wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: پنجشنبه 17 مهر 1404 03:10
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 23:18
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 76
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
نمرات جلسه اول


هلن داولیش: 18

معمولا چند جمله توصیف، حتا در صحنه‌ای مثل این که از ابتدا تا انتها داره دیالوگ دو شخصیت رو نشون میده، می‌تونه خیلی کمک کننده باشه؛ مثلا حالت چهره و تغییر لحن شخصیت موقع گفتن یکی از جملات، یا هر حرکت دیگه‌ای که حین گفت‌وگو انجام می‌ده و ...
با این وجود دیالوگ‌هایی که نوشتی با ریتم خیلی خوبی شخصیت‌ها رو به خواننده می‌شناسونه، و با همون ریتم خوب خواننده رو وارد سوژه و اختلافی که وجود داره می‌کنه. برای همین خواننده با متنت درگیر میشه و نبود توصیف چندان به چشم نمیاد. اما در کل سعی کن خصوصا وقتی که متنت بلندتر میشه، با اضافه کردن توصیف، تنوع ایجاد کنی که خواننده خسته نشه و بیشتر توی موقعیت قرار بگیره.
انتخاب سوژه خوبه. شخصیت پردازی هم کاملا مناسبه. رابطه و درگیری بین هلن و مادربزرگ رو خوب تصویر کردی. در مجموع دابی پستت رو پسندید.


ریگولوس بلک: 20

پست به ارتباط بین ریگولوس و مادرش می‌پردازه و خیلی خوب این رابطه رو تصویر می‌کنه. چه با رفتار ریگولوس و اضطرابش وقتی صرفا متوجه میشه مادرش از چیزی عصبانیه، چه با دیالوگ‌های خود خانم بلک.

فقط برام جالب بود بیشتر در مورد علاقه ریگولوس به نقاشی ماگلی بدونم. اگر صرفا از سر بیکاری بوده، چرا انقدر براش سنگین تموم شد که مادرش این کار رو منع کرد؟ و اگر واقعا علاقه خاصی بهش داشت، بیشتر می‌شد روی حس تلخ کنار گذاشتنش مانور داد.


گادفری میدهرست: 20

"ما همواره در معرض ابتلاییم. و باید با آن مقابله کنیم."
دابی مبتلا ...


گابریلا پرنتیس: 16

دابی تاکید کرد! دابی فقط ننوشت یکی بهتون زور گفت! بلکه پشت بندش اینو هم نوشت که نتیجه گرفت! یعنی موفق شد! ولی بانو دقت نکرد! و زورگیر موفق نشد! شایدم بانو دقت کرد ولی سرتق بود و نخواست که زورگیر موفق شد! اصلا بیشتر چالش این سوژه برای شخصیت‌های سیاه یا قدرتمند یا لجباز بود که معمولا زیر بار زور نرفت! و این بار قرار بود که رفت! به هر حال دابی 2 نمره از این بابت (عدم تطابق با سوژه‌ی تکلیف) کسر کرد! بقیشم چون از بانو انتظار شوخی بیشتر داشت! دابی بد!


هرمیون گرنجر: 17

ایفای شخصیت‌های خیلی محوری، کمی سخته. چون ازشون شناخت خیلی کاملی وجود داره که آدم رو محدود به اون چارچوب می‌کنه. با این وجود، شخصیت هرمیونی که روایت می‌کنی تونسته دقیقا مطابق انتظار خواننده باشه. توجه و اهمیت وسواس‌گونه به نمره، چیزیه که از شخصت هرمیون توقع داریم و تو هم ارائه می‌کنی. احساسات خودش رو هم خوب به خواننده منتقل کردی. حالا که توی نمایش شخصیت خود هرمیونی که از کتاب می‌شناسیم موفق هستی، باید قدم بعدیت توی شخصیت پردازی این باشه؛ که چه چیزی می‌تونی به هرمیون اضافه کنی؟ منظور از اضافه کردن این نیست که تغییر بزرگی توی شخصیتش بدی. همین که روی یکی از همون ویژگی‌هایی که همه می‌دونیم دست بذاری و روش هر بار به شکل طنزآمیزی مانور بدی و اغراق کنی. همین اغراق بیشتر روی یک رفتار یا یک وجه از شخصیت هرمیون، می‌شه امضایی که تو توی ایفای نقش این شخصیت خواهی داشت.

این رو به طور کلی دوست داشتم در مورد ایفای نقشت بهت بگم.

توی این رول، می‌تونستی یکمی بهتر پاراگراف بندی کنی، یعنی بسته به موقعیت، بین هر چند دیالوگ یا توصیف یک اینتر اضافه بزنی که یک پاراگراف جدید ایجاد بشه و پست در چشم خواننده منظم تر بشه.

ضمنا پستت به تنهایی به لحاظ سوژه و پرداخت نقصی نداشت. اما قرار بود محور اصلی سوژه این باشه که چطور بهتون زور میگن. و تو به این بخش ماجرا، که خوروندن معجون راستی به هرمیون و اعتراف گرفتن ازش در مورد دزدی از انبار اسنیپه، فقط اشاره کردی. متنت به جای این اتفاق داشت آینده رو روایت میکرد.


رودریک سیتون: 17

شوخی‌هایی که ارجاع دارن، معمولا با ریسک این همراه هستن که آیا خواننده در جریان اون ارجاع هست یا نه؟ در این مورد خاص ریسک تو نتیجه داد که من متوجه شوخی‌هایی که بر پایه‌ی ارجاعات فوتبالی نوشته شدن بشم. اما در مجموع باید همیشه این احتیاط رو مدنظر قرار داشت که چه زمانی از یک ارجاع استفاده کنیم و تا چه حد پستمون وابسته به فهمیده شدن یا نشدنش باشه. مثلا توی یک تاپیک دنباله دار شاید این کار مناسب نباشه چون مشخص نیست کسی که می‌خواد ادامه بده، بتونه متوجه موضوعی که ما در موردش نوشتیم بشه یا نه. توی پست‌های تکی معمولا دستمون بازتره.

روی جمله‌بندی‌هات دقت بیشتری داشته باش. بعضی وقت‌ها جملات پرتعدادی با حروف ربط به هم وصل می‌شن. بهتره این وقت‌ها جملات رو بشکنی تا روون‌تر خونده بشه. بعضی وقت‌ها هم توی چند جمله‌ی پشت سر هم از یک اسم (معمولا خود رودریک) استفاده می‌کنی که بهتره به جز اولی، بقیه با ضمیر جایگزین بشه.

یک شوخی رو وقتی توضیح بدی از بانمکیش کم می‌کنی. بخش دوم پستت یک جورایی شوخی‌های بخش اول رو توضیح داد و قدرتش رو کاهش داد. گاهی این ریسک رو بکن که کشف کردن موضوع رو به خود خواننده واگذار کنی.


کوین کارتر: 20

دابی قربان کوچولو رو درک کرد! دابی جن فیلسوف!


هیبرنیوس مالکولم: 20

آقای تال دابی رو کنف کرد. دابی منتظر بود تا رقص عربی آقای تال رو دید! دابی از این که توسّل درست بود صرف نظر کرد!


گلرت گریندلوالد: 19

دابی یه چیز بیشتری هم از این متن خواست که خودش ندونست. شاید یه پایان خاص. شاید یک صحنه‌ی ماندگار. نقصی نبود. همان‌طور که اوجی.


مروپ گانت: 18

دابی نمره تطابق سوژه رو از چه کسایی کم کرد واقعا! دابی موقعیت زیر بار زور رفتن رو توی رول ندید! دابی بد!


بلاتریکس لسترنج: 20

دابی ردّی بود و ردّی ها را دوست داشت!


آستریکس: 18

آستریکس مشخصا عجله داشت. برای همین فعل یه سری جملات رو خورد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 مهر 1404 00:01
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 23:18
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 76
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
تدریس جلسه دوم


از ساعت شروع کلاس دقایقی گذشته بود و عدم حضور استاد، طبیعتا باعث خرسندی هر دانش آموزی است که نامش هرمیون گرنجر نباشد!
رودریک موبایل مشنگی‌اش را بیرون آورده و فرصت را برای تماشای شکست بعدی منچستر‌یونایتد غنیمت شمرده بود. ابولولو به سرپرستی آقای تال معرکه گرفته و عده‌ای را سرگرم کرده بود و مروپ هم یک گوشه برای خودش تخم مرغ میشکست که چشم حسود و بدخواه‌های شازده پسرش را کور کند.

پاق!

با تاخیر 5 دقیقه‌ای، دابی ته کلاس ظاهر شد. بی آن که توجهی به بساط‌های نامربوطی که دانش‌آموزان به راه انداخته بودند داشته باشد، مضطرب و نگران به درب کلاس خیره شد.

- نیومد که ... اومد؟

- کی پروفسور؟

- هیچی. این جا جای امنی نبود. مایوهاتون رو برداشت که این جلسه با هم به یک اردوی علمی-آموزشی رفت! این جوری از شر وینکی هم در پناه بود! زود ... همه دست دابی رو گرفت!

کسی نمی‌دانست چرا باید مایو را جزو وسایلی که ممکن است در کلاس زبان‌شناسی به درد بخورد، به همراه داشت؟ به هر حال مشکل خودشان بود. شاید با خود گفتند از دکه‌ی استخر می‌خریم. در حالی که جثه‌ی کوچک دابی میان سیل دانش‌آموزان مشتاق مدفون و پنهان شده بود، او بشکنی زد و همه با هم غیب شدند.

دکه‌ای در کار نبود. دابی اسم رفتن تا ساحل دریاچه‌ی هاگوارتز را گذاشته بود اردو!

- مرسی پروفسور دابی! به لحاظ روحی واقعا به اردوی جذب ویتامین دی در ساحل نیاز داشتم!

گابریلا در حالی که بیکینی به تن لم داده و با نی اسموتی‌اش را می‌مکید این را گفت.

- گابریلا بانو خودش رو جمع کرد! اردو این جا نبود. این جا باید برای ادامه‌ی راه آماده شد.

دابی بشکنی زد و یکی یک عدد ماسک اکسیژن جادویی روی دهان دانش‌آموزان ظاهر شد.

- دنبال دابی اومد!

و دوید توی آب به سمت افق دریاچه! پیش از آن که کسی فرصت کند چیزی بپرسد یا اعتراضی کند، باید به دابی ملحق می‌شدند. کوین با فریاد «آخ ژون آب باژی!» اولین نفری بود که به دنبال او راه افتاد. همگی زیر آب، رفتند و رفتند. کیلومترها ... کاروان نهار و نماز را در بیکینی باتم توقف کرد، جایی که تنها گزینه‌اش همبرگرهای مساله‌دار آقای خرچنگ بود. عاقبت رسیدند به شهر مردمان دریایی. مردمی شامل اقوام و گونه‌های مختلف از جمله پری دریایی، حوری دریایی، غلمان دریایی و سیبیل دریایی.

- وای باورم نمیشه پروفسور دابی! پس امروز قراره زبان مردم دریا رو یاد بگیریم؟ اونم به صورت قرار گرفتن در محیط و مکالمات واقعی که بهترین روش آموزشه. همیشه می‌دونستم که جن‌های خانگی می‌تونن چه اساتید خوبی باشن. چقدر گفتم شما به کسی مدیون نیستین و لایق این شغل هستین؟ خیلی خوشحالم که این روز رسید!

