هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#22

خانم بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۲ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۲۹ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
از اصفهان
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 36
آفلاین
دوئل خانم بلک Vs سارا کلن
کلاس ریاضیات جادویی


همگان باخبر شده بودند که سارا کلن به همراه رز زلزله وارد خانه شماره 12 شده، اموال خانم بلک را غارت کرده و سپس او را بیهوش کرده اند. اما از آنجایی که خانم بلک از نسل جوانان اویلایی قدیم بود () پس از از بین رفتن اثر بیهوشی حافظه خود را از دست نداده و ترتیب دوئلی را در سالن اصلی دوئل قلعه هاگوارتز با سارا داده بود.
حضار زیادی در اطراف و داخل سالن جمع شده بودند و منتظر آغاز دوئل بودند. مدئائلین ( = دوئل کنندگان ) در رختکن و در حال لباس پوشیدن برای شروع نبرد بودند.
در رختکن شماره 1، خانم بلک بر روی یک صندلی نشسته بود و تعدادی دختر جوان در حال ماساژ پر و پای او با روغن زیتون بودند. بعد از اینکه او از نظر بدنی آماده شد لباس مخصوص دوئل خود را که یک ردای زرد و چسبون بود پوشید، عصای خود را با دست چپ برداشت و با دست راست خود چوبدستی اش را از جیب ردا در آورد و در یکی از دو انتهای سکوی طویل مخصوص دوئل حاضر شد.
عده ای از حضار پلاکارد هایی با مضمون های مختلف از جمله: ننه جون همیشه در قلب مایی و ننه قهرمان ضامن نسل جوان در دست داشتند و به شدت او را تشویق می کردند.
در طرف دیگر سکو سارا با ردایی زرد و مشکی و موهایی که از پشت بسته بود ظاهر شد.
قانون دوئل به این صورت بود که یا تا پای مرگ ادامه می دادند یا یکی از طرفین تسلیم می شد.
- دختر جون... نگاه نکن با یه پیره زن طرفی، ننه بزرگانه بهت توصیه میکنم دست بکشی از این کار، بیا دستمو ببوس قال قضیه رو بکن.

در همین لحظه سارا ناجوانمردانه طلسمی را به سوی میس بلک فرستاد:
- اکسپلیارموس!

چوبدستی خانم بلک از دستش به طرف حضار پرتاب شد.
- خودت خواستی دختر جون... اینسندیو!

ناگهان شعله های آتش از سر عصای مار نشان او بیرون آمد. سارا برگشت و شروع به دویدن کرد و در همان حال طلسم هایی را به پشت سرش روانه کرد:
- استیوپفای!... اکسپلیارموس!... استیوپفای!...

دومین طلسم به میس بلک که از جلوی اولی کنار رفته بود برخورد و او را سه متر به عقب پرتاب کرد.
- سکتوم سمپرا!... ریداکتو!...

سارا دو طلسم دیگر را به سمت او که هنوز بر روی زمین افتاد بود روانه کرد. خانم بلک بار دیگر به هوا پرتاب شد و این بار از شکاف هایی که بر روی پهلویش ایجاد شده بود خون به صورت فواره بیرون می زد.
با سختی از جای خود برخاست و در حالی که به شدت عصبانی بود عصای خود را با قدرت به کف سکو زد و فریاد کشید:
- اولتراکداورا!

ناگهان شش پرتو سبز رنگ از دهن مار به سمت سارا شلیک شد. صحنه آهسته شد و سارا به صورت ماتریکسی خم شد و توانست جان سالم به در ببرد.
- کروشیو... کروشیو!

او به زمین افتاد در حالی که از شدت درد فریاد می کشید.
- سایلنسیو... کروشیو!

صدای فریاد او قطع شد در حالی که همچنان دهانش از شدت درد باز بود. (بی صدا فریاد کن )

خانم بلک همچنان عصا را با خشم به سمت او گرفته بود و شاهد پیچ و تاب خوردن سارا بود. بعد از اینکه مطمئن شد دیگر رمقی در بدن او نمانده شکنجه را متوقف کرد. سارا با زحمت فراوان چوبدستی اش را به سمت بالا گرفت و جرقه های سفید رنگی را به نشانه تسلیم به هوا فرستاد.
در این لحظه خانم بلک هم به دلیل خون ریزی شدید از حال رفت. شفا دهنده های سنت مانگو به سمت آن دو رفتند تا جراحاتشان را مداوا کنند.
خانم بلک برنده دوئل شد و ثابت کرد که همچنان دود از کنده بلند می شود.



پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۰:۴۶ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#21

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
مـاگـل
پیام: 179
آفلاین
دوئل فرجو-پاپاتوند
کلاس ریاضیات جادویی



تاریکی همه جا موج می زد و سکوت دهشتباری بر سیاهی شب چنبر زده بود. حتی بی حرکتیِ درختان سر به فلک کشیده نیز باعث می شد به نظر برسد خود را به مردن زده اند. دهکده هاگزمید حس و حال عجیبی داشت. شب قبل باران شدیدی آمده بود و حالا آسمانِ خالی از ابر به زمین سرد پوزخند می زد، گویی از چیزهایی خبر داشت که به چشمان هیچ بشر زنده ای نیامده است.
از داخل کافه کله گراز نور بی رمقی سوسو می زد و نیمی از چهره خسته پسر جوانی را که بیرون کافه ایستاده بود روشن کرده بود. فرد جرج به دیوار سنگی کافه تکیه زده و عمیقا غرق در تفکری سوزان بود. ناگهان صدای قدم های کوتاه و شتابزده ای سکوتِ بی صدای دهکده را لرزاند و بر ابهت شب رعشه انداخت. وحشت سر تا سر وجود فردجرج را احاطه کرد و صدای ضربان قلبش به مانند کوه آتشفشانی که آماده فوران است، به اوج خود نزدیک می شد. سرانجام صدایی بم و مصمم رخوت شبانه را شکست.
- فرد جرج ویزلی، دوست قدیمی و دشمن جدیدِ من، خوشحالم که جرئت رویارویی با منو به خودت دادی.

