پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: پنجشنبه 25 مرداد 1403 23:56
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 11:30
امروز قراره برای اولین بار برم هاگوارتز. خیلی هیجان دارم. روی بلیطم نوشته بود:
هاگوارتز اکسپرس
سکوی نه و سه چهارم- ساعت ۹
خیلی جالب بود. سکوی نه و سه چهارم! چطوری یه سکو میتونه نه و سه چهارم باشه؟ بهتره صبح زودتر برم که سکو رو پیدا کنم و جا نمونم.
صبح از ساعت ۵ بیدار شدم. از هیجان خوابم نمیبرد. وسایلم رو جمع کردم. موبایل و شارژ و پاور برداشتم. هنزفری هم برداشتم. مثل همیشه کتاب و جامدادی و دفتر یادداشتم رو هم برداشتم. صبحانه خوردم و ۶ از خونه زدم بیرون. از ساعت ۷ صبح کینگزکراس بودم. یکم خیلی زود رسیدم! کیف و چمدون و قفس جغدم، شکلات رو روی چرخ دستی گذاشتم. توی ایستگاه قدم میزدم و اطراف رو نگاه میکردم. امیدوار بودم سکو رو پیدا کنم. نمیتونستم از کسی بپرسم. در بدترین حالت باید صبر میکردم تا نزدیک ساعت ۹ که بقیه جادوگر ها بیان. سه دور تو کل ایستگاه قدم زدم. خیلی خلوت بود. آخرش روبهروی ستون بین سکوی ۹ و ۱۰ وایسادم. این ستون یه چیزیش عجیب بود. حس میکردم یه جور خاصی متفاوته. دستم رو جلو بردم تا لمسش کنم ولی دستم توی ستون فرو رفت. اطراف رو نگاه کردم. کسی نبود که ببینه. دوباره دستم رو بیرون آوردم و کردم تو. به نظر میومد یه دروازه باشه. نفس عمیق کشیدم و این دفعه سرم رو تو کردم تا ببینم چه خبره. اون سمت یه سکو و یه قطار قرمز بود. فکر کنم پیداش کردم! سرم رو بیرون آوردم. به اطرافم یه نگاه کردم و چرخ دستیم رو هل دادم و وارد ستون شدم.
توی سکو بودم. سکوی نه و سه چهارم! یه قطار قرمز توی ایستگاه بود و جلوش نوشته بود هاگوارتز اکسپرس. خیلی ذوق و هیجان داشتم. سکو تقریبا خالی بود. در امتداد قطار حرکت کردم. پنج شش تا واگن رو رد کردم. در واگن رو باز کردم و به سختی وسایلم رو کشیدم توی قطار. همه کوپه ها خالی بود. رفتم توی پنجمین کوپه. چمدونم رو توی جای چمدون که بالای کوپه بود گذاشتم. خیلی سنگین بود. به سختی موفق شدم. درحالی که نفس نفس میزدم روی صندلی ولو شدم. قفس شکلات روی صندلی رو به روم بود. داشت با تعجب نگاهم میکرد. پاشدم کوله ام رو از کنار قفسش برداشتم.
- شکلات! چرا اینجوری نگاه میکنی خب خیلی سنگین بود!
شکلات هوهو کرد. در کوپه رو بستم. قفش شکلات رو کنار پنجره گذاشتم. کفشم رو در آوردم و چهار زانو رو به روش نشستم. ساعتم رو نگاه کردم. تازه ساعت ۷ و ۴۵ دقیقه بود. موبایلم رو در آوردم. به مامانم پیام دادم که حالم خوبه و سوار قطارم. بعد هنزفریام رو توی گوشم گذاشتم و کتابم رو از تو کولهام در آوردم و شروع کردم به خوندن. یواش یواش ایستگاه داشت شلوغ میشد. کتاب رو توی کیفم گذاشتم و دفترم رو در آوردم. دوست دارم اطرافم و آدمها رو نگاه کنم و بنویسم. بچه ها خانواده هاشون رو بغل میکردن. خانواده ها برای بچه ها آرزوی موفقیت میکردن. دوست ها بعد از سه ماه تابستون همدیگه رو میدیدن و با شوق به سمت هم میدویدند. پدرها به بچه های کوچکتر برای حمل چمدون ها توی قطار کمک میکردن.
