروی نیست.

رابستن که بود و چه کرد؟ واقعا رابستن که بود؟ او اینجا که می‌کرد؟ مگر رابستن از فضا نیامده بود؟ چرا باید خودش را درگیر مسائل ماگلی (ما جادوگران برای فضایی‌ها ماگل محسوب میشیم!) می‌کرد؟ مخصوصا چرا باید خودش را درگیر جنگ کرده بودن میشد؟ (آرام آرام ژن رابستن وارد خون نویسنده می‌شود...)

در هنگامی که جنگ بزرگ دوران ما، یعنی جنگ میان ارتش تاریکی و ارتش سپید فرا رسید، رابستن نیز تصمیم به جنگیدن گرفت. او جوان شجاع کله کدویی بود که در میان سیاه‌چاله‌ها پا به جهان گشود. گویی از همان کودکی به هنگام عبور از سیاه‌چاله‌ها سرنوشت تمام نبردها و حوادث جهان را دیده بود. پس چرا باید می‌جنگید؟ دانشمندان جادوگر بزرگی سال‌ها تحقیق کردن تا بتوانند رفتارهای رابستن را بررسی کنند. ضمن وجود تئوری‌هایی، هرگز پاسخ قطعی در این باره یافت نشد.

به هرحال رابستن تصمیم گرفته بود بجنگد.
- بله ما جنگیدن مایل بودن میشیم.

او داوطلب شده بود تا مبارزه کند. یکی از پاسخ‌های احتمالی این بود که شاید او سرنوشت این نبرد را در سیاه‌چاله‌ها دیده بود و می‌دانست که ارتش سپید پیروز خواهد شد. به هرحال همیشه پایان قصه‌ها خوش است و پایان خوش به معنای آزادی و شادی و دوستی و دوپامین است. اما اگر می‌دانست که ارتش سپید پیروز خواهد شد چرا به جبهه تاریکی پیوست؟ دیالوگ‌ زیر در هنگام طی کردن مراحل داوطلب شدن در نبرد از او شنیده شده:
- رابستن اعلام حضور کردن میشه تا از جنگ لذت بردن کردن کنه و از به ریش همگی خنده کردن بشه.

مفسران اعلام کردند که هرگز برای رابستن پیروز شدن و باختن معنا نداشت. او چنین مسائلی را نسبی می‌دانست و پیروزی واقعی را «شاد» بودن و «لذت» بردن از لحظه می‌دانست. کسی که در سیاه‌چاله زاده شده، طبیعتا زمان برایش بی‌معنا است و بیش از هرکس می‌داند که زمان توهمی بیش نیست. پس اگر با گذر زمان مسائلی مثل پیروزی و شکست اتفاق میوفتاد، برای او معنای خاصی نداشت. او حقیقت زندگی را دریافته بود و فراتر از همه این‌ها عمل می‌کرد.

رابستن در هردو سوژه طنز و جدی نبرد حضور داشت. اما اگر بخواهیم دقیق بسنجیم، میزان حضور او در سوژه طنز چندصد هزار برابر بیشتر بود و در سوژه جدی صرفا در چند شات کوتاه آن هم به عنوان دستیار کارگردان دیده شده بود. بازهم مفسران اعلام کرده بودند این خود یکی از دلایلی می‌تواند باشد که گفته‌های پیشتر ذکر شده را تایید کند.

اما بچه چه شده بود؟ چرا بچه رابستن در نبردها به همراه او نبود؟ خب طبیعی است که رابستن یک «بچه» را به همراه خود در نبرد سخت و نفس‌گیر به همراه نیاورد. به هرحال او بچه را دوست داشت و نمی‌خواست که آسیبی ببیند. کلا رابستن طبق تحقیقات بچه دوست بود و همیشه به آنان علاقه خاصی نشان می‌داد. اما بچه را به کسی سپرده بود؟ چه کسی می‌توانست به اندازه کافی مورد اعتماد راب باشد که بچه را به او بسپارد؟