پاپاتونده که با شنلی روی شانه هایش و چوبدستی کشیده رو به روی فرد ایستاده بود، با اقتدار جمله اش را تمام کرد.
فردجرج صاف ایستاد و دستانش را در هم قلاب کرد و با صدایی که در اثر سکوتی طولانی خش دار شده بود گفت :
- به نظر می رسه از آخرین باری که منو دوست خودت دونستی مدت ها می گذره پاپا.

پاپا تونده صدای نا مفهمومی از دهانش در آورد که می توانست به معنای تردید، تایید و یا هر دو باشد، سپس با دستش حرکتی باد بزن وار جلوی صورتش انجام داد، گویی قصد داشت خاطرات گذشته اش را با آن پس بزند. فرد جرج فرصت را غنیمت شمرد و ادامه داد :
- بازم ازت میخوام که سرش فکر کنی، من هیچ لزومی به این دوئل نمی بینم، مرگ اون دختر چیزی بود که نه من و نه هیچ کس دیگه ای توش مقصر ...

پاپا بدون هیچ اخطاری به سمت فردجرج هجوم برد و چوبدستی اش را مستقیما به سمت قلبش گرفت و با تمام قدرت فریاد زد :
- اسمشو به زبون نیار! راجع به اون قضیه هیچی نگو!

سپس در حالیکه نفس هایش به شماره افتاده بود با تمرکز و آرامش بیشتر ادامه داد :
- ما فقط دوئل می کنیم فرجو، فقط دوئل.

فرد جرج با شنیدن نام خودش و بدون میل باطنی و با فشاری که مطمئن بود زیرش متلاشی خواهد شد چوبدستی اش را کشید و با صدای آرامی گفت :
- من واقعا متاسفم ولی کاری از دستم بر نمی اومد پاپا .

پاپا شانه هایش لرزید. ولی با صدای مصممی گفت :
- من اون رو به تو سپرده بودم. تو می دونستی اون کجاست. تو می دونستی که اونا می رن سراغش! تو می دونستی فرجو! می دونستی!

پاپاتونده دوباره بر خود مسلط شد وچوبدستی اش را جلویش گرفت و با حالتی نمایشی تعظیم کرد. فرد جرج که دیگر راه چاره ای نداشت رو به روی پاپاتونده قرار گرفت و تعظیم کو تاهی کرد و با صدای لرزانی گفت :
- من تو ماموریتِ لشکر بودم پاپا. واقعا متاسفم.
- و من هم قسم خوردم که از تمام افرادی که تو مرگش مقصر بودند انتقام بگیرم. استوپیفای!

فرد جرج از شروع ناگهانی دوئل غافلگیر شده بود در برابر اولین طلسم فرستاده شده از طرف پاپا فقط توانست جا خالی دهد و به کناری غلطید و دوباره ایستاد. با صدای بلندی فریاد زد :
- ایمپدیمنتا!
- پرتگو!

ظرف چند ثانیه آبشاری از انواع و اقسام طلسم ها و افسون ها از چوبدستی های دو دوست قدیمی به سمت یکدیگر شروع به خروشیدن کرد. دهکده ای که تا دقایقی پیش همچون کوه یخی آرام و بی صدا بود با انفجاری از نور و جرقه پر شده بود. مهارت بالا و خشم پاپا و یا شاید حس عذاب وجدان فرد جرج باعث می شد که به سختی از حملات پاپا در امان بماند. پاپا تونده به قصد کشتن می جنگید و فردجرج به قصد زنده ماندن. آخرین افسونی که پاپا به سمتش روانه کرد از بغل گوشش گذشت، پس از برخورد به درختی کمانه کرد و باعث افتادن تنه درخت شد. فردجرج فرصت به عقب نگاه کردن نداشت و فقط با افسون های دفاعی خودش را نجات می داد. سر و صدای ایجاد شده عده ای از اهالی دهکده را به پشت پنجره هایشان کشانده بود ولی کسی جرئت دخالت بیشتری در خود نمی دید. پاپا تونده بدون توجه به اطرافش اندکی آرام گرفت و منتظر حرکتی از سمت فردجرج شد. شاید از نظرش شکست دادن کسی که فقط دفاع می کند و فرصتی برای حمله ندارد، خیلی سبک مورد علاقه ای برایش نبود. فرد جرج که به نفس نفس افتاده بود با صدای بلندی فریاد زد :
- پاپا ما باید با هم حرف بزنیم جنگیدن راهش نیس!
- هرگز، من قسم خوردم فرجو. تو تا ابد دشمن من خواهی بود.
فرد جرج چوبدستی اش را به سمت پاپاتونده گرفت و خود را آماده روانه کردن افسونی به سمتش نشان داد. پاپا با خود اندیشید : "یا الان یا هیچ وقت"
- سکتوم سمپرا!

و سر انجام افسون نارنجی رنگ پاپا درست در قفسه سینه فرد جرج نشست. مرد زخمی بدون کوچکترین مقاومتی چوبدستی اش را رها کرد، روی زانوانش نشست و دستانش را بر حس سوازاننده درون قفسه سینه اش قرار داد. خون سرخ رنگی از سینه اش بیرون جهید و سفیدی دستانش را نقاشی کرد. پاپا که عاری از هرگونه حسی صحنه را تماشا می کرد به آرامی چوبدستی اش را پایین آورد. به نظر می رسید دیدن دشمن قسم خورده اش که در خون خودش غوطه ور بود حس آرام بخشی به او القا کرده است. ولی دیدنِ دوست قدیمی اش که غرق در خون بر روی زانوانش نشسته بود ابدا صحنه دلچسبی نبود، اما کینه درون سینه اش که همچون ماری، در تمام این مدت قلبش را می فشرد، ذره ذره از بین می رفت و جایش را به حس دلتنگی و تنهایی عجیبی می داد. حس دلتنگی برای دوست قدیمی اش و حس تنهایی از نبودن دختر مورد علاقه اش. و همه این ها در هم پیچیده بود و جایی در محدوده گلویش را می فشرد و سعی می کرد راهی از چشمان پاپا به بیرون پیدا کند.
- من ... واقعا ... متاسفم پاپا.کاری ... از دستم ... بر نمی اومد، تعدادشون ... ده برابر ... من بود. من واقعا ...