- به به ... مردم دریا خیلی پولدارن! اگه پروفسور به عنوان مترجم واسطه بشه، می‌تونم کلی جواهر بهشون بفروشم.

دابی بی توجه به زمزمه‌های زیر لب بعضی دانش‌آموزان، مسیرش را داخل شهر مردم دریا ادامه داد تا به ساختمانی با سردر صورتی رنگ و نوشته‌ی "Pig Pen" رسید. یک گولاخ دریایی (همان سیبیل دریایی که بادی بیلدینگ رفته باشد!) مقابل ورودی ساختمان ایستاده بود که شروع به صحبت به زبان جیغ مانند و گوش خراش خودشان کرد.

- پروفسور این آقاهه چی میگه؟

دابی که با نیش باز ایستاده و بر و بر به گولاخ دریایی نگاه می‌کرد پاسخ داد:
- دابی ندونست!

- نمی‌دونین؟! چطور ممکنه؟

- خوب دابی زبون دریایی بلد نبود!

- من اون علائم رو می‌شناسم پروفسور!

هرمیون با شور و هیجان خاصی دستش را بالا برده و به علائمی که بالای سر گولاخ دریایی نصب شده بود اشاره کرد.

- اون علامته یعنی ورود زیر 18 سال ممنوع! بغلیش یعنی ورود سگ ممنوع! بغلیشم یعنی ... ورود جن خانگی ممنوع.

- اطلاعات جالبی بود گرنجر بانو. اما بد نبود که دونست اما این جا پاتوق دابی بود.

- چطور پروفسور؟ شما که زبونشون رو بلد نیستین که راضیشون کنین اجازه بدن شما ...

- آهان! به کمک دومین زبان جادویی که در این ترم یاد گرفت. دابی جلسه‌ی قبل گفت که منظورمون جادویی از چه نظر بود؟

دست هرمیون دوباره مانند کش شلواری که در رفته باشد، شلیک شد و بالا رفت!

- به این معنی که بین تمام موجودات جادویی و غیر جادویی مشترکه و همه می‌فهمنش.

- آفرین گرنجر بانو! دابی 10 امتیاز به گریفیندور داد. حالا این جا رو نگاه کرد ...

دابی دست در جیب هودی ای کرد که معلوم نبود که از کدام بخت برگشته‌ای هدیه گرفته تا آزاد شود و یک کیسه پر از گالیون درآورد و تحویل گولاخ دریایی داد. گولاخ در را گشود، خودش از مقابل آن کنار رفت و سپس تا کمر در برابر دابی خم شد.

- در کنار زبان زور، زبان زر هم یک زبان جادویی بود. زبانی که کلماتش رو اگر روی سنگ گذاشت، سنگ رو آب کرد.

دابی با عجله این را گفت تا تدریسش را تمام کند و هرچه سریع‌تر وارد ساختمان شود ...

- راستی دابی الان که فکرش رو کرد، فضای این جا برای شما مناسب نبود. همین جا جلوی در منتظر موند تا دابی برگشت!


***


تکلیف:

سوالات غیر رول با جواب کوتاه (یک جمله تا نهایتا یک پاراگراف):
1. به نظرتون داخل ساختمانی که دابی واردش شد چه خبر بوده؟ مثبت فکر کنید! نکردید هم نکردید. (3 نمره)
2. شما در این زمان که دابی رفته، یا به طور کلی وقتی کاری برای انجام دادن ندارید و مجبورید منتظر کسی یا چیزی بمونید، چی کار می‌کنید؟ توضیح بدید. (3 نمره)

رول نویسی: این بار طی یک رول موقعیتی رو شرح بدین که کارتون گیر کرده و مجبور میشین برای حل کردنش سبیل کسی رو چرب کنید!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط دابی در 1404/7/15 0:06:41
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: دوشنبه 14 مهر 1404 23:31
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: امروز ساعت 22:18
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 498
ارشد گریفیندور، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
تکلیف زبان‌شناسی به تدریس پروفسور دابی.


نقل قول:
حقیقتا آخرین باری که کسی با حرف زور باهامون صحبت کرده آخرین باری بود که کلا تونست صحبت کنه.
این جمله عنوانی بود بر روی صفحه کاغذ پوستی که مال یک کتاب بسیار درشت و چندصد صفحه‌ای بود. و عنوان کتاب، دفترچه خاطرات آستریکس، نام داشت.

با خوندن اولین کلمات صفحه، داستان اینطوری آغاز می‌شود...
در یکی از روزهای گرم زمستون. آستریکس، با تیپ رسمی و شیک، کت‌شلوار مشکی و کراوات قرمز، یک جفت کفش چرم واکس خورده. موهای بلند اما مرتب خود. حموم کرده در عطر مردانه‌ای با برند ویکتوریا سکرت. با دسته گل و قوطی شیرینی‌ای از یک تاکسی اسنپی پیاده میشه. شوفر تاکسی اسنپی که یک مرد تاس و سیبیل دار بود. با یک زیرپیراهن و لنگی که دور گردنش انداخته بود. بعد از پیاده شدن استریکس و گرفتن گالیون‌هاش، عرق روی سرش رو با لنگ کثیفش پاک کرد و عربده کشان، هاگزمید سه نفر، هاگزمید سه نفر... بدو بدو رفتیما... از آستریکس دور شد.

آستریکس یه نگاهی به گرمی هوا کرد، یه نگاهی به فصل زمستونی که توش قرار داشت کرد. متاسفانه مهم نبود در چه فصلی باشه. مهم بود که در جنوب کشور قرار داشت و اینجا همیشه تابستون بود. حتی وقتی که زمستون بود.
از اونجایی که دستش به مرلین بزرگ و یکتا نمی‌رسید، نفسی پر از دی‌اکسیژن بیرون داد و جلوی در خونه‌ای ایستاد. یک خونه معمولی با یک در معمولی مقابلش قرار داشت. پلاک 6.9. تک طبقه و تک آیفون. دیگه بعد از سال‌ها رابطه لانگ‌دیستنس و ساختن فانتزی‌های الکی و آبکی و بچگانه پشت گوشی غیر پرومکث و تک دوربینش. دیگه وقتش بود به عشق زندگیش برسه. وقت، وقت خواستگاری بود.

دززززز!

صدای آیفون رو مخی کل محله رو برداشت. مشخص بود از اون خونه قدیمیا بود. آستریکس تعجبش از این بود که اون دخترک بخت برگشته همیشه تو استوری‌های عنیستاگرامیش استوری خونه‌های لاکچری و ماچا و یوقا میذاشت. حتی استریکس قبل از پیاده شدن از تاکسی اسنپه فکر می‌کرد یه دخترک پولدار و پیدا کرده و با ماتحت افتاده توی ظرف عسل.

دزززززز!

از اونجایی که دیر سین کردن و جواب دادن از ویژگی‌های بارز دخترک پشت گوشی بود آستریکس مجبور به زدن آیفون برای دومین بار شد. اما اینبار خوشبختانه آیفون جواب داد.
- کیه؟
- منم...

دز!

ایفون قدیمی و بدون دوربین، بدون اینکه اصلا بپرسه اون منم کدوم بنده مرلینی هستش گویی اسم رمز شنیده باشه اتوماتیک وار در رو باز کرد.
پله‌ها که اسانسور نداشتند. آستریکس هم نمیتونست هم شومینه ملت استفاده کنه. خونه با اینکه قدیمی بود ولی شومینه نداشت که اصلا بشه استفاده کرد. اما نکته‌ای که آستریکس فراموش کرده بود این بود که اصلا ساختمان یک طبقه‌ای حیاط دار اصلا پله‌ای نداره که بخواد اسانسور داشته باشه.

پس بدون زحمت خاصی وارد خونه شد. داخل خونه یک مرد سیبیلو با شکم گنده، یک مادر بزگروار با چادر گلگلی و یک دخترکی زیبا، جادار، مطمعن، امرسان... چیز این یخچالشون بود... قرار داشت.
آستریکس کاملا با ادبانه و متانت سلام و احوال پرسی کرد. دسته گل و شیرینی رو به دخترک زیبا داد و رفت و یه گوشه‌ای از مبل‌ها که هنوز روکش خاک گرفتشون روشون بود نشست.
- سلام. برای عمر خیر مزاحم شدیم ما.
- خب جناب آقای آستریکس. ببینید... ما دخترمون کاملا خونگیه. افتاب مهتاب ندیدس. عین پر گو خودم بزرگش کردم و تربیتش کردم.
- بله...بله درست می‌فرمایید جناب.
- تنها بیرونی که می‌رفته کلاسای دانشگاش بوده که بچم طفلی اونقد درس خون بود از صبح که می‌رسوندمش دانشگاه درس می‌خوند تا آخر شب که از کتابخونه بر می‌گشت خونه.
- کتابخونه؟... بله بله درست می‌فرمایید.
- حتی این آیفون 16 پرو مکث می‌بینی تو دستشه؟... بچم اونقد درس خون بود که یکی از معلمای دانشگاش برای خوب درس خوندنش بهش جایزه داده.
- عجب... عجب... بله می‌فرمایید.
- می‌فرمودم... خلاصه که این دختر مارو امانت میدیم بهتون. اما قبل اینکه گل دختر مارو ببرید و خوشبختش کنید. جسارت که نیست رسم رسوممونه. یک سری سوالارو باید بپرسیم ازتون. انشالله که ما راضی، شمام راضی میشید آخر سر.
- بله بله بفرمایید.
خونه داری؟ چند متره؟ کدوم منطقه و محله؟ اتاق خوابش مستره؟ رووف گاردن داره؟ ارتفاع سقفش چقدره؟
- اهوم... اگه مرلین بخواد یه سقف بالا سری داریم. هاگوارتزه اسمش. محلشم خارجه... اینجا نیست یعنی.
- خارجه؟ خارج خوبه. همین که خارجه خوبه. خب، ماشینتون چیچیه؟ ببینید برند وطنی و چینی ما قبول نداریم. یا امریکن باید باشه یا بریتیش. دیگه حداقلش با ارفاق اروبایی.
- با اجازتون یه نیمبوس 2024 داریم. چرخش برامون می‌چرخه رو زمین نموندیم مرلین شکر.
- نیمکیلو چیچی... اهوم... هیچی، هیچی. حتما لابد یه برند خارجیه نشنیدیم. اینم قبوله. خب جناب آقای آستریکس همه اینا که پرسیدیم آنچنان چیز مهمی نبودن. مادیات از نظر ما مهم نیست میدونی... عشق و علاقه مهمه. خود منو می‌بینی... وقتی با خانمم مزدوج شدیم تو خونه پدریمون می‌موندیم. اما حالا به لطف شما هم ماشین داریم، هم خونه تو خارجه و هم عید امسال خبرتون میدیم بلیط برامون می‌گیرین می‌فرستین با ایرباس فیرست کلاس عید دیدنی مهمون میایم. حالا نه اینکه بحث پولش باشه‌ها... نه اینکه مارو دژمنان تحریم کردن... نمی‌تونیم خرید کنیم اخه. این خانم ماهم بدنش حساسه، متاسفانه کمتر از فیرست کلاس حالش بد میشه بلا بدور.
- بله بله درست می‌فرمایید.
- خب، داشتم می‌گفتم... جناب ما خیلی کم توقعیم. درواقع این دور اطراف و در منطقه ما خیلی بیشتر از اینها می‌گن ولی ما مهریه رو ناقابل... ناقابل... خیلی ناقابل 2025 سکه تمام زمستان آزادی در نظر گرفتیم.
- جناب ولی تو تقویم زده 1404.
- ما عیدمون رو توی ژانویه با کیریسمس جشن می‌گیریم پسرم. مرحوم پدربزرگ پدرزن پسر عموی پدرم ارمنی بودن. از اون جهت ماهم یه رگمون ارمنی شده و با اجازتون کیریسمس مبارک می‌کنیم. درضمن، حالا درسته که ما مخالف این‌چیزا هستیم ولی دخترمون تاکید داره که مهریه رو همون شب اول بگیره و حق طلاقم بهش بدی.
- بله بله... درست می‌فرمایید. با اجازتون من یه دستشویی برم و بیام...