راب او را به یک سفید سپرده بود! البته سفیدی که سیاه بود. در واقع او را به کینگزلی شکلبولت سپرده بود. حالا چرا به یک سفید؟ چون سفیدها معتقد بودند! سفیدها فارغ از نتیجه نبرد، بچه را درست تربیت می‌کردند و کاری نداشتند که متعلق به چه کسی است. بچه‌ها معصومند و بی‌گناه. دیالوگ زیر بخشی از مکالمه راب و کینگزلی می‌باشد:
- سلام کردن میشم سفید!
- سلام. سفید چیه آقا؟ من که سیاهم! چرا همیشه وارد مباحث نژادی میشین؟
- منظورم از سفید چیز دیگه بودن میشه. این بچه معصوم رو نگه داشتن میشین تا جنگ تموم شدن بشه؟
- آخیییی عزیزم! اتفاقا منم قصد ندارم توی این نبرد شرکت کنم. پیش خوب کسی اومدی.
- رابستن خیلی تشکر کردن میشه. اگر هر حادثه ای رخ دادن شد، با من تماس گرفتن کنین.

طبق تعریف خود رابستن درمعرفی شخصیتش، رابستن قلب خیلی مهربونی داشت. پس جدا شدن از این بچه براش خیلی سخت بود. ولی خب باید جدا میشد و وارد جبهه نبرد میشد. به هرحال او از یک سو یکی از خدایان کوه‌های زوپس هم بود که نمی‌توانست نسبت به جنگ بیخیال باشد و در کوه‌های زوپس بنشیند و صرفا نوشیدنی بخورد. رابستن فضایی پیگیری بود. جالب است بدانید که بچه واقعا حادثه ایجاد کرد. شبیه حوادثی که بچه کوچک خانواده شگفت انگیزان ایجاد کرد و هرچه آن دخترک بی‌نوا سعی داشت تا با مادر خانواده تماس بگیرد، متاسفانه موفق نشد. همان بچه کوچکی که آتش می‌گرفت و آتش می‌سوزاند. یادتان که هست؟

رابستن از بچه دل کند و دل به دریا زد و به سوی نبرد رفت. رابستن فضایی خوبی بود. مهربان بود. اصلا بنظر من سفید بود! ولی خب مجبور بود که بجنگد. از کجا معلوم، شاید برخلاف تمام تئوری های گذشته، ارتش تاریکی او را تهدید کرده بود که اگر به نبرد نیاید و در کمک به آن‌ها نجنگد، بچه را از او بگیرند.

برگی از تاریخ نبرد - به قلم جمعی از تحریف‌کنندگان تاریخ و واقعیت


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در 1403/11/20 16:26:12
We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are

پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 02:29
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: امروز ساعت 15:08
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1514
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
در راستای چالش خودمان با موضوع آفتابه‌ی مسی

به یاد قدیم



هئئئئئئئئییی

هئئئئئئئییییییییییی

بعد از زور زدن‌های فراوان، مرلین نتوانست باری را که تا توالت ته سربازخانه با خود حمل کرده بود به منزل برساند.

- یا من خیلی پیر شدم یا جاذبه‌ی زمین دیگه مثل قبل نیست.

دوباره شروع کرد به زور زدن. هئئئئئئییییی هئئئیییییی

Two hours later...

بالاخره موفق شدم... برای اولین بار در عمرم!

ویژژژژژژ

بعد از زمین گذاشتن بارش، حالا دیگر با سرعت خرگوش داشت دور تا دور محوطه را می‌دوید و از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. حالا دیگر چشمانش باز شده بود و قشنگ می‌توانست همه جا را ببیند.

- اینجا کجاست؟! هَی؟ چقدر اینجا سربازه. چرا سربازاش همه سیاهن؟! هَِی؟

آفتاب داشت کمی چشمش را اذیت می‌کرد اما به خاطر سبک‌بالی عجیبی که در طبقه‌ی پایین بدنش حس می‌کرد، عجیب دلش می‌خواست پرواز کند.
بلند بلند شروع کرد به آواز خواندن:

- من مرلین کبیرم، پرواز می‌کنم...

یک نفر از دم در سربازخانه فریاد زد: به شیییییییرررررررممممم!!!!

مرلین دست از آواز خواندن برداشت و به کسی که دم در می‌دید نگاه کرد. گلرت گریندلوالد از دور برایش بای بای می‌کرد و یک لیوان شیر را بالا گرفته بود.

- گریندلوالد؟!

- مرلین؟!

- تو اینجا چه می‌کنی؟!

- اومدم دنبال سوژه!