فردجرج که دیگر توانایی نشستن را هم نداشت بر روی زمین سرد افتاده بود و با صدای بریده و ضعیفی این را گفت. پاپا به پسر جوان در حال جان دادن نزدیک شد، بدون کوچکترین پلک زدنی به او خیره شد. صورتش هیچ حسی را منعکس نمی کرد. فرد جرج تا آنجایی که می توانست توانش را جمع کرد و با بلند ترین صدای ممکن در آن شرایط فریاد زد :
- منو ببخش! منو ببخش! ببخش ش ش ش ...

با اتمام این جمله گویی روح فرد جرج نیز پر کشید. با چشمانی ملتمس و دهانی که از فریادی بی صدا باز مانده بود، جانش را تسلیم کرد. پاپا تونده روی یک پایش زانو زد. چشمان فرد جرج را بست و با افسوس و آهی باور نکردنی و حسی جدای از لذت انتقام و با نهایت پشیمانی سرش را بر بالین فرد جرج خم کرد و آبشاری از حسرت بر صورتش جاریدن گرفت.
پنجره های هاگزمید یکی یکی شروع به باز شدن کرده بود و تنها صدای هق هق دردناک مردی سکوت شب را می شکست.


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۸ ۱۶:۴۳:۳۹
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۸ ۱۶:۵۵:۵۴


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳
#20

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
دوئل فرد ویزلی - رون ویزلی

مربوط به کلاس ریاضیات جادویی


فرد داشت تمرین کوییدیچ را تماشا میکرد و تخمه میشکاند ، رون هم آن طرف تر داشت جایگاه تماشاچیان را تمیز میکرد چون تنبیه شده بود.

-هوی کوچولو بیا اینجارو تمیز کن.
-نمیام مگه زوره؟
-آره بیا اینجا رو تمیر کن دیگه بچه جون.
-بچه خودتی بوقی.
-ببینم تو با چه جراتی به من میگی بوقی؟
-چون که من...خوب من قوی ترم.
-جان؟الان این چه ربطی داشت؟
-نمیدونم ، بالاخره ی ربطی داشت.
-اگه اینقدر ادعای قوی بودن رو میکنی فردا صبح تو محوطه ی هاگوارتز میبینمت تا با هم دوئل کنیم.
-باشه!

سپس فرد رفت تا به کارهای خودش برسد نه کار های کودکانه ی برادر کوچولوش.

پس از دوساعت فرد به کتابش سری زد تا ورد هارا مروری بکند و با رون دوئل کند.
او برای شام به سرسرا رفت کنار رون و جرج نشست و یواشکی به رون گفت:

-چه طوری بوقی خوبی؟ مطمئنی میتونی منو فردا صبح شکست بدی؟
-آره وزوزک.
-هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !

فرد آنقدر بلند خندید که حتی سانتور ها هم شنیدند . رون که دیگر تاب شنیدن حرفهای فرد را نداشت چوبدستی خود را در آورد و گفت:

-استوپیفای!
-آآآآآآآآآآه سرم.
-کانفریگو!

فرد جا خالی داد و روی زمین سرسرا پخش شد اما به سرعت چوب خود را در آورد و گفت:

-ایمپدیمنتا!
-پروته گو!

رون موفق شد طلسم اول فرد را دفع کند اما نمیدانست طلسم دومی هم در راه است.

-سکتوم سمپرا!

رون روی غذا ها افتاد و روی میز سر پا شد ، فرد هم روی میز پرید و شروع به دوئل کردند. پروفسور دامبلدور و پروفسور مک گوناگل که دیگر خسته شده بودند هردو با هم گفتند:

-پتریفیکوس توتالوس!

طلسم به رون برخورد کرد اما فرد جاخالی داد و گفت:

-ایمپدیمنتا!

رون روی زمین افتاد و فرد با لحنی شیطانی گفت:

-حال کردی رونالد ویزلی؟ دیدی خیلی بچه ای؟ دیدی کوچولو؟

اما تا آخرین حرفش را زد پروفسور مک گوناگل به شکل گربه در آمد و دنبال او رفت ، فرد هم نخواست که گیر بیافتد پس سریعا شروع به دویدن کرد.

پس از ده روز فرد را به زندان آزکابان برده و با سند آزادش کردند.

پایان


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳
#19

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
مـاگـل
پیام: 742
آفلاین
دوئل رون ویزلی و فرد ویزلی
مربوط به کلاس ریاضیات جادویی


نمی دونم کلا امروز چه مرگمه!از صبح حال و حوصله ندارم و با سراحت تمام میگم از صبح به همه می پرم. اصلا اعصاب ندارم و فقط می خوام تنها باشم .یعنی اعصابم مساوی است با صفر ......


_رون کوچولی خوبی؟

_خفه شو فرد

_ چیه باز عصبی ای؟

_گفتم برو سر به سرم نذار

_کوچولو

بلند شدم و با کله ام زدم توی سرش و گفتم:

_برو پی کارت ،فعلا تو ا ز من کوچک تری بزرگتری مثل اینکه یادت رفته توی دنیای ما بزرگتری به جادوس نه به سن.

_راستی؟ پس بیا دوئل کنیم ببینیم کدوم بزرگتریم .

_مانعی نمی بینم.

_ پس توی تالار مدال ها ساعت 12 شب می بینت البته اگر از تاریکی نمی ترسی.

بالاخره باکج و راست کردن صورتش به سمت خوابگاه به دنبال جرج رفت.به ساعت نگاه کردم ساعت 9 بود هنوز سه ساعت دیگه مونده بود . اگر شکست میخوردم چی؟اونوقت چه خاکی توی کله ام که نمی دونم توش چیه بریزم؟باید قبول کنم که بزرکتره ؟که تاابد بهم بگه کوچولو؟هرگز!حقشو میذارم کف دستش منو کوچولو خطاب می کنه کوچولو؟بوق بوق بوق نشونش می دم...