استریکس بدون وقفه‌ای پاشد و به سمت دستشویی انتهای راه‌رو رفت. از سه دری که در انتهای راه‌رو روبروی هم قرار داشتند سریع دستی به تک در سمت چپی انداخت و خواست وارد بشه که...
- پسرم... جناب آستریکس... دستشویی خونه مارو از کجا بلدید شوما؟
- اوه. همیشه دستشویی‌ها انتهای راه‌رو سمت چپ قرار دارن. این یک قانون بین‌المللیه. کمک ‌بهتر سکه‌هارو حساب کتاب کنیم ما دومادا.
-اهوم... بله بله پسرم درست می‌فرمایی. بفرما شوما حساب کتابت رو بکن.

آستریکس دقایقی رو داخل سرویس سپری کرد. سپس با صورتی ترو تازه و لبخند همیشگی روی صورتش بیرون اومد و در حین طی کردن مسیر راه‌رو تا مبل رو به حاجی کرد.
- خب جناب. توی خارجه که سکه تمام بهار آزادی که نداریم. بجاش نات(knut) داریم. 2025 تا از اونا براتون می‌نویسیم.
- نات چیه پسرم... ما که تو خارجه موندگاری نیستیم... نهایتش یه مدت کوتاه چند ماهه بیایم پیشتون و سریع برگردیم. نات‌های شما که بدرد ما نمیخوره. همون سکه بدی بهتره.
- خب سیکل میدم بهتون. بهتر از نات هستن. همجاهم قبول دارن حتی.
- نه پسرم همون سکه رو بده بهمون، ما از این ارز های دیجیتال شوما سردر نمیاریم.
- عجب... خب جناب ما با اجازتون با دخترتون بریم تو اتاقش یکم خلوت کنیم و درباره آیندمون مشورت کنیم...
- اهوم... بله بله... دخترم پاشو...

آستریکس بدون منتظر موندن برای اتمام حرف پدرک دست دخترک رو گرفت و به انتهای راه‌رو رفت. دومین در از سمت راست رو سریع باز کرد و خواست که واردش بشه...

- جناب آستریکس! شما اتاق دختر منو از کجا بلدید؟
- قانون بین‌المللیه حاج آقا. همیشه آخرین در از سمت راست برای بچه خونس.
- بعد بگو ببینم اون یکی در چیچی میشه؟ آشپزخونه یا بالکن؟
- این یکی در هم اتاق خواب شماست دیگه... چیز یعنی معمولا و طبق قوانین بین‌الملل باید اتاق خواب شما باشه. حالا اگه اجازه بدید بریم تو اتاق که درباره آینده تحصیلات دخترتون حرف بزنیم.

آستریکس بعد از تموم کردن جملش وارد اتاق شد. حاج‌آقا دیگه حرفی برای گفتن نداشت. در عوض سرجای خودش نشست و مشغول حساب کردن که نرخ سکه و طلا و ضرب در 2025اش شد. حاج‌آقا اونقد غرق حساب کتاب و خیال بافی با سکه‌های طلاش شد که نفهمید چطور زمان به سرعت گذشت. بعد حدود یک ساعت آستریکس در اتاق رو باز کرد و درحالی که مشغول مرتب کردن کمربندش بود از اتاق بیرون اومد.
- پسرم دخترم کو؟
- دخترتون خوابیدن حاج‌آقا. زیادی درباره آیندمون باهم حرف زدیم. خسته شدن خوابیدن.
- هوووم. طفلی بچه هیجان‌ داشت حتما. خانم با بچه کاری نداشته باش بزار بخوابه.
خب پسرم، حالا انشالله کی میریم محضر برای عقد شما دوتا گل نو شکفته؟
- بله بله حتما. همینکه سکه هارو اماده کردم خبرتون میدم. شما رو مبلت بشین تا خبر بدم.

آستریکس با کلی استقبال گرم از خونه بدرقه شد. با همان لبخند همیشگی از خونه خارج شد، کش و قوسی به بدنش داد و بلافاصله تاکسی اسنپ گرفت. بعد دقایقی اسنپ اومد و آستریکس بدون معطلی سوار شد.

- وقتت بخیر پسرم... حسابی تیپ زدی برا خودتا... خیره ایشالا... ؟
- خسته نباشی مرد. با اجازتون بله خیره. قرار خواستگاری داریم ما. بی زحمت سر راحت جلو گل و شیرینی فروشی نگه دار من خرید کنم.


داستان این قسمت زندگی آستریکس همینجا تمام میشه. با اینکه او در اوج جوانی و خامی خودش قرار داشت. اما به بینندگان نشان داد که همیشه حرف زور لزوما با زور بازو زده نمیشه. با لبخند و بگو بخن و شیرینی خوری که میشه 2025 تا سکه رو برای بنده مرلینی انداخت. اما این آستریکس بود که در آخر کمربند خودش رو مرتب می‌کنه.
تا یه تکلیف دیگه و یه خاطره و درس زندگی متفاوت دیگه، بدرود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Life flows in the veins.

از جرقه‌ای کوچک تا شعله‌ای فروزان؛ با شجاعت و اتحاد، برای گریفیندور!

اثر هنری ضیافت من.


پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: شنبه 12 مهر 1404 20:57
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: امروز ساعت 19:54
پست‌ها: 79
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
- دنیا واقعا کوچیکه!

بلاتریکس با نوک چاقو بازی می‌کرد و نگاهش به چشمان فرد روبه‌رویش بود. چاقو را به سمتش گرفت.
- اینطور فکر نمی‌کنی؟

مردی که بلاتریکس با او سخن می‌گفت چیزی نگفت.

- چرا حرف نمی‌زنی؟ یادمه خیلی حرف می‌زدی. مغزمون رو می‌خوردی با کلمات پوچ و بیهوده‌ت. یادته؟ اون کارایی که ازم می‌خواستی رو؟

به سمت مرد قدم برداشت. هر قدم بلاتریکس لرزه به اندامش می‌انداخت. بلاتریکس به طور کامل متوجه لرزش دست‌ها و پاهای مرد شده بود.
- می‌ترسی رابرت؟ از من؟ یا از این چاقو؟

چاقو را به گلویش چسباند. قطرات اشک رابرت روی چاقو می‌ریخت.
- غل... غلط کردم بلا. چی... چیکار باید بکنم تا درست شه؟ ها؟ بگو؟ بگو تا انجامش بدم.
- کار از غلط کردن گذشته عزیزم. دستور صادر شده. دستور لرد بزرگه. ازم انتظار سرپیچی داری؟ مگه خودت بهم یاد ندادی که از دستور سرپیچی نکنم؟

صورتش را به صورت رابرت نزدیک کرد. رابرت چیزی جز چشمان سیاه بلاتریکس نمی‌دید.

بلاتریکس چاقویش را روی پوست رابرت حرکت می‌داد. از گلو شروع کرده بود و پایین می‌آمد. به قفسه‌ی سینه رسید.
- درست رو یادته؟ وقتی به اینجا رسیدیم باید کدوم سمتی بریم؟
- یادم نم...
- زر اضافی نزن و جوابمو بده. اصلا دوست ندارم چیزی که شروع کردم رو انقدر زود تموم کنم. یادته؟ "با گروگانتون عشق بازی کنین." این جمله رو یادته؟

این جمله، جمله‌ی رابرت بود. جمله‌ای که او 20 سال پیش به بلاتریکس و دیگر دوستانش گفته بود.

- ک... کمی به را... راست.
- آفرین! دیدی سخت نبود. خب پس ادامه می‌دیم.

چاقو را روبه‌روی قلب رابرت قرار داد. کمی فشار وارد کرد.

- بلا... بلا لطفا! صبر کن! بذار در موردش حرف بزنیم.

بلاتریکس چاقو را دور کرد.
- آخ جون! بالاخره پا دادی. منم از اولش همینو می‌خواستم. بیا حرف بزنیم.

لبخندی روی صورت بلاتریکس نقش بست. پاهایش را مرتب به زمین می‌کوبید. به نظر می‌رسید از موقعیتی که در آن است، لذت می‌برد.
- خب شروع کن. منتظرم حرفاتو بشنوم.

رابرت آب دهانش را قورت داد. با دستش اشک‌های روی صورت را پاک کرد. چند بار پلک زد تا دیدش درست شود و بتواند به خوبی بلاتریکس را ببیند. نفس عمیقی کشید.
- من کاری نکردم.

بلاتریکس محکم روی میزی که روی آن نشسته بود کوبید. رابرت جا خورد. ناخودآگاه کمی خودش را جمع کرد.

- رابرت عزیزم! شروع خوبی نداشتیم. دوباره شروع می‌کنیم. حرف بزن.

رابرت کمی مکث کرد تا بتواند بر استرسش غلبه کند.
- من چرا اینجام؟

بلاتریکس محکم دست و بلند خندید.
- آفرین رابرت. این شروع رو خیلی دوست داشتم. داریم راه می‌افتیم. برای جواب به سوالت باید بگم...

هر حسی که روی صورت بلاتریکس بود به آنی محو شد.
- دلیل اینکه اینجایی، اینه که انتخاب شدی بمیری.

تیک عصبی رابرت شروع شد.

- اوه اینو یادمه. اون موقع که رئیس اومده بود توی کلاس، این رو ازت دیدم. وقتی استرست زیاد می‌شه اینجوری می‌شی؟ چه باحال. احتمالا تا لحظه‌ی مرگت این تیک عصبی قراره ادامه داشته باشه. دلم سوخت برات.

رابرت دست صندلی‌اش را سفت گرفت و داد زد.
- چرا انتخاب شدم بمیرم؟
- ببین کی اینجاست. رابرت عصبانی! دلم براش تنگ شده بود. ولی حواست باشه. یه بار دیگه صدات بلند بشه، بخاطر اینکه گوشم رو اذیت کردی، یه گوشت رو می‌برم و می‌ذارم جلوت. باشه رابرت؟

دستان رابرت شل و سرش پایین افتاد.
- باشه.
- دیدی چقدر بهتر شد؟ و در مورد سوالت. بذار یه چیزی رو نشونت بدم.

