تکلیف زبانشناسی به تدریس پروفسور دابی.
نقل قول:
حقیقتا آخرین باری که کسی با حرف زور باهامون صحبت کرده آخرین باری بود که کلا تونست صحبت کنه. 
این جمله عنوانی بود بر روی صفحه کاغذ پوستی که مال یک کتاب بسیار درشت و چندصد صفحهای بود. و عنوان کتاب، دفترچه خاطرات آستریکس، نام داشت.
با خوندن اولین کلمات صفحه، داستان اینطوری آغاز میشود...
در یکی از روزهای گرم زمستون. آستریکس، با تیپ رسمی و شیک، کتشلوار مشکی و کراوات قرمز، یک جفت کفش چرم واکس خورده. موهای بلند اما مرتب خود. حموم کرده در عطر مردانهای با برند ویکتوریا سکرت. با دسته گل و قوطی شیرینیای از یک تاکسی اسنپی پیاده میشه. شوفر تاکسی اسنپی که یک مرد تاس و سیبیل دار بود. با یک زیرپیراهن و لنگی که دور گردنش انداخته بود. بعد از پیاده شدن استریکس و گرفتن گالیونهاش، عرق روی سرش رو با لنگ کثیفش پاک کرد و عربده کشان، هاگزمید سه نفر، هاگزمید سه نفر... بدو بدو رفتیما...

از آستریکس دور شد.
آستریکس یه نگاهی به گرمی هوا کرد، یه نگاهی به فصل زمستونی که توش قرار داشت کرد. متاسفانه مهم نبود در چه فصلی باشه. مهم بود که در جنوب کشور قرار داشت و اینجا همیشه تابستون بود. حتی وقتی که زمستون بود.
از اونجایی که دستش به مرلین بزرگ و یکتا نمیرسید، نفسی پر از دیاکسیژن بیرون داد و جلوی در خونهای ایستاد. یک خونه معمولی با یک در معمولی مقابلش قرار داشت. پلاک 6.9. تک طبقه و تک آیفون. دیگه بعد از سالها رابطه لانگدیستنس و ساختن فانتزیهای الکی و آبکی و بچگانه پشت گوشی غیر پرومکث و تک دوربینش. دیگه وقتش بود به عشق زندگیش برسه. وقت، وقت خواستگاری بود.
دززززز!صدای آیفون رو مخی کل محله رو برداشت. مشخص بود از اون خونه قدیمیا بود. آستریکس تعجبش از این بود که اون دخترک بخت برگشته همیشه تو استوریهای عنیستاگرامیش استوری خونههای لاکچری و ماچا و یوقا میذاشت. حتی استریکس قبل از پیاده شدن از تاکسی اسنپه فکر میکرد یه دخترک پولدار و پیدا کرده و با ماتحت افتاده توی ظرف عسل.
دزززززز!از اونجایی که دیر سین کردن و جواب دادن از ویژگیهای بارز دخترک پشت گوشی بود آستریکس مجبور به زدن آیفون برای دومین بار شد. اما اینبار خوشبختانه آیفون جواب داد.
- کیه؟
- منم...
دز!ایفون قدیمی و بدون دوربین، بدون اینکه اصلا بپرسه اون منم کدوم بنده مرلینی هستش گویی اسم رمز شنیده باشه اتوماتیک وار در رو باز کرد.
پلهها که اسانسور نداشتند. آستریکس هم نمیتونست هم شومینه ملت استفاده کنه. خونه با اینکه قدیمی بود ولی شومینه نداشت که اصلا بشه استفاده کرد. اما نکتهای که آستریکس فراموش کرده بود این بود که اصلا ساختمان یک طبقهای حیاط دار اصلا پلهای نداره که بخواد اسانسور داشته باشه.
پس بدون زحمت خاصی وارد خونه شد. داخل خونه یک مرد سیبیلو با شکم گنده، یک مادر بزگروار با چادر گلگلی و یک دخترکی زیبا، جادار، مطمعن، امرسان... چیز این یخچالشون بود...

قرار داشت.
آستریکس کاملا با ادبانه و متانت سلام و احوال پرسی کرد. دسته گل و شیرینی رو به دخترک زیبا داد و رفت و یه گوشهای از مبلها که هنوز روکش خاک گرفتشون روشون بود نشست.
- سلام. برای عمر خیر مزاحم شدیم ما.
