هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴

نیک بی سرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۰ یکشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۷:۳۸ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
از كوهستان اشباح
گروه:
مـاگـل
پیام: 565
آفلاین
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص شد که بدن چارلی پر از کهیر های قرمز شده.......به طوري كه انگار كلاه و دستكش قرمز تنش كرده!
-لعنت بر شیطون!
این جمله را دامبلدور خطاب به خودش گفت. چارلی : اوه ، سلام . چیزی نیست خودتون را ناراحت نکنید !!
فرد: چی چی رو چیزی نیست.آبله اژدهایی گرفته. بس که اژدها بازی کرده
چارلی: اژدها بازی چیه فرد؟؟؟ آخه دیدی کسی را که با اژدها بازی کنه ؟
راست ميگم ديگه.چند بار گفتم با اژدها بازي نكن....


[size=large][color=000066]من ديگه تو امضام هيچي نميزارم. هيچي هم نميگم.
به يه نوع ج�


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴

هلنا ویلسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۰ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
از یه جایی همین دور و ورا !!
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص شد که بدن چارلی پر از کهیر های قرمز شده.......به طوري كه انگار كلاه و دستكش قرمز تنش كرده!
-لعنت بر شیطون!
این جمله را دامبلدور خطاب به خودش گفت. چارلی : اوه ، سلام . چیزی نیست خودتون را ناراحت نکنید !!
فرد: چی چی رو چیزی نیست.آبله اژدهایی گرفته. بس که اژدها بازی کرده
چارلی: اژدها بازی چیه فرد؟؟؟ آخه دیدی کسی را که با اژدها بازی کنه ؟



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴

شاهزاده خالص


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۵۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 460
آفلاین
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص شد که بدن چارلی پر از کهیر های قرمز شده.......به طوري كه انگار كلاه و دستكش قرمز تنش كرده!
-لعنت بر شیطون!
این جمله را دامبلدور خطاب به خودش گفت. چارلی : اوه ، سلام . چیزی نیست خودتون را ناراحت نکنید !!
فرد: چی چی رو چیزی نیست.آبله اژدهایی گرفته. بس که اژدها بازی کرده


تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴

هلنا ویلسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۰ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
از یه جایی همین دور و ورا !!
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص شد که بدن چارلی پر از کهیر های قرمز شده.......به طوري كه انگار كلاه و دستكش قرمز تنش كرده!
-لعنت بر شیطون!
این جمله را دامبلدور خطاب به خودش گفت. چارلی : اوه ، سلام . چیزی نیست خودتون را ناراحت نکنید !! ........



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴

شاهین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۶ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۰ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
از کوهستان اشباح
گروه:
مـاگـل
پیام: 123
آفلاین
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص شد که بدن چارلی پر از کهیر های قرمز شده.......به طوري كه انگار كلاه و دستكش قرمز تنش كرده!
-لعنت بر شیطون!
این جمله را دامبلدور خطاب به خودش گفت


دامبلدر تا وقتی مردم یادش باشن زندس و نمرده!

زنده باد دامبلدور
زنده باد گریفیÙ


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴

شاهزاده خالص


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۵۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 460
آفلاین
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص شد که بدن چارلی پر از کهیر های قرمز شده.......به طوري كه انگار كلاه و دستكش قرمز تنش كرده!
-لعنت بر شیطون!


تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص شد که بدن چارلی پر از کهیر های قرمز شده.......به طوري كه انگار كلاه و دستكش قرمز تنش كرده! ..


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص شد که بدن چارلی پر از کهیر های قرمز شده.......


[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴

گمنام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۵ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از جنگل ممنوع
گروه:
مـاگـل
پیام: 427
آفلاین
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!ولی ناگهان مشخص....


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود. در همين وقت چيز محكمي بر روی سر هری افتاد.
هری : آخ
دامبلدور به سرعت برگشت و واکنش نشان داد. اما قبل از اینکه کاری کند خنده ای بر لبانش نشست.چون منبع اون صدا فردی اشنا بود.
اون فرد ويزلي بود اما او تنها نبود...هری به شخصی که پشت فرد ایستاده بود نگاه کرد سپس وقتی آن فد را شناخت با هیجان گفت:اوه ، تویی ؟؟؟!!!
هري نميتونست اونچيزي رو كه ميديد باور كنه یا نه! یه چشماش اعتماد کنه.يعني درست ميديد. اين اونه يا اشتباه می دید؟..اون چارلي بود!.. که در پشت فرد پنهان شده بود هری از این کار او سر در نمی آورد..چه دليلي داشت كه چارلي خودش رو از هري و دامبلدور قايم كنه؟!..


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.