- سوژه‌ی چی؟

- هیچی یه بچه رو به چالش کشیدم الان به اوریو خوردن افتادم. ثانیه‌های آخره و چیزی برای ارائه ندارم.

- موضوع خاصی داشت؟

- آره آره... آفتابه‌ی مسی...

مرلین انگار که دنیا را بهش داده باشند گفت: آخ جوووون.. آفتابه که خوراکمه! اصلاً آفتابه‌ی مرلین معروفه! بیا خودم کمکت کنم بنویسی.

- داداش آفتابه‌ت از چه جنسیه؟ حتماً باید مسی باشه.

- خب مگه مریض بودی که گفتی مسی؟ مال من قرمزه. میخوای نشونت بدم؟

- همینجا می‌خوای نشونم بدی؟

- آره دیگه.

- آخه اینجا وسط این همه سرباز؟ اصلاً میدونی کجایی؟

- نه کجام؟

- اینجا میدون جنگه مگه خبر نداری؟! اومدی وسط ارتش سفیدا بعد میخوای آفتابه هم دربیاری، نشونش هم بدی؟ بیا بریم سمت خودمون.

- ارتش سفیدا؟ اینا که همه سیاهن. تو توالت که بودم دقت کردم... خیلی سیاه بودن... خیلی وحشتناک بود...

گلرت دست مرلین را می‌گیرد که او را بکشد با خود ببرد، اما فوراً از این کارش پشیمان می‌شود.

- چرا دستت .... چسبناکه...؟

مرلین نگاهی به دستش کرد و گفت:

- شیره‌ی انگور عسگری زدم قوت بگیرم. بیا بریم همونجا که تو میگی. راستی نگفتی چرا این سفیدا سیاهن؟

- سبزه‌ن ولی دلشون سفیده.

- سبزن ولی کجاشون سفیده؟

- سبزه! سبزه!

- می‌شه انقدر با کلمات رنگی بازی نکنی؟!

- ای بابا سبزه همون سیاهه. اینم سیاهه، دلش سفیده. اینا رو دامبلدور نمی‌دونم چطوری رفته از شاخ آفریقا برداشته آورده تا جلوی ارتش تاریکی بایستن! ناموساً دهنمون سرویس شده تو شبا نمی‌تونیم ببینیمشون بکشیمشون. یهو می‌بینی از ناکجا پشت سرت ظاهر می‌شن...

- بریم بریم

مرلین که اوضاع را خطرناک می‌دید خودش دست گلرت را گرفت و با او همراه شد.

در راه رفتن به مقر سربازان تاریکی، سه چهار تا آفتابه‌ی مسی یادگاری از بازار گرفتند و با خود بردند. آن شب، به کمک آفتابه‌های مسی جادوشده توانستند حمله‌ی سیاهان ارتش سفید را به خاطر سروصدایی که آفتابه‌ها ایجاد می‌کردند تشخیص دهند و آنها را قبل از آنکه ترتیب ارتش تاریکی را بدهند (بکشندشان) از بین ببرند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1403/11/20 2:32:59
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: شنبه 20 بهمن 1403 01:46
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 00:57
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
در کوچه ای تاریک و ساعاتی پیش از آغاز نبرد، در سکوتی عجیب و سنگین، زنی با ردایی سیاه ایستاده بود. تنها و دقیق‌ترین نشانه ای که با آن می‌شد او را شناخت گوی بلورینی بود که در میان دستانش می‌درخشید.

سیبل تریلانی از ساعات باقی‌مانده تا جنگ نهایت استفاده را می‌کرد تا تمرکز لازم را برای نبرد پیش رو به دست بیاورد. نبردی که ممکن بود از آن جان سالم به در نبرد...

روزها بود که تمام وقتش را صرف مشاهده و بررسی تمامی احتمالات آینده کرده بود. خودش را تقریبا برای هر احتمالی آماده کرده بود. می‌دانست که در ساعات آینده هر لحظه را باید در چه مکانی سپری می‌کرد. حتی تعداد جان هایی که می‌گرفت یا نجات می‌داد را هزاران بار مرور کرده بود.

گوی بلورین را در ردایش گذاشت و سیگاری را از جیبش خارج کرد. انگاش باریک و کشیده اش دور سیگار حلقه شده بود. و با دست دیگرش با چوبدستی اش سیگار را روشن می‌کرد. با چشمانی که مشخص بود نگاهشان اینجا روی سیگار ولی تمرکزشان کیلومتر ها دورترند...

