دو ساحره هنوز زیر تخت بودند و چنان غرق در فکر که متوجه اتفاقات اطرافشون نشدند.آیلین در مغزش در حال گفت و گو با خودش بود:
_خب پس باید با هیزل متحد بشم و شیلا رو شکست بدم بعدش با هیزل مقابله کنم
_اما تو نمیدونی شکل جانوری هیزل چیه اگه قدرتمند تر از عقاب باشه و شکستت بده چی؟
_اممم...اگه بخوام اینو هم در نظر بگیرم باید با شیلا متحد شم و هیزلو شکست بدم؟
_به نظر من این بهترین راهشه.
_اوهوم...خب باشه همین کارو میکنم.
از آنطرف هیزل به این فکر میکرد که حالا که آیلین نقطه ضعفش را میداند، باید چجوری باید این دو ساحره را شکست دهد.
________
در داخل کیف شیلا از شدت خشم در حال انفجار بود و دیگر دلیلی برای ماندن در کیف نمیدید پس با سرعت به سمت در کیف پیش میرفت،که ناگهان به خودش آمد و دید که موهایش به رنگ زرشکی درآمده!
_ای وای...اگه بااین سر و وضع جلوی آیلین و هیزل آفتابی بشم که...
شیلا آینه ای از جیبش درآورد و به چهره خودش نگاه کرد
_هوم درسته که رنگ چشم و موی زرشکی خیلی خوشگل و خاصه، ولی برای این موقعیت مناسب نیست! زود باشین به حالت عادی دربیاین.
شیلا جمله آخر را در حالی گفت که تکان ریزی به سرش داد و موهایش دوباره مشکی و چشم هایش سبز شد!
_حالا خوب شد !
شیلا دوباره به شکل مار درآمد و سرش را از کیف بیرون برد سپس به زبان مار ها زمزمه کرد:
_آهای فیلیسی ! بدو بیا اینجا
مار کوچک سبز رنگی از زیر تخت به آرامی به سمت شیلا و کیف آمد و وارد کیف شد.
_خب بگو چی شنیدی؟
فیلیسی تمام آنچه را که از گفت و گوی آیلین و هیزل شنیده بود برای شیلا که مات و مبهوت نگاهش میکرد تعریف کرد شیلا به خودش آمد و متوجه شد، حرف های فیلیسی تمام شده و به او نگاه میکند!
_ممنون فیلیسی، از همون موقعی که یادت دادم، حرف آدما رو بفهمی ،میدونستم خیلی باهوشی و به دردم میخوری.
_
شیلا متوجه شده بود، که الان وقت مناسبی،برای بیرون رفتن از کیف نیست، و باید بنشیند و فکری به حال هیزل و جانورنما بودنش بکند.