- خب جناب آقای آستریکس. ببینید... ما دخترمون کاملا خونگیه. افتاب مهتاب ندیدس. عین پر گو خودم بزرگش کردم و تربیتش کردم.
- بله...بله درست میفرمایید جناب.
- تنها بیرونی که میرفته کلاسای دانشگاش بوده که بچم طفلی اونقد درس خون بود از صبح که میرسوندمش دانشگاه درس میخوند تا آخر شب که از کتابخونه بر میگشت خونه.
- کتابخونه؟... بله بله درست میفرمایید.
- حتی این آیفون 16 پرو مکث میبینی تو دستشه؟... بچم اونقد درس خون بود که یکی از معلمای دانشگاش برای خوب درس خوندنش بهش جایزه داده.
- عجب... عجب... بله میفرمایید.
- میفرمودم... خلاصه که این دختر مارو امانت میدیم بهتون. اما قبل اینکه گل دختر مارو ببرید و خوشبختش کنید. جسارت که نیست رسم رسوممونه. یک سری سوالارو باید بپرسیم ازتون. انشالله که ما راضی، شمام راضی میشید آخر سر.
- بله بله بفرمایید.
خونه داری؟ چند متره؟ کدوم منطقه و محله؟ اتاق خوابش مستره؟ رووف گاردن داره؟ ارتفاع سقفش چقدره؟
- اهوم... اگه مرلین بخواد یه سقف بالا سری داریم. هاگوارتزه اسمش. محلشم خارجه... اینجا نیست یعنی.
- خارجه؟ خارج خوبه. همین که خارجه خوبه. خب، ماشینتون چیچیه؟ ببینید برند وطنی و چینی ما قبول نداریم. یا امریکن باید باشه یا بریتیش. دیگه حداقلش با ارفاق اروبایی.
- با اجازتون یه نیمبوس 2024 داریم. چرخش برامون میچرخه رو زمین نموندیم مرلین شکر.
- نیمکیلو چیچی... اهوم... هیچی، هیچی. حتما لابد یه برند خارجیه نشنیدیم. اینم قبوله. خب جناب آقای آستریکس همه اینا که پرسیدیم آنچنان چیز مهمی نبودن. مادیات از نظر ما مهم نیست میدونی... عشق و علاقه مهمه. خود منو میبینی... وقتی با خانمم مزدوج شدیم تو خونه پدریمون میموندیم. اما حالا به لطف شما هم ماشین داریم، هم خونه تو خارجه و هم عید امسال خبرتون میدیم بلیط برامون میگیرین میفرستین با ایرباس فیرست کلاس عید دیدنی مهمون میایم. حالا نه اینکه بحث پولش باشهها... نه اینکه مارو دژمنان تحریم کردن... نمیتونیم خرید کنیم اخه. این خانم ماهم بدنش حساسه، متاسفانه کمتر از فیرست کلاس حالش بد میشه بلا بدور.
- بله بله درست میفرمایید.
- خب، داشتم میگفتم... جناب ما خیلی کم توقعیم. درواقع این دور اطراف و در منطقه ما خیلی بیشتر از اینها میگن ولی ما مهریه رو ناقابل... ناقابل... خیلی ناقابل 2025 سکه تمام زمستان آزادی در نظر گرفتیم.
- جناب ولی تو تقویم زده 1404.
- ما عیدمون رو توی ژانویه با کیریسمس جشن میگیریم پسرم. مرحوم پدربزرگ پدرزن پسر عموی پدرم ارمنی بودن. از اون جهت ماهم یه رگمون ارمنی شده و با اجازتون کیریسمس مبارک میکنیم. درضمن، حالا درسته که ما مخالف اینچیزا هستیم ولی دخترمون تاکید داره که مهریه رو همون شب اول بگیره و حق طلاقم بهش بدی.
- بله بله... درست میفرمایید. با اجازتون من یه دستشویی برم و بیام...
استریکس بدون وقفهای پاشد و به سمت دستشویی انتهای راهرو رفت. از سه دری که در انتهای راهرو روبروی هم قرار داشتند سریع دستی به تک در سمت چپی انداخت و خواست وارد بشه که...
- پسرم... جناب آستریکس... دستشویی خونه مارو از کجا بلدید شوما؟
- اوه. همیشه دستشوییها انتهای راهرو سمت چپ قرار دارن. این یک قانون بینالمللیه. کمک بهتر سکههارو حساب کتاب کنیم ما دومادا.