سه ساعت بعد

در مدت سه ساعتی که تنها بودم تنها ورد هایی رو که فکر می کردم به دردم می خوره رو مرور کردم تا استفاده کنم...
همین که دستگیره ی در سالن مدال هارا چرخوندم....
_استوپیفای

سریع جا خالی دادم

_افرین رون کوچولو خوب جاخالی دادی اما تا اخر میخوای هی جا خالی بدی؟

_اگر واقعا مرد بودی وقتی روبروت بودم باید شروع می کردی نه اون جوری

_فقط خواستم امتحانت کنم

_خب؟

_خب معلوم شد اون قدر ها هم بچه نیستی ولی هنوز هم بچه ای شاید خردسالی؟

_ خب پس بیا نشون بدیم کی خردساله

انگار که تمام عمرا منتظر همین روز بودم چشم در چشم خیره شدیم و چوبدستی هایمان را در مقابل هم گرفتیم.....

ناگهان طلسمی بهم برخورد کرد و همان جا خشکم زد
با تنها عضو صورتم که تکان می خورد یعنی چشم هایم به فرد خسمانه نگاه کردم اما با کمال تعجب دیدم که فرد هم خشک شده...

یعنی چی؟
و در همان لحظه چشمم به مک گونگال افتاد .....
_ چشمم روشن حالا بعد از ساعت تعیین شده توی قلعه پرسه می زنید و با هم دوئل میکنید؟50 امتیاز از گروهتون کم میشه و تا فردا صبح همین جا خشک باشین تا بفمین حق ندارین شبها توی قلعه پرسه بزنین ...
و با قدم های تند از سال خارج شد و در سالن را پشت سرش بست .

من و فرد تا صبح به هم نگاه می کردیم و با نگاهایمان به هم می می فهماندیم که :{واستا از این وضع دربیام پدرتو در میارم}

_
پست بعدی:فرد ویزلی


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۳
#18

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
مـاگـل
پیام: 141
آفلاین
دوئل رکسان ویزلی و کلاوس بودلر
مربوط به کلاس ریاضیات جادویی


- واستا! بهت می‌گم واستا!

سرش را از روی بالش بلند کرد و همزمان با دست راستش مشغول گشتن به دنبال عینکش روی میز کنار تختش شد. چندبار دستش را روی میز جابه جا کرد ولی قادر به پیدا کردنش نشد. بی خیال پیدا کردن عینکش شد و همان طور کورمال کورمال به سمت در اتاقش رفت تا منبع صدایی را که باعث بیدار شدنش شده بود، پیدا کند. دستگیره در را که کشید، صدای جیغ و داد باعث شد از جا بپرد:
- به ماگت کار نداشته باش!
- هروقت ترقه هامو پس دادی ماگتو می بینی!

صدای جیغ و دادشان هرلحظه دور تر می‌شد و کلاوس وقتی مطمئن شد چند دقیقه بعد آشپزخانه گریمالد باید پذیرای کل کل هایشان باشد، در را بست. این سر و صداها در خانه گریمالد عادی بود. ویولت هرروز با یکی کل کل داشت، با جیمز، با رکس، با تدی.

کنار میزش نشست و کتابی را که دیروز از کتابخانه برداشته بود، باز کرد. بلافاصله چیزی از کنارش سر خورد و روی پایش افتاد. شی را برداشت و بعد از لحظه ای درنگ به چشم زد. همیشه یادش می رفت که باید عینکش را لای کتاب هایش جست و جو کند.

*********


- کِل بیا تو دیگه!

در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و با چشم هایش دنبال ویولت می گشت. جیمز، تدی و ویکتوریا همراه با دابی که دور آشپزخانه می دوید، تنها کسانی بودند که در آشپزخانه حضور داشتند. نگاهی به صبحانه ی مفصل روی میز انداخت که احتمالا نتیجه ی کار مشترک ویکتوریا و دابی بود. نگاهش را از میز صبحانه گرفت و پرسید:
- ویولت کجاست؟

تدی همزمان که گزارش های ویزنگاموت را مرتب می کرد، مقداری از قهوه اش نوشید و جواب داد:
- با رکس رفتن بیرون.

دابی که سراسیمه ظرف و ظروف آشپزخانه را جابه جا می کرد، رو به کلاوس کرد:
- کلاوس باید صبحانه خورد، دابی مامور بود که به کلاوس صبحانه داد.

سپس به سمت کلاوس آمد و او را که از خوردن صبحانه سر باز می‌زد، به سمت میز برد. به زور سر میز صبحانه کنار جیمز نشست و چند لقمه قورت داد و بلافاصله قبل از این که دابی دوباره شروع به انجام وظیفه کند، از آشپزخانه بیرون زد.

**********


- ویو ببین می تونی این سوال ریاضیات جادویی رو حل کنی؟
- دستت باشه اینو پیچ بندیش کنم جَلدی بیام آبجی.

پشت در اتاق مشترک ویولت و رکسان ایستاده بود. تکلیف ریاضیاتش را که در دست راستش جا خوش کرده بود، مچاله کرد و به سمت اتاقش دوید.

**********


ترقه ای را در جیب چپش جا داد و تکلیف "تاریخ جادوگران و ساحرگان" را در دستش تاب داد و به سمت اتاق کلاوس راه افتاد. ویولت همراه تدی برای انجام ماموریتی رفته بودند و رکسان مثل همیشه در انجام دادن تکلیف تاریخش مشکل داشت؛ هرچند اگر ویولت هم حضور داشت، بعید می دانست حوصله جواب دادن به سوال تاریخش را داشته باشد.
- هی کِل!
- منو کِل صدا نکن!

کلاوس بلافاصله بعد از این که در اتاقش توسط رکسان باز شد، از جایش پرید و به صورت غریزی چوبدستی اش را چنگ زد. رکسان نگاهی از سر تعجب به چوبدستی که در دستان کلاوس جای گرفته بود انداخت و نگاه حاکی از تعجبش را به کلاوس دوخت.

کلاوس که قفسه ی سینه اش به خاطر اتفاقات اخیر و فکرهای سیاهی که چند ساعت بود ذهنش را درگیر کرده بودند، بالا و پایین می رفت، چوبدستی اش را بالاتر گرفت و داد زد:
- بیا! توام چوبدستیتو دربیار!

رکسان تکلیف تاریخش را روی تخت پرت کرد و با نیشخندی که روی لبش نشسته بود، گفت:
- یه بازیه دیگه نه؟!
- نه بازی نیست، واقعیه! دوئله! دوئل سر خواهر من!
- ویولت؟!

