در راستای نبرد با سیریوس پشمکی، نبرد سوم
( این پست دارای صحنه های خشونت آمیز است.)
پیرزن با صداهای خش خش فراوان در تاکسی نشست. کیسه ها خریدش را کنارش پرت کرد و فر موهایش را از روی صورتش کنار زد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- واقعا خرید نزدیک کریسمس عذابه! نمیدونم چرا همه باید به هم کادو بدن!... ببخشید آقا! خیابان نورث همشایر، شماره 443!
راننده یک ژاکت بزرگ خاکستری پوشیده بود و کلاه بیسبال بزرگی به سر داشت. روی فرمان خم شده بود و چیزی از صورتش دیده نمیشد. در جواب حرف زن سرش را تکان داد و به راه افتاد.
تاکسی جادویی با سرعت سرسام آوری حرکت میکرد. میان ماشینهای ماگلی مانند ماری زرد سر میخورد و راهش را باز میکرد. نورهای تزئینات کریسمس از پنجره تاکسی مانند خطهایی زرد و قرمز و سبز دیده میشدند و پیرزن غرق در فکر، محو رقص نور شده بود. ناگهان ماشین ایستاد و پیرزن تکان کوچکی خورد.
- چقدر سریع رسیدیم! کرایه شما چند نات میشه؟..... آقا... اینجا که نورث همشیار نیست!.... آقا!
پیرزن کلمه آخر را با صدای بلند داد زد.
راننده به آرامی برگشت و کلاهش را برداشت.
- تو دیگه چه جور جونوری هستی؟ چرا آبی هستی؟
پیرزن جوابش را هرگز نگرفت.
فردای آن روز کاراگاهان وزارتخانه جنازه ساحره ایی پیر را پیدا کردند که با شقاوت تمام کشته شده بود.
سر پیرزن بریده شده بود و مغزش برداشت شده بود.
------------------------------------------------------------------
سیریوس واقعا نگران بود.
زمزمه هایی از مرگخواران و ارتشی به نام " ارتش تاریکی" شنیده بود. لردولدمورت ، سالازار اسلیترین و گلرت گرینوالد نقشه هایی داشتند و چیزی که سیریوس از این نقشه ها شنیده بود، اصلا چیز خوبی نبود. بدترین و سخترین ترین قسمت قضیه این بود که نباید نشان می داد چیزی از نقشه های آنان می داند. اگر لرد ولدمورت از وجود جاسوس شان بو میبرد، سیریوس تنها منبع اطلاعاتی که به سختی گیر آورده بود را از دست میداد.
سیریوس احمق نبود. میدانست همانطور که او در ارتش لرد جاسوس دارد، او نیز در میان اطرافیان او جاسوسانی داشت. نباید چیزی را لو میداد و نباید بی گدار به آب میزد. از پشت میزش در وزارتخانه بلند شد و کیفش را برداشت. باید با آلبوس حرف میزد.
از اتاق بیرون رفت و نقاب همیشگی لبخند را به چهره اش زد. به منشی اش شب بخیر گفت و از آسانسور پایین رفت. از درون سرای ورودی گذشت و برای چند نفر سر تکان داد و به همه لبخند زد. میدانست نگاه های زیادی روی اوست. نباید ریسک میکرد و مقصدش را لو میداد.
در مکالمه پیشینش با دامبلدور؛ او به سیریوس گفته بود که برای آمدن به خانه شماره 12 گریموالد، از وسایل عمومی یا حتی ماشین های مشنگی استفاده کند. دامبلدور معتقد بود که رد جادوی انتقال با شومینه و حتی ظاهر شدن میتواند مقصد را نشان دهد و دشمنانشان را به محل محفل بکشاند.
سیریوس واقعا حوصله وسایل کند مشنگی را نداشت. تهوع میگرفت. پس تنها گزینه وسایل نقلیه جادویی بود. ممکن بود کسی در اتوبوس جادویی او را بشناسد ولی تاکسی این مشکل را نداشت.