دود سپید سیگار تنها نقطه روشن سال‌های اخیر زندگی‌اش بود. حتی بیش از سال‌های اخیر... تنها نقطه‌ی سپید تمام زندگی‌اش! چشمانش را بست و پک عمیقی از سیگارش کشید. سال‌های زیادی از زندگی‌اش به ناتوانی و بی‌استعدادی محکوم شده بود. تمسخر و نادیده گرفته شده بود. در تمام سال هایی که در آن مدرسه‌ی لعنتی و زیر نظر آن پیرمرد گذرانده بود. آن هم تنها به خاطر خودخواهی... به خاطر اینکه میخواست او را نزدیک خود نگه دارد تا علیه او کاری انجام نشود.

انگشتان سیبل با یادآوری این خاطرات دور چوبدستی اش تبدیل به مشت محکمی شد. نفرت، کینه و میل به انتقام در تمام وجودش ریشه دوانده بود. تنها چیزی که آرامش می‌کرد زمان کوتاه باقی مانده تا رسیدن به خواسته هایش بود. او حالا توانسته بود خانواده حقیقی خود را پیدا کند. خانواده‌ای که او را باور داشتند و از او سو استفاده نمی‌کردند. او حالا آزاد بود تا آنطور که دلش می‌خواهد زندگی کند. رها از هر قید و بندی... رها از هر تمسخری... حالا همه می‌فهمیدند باید از سیبل تریلانی بترسند، حتی موجودی که در دل سایه های کوچه ساعت ها بود او را زیر نظر داشت.
- بهتره زیاد اونجا تو سایه نایستی اورموند! تاریکی برای امثال تو خوب نیست.

آلنیس اورموند از سایه‌ی تاریک ساختمان بیرون آمد و در بخش روشن کوچه قرار گرفت.

- برای مخفی شدن تو سایه ها بیش از حد سفیدی!
- فکر می‌کردم زودتر از این‌ها متوجه حضور من بشی!
- و چی باعث شد فکر کنی نشدم؟

آلنیس دهانش را باز کرد تا جواب دندان شکنی به تریلانی بدهد. تا به او بگوید اگر زودتر متوجه او شده بود چرا واکنشی نشان نداده. اما ابروهای بالا رفته‌ی تریلانی پاسخ سوالش را به او داده بود.
- نمیدونستم ذهن‌خونی هم می‌کنی!
- تو خیلی چیزها در مورد من نمی‌دونی. اینکه من نیازی به ذهن‌خونی ندارم هم یکی از اون چیزهاست!

آلنیس کم کم داشت عصبانی می‌شد.

- نمیخوای کاری که براش این همه راه تعقیبم کردی رو انجام بدی؟

سیبل این جمله را با بی حوصلگی و در حالی که به دیوار تکیه داده بود بیان کرد.
- یا نکنه شاید هم ترسیدی!

این جمله برای آلنیس کافی بود تا خون گرگی‌اش به جوش بیاید، صدای غرش بلندی را از گلویش خارج کند و همزمان چوبدستی‌اش را به سمت قلب سیبل نشانه برود!

سیبل در حالی که دود سیگارش را بیرون می‌داد، پوزخند تمسخرآمیزی زد.
- با اون فقط میخوای تهدیدم کنی یا چیزی بیشتر از این هم بلدی؟

سیل وردهایی که آلنیس کورکورانه و از سر شدت خشم و عصبانیت روانه‌اش میکرد با اشاره آرام و از سر کلافگی سیبل دفع می‌شدند.
- فکر می‌کردم بیشتر از اینا به اعصابت مسلط باشی! اینجوری فقط خودتو زخمی می‌کنی!

سیبل بعد از گفتن این جمله مستقیم به سمت آلنیس شروع به حرکت کرد. آلنیس که انتظار چنین چیزی را نداشت چند گام به عقب برداشت و حالت تدافعی به خود گرفت. اما به نظر نمی‌آمد سیبل قصدی برای حمله داشته باشد... حداقل نه حالا!
- برو اورموند! توی جنگ می‌بینمت!

سیبل با گفتن این جمله از کنار آلنیس مبهوت گذشت و به سمت میدان اصلی نبرد رفت. جایی که جنگ هایی واقعی انتظارش را می‌کشید!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