رکسان با ناباوری به کلاوس چشم دوخت. آن ها چرا باید به خاطر ویولت دوئل می کردند؟ کلاوس فرصت فکر کردن را به رکسان نداد و فریاد زد:
- اکسپلیارموس!

رکسان بلافاصله خود را به کناری پرت کرد و و طلسم کلاوس به هدف نخورد. رکسان دست در جیب لباسش کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید. همزمان طلسم دیگری به دیوار کناری رکسان برخورد کرد و دیوار ترک برداشت.
- ویولت واسه منه! تو حق نداری ازم بگیریش! چرا همش باهاش می گردی؟ چرا همه کاراتو با اون انجام میدی؟ چرا از بقیه بچه ها کمک نمی خوای؟چرا؟!

کلاوس که کمی از بار حرف هایش کم شده بود، چوبدستی اش را کمی پایین آورد که رکسان از پشت کاناپه بیرون پرید و فریاد زد:
- سی لنسیو!

به نتیجه طلسمش خیره ماند. کلاوس ساکت شده بود، طلسم درست کار کرده بود. آشفته و پریشان روی کاناپه کنار در نشست و سرش را در دستانش گرفت. کمی نفس نفس زد و سپس داد زد:
- تو یه احمقی کلاوس!

منتظر جواب کلاوس ماند اما همین که به یاد آورد طلسم مانع از حرف زدن او می شود، ادامه داد:
- تو یه احمقی! تموم این مدت کارای ویولتو ندیدی؟ فکر می کردم تا حالا باید فهمیده باشی چرا وقتی سر میز مطالعت خوابت می بره فردا صبح روی تختتی! فکر می کردم باید منظور دابی رو از این که "من مامورم" فهمیده باشی!

سپس سرش را کمی پایین انداخت و زیر لب گفت:
- گاهی وقتا به خودم می‌گم کاش نصف اون قدری که تو رو دوست داره، منم دوست داشت!


سپس چوبدستی اش را بالا گرفت و طلسم را باطل کرد. سرش را بلند نکرد تا عکس العمل کلاوس را ببیند. سکوت برای چند دقیقه حاکم شده بود؛ رکسان سرش را بلند کرد تا از باطل شدن طلسم مطمئن شود. چرا کلاوس حرف نمی‌زد؟
- کِل، رکس!

نگاه هردو به سمت در اتاق چرخید. ویولت در آستانه در ایستاده بود و در و دیوار اتاق را از نظر می‌گذراند.
- این جا خبری بوده؟

قبل از این که رکسان فرصت جواب دادن به ویولت را پیدا کند، کلاوس به سمت ویولت دوید و همزمان جواب داد:
- داشتیم یه کم تمرین می کردیم.

ویولت که هنوز قانع نشده بود، چشمانش را به رکسان دوخت. رکس شانه هایش را بالا انداخت و دنبال کلاوس که سعی در بردن ویولت داشت، راه افتاد. ویولت موهای کلاوس را به هم ریخت و به دنبالش از پله ها پایین دوید. رکسان زیر لب زمزمه کرد:
- دیگه احمق نشو کِل!


ها؟!


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#17

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
دوئل نیمفادورا تانکس و باری رایان
مربوط به جلسه چهارم درس ریاضیات جادویی


سالن غذا خوری مثل همیشه شلوغ و پر از سرو صدا بود ،صدای بچه ها در سالن طنین می انداخت ،کمی ان طرف تر بر سر میز هافلپاف باری رایان و نیمفادورا تانکس نشسته بودند و با هم به ارامی سخن میگفتند، هر کدامشان طوری به هم نگاه میکردند که انگار با دشمن چندین ساله خود روبه رو بودند.
دورا موهایش را پشت سرش انداخت و به باری خیره شد، بعد از چند دقیقه ای بالاخره دست از نگاه کردن به باری برداشت و با لحنی از خود راضی گفت:
-باشه باری،امروز تو تالار دوئل میبینمت

و بعد در حالی که چشم از باری بر نمیداشت از انجا دور شد. کلاوس بودلر که تازه به انجا رسیده بود با تعجب به دورا نگاه کرد و گفت:
-چرا اینجوری بهت نگاه میکرد؟یجوریی که انگار ممکنه تو یکدفعه از پشت بهش حمله کنی!
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد:
-خوب بگذریم...فردا قراره با بچه ها ...

باری انقدر در این فکر که چگونه باید دورا را از سر راهش بردارد فرو رفته بود که اصلا حرف کلاوس را نشنید،و بعد در حالی که به سمت خوابگاه هافلپاف میرفت به میان حرف او پرید و گفت :
-بعدا میبینمت کلاوس فعلا.

و بعد سالن غذاخوری را ترک کرد.


تالار دوئل

دورا خوش خوشک به امید اینکه زودتر از باری به تالار دوئل رسیده و میتواند باری را به محض وارد شدنش غافلگیر کند وارد تالار شد ، به اطرافش نگاه کرد و از اینکه باری را ندید نیشخندی زد و در دلش گفت:
-بیچاره باری

و چوبدستیش را از درون ردایش بیرون کشید اما به محض اینکه قدمی به جلو برداشت کسی فریاد زد:
-کروشیو !

دورا به سمتی شیرجه رفت و روی زمین افتاد،در همان حال طلسم از بیخ گوشش گذشت ، وقتی که با نگرانی نفس نفس میزد باری را دید و گفت:
-اکسپلیارموس

باری با چابکی به سویی جست و بعد گفت:
-فاینیت!..دورا لابد فکرشو نمیکردی انقد زود برسم؟انگورجیو!
-ديسابارات

دورا خودش را نامرئی کرد و بعد ارام بلند شد و از جایی نامعلوم فریاد کشید:
-باری شاید تا الان تو چند امتیاز از من جلوتر باشی ولی الان با هم مساوی میشیم ...تورناتكلاراس!

اما باری با یک حقه حرفه ای توانست دورا را گول بزند ، او گذاشت طلسم به او برخورد کند و بعد روی زمین افتاد در حالی که از درد فریاد میکشید منتظر شد تا دورا دوباره مرئی شود.