بلاتریکس از جایش بلند شد و به پشت میز رفت. کشو را باز کرد و یک پاکت را از درونش در آورد.
- دلیل انتخابت این توئه رابرت. دوست داری ببینیش؟

رابرت سرش را بالا نیاورد. پاهایش می‌لرزید. تیک عصبی‌اش شدیدتر شده بود.

- دوست داری ببینیش؟
-آر... آره... آره دوست دارم ببینمش.

بلاتریکس با ذوق به سمت رابرت دوید.
- وای نمی‌دونی چقدر دوست داشتم اینو بهت نشون بدم رابرت. بگیرش. سریع بازش کن سریع... اه چقد لفتش می‌دی. بده خودم بازش کنم.

بلاتریکس پاکت را باز کرد و برگه‌ی درونش را به رابرت داد. دو زانو جلوی رابرت نشست و منتظر ری‌اکشن او شد.

رابرت با دستانی لرزیده برگه را از بلاتریکس گرفت. می‌ترسید به آن نگاه کند.

- مگه نمی‌خواستی بدونی چرا قراره بمیری؟ خب برگه رو ببین دیگه. بدو!

رابرت به برگه نگاه کرد.
- ای... این... این چیه بلا؟
- املای اسمتم بلد نیست؟

روی برگه فقط نوشته شده بود رابرت. البته یک بار نه. تعدادش قابل شمارش نبود.

- دلیلش اینه.
- اینکه دلیل نیست. اینجا فقط اسممو نوشتی.
- نوشتم؟ دوباره نگاه کن.

رابرت نگاه دیگری انداخت. با کمی دقت فهمید که دست خط‌ها فرق می‌کند. انگار هر رابرت را یک نفر نوشته باشد.

- فهمیدی؟ اه، چقد خنگی رابرت! بده اون برگه رو بهت بگم جریان چیه.

بلاتریکس برگه را از رابرت گرفت. صندلی‌اش را از پشت میز آورد و کنار رابرت گذاشت.
- ببین عزیزم! هر کدوم از این رابرت‌ها رو یه نفر نوشته. می‌دونی کی بودن؟ افرادی که قبل از تو روی این صندلی نشسته بودن. افرادی که ارباب بهم دستور داده بود شکنجه کنم.

رابرت به نظر می‌رسید سوالی داشت. سوالی که می‌ترسید آن را بپرسد.

- به رنگ نوشته‌ها هم دقت کردی؟ می‌دونم که کردی. رنگشو دوست داری؟ قرمزه! رنگ مورد علاقه‌ام. ولی اگه دقت کنی من اینجا جوهر ندارم. فقط قلم پر دارم. این رنگ قرمز در اصل خون خودشون بود. قلم پر رو بهشون می‌دادم و می‌گفتم با خون خودتون اسم رابرت رو بنویسین. تعدادشون به طور دقیق 999تاست.

بعد از این توضیحات بلاتریکس از جایش بلند شد و روبه‌روی رابرت ایستاد. موهای رابرت را گرفت، به سمت عقب کشید و به چشمانش زل زد.
- تو هزارمی هستی رابرت! هزارمی‌ای که قولش رو بهم داده بودن.

شروع کرد به خندیدن.

- چه قولی؟

بلاتریکس واکنشی نداد. فقط می‌خندید. بلند می‌خندید. دیوانه‌وار می‌خندید.

- می‌گم چه...

رابرت ساکت شد. خودش نمی‌دانست که چرا ادامه‌ی حرفش را نزد. گرمایی از سمت چپ صورتش حس کرد. به آنجا دست زد و به دست خود نگاه کرد. خونی بود.

- گفتم که داد بزنی چی می‌شه. نگفتم؟

به پایین پایش نگاه کرد. گوش چپش، جلوی پایش افتاده بود. جیغ بلندی کشید و از درد به خود پیچید.
- زنیکه‌ی روانی...

خون رابرت به جوش آمده بود. به گونه‌ای وضعیتش دیگر برایش مهم نبود. دهانش را باز کرده بود و هرچه می‌خواست می‌گفت. بلاتریکس نیز به میز تیکه داده بود و با لبخند به رابرت نگاه می‌کرد. از فحش‌هایی که می‌داد لذت می‌برد. صورتش را نظاره می‌کرد که سرخ و سرخ‌تر می‌شد.

- فکر کردی من عروسکتم که هرکار دوست داری باهام بکنی؟
- آره!

رابرت ساکت شد.

- بذار یه داستانی رو برات تعریف کنم رابرت. داستانم برمی‌گرده به روزی که وارد مرگخواران شدم. وارد اتاق ارباب شده بودم. بی‌روح به سرتاپای من نگاه می‌کرد. فقط یک سوال از من پرسید: "چرا باید تو رو قبولت کنم؟". می‌دونی رابرت؟ اگه تو نبودی، من جوابی برای این سوال نداشتم. من به ارباب گفتم که زندگیم رو فدای هدفش می‌کنم اگه فقط اجازه بده که دستم به تو برسه. هرکاری براش می‌کنم... یادمه وقتی این حرف رو گفتم لبخندی زد... می‌دونی ادامه‌ش چی شد؟ بهم گفت "بهت اجازه می‌دم هزارمین نفری که شکنجه می‌کنی رو خودت انتخاب کنی.". از اون روز تقریبا 5 سال می‌گذره و حتی یک روز نبود که من نفر هزارمم رو تغییر بدم. حتی یک بار! همیشه تو انتخابم بودی رابرت!
- چرا؟ مگه من چیکار کردم؟

لبخند بلاتریکس به اخم تبدیل شد. به سرعت به سمت رابرت رفت.
- چرا؟ تو عوضی چطور روت می‌شه این سوالو بپرسی؟ یادت نمیاد با من چیکار کردی؟ نه فقط من، اون همه بچه‌ای که اونجا بودیم.
- این همه مدت ازم کینه داشتی بخاطر کاری که باعث شد بهتر باشی؟ بهترین باشی؟
- بهتر؟ چی توی من بهتر شد؟ من رو از انسان به یه ماشین تبدیل کردی. یه ماشینی که فقط کشتن رو بلده. با آموزشات. با شست و شوی مغزیت. تو... تو کثافت باعث شدی من بهترین دوستم رو بکشم. می‌فهمی یعنی چی؟

یک قطره اشک از چشمان بلاتریکس چکید. وقتی به گونه‌اش رسید با انگشتش آن را گرفت. نگاهی به انگشتش کرد. خیلی وقت بود که گریه نکرده بود. دقیقا از همان شب تا الان. شبی که به عنوان ماموریت آخر خود باید بهترین رفیقش را که از آن مجموعه‌ی طلسم شده فرار کرده بود پیدا می‌کرد و او را می‌کشت. وقتی که جسد بی جانش را در آغوش گرفت، فریاد می‌زد و گریه می‌کرد. همان شب بود که به خودش قول داد، رابرت را بکشد. بعد از آن اتفاق نزد رابرت بازگشت. خبر مرگ دوستش را به او داد و آموزشش را به پایان رساند.
- اون شبی که ماموریتم رو تموم کردم یادته؟ یادته چی بهم گفتی؟
- از اون موقع خیلی می‌گذره. چیزی یادم نمیاد.
- ولی من خوب یادمه. هر شب اون موقع رو یادآوری می‌کنم برای خودم تا یادم نره برای چی می‌خوام بکشمت. اون شب به عنوان حرف آخرت بهم گفتی:«مهم‌ترین آدم زندگیت رو کشتی. الان دیگه چیزی جلو دارت نیست.»
- باعث شدم که از این دنیا دل بکنی. اگه اینکارو نمی‌کردم همیشه ترس تو دلت بود. هیچوقت نمی‌تونستی به بیشترین پتانسیلت برسی.

بلاتریکس توجه‌ش را از اشک برداشت و به رابرت نگاه کرد. نه لرزش دستی، نه تیک عصبی‌ای. اثری از هیچکدام نبود.
- چرا نمی‌ترسی؟

رابرت جا خورد. خودش نیز نفهمیده بود که آرام شده است.

- فکر کردی با دوتا خاطره یادم می‌ره که چرا اینجاییم؟ گفتم که... یادآوری این خاطرات برام عادت شده. حواسم رو پرت نمی‌کنه. حالا بیا گذشته رو بذاریم کنار. مرور اونا الان ضروری نیست. بیا بچسبیم به حال.

بلاتریکس با قدم‌های آرام به سمت رابرت حرکت کرد.
- می‌دونی قراره با هم چیکار کنیم رابرت؟ می‌خوایم معلم بازی کنیم. قبلا تو معلم بودی و من شاگرد. الان برعکس شده؛ کلاسامون قراره 20 جلسه باشه. موضوع جلسه اول هم اینه، " آشنایی با قسمت‌هایی از بدن که با نبودشان، نمی‌میریم.".

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در 1404/7/12 22:11:23
پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: شنبه 12 مهر 1404 13:39
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: امروز ساعت 00:10
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
تکلیف جلسه اول زبان‌شناسی جادویی:

یکی بود یکی نبود، زیر ریش دامبلدور خمود، جز شیپیشا، هیچکس نبود. یه مامان قزی‌ای بود ( که البته اون موقع هنوز مامان نبود ولی بازم بهش می‌گفتن مامان. چرا؟ چون مامان بودن توی ذات مروپ بود نه یه عنوان که وقتی مامان شد بهش بدن. آره، اینطوریاس عروس خلم اگر این پستو می‌خونی... هر مامانی مامان بشو نیست! ) به نام مروپ. این مروپ داستان ما، یه ایل خونواده و فک و فامیل قد و نیم‌قد داشت ولی بین این همه فک و فامیلش یه خان داداش داشت به نام پهلوون مورفین‌ ولی!

پهلوون مورفین، مرد آهنین و پر عضله‌ای بود و اونقدر توی زورخونه میل گرفته بود که با جلو بازوهای عظیم‌الجثه‌ش، موشای داخل جوی فاضلابو قلقلک می‌داد و خلاصه هر کی با چشم چپ و راستش به دُردونه آبجیش نگاه می‌نداختو راهی فژا می‌کرد! همین وجود خواستگارای محدود (یکی دو نفر مغز تسترال‌خورده) آبجی مروپ، اونم کنار منقل روی کره‌ ماه، باعث شده بود مامان قزی نگران خودش بشه و یه روز به این نتیجه برسه که باید بزنه از در خونه بیرون تا شاید بدون حضور خان‌داداشش بتونه شوهر برا خودش پیدا کنه.

این شد که مامان مروپ راه افتاد اما قبلش یه پیرهن از پوست بادمجون، یه دامن از پوست پیاز، یه کفش از پوست باقالی و یه کلاه از پوست هندوونه پوشید و رفت همدون تا شو کنه بر رمضون لیتل هنگلتون تا شو کنه بر اکتبریون!

اون رفت و رفت و رفت که یهو رسید به یه قصاب! قصاب که خودشم نمی‌دونست چرا یهو وسط راه مروپ، سبز شده به سیبلای قجریش یه تاب مامان‌پسندانه داد و یه نگاه براندازانه به مامان قزی انداخت و گفت:
- آهای خاله سوسکه، کجا می‌ری؟

مروپ که هیچ خوشش نیومده بود بهش گفتن خاله سوسکه یه ایشی گفت و اخم کرد.
- خاله سوسکه و زهر مار! من که از گل بهترم، از برگ گل نازک‌ترم، چرا می‌ذاری سر به سرم؟
- پس چی بگم؟
- بگو مامان قزی، لپ قرمزی، کفش باقالی!
- همین که خودت میگی حالا! کجا می‌ری؟
- به تو چه!

