ادامه ي نمايشنامه ي سيمونزسوسك: نه! من تنها نيستم!
سيمونز:
نكنه چند بار ازدواج كردي؟
سوسك:
نه! يار هميشگي من سر نيكلاسه!
سيمونز:
سوسك: معرفي مي كنم! سر نيكلاس! برادر ناتني و پدرخوانده ي فرزندانم.
سيمونز: بهتره بگي فرزندان سابقم!
سوسك: خب مهم نيست! تا يك سال ديگه من و همسر جديدم «سوسم» يك ميليون تا بچه خواهيم داشت... اما حالا...
سيمونز: حالا چي؟
سوسك: سر نيكلاس.. ميشه دست هاي سيمونز رو ببندي؟
سر نيكلاس:
چرا نميشه؟
سر نيكلاس دست هاي سيمونز رو مي بنده...
سر نيكلاس: حالا چي كارش كنم؟
سوسك: لازم نيست تو كاري بكني! خودم انتقام ام رو ميگيرم... تو بهتره بري... چون اين صحنه زياد ديدني نيست...
سر نيكلاس:
بله ترجيح ميدم برم... موفق باشي...
سوسك... خوب سيمونز... حالا ديگه هيچ كاري نمي توني بكني... چون زنم سوسم رو نمي شناسي و نمي توني بكشي... سر نيكلاس هم كه روحه و نمي ميره... خودت هم كه دست و پا بسته در اختيار مني... برات متاسفم رفيق...
سيمونز: نه! تو رو به خدا منو نكش!
سوسك: چرا! قصد دارم بكشمت! مي ندازمت توي كوره ي آهنگري...
سيمونز: اين جورياس؟ پس بهت نشون ميدم...
(بقيه اش با سيمونز)
----
به سيمونزسيمونز جان... سر نيكلاس بر گردن تمام سفيد ها حق داره... سر نيكلاس بزرگ ترين سفيد اين سايته... اميدوارم كه از اين به بعد با ايشون مودبانه تر حرف بزني...
----
به سر نيكلاسسلام!
نيكلاس يادته چه روزهاي خوبي با هم داشتيم؟ يادته دو نفري روي تمام سياه ها رو كم كرديم؟ يادته چقدر قدرتمند بوديم؟ يادته چه طوري غيبت زد و ديگه پيدات نشد؟ سريع تر برگرد... آخه... دلم برات تنگ جونم...
ویرایش شده توسط حاج آقا شيخ سوسك العظما در تاریخ ۱۳۸۴/۴/۴ ۱۱:۲۸:۴۳