دورا که فکر میکرد پیروز شده بدون ان که حتی فکر بکند که چگونه این طلسم توانسته باری را از پای در بیاورد مرئی شد و در حالی که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت به سمت باری رفت و گفت:

- خوب،خوب و خوب! باری فکر کنم الان فهمیدی که کی قوی تره واقعا که! ولدمورت و همه ی پیروانش فقط یه مشت بی عرضه هستن و...

باری فرصت را مناسب دید و فریاد کشید:
-اینکار سروس

دورا به عقب پرت شد و در حالی که تقلا میکرد تا خود را از بند طناب ها ازاد کند با ترس به باری نگاه کرد و گفت:
-ت..تو..

باری خنده ای شیطانی سر داد که صدایش در کل سالن دوئل پیچید و بعد گفت:
-دورا باید بهت بگم که تو هم یه جادوگر ناشی و بی فکر هستی که خیلی راحت میشه گولش زد!

و بعد در حالی که به سمت او میرفت تا طلسم کروشیو را اجرا کند با لحنی مرموز گفت:
-تو باختی دورا..باختی!




ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۴ ۱۰:۱۶:۳۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۹:۴۵ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#16

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
دوئل نیمفادورا تانکس-باری رایان

مربوط به کلاس ریاضیات جادویی


دورا تکانی به خودش داد و برای بارآخر، نخ دور پای جغد را محکم تر کرد و سپس جغد را به سمت حیاط هاگوارتز انداخت.جغد قهوه ای در حالیکه به سختی پر میزد روی چمن خیس خورده مدرسه بزرگ جادوگری فرود آمد و بال هایش را تکان داد.
دنبال کسی می گشت که باید نامه را به او می رساند.حیاط بزرگ مثل همیشه پر بود از رداپوشانی که با علامت های رنگارنگ گروهشان به این طرف و آن طرف می رفتند و جغد بیچاره باید آن پسرک مو بلوند را پیدا می کرد.سرش را به یک طرف چرخاند و دنبالش گشت...
بعد از چند دقیقه هدف را پیدا کرد.درست وقتی که یک دختر عظیم الجثه می خواست با لگد، سرش را به زمین میخکوب کند از جا جهید و به سمت پسرک پرواز کرد.
پسرک با چندتا از دوستانش روی کنده ی درختی نشسته بود و درمورد آخرین بازی کوییدیچ هفته ی پیش تیمش حرف میزد.این که چطور چندین گل را دفع کرد و از اینجور چیزها...
جوان های امروز را که می شناسید...صحبت هایشان فقط در محور کوییدیچ،آخرین ورد ساخت خودشان و اینکه چطور یک ماگل را تا سرحد مرگ ترسانده اند، می چرخد.آن بزرگتر هایشان هم اگر وقت کنند در مورد دخترها لاف می زنند.زندگی یک جادوگر جوان همین چیزهاست.آنها که ماگل نیستند که زندگیشان فقط «کامپیوتر،غذا و خواب» باشد!
جغد نامه را روی سر پسرک انداخت و دوباره مسیر جغددانی را در پیش گرفت.یکی از دوستان پسرک که نشان راونکلاو بر سینه اش می درخشید، گفت:
-چی شده باری؟دعوت به یه تیم کوییدیچ دیگه ست؟

باری رو به دوستش زبانی در آورد و همچنان که نامه را باز میکرد، گفت:
-اگه بود فکر میکنی من الان اینجا نشسته بودم؟روی این کنده؟نخیر...روی نیمکت تیمم توی ورزشگاه سن ارتالا بودم.

سن ارتالا یک افسانه بود.می گفتند بهترین بازیکن های کوییدیچ جهان در نیمکت های ابریشمی آنجا می نشینند و بازی های تیم های دیگر را تماشا می کنند و کلی به بازیشان می خندند.می گفتند مایکل جرالتی افسانه ای 3 بار به آنجا رفته و یک بار با تمام بازیکنان برتر جهان مسابقه داده ولی 1000-0 بازی را برده.

باری نامه را بازکرد و آن را خواند.متن نامه این چنین بود:
نقل قول:
باری رایان...
لطفا هرچه زودتر به اتاق دوئل بیا...
تا ده دقیقه دیگه می بینمت.

پ.ن:می دونم که میای.باید بیای.مگر اینکه تکلیف تدی جونم رو فراموش کرده باشی.بهتره مرلین رو شکر کنی که من داوطلب شدم تا باهات دوئل کنم.


باری نامه را مچاله کرد و در پاکتش چپاند.به پسرهای دیگر که با کنجکاوی او را نگاه می کردند، گفت:
-من باید برم...زود برمیگردم...ولی بهتره منتظرم نباشید...فعلا...

فقط یک نفر را می شناخت که به تدی لوپین بگوید:«تدی جونم»و آن هم مادر تدی بود. چه انتظاری دارید؟در این دنیای جادویی حتی مادرها به کلاس فرزندشان میروند تا درس بخوانند!

--------------
باری در کلاس خالی را باز کرد و وارد کلاس شد.چوبدستیش را به حالت آماده روبرویش نگه داشته بود.هنوز قدمی جلو نگذاشته بود که صدایی محکم شنید:
-اکسپلیارموس!

این محفلی ها ورد دیگری بلد نبودند؟

-فیدلیوس چارم...هی اینجا چه خبره؟

دورا چوبدستیش را محکم جلوی خودش نگه داشته بود.گفت:
-دوئل...درس...تکلیف...وانساتو!
-فینیته...مگه پسرت نگفت باید دلیل داشته باشه؟کروشیو...

دورا جوری پرید که ممکن بود با یک ژیمناست اشتباه گرفته شود!طلسم سیاه به دیوار خورد و صدای مهیبی داد.دورا گفت:
-مهم نیست...بعد یه دلیلی سرهم می کنیم مثل اینکه تو مرگخواری و من محفلی...استیوپفای...
-فینیته...باشه...

و بعد از آن دوئل واقعی شروع شد...طلسم های سیاه و سفید و خاکستری در هم پیچیدند و تا دقایقی بعد اتاق تقریبا به مخروبه ای تبدیل شد...
بالاخره طلسم دورا باری را خلع سلاح کرد...
-پتریفیکوس توتالوس...