در نسخه اصلی داستان خاله سوسکه، گفته می‌شه که نقش اصلی، آدرس محل و هدف دقیق خودشو با رسم شکل به جناب قصاب می‌گه ولی می‌دونین؟ به هر حال الان دیگه زمونه عوض شده؛ از مروپ نمی‌شه انتظار داشت به هر غریبه‌ای بگه کجا می‌ره که! گیرم بگه بعد غریبه تعقیبش کنه و بعدم سرشو در موقعیت مناسب زیر آب کنه!

- ای بابا باشه حالا... عصبانی نشو! اصلا مگه من اسنپم که ازت آدرس مقصد می‌خوام؟! خب بیا بریم سر اصل مطلب... حالا که تا اینجا اومدی و منم به طور ناگهانی تصمیم به ازدواج گرفتم، زنم می‌شی؟ گوشت سر دست توی ویترینم می‌شی؟ دمبه توی آب‌گوشتم می‌شی؟
- چه جلافتا! همینم مونده سردست و دمبه بشم!

بعد یهو توی ذهنش یاد حرف پدر ماروولو افتاد.
نقل قول:
- ضعیفه‌جماعت باید هر وقت پیشنهاد ازدواج بهش دادن، همون ابتدا به‌ساکن بپرسه: زبون زور شوهرش چیه؟ یعنی در آینده با چی شوهرش می‌زندش. افتاد؟
بخار ناشی از مه حرف‌های ماروولو از ذهن مروپ کنار رفت و از قصاب پرسید:
- اگه مامان زنت بشه، تاج روی سرت بشه، عسل عسلت بشه، پیشاپیش غلط کردیا ولی به عنوان سوال، اگه دعوامون بشه، مامانو با چی می‌زنی؟

قصاب، ساطور خونی مغازشو بالا آورد و به مروپ نشون داد.
- با این ساطور!
- واه واه واه! مامان زن قصاب نمی‌شه... اگر بشه کوشته می‌شه!

مروپ زبون درازی‌ای به قصاب کرد و راشو کشید و رفت تا رسید به بقال! اینکه چرا هر جا می‌رفت می‌رسید به یکی از اصناف لیتل‌هنگلتون رو ما هم نمی‌دونیم ولی خب همین موضوع نشون می‌ده شوهر بی‌کار و بی‌پول برای هر دختر عاقلی کلا کنسله!

بقال با دیدن مامان قزی، بدو بدو جلو اومد و پیشاپیش به عنوان بقیه پول، یه آدامس خرسی به مروپ داد اما بعد متوجه شد که مامان تاریکی اصلا قصد خرید نداره و فقط داره رد می‌شه از دم مغازه‌ش؛ پس مردک خسیس طمع‌کار، آدامس خرسی‌شو از مامان پس گرفت و همون‌جا اولین ردفلگ رابطه رو نشون داد و بعد گفت:
- زنم می‌شی؟ شیر کاکائو پاستوریزه دامدارانم می‌شی؟ تی‌تاپ چند لایه تو مغازم می‌شی؟
- اگر مامان، زنت بشه و یه موقع دعوامون بشه، مامانو با چی می‌زنی؟

بقال یه سنگ ترازوی گنده از توی مغازش برداشت و آورد.
- با این سنگ ترازو!
-

مروپ نمی‌دونست اینا چرا انقدر رک شدن ولی خب حداقلش جای تقدیر داشت که قبل ازدواج مشکلات روحی و بیماری‌های روانی‌شونو زودتر آشکار می‌کنن!

- واه واه واه! مامان زن بقال نمی‌شه... اگر بشه کوشته می‌شه!

بعدم مروپ راهشو کشید و رفت سمت بالا شهر لیتل هنگلتون. توی خیابون "ریدل‌ گو" بود که یهو تام ریدل خوش قیافه، جذاب و اوف نگم براتونو با لامبورگینی آخرین مدل مشکیش دید. همونجا بود که اصلا یادش رفت بپرسه با چی می‌زندش و صاف رفت باهاش ازدواج کرد و الانم روزی سه وعده با دلاراش کتک می‌خوره و کاملا هم هردو از زندگی مشترک‌شون راضین.

چیه الان دنبال پیام خاصی توی این داستان بودی؟ هیچ پیام خاصی نداشت صرفا زبون زور شوهر خوشگل پولدار برای مروپ جواب بود ولی ممکنه برای بقیه مخاطبینی که این پست رو می‌خونن جواب نباشه. همینه که هست... مرتیکه جن!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: شنبه 12 مهر 1404 10:44
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: امروز ساعت 22:32
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1522
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
سه روز از اخراجم از مدرسه‌ی دورمشترانگ به دلیل اجرای آن مراسم شوم و استفاده‌ی به قول آنها بیش از حد از جادوی سیاه و به خطر انداختن جان جادوآموزان گذشته بود. در گودریکس‌هالو پرسه می‌زدم و در حسرت سوالات بیشتری که داشتم و بی‌پاسخ مانده بودند می‌سوختم. طی آن مراسم توانسته بودم با نیروهای نادیدنی جهان تاریک ارتباط بگیرم و حقایقی را کشف کنم که شاید کسی در چند قرن گذشته به آن پی نبرده بود. یک جمله به من گفته بودند: یادگاران مرگ را به دست بیاور و مرگ دیگر با تو کاری نخواهد داشت!
اما برای رسیدن به یادگاران مرگ، نیاز به جزئیات بیشتری داشتم. اساتید دورمشترانگ امان ندادند مراسم را کامل کنم و یقین می‌دانم که اگر امان داده بودند، آن جادوآموزان دیگر به سرنوشتی مشابه کسانی که بوسه‌ی دیوانه‌ساز را تجربه می‌کنند دچار می‌شدند.
هفده ساله بودم و احتمالاً اگر چنین می‌شد، از فرط عذاب وجدان برای همیشه این مسیر را فراموش می‌کردم. اما کنجکاوی برای گشودن درهای نادیدنی و رازهای مگو باعث شد بار دیگر دوست داشته باشم شانسم را امتحان کنم.
سومین شبی که دور از مدرسه در منزل عمه‌ام باتیلدا گذراندم، اولین و آخرین باری بود که به خواسته‌ای تن دادم که با تمام عقایدم در تضاد بود. نیمه‌شب، نیروهای تاریکی به دیدارم آمدند، آن هم بدون اجرای مراسم. ظاهراً ارتباطی که با آنها برقرار کرده بودم هنوز گسسته نشده بود و آنها هم بدشان نمی‌آمد وقت بیشتری با من بگذرانند. مسلماً آنچه در ادامه می‌خوانید، ترجمه‌ایست از پیام‌های تاریکی که در شکل و شمایل احساسات و لرزش‌ها به من اِلقا می‌شد.
«... گلرت گریندلوالد... نوجوان کنجکاوی که جسارت داره ما رو فرابخونه....»
آنچه در وجودم احساس می‌کردم از جنس ترس نبود. از جنس چیزی نبود که در این دنیا تجربه کرده باشیم. شاید در آن لحظات تسخیر شده بودم؛ اما هشیاری کامل را داشتم و حتی می‌توانستم چوبدستی‌ام را بردارم و سعی کنم آنها را از خود برانم.
«... ای پسر شجاع... خوب می‌دونی که تو حرکتت رو کردی و حالا دیگه باید صبر کنی تا ما کارمون رو انجام بدیم...»
از آنجایی که نمی‌خواستم عمه‌ام از خواب بپرد و به اتاقم بیاید، از طریق ارتباط ذهنی پاسخشان را دادم. «با من چه کاری دارید؟»
«... تو می‌خواستی حقیقتی رو کشف کنی و ما چیزی رو بهت گفتیم... تو می‌خوای بقیه‌اش رو بدونی و ما اومدیم که بهت بگیم...»
«اما از من خواسته‌ای دارید...؟»
«باهوش... خواسته‌ای داریم و خواسته‌ات را هم برآورده می‌کنیم... هیچ راه دیگری هم برایت نیست... اگر می‌خواهی برگردیم به دنیای خودمان... باید کاری را که می‌خواهیم انجام بدهی و جایزه‌ات را بگیری...»
تصویری ذهنی نشانم داد از فضایی شبیه به اعماق یک غار تاریک که تنها منبع نورش، زبانه‌های بلند آتشی بود که درست در میان آب روان روشن شده بود. احساس می‌کردم تعدادی کودک خردسال در گوشه و کنار می‌بینم. هرچه تصویر واضح و واضح‌تر می‌شد، بر تعدادشان افزوده می‌شد. شاید بیست یا سی تا شمردم. تصویر کاملاً واضح شد و آنجا بود که فهمیدم آنها کودک انسان نیستند، بلکه جمعیتی قد و نیم‌قد از جن‌های خانگی هستند. بعضی از آنها پیر اما بیشترشان جوان و سرحال به نظر می‌رسیدند. حتی می‌توانم قسم بخورم از دیگر جن‌های خانگی که به عمرم دیده‌ام نیرومندتر به نظر می‌رسیدند.
«... جن‌های خانگی متواری... جن‌های خانگی گستاخی که تن به نوکری شما جادوگران نداده‌اند...»
«یعنی چی؟ از خونه‌ی اربابشون فرار کردن؟»
«... فقط اون چند تا جن پیری که می‌بینی این کار رو کردن... اون‌ها... مرگ خودشون رو جعل کردن... و وظیفه‌ی خودشون رو ترک کردن... اون‌ها زاد و ولد کردن... یه ارتش زیرزمینی تشکیل دادن... از ردیابی وزارت سحر و جادوی شما هم در امان هستن...»
نمی‌خواستم حدس بزنم از من چه می‌خواهند، اما به نظر می‌رسید عجله داشتند.
«تو... در این سن کم تونستی با ما ارتباط بگیری... تو بهترین گزینه‌ای...»
«از من می‌خواهید چیکار کنم؟ بهشون کمک کنم؟»
امیدوار بودم همین را بخواهند. جن‌های خانگی، حتی اگر گروهی از آنها سرکش بودند، جادوی خاص خودشان را داشتند. اما داشتم خودم را گول می‌زدم. دلم نمی‌خواست آسیبی به آنها بزنم و خدایان جادو را خشمگین کنم.
«...خدایان جادو!... منظورت مادر طبیعته گلرت؟... دیگه برای این چیزها دیر شده... تو باید کاری رو که می‌خوایم انجام بدی... خوب می‌دونی چی می‌خوایم... همین الانش هم موقعیت مکانی دقیقشون... نحوه‌ی ورود به اونجا... سناریوهای مختلف انجام عملیات... همه رو توی ذهنت مرور کردی... فقط یک شبانه‌روز فرصت داری... اگر موفق شدی... دری که باز کردی رو می‌بندیم و دنیاتو نجات می‌دی... اگر نه...»
خوب می‌دانستم نیروهای سیاه نمی‌توانستند به جهان ما راهی پیدا کنند، مگرآنکه جادوگری بی‌احتیاطی می‌کرد یا مثل من در جایی سرک می‌کشید که نباید. شروعش با من بود و چاره‌ای نداشتم جز اینکه قربانی مد نظرشان را به آنها بدهم و پایانش را هم رقم بزنم. باید دنیا را از شر اشتباهم نجات می‌دادم.
«...گلرت... به جایزه‌ای که گیرت میاد هم فکر کن... راز رفاقت با مرگ رو بهت می‌گیم... فقط یک شبانه‌روز فرصت داری...»
پیدا کردن آن غار به ظاهر متروکه‌ی دورافتاده، همان غاری که لرد ولدمورت بعدها برای پنهان کردن جاودانه‌سازش از آن استفاده کرد، برای من بسیار ساده بود و برای جن‌های خانگی مخفی‌شده بسیار گران تمام شد. فرصت زیادی نداشتم و مجبور بودم هر چه سریع‌تر نقشه‌ای بکشم و یک به یک آنها را از بین ببرم. جدال با گروهی از اجنه با جادویی که ما داریم ساده نیست. چاره‌ای نداشتم جز استفاده از ابزار و روش‌های کثیف ماگلی. خنجر تیزی که سریع کار را تمام کند. نقشه‌ای پیچیده برای اینکه هر یک را به گوشه‌ای بکشانم و در لحظه از زندگی خلاص کنم.
در نهایت مجبور شدم حمام خون به راه بیاندازم. جادوی سیاه در حد پنهان کردنم از نگاه اجنه همراهم بود و من مطیعانه کاری را که به من تحمیل شده بود انجام می‌دادم. اشک از چشمان من جاری و خون از گلوی آنها روان می‌شد. نمی‌دانم چه تعداد جن خانگی را در آن غار و دور از رادار وزارت سحر و جادو سر بریدم. تنها چیزی که به یاد دارم این است که بعد از پایان کار، مجبور بودم خودم را به آب بزنم تا خون آنها از وجودم پاک شود.
نیروهای تاریکی فرای جهانمان به وعده‌ی خود وفا کردند. راز یادگاران مرگ و چگونگی به دست آوردن چوبدستی کهن را گفتند و ارتباطشان را با دنیای ما قطع کردند. قربانی‌هایشان را گرفته بودند و راضی و خشنود به دنیای خود برگشتند.
بار گناه این کشتار اجباری تا همیشه به گردنم ماند، اما در راه تحقق سعادت برتر، چنین تلخ‌کامی را به جان خریدم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: جمعه 11 مهر 1404 11:37
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 16:45
از: سیرک عجایب
پست‌ها: 125
رئیس مجمع ویزنگاموت، ارشد هافلپاف، رئیس کسبه دیاگون، استاد هاگوارتز
آفلاین
- من مطمئنم که یه اشتباهی رخ داده! شما اصلا به قیافه‌ی من نگاه کنین... البته نه، به قیافه‌م میاد که همچین آدمی باشم. شما فقط به حرفهای من دقت کنین!