-اهوم... بله بله پسرم درست میفرمایی. بفرما شوما حساب کتابت رو بکن.
آستریکس دقایقی رو داخل سرویس سپری کرد. سپس با صورتی ترو تازه و لبخند همیشگی روی صورتش بیرون اومد و در حین طی کردن مسیر راهرو تا مبل رو به حاجی کرد.
- خب جناب. توی خارجه که سکه تمام بهار آزادی که نداریم. بجاش نات(knut) داریم. 2025 تا از اونا براتون مینویسیم.
- نات چیه پسرم... ما که تو خارجه موندگاری نیستیم... نهایتش یه مدت کوتاه چند ماهه بیایم پیشتون و سریع برگردیم. ناتهای شما که بدرد ما نمیخوره. همون سکه بدی بهتره.
- خب سیکل میدم بهتون. بهتر از نات هستن. همجاهم قبول دارن حتی.
- نه پسرم همون سکه رو بده بهمون، ما از این ارز های دیجیتال شوما سردر نمیاریم.
- عجب... خب جناب ما با اجازتون با دخترتون بریم تو اتاقش یکم خلوت کنیم و درباره آیندمون مشورت کنیم...
- اهوم... بله بله... دخترم پاشو...
آستریکس بدون منتظر موندن برای اتمام حرف پدرک دست دخترک رو گرفت و به انتهای راهرو رفت. دومین در از سمت راست رو سریع باز کرد و خواست که واردش بشه...
- جناب آستریکس! شما اتاق دختر منو از کجا بلدید؟
- قانون بینالمللیه حاج آقا. همیشه آخرین در از سمت راست برای بچه خونس.
- بعد بگو ببینم اون یکی در چیچی میشه؟ آشپزخونه یا بالکن؟
- این یکی در هم اتاق خواب شماست دیگه... چیز یعنی معمولا و طبق قوانین بینالملل باید اتاق خواب شما باشه. حالا اگه اجازه بدید بریم تو اتاق که درباره آینده تحصیلات دخترتون حرف بزنیم.
آستریکس بعد از تموم کردن جملش وارد اتاق شد. حاجآقا دیگه حرفی برای گفتن نداشت. در عوض سرجای خودش نشست و مشغول حساب کردن که نرخ سکه و طلا و ضرب در 2025اش شد. حاجآقا اونقد غرق حساب کتاب و خیال بافی با سکههای طلاش شد که نفهمید چطور زمان به سرعت گذشت. بعد حدود یک ساعت آستریکس در اتاق رو باز کرد و درحالی که مشغول مرتب کردن کمربندش بود از اتاق بیرون اومد.
- پسرم دخترم کو؟
- دخترتون خوابیدن حاجآقا. زیادی درباره آیندمون باهم حرف زدیم. خسته شدن خوابیدن.
- هوووم. طفلی بچه هیجان داشت حتما. خانم با بچه کاری نداشته باش بزار بخوابه.
خب پسرم، حالا انشالله کی میریم محضر برای عقد شما دوتا گل نو شکفته؟
- بله بله حتما. همینکه سکه هارو اماده کردم خبرتون میدم. شما رو مبلت بشین تا خبر بدم.
آستریکس با کلی استقبال گرم از خونه بدرقه شد. با همان لبخند همیشگی از خونه خارج شد، کش و قوسی به بدنش داد و بلافاصله تاکسی اسنپ گرفت. بعد دقایقی اسنپ اومد و آستریکس بدون معطلی سوار شد.
- وقتت بخیر پسرم... حسابی تیپ زدی برا خودتا... خیره ایشالا... ؟
- خسته نباشی مرد. با اجازتون بله خیره. قرار خواستگاری داریم ما. بی زحمت سر راحت جلو گل و شیرینی فروشی نگه دار من خرید کنم.
داستان این قسمت زندگی آستریکس همینجا تمام میشه. با اینکه او در اوج جوانی و خامی خودش قرار داشت. اما به بینندگان نشان داد که همیشه حرف زور لزوما با زور بازو زده نمیشه. با لبخند و بگو بخن و شیرینی خوری که میشه 2025 تا سکه رو برای بنده مرلینی انداخت. اما این آستریکس بود که در آخر کمربند خودش رو مرتب میکنه.
تا یه تکلیف دیگه و یه خاطره و درس زندگی متفاوت دیگه، بدرود.