باری بر زمین افتاد...دورا لبخندی زد و ضد طلسم را خواند.مرگخوار باخته بود...

پست بعدی:دورا تانکس


ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳ ۱۱:۰۸:۴۲

خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۰:۱۲ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
#15

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۰۲:۳۶ جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 436
آفلاین
نعره ى دلخراش سيم هاى گيتار الكتريكى با شدت هرررررچه تمام تر و بعد از چند ثانيه يوآن در ميان موج شادى و هياهوى تماشاگران وارد رينگ بوك.. چيزه.. دوئل ميشه. ميكروفون رو از چنگ گزارشگر مى قاپه و يك جيغى ميزنه.. يك جيغى ميزنه كه خفن ترين جيغ جيمز هم در برابر اون رنگ از رخسارش ميپره.

- if You Smeeeeeeeeeeell What Euan is Cookin???!!

طرفداران يوآن به وجد ميان. ميكروفون بيچاره رو محكم ميكوبونه تو فرق سر گزارشگر نگون بخت و اونو در جا به مقام والاى ناك اوت نائل ميكنه.

اين دفه موزيك ملايم و آرومى كه به قرص ديازپام مجهز بود، پخش ميشه و چارلى پا به رينگ ميذاره. اكثر تماشاچيا اونو هو ميكنن و باعث ميشن تنها مولكول باقى مونده از اعتماد به سقفش رو هم دودستى تقديم باد كنه!

صداى مهيب ليدر طرفداران يوآن، تدى گرگينه ى كله گنده، به وضوح به گوش مى رسيد كه دائما مى زوزيد[!]:

- روباهِ شهرِ لندن!

چا چا چا چا چا چا (افكت دست زدن تماشاچيا)

يوآن در حالى كه بدنش رو گرم ميكرد، رو به چارلى ميگه:

- بهت پيشنهاد ميكنم بيخيال دوئل شى چون با بد كسى در افتادى!

چارلى با اعتماد به سقف نداشته اش ميگه:

- همچنين!

يوآن:
چارلى:

رانــد اول

بالاخره مورفين با قليونش ضربه اى محكم به زنگ وارد ميكنه و اونو به صدا در مياره. دوئل شروع ميشه و دو طرف با چنگ و دندون و مشت و لگد و كف گرگينه اى و پنجه ى عقاب به جون هم ميفتن. توده اى به رنگ نارنجى و قرمز بوجود مياد كه گه گاهى دست و پاى يوآن و چارلى لا به لاى اون پديدار ميشد!

- پـــاااااااز!

دو دوئلگر بى اراده دست از مبارزه ميكشن و به ويولت كه تو جايگاه تماشاچيا نشسته و يه كنترلِ تلويزيونِ جادويى تو دستش بود، چشم ميدوزن.

- جوجه فكلى هاى احمق! ميدونين دارين به چه گناه قبيحى آلوده ميشين؟ دارين شخصيت ضد مشنگى جادوگرا رو خدشه دار ميكنين! چرا عينهو اون خون لجنيا كشتى ميگيرين؟ پ چوبدستى هاتون كو؟

يوآن و چارلى كه تا اين لحظه هويت جادويى شون رو از ياد برده بودن، سريع چوبدستى هاشون رو به سمت همديگه نشونه ميگيرن. لبخند رضايت روى لب ويولت نقش ميبنده و در حالى كه مشتِ پر از چسفيل ـش رو چپونده بود تو دهنش، دكمه ى پلِى رو فشار ميده.

- كروشيو!

طلسم از بيخ گوش يوآن عبور ميكنه!

مورفين از شدت هيجان قليونشو تو هوا تكون ميده!

- آخ ژووون! ژادوى شياه!

ابروهاى يوآن بالا ميان!

- چى؟ جادوى سياه؟ اگه اينطوريه پس بگير! سكتوم سمپرا!

چارلى به حالت اسلوموشن عين مكس پين به موقع خودشو پرت ميكنه اونور و همزمان با اون فرياد ميزنه:

- آواداكـ...

- متوقف شيد فرزندانم!

دست و پاى دو خروس وحشى دوباره قفل ميشه و به ناچار سرشونو بطرف منشأ صدا ميچرخونن و اينبار با دامبلدورِ كنترلِ تلويزيونِ جادويى به دست مواجه ميشن!

- آه فرزندانم! فرزندان روشنايى! يه نگاهى به پروفايلتون بندازين! چى ميبينيد؟ آ باريكلا.. ديديد؟ شما عضو محفل هستيد! شما سفيد هستيد و انتظار نميره به اين طلسم هاى ناپاك و شوم متوسل شيد فرزندانم! من اين ريشو تو بقالى مش پاتر سفيد نكردم! تو سفيد بودن سفيد كردم! متوجه منظورم ميشيد؟ بياييد سفيد باشيم و سفيد بمانيم و برترى سفيد رو به رخ جهانيان بكشونيم و...

و راند اول با درس اخلاق كليشه اى پروف دامبل به پايان ميرسه!

رانــد دوم

دوباره زنگ به صدا در مياد و چارلى ماندانگاس ويلچر رو كه داشت نقاط ضعف يوآن رو بهش گوشزد ميكرد، پرت ميكنه يه گوشه، ميخوره به طناب اونم يه خورده به خودش كش مياره و ميخوره به ميكروفون و در نهايت اونم ميخوره به دماغ گزارشگر و اونو پخش و پلا ميكنه!

چارلى به سمت يوآن حمله ور ميشه و چوبدستيشو ميكنه تو حلق يوآن! اندك طرفداران چارلى به شدت تشويقش ميكنن! يوآن در حالى كه اشك از چشاش سرازير شده بود، يه لگد حواله ى چارلى ميكنه و باعث ميشه پرت شه طرف طناب و بخوره به اون و انرژى پتانسيل درون چارلى به وجود مياد و بلافاصله به انرژى جنبشى تبديل ميشه و به سمت يوآن به پرواز در مياد و...

شــــــتـــــــرق! (افكت تصادف كله هاى يوآن و چارلى)

داد و هوار تماشاچيا به اوج خودش ميرسه! يوآن و چارلى چنان شل و ول راه ميرفتن كه اگه كسى خبر نداشت در حال تيكه پاره كردن همديگه ان، گمون ميكرد يه بطرى ويسكى نوش جان كرده ان!