اما اونا چیزی از حرفای آقای تال نمی‌فهمیدن. و حتی تلاش هم نمی‌کردن که بفهمن! یا آقای تال باید همونجا و در همون لحظه زبانِ عربی رو یاد می‌گرفت تا بتونه باهاشون ارتباط برقرار کنه، یا باید زبانِ زور اونارو قبول می‌کرد و کاری که می‌خواستن رو انجام می‌داد، یا هم که از زبانِ زور خودش استفاده می‌کرد و همشونو به جنازه های خندان تبدیل می‌کرد. پس آقای تال اول سعی کرد گزینه‌ی عربی یاد گرفتن رو امتحان کنه؛

- ببینید الحبیبی ها، المَن، لا دلقک برای شیخ ها! المَن، دلقک برای سیرک عجایب!

با اینکه آقای تال سخت تلاش کرده بود و تلاشش هم ستودنی بود، اما اعرابی که داشتن به زور اون تیکه پارچه‌ی سفید رو تنش‌ می‌کردن، اصلا توجهی به تلاش آقای تال نداشتن. پس حالا تنها گزینه های باقی مونده، توصل به دو نوع مختلف از زبان زور بود! اما اگه می‌خواست از زبان زورِ خودش استفاده کنه، اون وقت نمی‌تونست مجوز بگیره. و از طرفی، اگه می‌خواست با زبان زور اونا تسلیم بشه، باید هرچی آبرو و مردونگی و شرافت داشت رو رها کنه. احتمالا براتون سوال بشه که چه مجوزی؟ چه آبرویی؟ مگه اونا از آقای تال چی می‌خواستن که مردونگیش رو در معرض نابودی قرار می‌داد؟ و برای جواب سوالاتتون، باید برگردیم همون اولِ اول!

همون طور که همتون اینو می‌دونین، آقای تال با سیرک عجایبش به همه جا سفر کردن. حتی توی جهنم و سرزمین عجایب و سرزمین مرزی هم یه سلام علیکی داشتن و یه نمایشی برگزار کردن. اما برای اینکه بتونن توی هر کدوم از شهر ها یا سرزمین ها نمایش اجرا کنن، باید مجوز داشته باشن. مجوزی که از خودِ رئیس یا شهردار اون منطقه صادر شده باشه. بالاخره سیرک عجایب اونا یه مکانِ غیرقانونی نیست و همیشه قانون رو رعایت می‌کنه!

و بله... شهری که درحال حاضر میزبان سیرک عجایب شده بود، یه شهر خیلی عجیب بود. شهری که در اونجا قدرت رو به زورِ بازوی افراد می‌سنجیدن. شهری که روزهاش نمادی از زندگی و رزق و شادی بود اما شب هاش... شب هاش از تاریک ترین تاریکی ها هم تیره تر به نظر می‌رسید. آنچنان تیره که موفق به پوشوندن اعمال ساکنانش باشه تا اونا بتونن به میل نفسشون، به زندگی بپردازن. اونا گناهانشون رو در تاریکی شب انجام می‌دادن و در نهایت، به زیر شن های سوزانِ شهرشون پنهان می‌کردن. توی اون شهر، پشت شن ها و سازه های کاهگلی پر بود از جنایت ها و نسل کشی هایی که هیچوقت برملا نشد.

اونجا شهرِ اعراب بود. شهری که به صحرا و قبایلش معروف بود... شهری که ملتش کوری رو بر عقل و دانایی، ترجیح می‌دادن. البته در اون زمان ها، شهر های دیگه هم تعریف بهتری نداشتن! اما همونطور که اشاره کردم، مردم اونجا در اوج جهلشون به سر می‌بردن. با این حال نه آقای تال و نه هیچکدوم از اعضای سیرک، روحشون هم خبر نداشت که مجوزِ گرفتن از این مردم و از این شهر، می‌تونه انقدر سخت باشه! بنابراین، طبق عادت همیشگیشون آقای تال بار و بندیلش رو بست و راهی مرکز شهر شد تا با رئیسِ اونجا صحبت کنه.

هوا تقریبا تاریک شده بود که آقای تال به شهر رسید. اما در کمال تعجب، هیچکس توی شهر دیده نمی‌شد. اون شهر، عجیب تر از تمام شهرهایی بود که آقای تال به خود دیده بود. اونجا گریه‌ی بچه ها شنیده نمی‌شد، خنده‌ی زن ها رو به فلک نکشیده بود و هیچ انسانی در مرکز شهری که باید شلوغ ترین نقطه‌ی شهر باشه، دیده نمی‌شد! البته آقای تال جزوِ ساکنین شهر نبود... قوانین اونجا رو نمی‌دونست. حتی از نوعِ پوشش زنان یا مردان، رفتار و ظاهرشون هم اطلاعی نداشت. برای همینم وقتی که چندتا از مردای عرب اونو پیدا کرده و با خود به کوچه‌ای تاریک کشوندن، آنچنان تعجب کرده بود که نمی‌تونست مقاومت کنه.

اعراب سعی می‌کردن با آقای تال ارتباط برقرار کنن. که بفهمن اون اینجا چیکار می‌کنه و چرا چنین ظاهر عجیبی داره. که اصلا مرده یا زنه؟ اما افسوس که نه آقای تال زبان اونارو می‌فهمید و نه اونا زبان آقای تال رو می‌دونستن! پس تنها راهِ باقی مانده، پانتومیم بود. آقای تال به سختی تلاش کرد که بهشون بفهمونه که یه دلقکه. که کارش برگزاری نمایش های شاد و خنده داره و حالا اینجاست تا لبخند رو به لبِ مردمِ این شهر بیاره...و این پانتومیم تا حدود زیادی اثر کرد! چون اعراب یه چیز رو متوجه شدن. اینکه آقای تال کیه، و حالا باید کجا ببرنش!

جایی که اعراب مد نظر داشتن، یه عمارت بزرگ و اشرافی بود. عمارتی که برای خلیفه‌ی اون شهر ساخته شده بود! و خلیفه درحالی که روی تخت شاهنشاهی نشسته بود و خدمتکاراش با باد بزن های بزرگ بادش می‌زدن، منتظرِ دلقکی بود که قرار بود امشب براش نمایش اجرا کنه. و اینم باید اضافه کنم که خلیفه انقدر مشتاق این نمایش بود که همه‌ی وزیر و والا مقام ها رو جمع کرده بود که باهم از نمایش لذت ببرن! البته نمایشی که اون شیخِ خلیفه مد نظر داشت، با نمایش های معمولی که توی سیرک عجایب اجرا می‌شدن فرق داشت. آقای تال باید می‌رقصید. رقصی که نباید کم از ورودِ یوسف توی مهمونی زلیخا داشته باشه! رقصی که انگشتارو ببره و شیخ های عرب رو شیفته‌ی خودش کنه.

اما مشکلی که وجود داشت، این بود که آقای تال هر نمایشی رو به خوبی بلد بود به جز رقصیدن! اونم با یه لباس توری سفید... که البته می‌تونست اولین لباس سفیدی باشه که توی عمرش پوشیده. پس باید چیکار می‌کرد؟ به این ذلت تن می‌داد و همه‌ی تلاشش رو برای یه رقص خوب به کار می‌برد، یا با نقشه‌ی ″جنازه های خندان″ به پیش می‌رفت؟

جوابِ این سوال انقدر واضحه که فکر نمی‌کنم نیازی به گفتنش باشه! آخه اگه آقای تال اونارو بکشه، دیگه نمی‌تونه مجوز نمایشش رو بگیره. البته حتی اگه نکشه هم مجوز گرفتن از آدمایی که زبانشون رو نمی‌فهمه سخته... ولی اینو یادتون باشه که تسلیم شدن هیچوقت جزو گزینه های آقای تال نبود. اون ملکه‌ی ظالمِ قلب ها رو راضی کرده بود تا توی سرزمین عجایب نمایش اجرا کنه! پس شهرِ اعراب و خلیفه‌ای که زبانش رو نمی‌فهمید، دیگه چیزی نبودن.

خلاصه که... همه‌ی این موضوعات دست به دست هم دادن تا آقای تال رو راضی کنن که اون رقص رو انجام بده. و توی تاریخِ زندگی طولانی و درازش، اون رقص رو به اولین رقص اجباری و زوری زندگیش تبدیل کنه. حتی میشه گفت اولین باری که یکی موفق شده بهش زور بگه! اما در هرحال چه اولین بوده باشه و چه نه، آقای تال پرده ها رو کنار زد و توی جایگاهِ رقاص، ایستاد. جایگاهی که دورش کلی پیرمرد و شیخ جمع شده بود و با اشتیاق به رقاصِ قد بلند نگاه می‌کردن.