از وزارتخانه که بیرون آمد، باد سردی می وزید. شال گردنش را از کیفش در آورد و محکم به دور گردنش پیچید و لبه آن را تا زیر چشمهایش بالا کشید. کنار خیابان ایستاد و گالیون طالایی در دستش بالا گرفت. این علامتی بود که تاکسی های جادویی را از تاکسی های معمول متمایز میکرد.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که تاکسی مقابلش ظاهر شد. سیروس که سردش بود، بلافاصله نشست. راننده ژاکت خاکستری و کلاه بیسبال پوشیده بود و در مقابل احوال پرسی سیریوس تنها سرش را تکان داده بود.
سیریوس ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اهم.... میدان گریموالد!
راننده سرش را مجددا تکان داد و به راه افتاد. سرعتش زیاد بود ولی سیریوس میتوانست به وضوح مهارت های بالای رانندگی او را ببیند. ماشین تکان زیادی نمیخورد و به آرامی به سمت راست و چپ حرکت میکرد. چشماهیش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. مکالمه اش را با دامبلدور در ذهنش مرور میکرد و به جوابهای احتمالی او فکر میکرد که صدای راننده او را از جا پراند.
- کی هستن میشه؟
سیریوس اخم کرد. چرا این طور حرف میزد؟
- بله؟
- گفتم کی هستن میشه؟ جاسوست توی مرگخوار ها!
سیریوس جا خورد و به حالت تدافعی در آمد. به سمت جلو خم شد و با صدای جدی گفت:
- نمی دونم در مورد چی حرف میزنی! نگه دار میخوام پیاده شم! همین الان!
مرد برگشت. صورت آبی داشت و سر اندازه عجیبی داشت. نیشخندی زد و جواب داد:
- منو که شناختن میشی؟... لرد گفتن بیام سراغت!
سیریوس او را میشناخت. او رابستن لسترنج بود. یک مرگخوار فضایی که معلوم نبود از کجا امده و چطور به لرد علاقه مند شده است. البته جز این مورد، سیریوس چیز دیگری در موردش نمیدانست.
- من وزیر سحر و جادو ام! بهت میگم الان نگه داری و بذاری من پیاده شم! نمیدونم لرد بهت چی گفته! ولی من جاسوسی هیچ جا ندارم!
رابستن خنده خشکی کرد.
- نگه داشتن بشه؟ حتما!
بعد ناگهان ماشین ایستاد. سیریوس از پنجره بیرون را نگاه کرد. هیچ نوری دیده نمیشد و مطمعنا نه در میدان گریموالد و نه حتی لندن نبودند.
- این جا کجاست؟ چی میخوای؟ گفتم که جاسوسی ندارم! اینو برو به لردت بگو!
بعد سعی کرد در ماشین را باز کند اما نتوانست. حتی چوبدستی اش هم بیرون کشید ولی در ماشین باز نشد. چوبدستی را به سمت رابستن گرفت.
- در رو باز کن! وگرنه....
سیریوس ناگهان بیحال شد و چوبدستی از دستش به زمین افتاد.
رابستن با نگاه خیره به او نگاه میکرد.
- دستگیره در سمی بودن میشه! الان بیحرکت میشی! لرد گفتن شده که تو حاضر نمیشی چیزی بهم بگی و باید مغزتو ببرم براشون که خودشون فهمیدن بشن!
بعد چاقوی بزرگی را از داشبورد برداشت و ادامه داد.
- ترسیدن نشی! قبلا روی یک پیرزن امتحان کردن شده! بعدا میذارم سر جاش!
-----------------------------------------------------------------
سیریوس همیشه سر درد داشت.
هیچ دارویی او را تسکین نمیداد.
درد بسیار شدید و تقریبا کشنده بود.
انگار کسی سرش را بریده بود.