بعد يه دقيقه بالاخره به سى و سه بندشون مسلط ميشن و دوئل رو از سر ميگيرن اما يه جاى كار ميلنگيد...!

- اكسپليارموس!
- اكسپليارموس!
- اكسپليارموس!
- اكسپليارموس!

مورفين متوجه قضيه ميشه و يقه ى دامبلدور رو ميگيره و ميگه:

- اى بوقى! شرا دوئلو خراب ميكنى؟ اين ژهرمارا شيه دارن نشار هم ميكنن؟ نكنه روحيه ى دامبوليشميت رو به اين دوتا بيشاره تژريق كردى؟

و بدون اينكه منتطر جوابى بمونه، ريش بلند بالاى پيرمرد پشك موى رو ميگيره و اونو پرت ميكنه يه گوشه و بلافاصله دامبل بيهوش ميشه و زبون از دهنش ميفته بيرون!

هاگريد كه خون غيرتش به جوش اومده بود، قليون مورفين رو، رو سرش ميشكونه، يه چندتا دور چرخ و فلكى هم نوش جونش ميكنه و با اردنگى از پنجره ميندازتش بيرون و مورفين زير لاستيكاى مينى ماينرِ اوراقىِ لارتن كتلت ميشه و مذاكره ى سه قطبى شدن جادوگران هم به دليل عدم حضور ايده پردازش، مـُهرِ لغو ميخوره و ناظران ويزنگاموت يه نفس راحت ميكشن!

هاگريد و تدى و ويولت با دكمه هاى كنترل ور ميرن تا بلكه اوضاع روحى و روانى يوآن و چارلى رو به حالت قبلى برگردونن اما بيش از حد فشار دادن دكمه هاى پاز و پلى باعث ميشه انرژى سرمايشى و گرمايشى از ترمزهاى پى در پى يوآن و چارلى، درونشون ايجاد شه و همونطور كه در كتاب مبانى برق جادويى ذكر شده، از اتصال دو سيم فاز و نول يه اتفاق ناگوار به وقوع ميپيونده و يوآن و چارلى هم مثالى از اين تعريف به حساب ميان پس... بــووووووووم!

حضار كلهم اجمعين:

روباه مكار و اژدهاى خفته به طرز وحشتناكى منفجر ميشن و پيكرشون خاكستر ميشه و تك تك رنك هاى پروفايلشون از بين ميرن و جاى خودشونو ميدن به رنك جديد التأسيسى به نام "شناسه هاى جزغاله شده"!

يك دقيقه سكوت به عنوان احترام و قدردانى از اين دو عضو صفر كيلومتر در نظر گرفته ميشه و بعد هاگريد آستينشو ميزنه بالا و ميگه:

- مثل اينكه بايد خودمون دست به كار شيم!

و به صورت قهرمانانه اى ميپره رو دافنه و بلافاصله تصوير سياه ميشه و صداى جيغ دافنه و خرد شدن استخوناش به گوش ميرسه!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
#14

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
خودش این سر رینگ دوئل وایساده بود، حریفش چهارنفری(!) اون سر. چوبدستیشم همچی جدی گرفته بود جلوش که انگار مثلا چه خبره. الا ولی هنوز کانه نهال گلابی وایساده بود سر جاش. یه ابروشم انداخته بود بالا و زل زده بود به ویولت و ماگت و مری و اون آخری که اسمشو همیشه یادش می رفت...همون سبزه، اهوم.

ویولت همینطور که ژست آسوکا کازاما گرفته بود فریاد زد:
-چوبدستیت رو بکش بیرون دوری!

الا دست هاشو زد به کمرش و سرش رو کج کرد.
-آخه من واسه چی باید با تو دوئل کنم بچه؟! تو برنامه م نوشته بود دوئل با مدیر مدرسه! تو اصلا فارغ التحصیل شدی؟!

ماگت خره ای کشید. ویولت جا پای راستش رو محکم تر کرد و زبون انعطاف پذیر معروفشو که میگفتن تو مسابقات زبون درازی رتبه کشوری داره در آورد.
-پروف حال نداش بیاد با یه مرگخوار هافلی مبارزه کنه، منو فرستاد! تا سه میشمرم زدی زدی،نزدی میزنمت!

الا آه کشید. تو دلش گفت "یکی به نفع من، لااقل منطق سوژه نمیره زیر سوال" و چوبدستیشو که مثل لایت یاگامی انقد دور دستش چرخونده بود که بیچاره سرگیجه گرفته بود، درآورد.
-آماده؟

-قووور!

ویولت چهارنفری حمله ش رو شروع کرد. گربه هه که زیاد مهم نبود، یه آگوامنتی و نفرت همیشگی گربه ها از آب! مارمولکه میخواس چیکار کنه مثلا؟! می موند قورباغه هه که با هر ورد ویولت قوووری میگفت که آدم یاد جیغ های بروس لی میفتاد. خود ویولت چی؟! هر وردی بهش میخورد زبونش از جا میجهید بیرون.

-فول بود دوری!
-اگه میتونی منو بی گی دوری!
-ب ر ب ب!
-معو!

چیزیشم میشد؟ نه!

بالاخره حوصله الا سر رفت. چوبدستیش رو غلاف کرد و پشتش رو کرد به ویولت و رینگ دوئل.
-تو ام که با این خود خفن انگاریت کل منطق ایفا رو بردی زیر سوال خانوم میلا جادوکار جر زن! من دیگه دوئل نمیکنم اصلا حالا که اینطور شد!

-بگیرش دوری!

هنو پاشو رو پله اول نذاشته بود که طلسم ویولت ناجوانمردانه صاف خورد تو ستون فقراتش. همینطور که داشت میفتاد و دنیا داشت دور سرش می چرخید ویولت رو دید که اومد بالا سرش و زبونشم در آورد:
-آدم به حریفش پشت نمیکنه دوری!

پست صرفا جنبه فان داشته و کاربرد دیگری ندارد!




پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
#13

سوزان بونز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۰۳ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
15 خرداد هم گذشت!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.