طولی نکشید که نور های طلایی از آسمون و زمین آقای تال رو در برگرفت. باقی چراغ ها خاموش شد، شمع ها روشن شد و در آخر موسیقی آغاز شد.

(Arabian Nights (2019) — Will Smith)


Oh, imagine a land, it's a faraway place
Where the caravan camels roam
Where you wander among every culture and tongue
It's chaotic, but hey, it's home

دقایقِ اول، با اینکه چند جمله از موسیقی نواخته شده و تعجب شیخ ها بیشتر شده بود، آقای تال همچنان بی حرکت ایستاده بود. تا اینکه در آخر تصمیم به حرکت گرفت. اول نگاهی به اطراف انداخت... تنها چیزی که نظرشو جلب کرد، شمع های متعددی بودن که به رنگ طلایی می‌درخشیدن. دستشو سمت شمع ها دراز کرد و با اینکه شمع ها از دستاش دور بودن، در کمال تعجبِ دیگران، شمع ها توی هوا به پرواز دراومدن و با موفقیت دور تا دور آقای تال رو احاطه کردن. آقای تال دو تا از شمع ها رو توی دستش گرفت، و جادوی یکی از بزرگترین جادوگرانِ عصر، آغاز شد.

When the wind's from the east
And the sun's from the west
And the sand in the glass is right
Come on down, stop on by
Hop a carpet and fly
To another Arabian night

موسیقی همچنان ادامه داشت، اما هیچکس حتی متوجهش هم نبود! همگی محو زیبایی نمایش شده بودن... نمایشی که دیگه شبیه رقصِ یه انسان نبود، بلکه مثل رقص شعله ها شده بود! آقای تال با چنان ظرافتی می‌چرخید که شعله‌ی شمع ها نه تنها کم نمی‌شد، بلکه بیشتر زبانه می‌کشید. و این حتی شروعش هم نبود! چون طولی نکشید که شعله‌ی شمع به لباسِ سفیدِ آقای تال هم سرایت کرد.

As you wind through the streets at the fabled bazaars
With the cardamom-cluttered stalls
You can smell every spice
While you haggle the price
Of the silks and the satin shawls

و حالا لباسِ سفید آقای تال، تبدیل به قرمز آتشینی شده بود که تکه هاش با هر حرکت و چرخش به رقص درمیومدن و تعجب بیننده ها رو بیشتر می‌کردن. همون تعجبی که هوش و حواسشون رو ازشون می‌دزدید، و فرصت رو برای اتمام نمایش فراهم می‌کرد.

Oh, the music that plays as you move through a maze
In the haze of your pure delight
You are caught in a dance, you are lost in the trance
Of another Arabian night

ثانیه ها به سرعت سپری می‌شدن و موسیقی شدت می‌گرفت. و دقیقا توی اوج موسیقی بود که شعله ها از صحنه‌ی رقص خارج شدن و طولی نکشید که کل خونه رو در بر گرفتن.

Arabian nights
Like Arabian days
More often than not are hotter than hot
In a lot of good ways
Arabian nights
Like Arabian dreams
This mystical land of magic and sand
Is more than it seems

حالا همه‌ی شگفتی و تعجب ها از بین رفته بود، تماشاگر ها با سرعت درحال فرار و ترکِ عمارت بودن... و آقای تال صبر کرد. تا زمانی که حتی یک نفر هم توی عمارت باقی نموند و بعد، آتشی که مدام درحال زبانه کشیدن بود، خاموش شد. بدون اینکه حتی آسیبی به عمارت وارد شده باشه! و در آخر آقای تال از صحنه‌ی رقص پایین اومد و دوباره لباسهای عجیبش رو پوشید،‌ کلاهش رو روی سرش گذاشت و با لبخند عمارت رو ترک کرد.

There's a road that may lead you to good or to greed
Through the power your wishing commands
Let the darkness unfold or find fortunes untold
Well, your destiny lies in your hands
'Neath Arabian moons
A fool off his guard could fall and fall hard
Out there on the dunes...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 مهر 1404 22:49
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: امروز ساعت 20:22
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 306
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
همین که کلاس تمام شد، کوین با عجله بیرون دوید تا تکلیفش را انجام دهد. او با این زبان خوب آشنا بود و می دانست حتما نمره کامل از استاد دابی می گیرد. آخه آدم های اطراف کوین عاشق استفاده از این زبان بودند. برای نمونه می شد به مادرش اشاره کرد که به او زور می گفت و مجبورش می کرد اتاق شلخته اش را مرتب و منظم کند. یا ریموند که عادت داشت کوین را مجبور به مسواک زدن کند.

حتی بقیه ملت هم با زبان زور با کوین حرف می زدند چون فکر می کردند لابد بزرگ بودن به معنای امر و نهی و مجبور کردن دیگران است. خلاصه کودک قصه ما به خوبی با این زبان آشنا بود و می خواست تکالیفش را تند و سریع بنویسد.


-ساعت ها بعد- خوابگاه خصوصی گریفیندور


- کوین جان جدت بگیر بخواب!

کوین که پتو را روی مثل شنل ابر قهرمان ها روی دوشش کشیده بود، از روی تخت نرمش پایین پرید و رو به روی آستریکس خوناشام که تازه از شکار بازگشته بود، قرار گرفت.
- بخواب یعنی چی؟! مگه شب فقط برای خوابیدن اختراع شده؟! شب یعنی آزادی! یعنی تکالیفت رو تموم کردی و می تونی بشینی به در و دیوار و آشمون شب خیره بشی.

کوین که بعد جمله آخرش نیشش باز شده بود، لبخند زنانه به آستریکس خیره شد.

- دندونات چرا این رنگیه کوین؟ باز تو مسواک نزدی؟
-نه نژدم! ما امروژ تو کلاش ژبون ژور رو خوندیم و میدونم تو می‌ خوای با ژبون ژور منو مجبور کنی دندونامو شفید کنم. ولی خب من عاشق بشتنی توت‌ فرنگیم. اگه دندونام شورتی بشه، قشنگ‌تر می‌شه.

آستریکس آرام به پیشانی خود کوبید.
- این زور نیست. این مراقبته... باشه. اصلا مسواک نزن دندوناتو کرم بخوره ولی بگیر بخواب بذار بقیه هم بخوابن. فردا همه کلاس دارن.

بقیه بچه های درون خوابگاه که هر کدام روی تخت خود نشسته بودند، حرف آستریکس را با سر تایید کردند اما کوین زیر بار نرفت و در عوض خوابیدن دستانش را مانند فیلسوفان یونانی بالا برد.
- فردا یعنی چی؟ فردا توطئه‌ی بزرگشالاشت برای این‌که ما امروژمونو اژ دشت بدیم! اونا اشمش رو گژاشتن "برنامه‌ریزی"، اما در واقع یعنی: «ژود بخواب، ژود بیدار شو تا ژودتر بژرگ بشی و شبیه ما غرغرو بشی!»

بچه‌ها زدند زیر خنده. آستریکس با لبخند ملایم ولی خطرناکی جلو آمد.
- فلسفه خوبه، اما خواب بهتره.

و بدون مقدمه کوین را بغل کرد و مثل بالش کوبید روی تخت. بقیه بچه‌ها شروع کردند به شمردن:
- یک، دو، سه... پتویی!

و پتو را تا زیر دماغ کوین کشیدند. کوین که میان شوخی خرکی شبانه پسرهای گریفیندوری، دست و پا می زد، از زیر پتو با صدای خفه داد زد:
- شماها دارین به اشم مهربونی، ژور می‌گین! این همون چیژیه که تو جامعه‌تونم می‌کنین! به بچه‌ها می‌گین برای شلامتیه، برای نَژم، برای موفقیت... ولی در واقع برای اینه که راحت‌تر کنترل بشن!

آستریکس با نیشخند، نوک پتو را مرتب کرد.
- خب؟ نتیجه؟

کوین بالاخره از زیر پتو بیرون آمد و مانند تسلیم شدگان دستانش را بالا گرفت.
- نتیجه اینه که جامعه حتی فلشفه‌چی‌ های شه شال و نیمه رو هم با پتوی گریفیندوری شانشور می‌کنه!

هم‌خوابگاهی‌ ها نگاه معناداری به هم کردند. آستریکس، آهی کشید و بلند شد تا کتابی بیاورد و برای کوین بخواند که مناسب سنش باشد زیرا بنظر می رسید شرکت در کلاس های هاگوارتز اصلا مناسب سنش نبود و او را دچار توهم توطئه کرده بود.

- میگم بچه ها، اگه کلا نخوام بخوابم چی میشه؟

پورال با صدایی خواب آلود از ته اتاق جواب داد:
- خسته می‌ شی. کج‌خلق می‌ شی. زود رنج می‌ شی.
- یعنی مشل آدم بژرگا میشم؟ وای این اشلا خوب نیشت!

آستریکس که با کتابی درمورد "قصه های خوب تقدیم به بچه های انگلیس زبان خوب جهان" بازگشته بود، گوشه تخت نشست.
- تازه کجاشو دیدی! اگه الان نخوابی خواب میمونی و کلاسا و صبحونه رو از دست میدی. خصوصا که فردا صبحونه کیک خیس شکلاتی هم سرو می کنن.

کوین مانند برق گرفته ها، بهت زده از جایش پرید و فریادی کشید که تا خوابگاه دخترانه رفت.
- چییی؟! کیک شکلاتی شبحونه رو اژ دشت میدم؟ این دیگه زبون ژور نیشت... ژبون گُشنِگیه!

با این حرف برقی در چشمان افراد حاضر در خوابگاه دیده شد. بالاخره می توانستند کوین را به خواست خودش وادار به خواب کنند و بعد هم خودشان سر بر بالین بگذارند بدون آنکه مجبور باشند سر و صداهای کودک را تحمل کنند.

- خب پس حالا که عواقبشو فهمیدی بخواب.
- به یه شرط!

آستریکس که تصمیم گرفته بود کتاب را سر جایش بگذارد متوقف شد نگاه معناداری به کوین انداخت.
- چه شرطی؟
- اگه من خوابیدم و شتاره‌ها ناراحت شدن که چرا بیدار نموندم باهاشون حرف بژنم، تو باید براشون توژیح بدی. اون وقت من مقشر شناخته نمیشم.
- باشه کوین. تو فقط بخواب من حرف می زنم باهاشون.


کوین چشم‌هایش را بست و زیر لب گفت:
- من اشلا نمی‌خوابم… فقط دارم وانمود می‌کنم… من ژیر بار ژور نمیرم.

دو دقیقه بعد صدای خر و پف بچه‌گانه‌اش اتاق را پر کرد.

نتیجه: برای کودکان به جای استفاده از «زبان زور» از «زبان صبحانه کیک شکلاتی» استفاده کنید!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 مهر 1404 07:44
تاریخ عضویت: 1404/06/06
تولد نقش: 1404/06/07
آخرین ورود: جمعه 2 آبان 1404 10:03
پست‌ها: 28
آفلاین
ساعت یازده صبح

رودریک به خودش توی آیینه ی دستشویی زل میزنه و سعی میکنه موهای نامرتبش رو با یکم تافت و ژل مرتب کنه. نه نگران نباشین رودریک از تف برای حالت دادن موهاش استفاده نمیکنه!

- هی رودریک مو خوشگله!

رودریک برمیگرده سمت صدا و میبینه که سه تا پسر اسلیترینی با یه حالت تهاجمی دارن میان سمتش. رودریک دوباره به آیینه نگاه میکنه و تمرکز میکنه روی کار خودش.

-داریم صدات میکنیمــا!
-نمیبینی سر کار مهمیم؟ موهای قشنگ و نازمو دارم درست میکنما
-

اسلیترینی ها که میفهمن رودریک خیلی شوته و اصن حتی ازشون نمیپرسه اسمشو از کجا بلدن، خیالشون راحت میشه و سه تاشون دور رودریک حلقه میزنن.
-ببین رودریک، ما شنیدیم تو اطلاعات فوتبالیت خیلی زیاد و قویه. از قضا ماهم الان نیاز به یه همچین کسی داریم که کمکمون کنه! یه گروه ماگل بیخود و پخمه با ما درافتادن و شرط بستیم هرکی فوتبالو برد، یه هفته از اون یکی اطاعت کنه میخوایم بهشون نشون بدیم که اسلیترین چقدر قویه
-ام، در واقع هافلپاف قویه چون کسی که ازش کمک میخواین یه هافلپافیه
-نه تو فقط تاکتیک به ما یاد میدی! ماییم که اجرا میکنیم
-ولی...
-حرف نباشه!
-ولی حالا چرا من باید اینکارو براتون کنم؟ اصلا چی به من میرسه؟
-مگه باید چیزی به توام برسه؟ و اینکه این یه درخواست نبود!
-پس چیچیه؟
-ینی چی که چیچیه! معلومه که زوره! گرفتی مارو؟

اسلیترینیا با تهدید چوبدستیشونو نزدیک رودریک میکنن و میخندن. رودریک سکه ای که باهاش مشخص میکنه توی این موضوع باید دخالت کنه یا نه رو از توی جیبش درمیاره و میندازش هوا و تا میخواد ببینه نتیجه چیه‌، بلندقد ترین اسلیترینی، سکه رو توی هوا میقاپه و میذاره توی جیبش.
- نه نه نه! تا وقتی به ما استراتژی بازی یاد ندادی قرار نیست این سکه رو بهت پس بدیم و همه خوب میدونیم چقدر برات سکه ها و خصوصا این سکه مهمه

رودریک سکوت میکنه و هیچی نمیگه ولی از درون عصبانیه چون خیلی روی سکش حساسه ولی چون همزمان یه فکری به ذهنش رسیده بود فقط با اخم بهشون نگاه میکنه که ضایع نباشه و بهشون یه حسی رو میده که انگار تسلیم شده. یه کاغذ در میاره از توی جیبش و شروع میکنه به کشیدن و نوشتن تاکتیک برای تیم اسلیترین.
-بیاین دقیق بهتون بگم باید چیکار کنین. ببینین نقشه ی من سبک بازی سرمربی حال حاضر منچستر یونایتد، آموریمه! میدونین که خیلی سرمربی خوبیه مگه نه؟ بهترین سرمربی تاریخ منچستر یونایتده حالا چجوری بازی میکنه؟ این شکلی!

رودریک همه ی استراتژی های لازمو بهشون میگه و میگه که دقیقا هرکدومشون توی چه پستی قرار بگیرن.
- به عنوان مثال تو که دروازه بانی، باید مثل دروازه بان عالی سابقشون بازی کنی که اسمش اوناناعه! انقدر خفنه که بهترین دروازه بان جهان شده! از ده تا توپ یازده تاشو میگیره
-چرا منچستر یونایتد نگهش نداشت؟
-انقدر خفن بود که برای قلبشون زیاد بود!

رودریک به دروازه بان اسلیترین، راه و روش اونانا رو توضیح میده و وقتی مطمئن شد همه چیو بلده میره سراغ نوک حمله:
-اینجا میخوام براتون نوک حمله ی سابق لیورپولو مثال بزنم! اسمش نونیزه. این داداشمون که اصن حرف نداره! میگن اصن این مسیو زاییده انقدر که خوبه! دقیقا مثل اون باید صاف شوت کنین! همشم لعنتی گل میکنه! و حالا میرسیم به آخرین پست که دفاعه. دفاعم فقط دفاع جیگر منچستر یونایتد، مگوایر! استاد اینه که از پست دفاع که انقدم دوره به دروازه‌، گل بزنه اینا واقعا قدرتمند ترین نسل فوتبالو میسازن! به مسی و رونالدو و یامال و دمبله ایناعم اصلا دقت نکنین خیلی الکی گندشون کردن بابا!

رودریک برای اینکه نقشش عملی شه، مواظبه که برای یه لحظه هم خندش نگیره.
- نکته ی آخرم اینه که یادتون باشه نیمه ی دوم اگر وقت اضافه شد، فقط شل کنین و از بازی لذت ببرین هیچ اتفاقی اونموقع نمیفته. اونموقع هم سکمو پس بدین و برام با جغد بفرستین. برین بترکونین! امیدوارم تیمتون جوری بشه که با هر کسی بازی کنین ببرین و مثل هری کین توی تاتنهام کلی جام ببرین الانم که ساعت یازده صبحه. تا ساعت پنج که بازیه کلی وقت دارین واسه ی تمرین

رودریک سریع روشو ازشون برمیگردونه و از دستشویی میره بیرون. چون دیگه نمیتونه نخنده و امیدواره که اونا نفهمن هری کین توی تاتنهام هیچ جامی نبرده!

ساعت 3 ظهر

رودریک بعد از پرسیدن از چند تا اسلیترینی، فهمید که اون سه نفر قراره با کیا بازی کنن و الان اون توی لندن‌، شهر ماگلی، جلوی سه نفر حریف وایساده بود و اومده بود بهشون کمک کنه و تاکتیک بازی توضیح میداد و کامل براشون تعریف کرد که به اسلیترین چی گفته.

-شوخی میکنـــی؟ به دروازه بان گفتی که مثل اونانا باشه؟ اونانا که یکی از بدترین دروازه بانای تاریخ منچستر یونایتده!
-باورم نمیشه یعنی به مهاجمشم گفتی مثل نونیز باشه که کج پاعه و هرچی توپ هست شوت میکنه یه سیاره دیگه؟
- من یکی که اصن باورم نمیشه در این حدم نمیدونستن که مگوایر تخصصش توی گل به خودیه!

رودریک همراه باهاشون میخنده و حرفاشونو تایید میکنه:
-تازه اصلا نمیدونستن آموریم بدترین سرمربی تاریخ منچستر یونایتده ولی اینارو ول کنین. شما سعی کنین که دقیقا مثل لورکوزن توی دقیقه های اضافه ی نیمه ی دوم گل بزنین چون به اونا گفتم که شل کنن آره خلاصه، این همه ی چیزاییه که بهشون گفتم. اگه ببرین، دل یه جوون سکه دوستم شاد کردین

ساعت 8 شب

رودریک روی تختش دراز کشیده بود و درحالی که سکه ی عزیزشو که اسلیترینیا با جغد براش فرستاده بودن‌، کلی ماچ میکرد و بغلش و نازش میکرد، بچه های هافلپاف بهش گفتن که اسلیترین ده هیچ باخته و وقتی اینو میشنوه دلش خنک میشه و بعد به ناز کردن سکش ادامه میده. درسته که رودریک یکم خنگ به نظر میاد ولی اون برای سکه هاش هرکاری لازم باشه میکنه!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: زبان شناسی جادویی
ارسال شده در: دوشنبه 7 مهر 1404 14:57
تاریخ عضویت: 1403/04/07
تولد نقش: 1404/06/17
آخرین ورود: امروز ساعت 20:55
از: درون کتاب‌خانه
پست‌ها: 79
آفلاین
تکلیف زبان‌شناسی جادویی به تدریس پروفسور مورد‌علاقه‌م، پروفسور دابی

قبل از هر‌چیز باید این رو به شما بگم پروفسور؛ شما به هیچ کس مدیون نیستین. این سمت هم کاملا برازنده‌تونه.

ای خدا! مگه من چی کار کردم که باید گرفتار اسنیپ بشم؟ آخه چقدر تبعیض؟
_ دوشیزه گرنجر، یا همین الان از دفترم خارج میشین یا برای این ترم هم ازتون نمره کم می‌کنم.
_ ولی پروفسور...
_ با من بحث نکن! یادتون که نرفته چی کار کردین که ازتون امتیاز کم شد. همین حالا برین بیرون!
_ ولی قربان...
_ ولی نداریم! من با در‌نظر گرفتن فعالیت ها و تکالیفتون بهتون نمره دادم و امکان نداره تغییرش بدم.

دیگه تحمل ندارم. شاید بچه ها بگن نمره ی E زیاد هم بد نیست؛ ولی من باید O بگیرم. بسه دیگه. چرا متوجه نمیشه؟
_ من نباید همچین نمره ای بگیرم. تو هم...
اوه اوه. ظاهرا یادم رفته بود فکر هام رو بلند نگم.
_ اوه اوه... چیزه... ببخشین پروفسور... یه لحظه نفهمیدم چی گفتم...
آروم آروم میاد سمتم. وای خدا جون... حس می‌کنم دارم وا میرم. چه بلایی می‌خواد سرم بیاره؟ خونسرد باش هرمیون! به یک قدمی‌م که میرسه وایمیسته. سعی می‌کنم به دستاش خیره نشم و به اینکه ممکنه همین الان چوبدستی‌ش رو بکشه بیرون و طلسمم کنه فکر نکنم.
امکان نداره کسی بتونه قیافه‌ش رو به اندازه ی اسنیپ مرگبار نشون بده.
_ دوشیزه گرنجر، اگه یک دفعه ی دیگه درباره ی نمره‌تون اعتراض کنین، دویست امتیاز از گریفیندور کم خواهد شد. به دلیل رفتار ناشایستتون هم فردا شب میاین دفتر من. چیز های زیاد هست که باید بنویسین. حالا برین سر کلاساتون.
روی کلماتش تاکید کرد و دوباره اون لبخندد شیطانی‌ش رو تحویلم داد.
از دفترش خارج میشم. بعضی وقت‌ها درک نمی‌کنم چرا پروفسور دامبلدور گذاشت که استادمون اسنیپ باشه. هفته ی پیش کارنامه ی سال پیش اومد. تو معجون سازی نمره ی E گرفته بودم! فقط به خاطر اینکه معجون راستی رو به دستور اسنیپ خوردم لو دادم که یه بار از انبار شخصی‌ش یه چیز هایی برداشتم.اسنیپ هم لجش گرفت و نمره‌م رو اینطوری داد. واقعا بی‌انصافی بود. پروفسور مگ گونگال داره میاد. قبل از اینکه برسه و ازم بپرسه چرا نمیرم سر کلاس خودم رو با عجله به کلاسم میرسونم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
قلب است که نشان می‌دهد انسان‌ها تا چه حد بزرگ‌اند نه ظاهرشان.
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