ساعت ۹ شد. صدای سوت قطار توی سکو پیچید. بعد از سه بار سوت زدن، درهای قطار بسته شد و قطار حرکت کرد. منظره سکو کنار رفت و دشت های سرسبز و آسمان آبی جایش را گرفت.ابر ها خیلی قشنگ بود. مثل پفیلا بودند. غرق تماشا بودم که ضربه ای به در کوپه خورد و در باز شد.
- سلام. میتونم اینجا بشیم؟
همون پسری بود که از دور توی پاتیل درزدار دیده بودمش. به نظر خانواده شادی میومدن. یکم هول شده بودم.
- سلام. حتما!
قفس شکلات رو از روی صندلی روبهروم برداشتم و کنارم گذاشتم. پسر روبهروم نشست. هیچ کدوم حرفی نمیزدیم. هردومون داشتیم بیرون رو نگاه میکردیم. یه مقدار که گذشت دوباره کتابم رو در آوردم و شروع کردم به خوندن.
- داری چی میخونی؟
- تاریخ جنگ دوم جادوگری.
- تاریخ دوست داری؟
- نه راستش اصلا از تاریخ خوشم نمیاد ولی اینو گابریل بهم پیشنهاد داد. گفت برای افزایش اطلاعات جادوییم خوبه بخونمش.
- خب، حالا به کجاش رسیدی؟
- الان فصل ۶ ام. اونجایی که ولدمورت داره میره دره گودریک برای کشتن هری پاتر. خوندیش؟
- نه. خیلی اهل کتاب نیستم. البته بابام همش رو برامون تعریف کرده. کلی خاطره از جنگ هاگوارتز داره و مدام تعریفشون میکنه!
- وای! پدرت تو جنگ هاگوارتز بوده؟ تو کدوم بخش جنگیده؟ حتما خیلی به هری پاتر نزدیک بوده مگه نه؟
- خب راستش بابام خود هری پاتره! منم جیمز سیریوس پاتر هستم. خوشوقتم!
- اوه! واقعا نمیدونم الان چی باید بگم! خیلی باحاله!
- میتونی اسمت رو بگی.
- اوه ببخشید کاملا فراموش کردم. من ترزا مککینز هستم. از آشناییت خوشحالم.
در کوپه باز شد.
- بچه ها چیزی میخواین؟
یه خانم مسن با یه چرخ دستی پر از خوراکی های عجیب دم در بود. بلند شدم رفتم دم در کوپه که از نزدیک ببینم. یه مقدار از کرم پاستیلی، لوبیای برتی باتز، قورباغه شکلاتی، جن فلفلی و آب کدو حلوایی خریدم. جیمز هم تقریبا از همه چی خرید. بعد در رو بست و نشست.
- تو ماگل زاده ای ترزا، مگه نه؟
یه قورباغه شکلاتی باز کردم. یه گازش زدم و بقیشو دادم به شکلات. شکلات برای این اسمش شکلات شد که هم رنگش شکلاتی بود هم عاشق شکلات و کاکائو بود. با دهن پر گفتم:
- آره. چطور مگه؟
- هیچی همینطوری. اون روز تو پاتیل درزدار سرگردون بودی. حدس زدم احتمالا ماگل زاده ای.
فکر نمیکردم منو یادش باشه. خیلی شوکه شدم. میخواستم بحث رو عوض کنم ولی هیچی به ذهنم نمیرسید. در کوپه باز شد. یه دختر با پوست تیره و موهای فر دم در وایساده بود.
- ببخشید اشکالی نداره اینجا بشینم؟
همون موقع یه پسر بور اومد.
- سامر وایسا! من باهاشون حرف زدم بیا برگردیم.
سامر دوباره محکم به ما گفت:
- میتونم اینجا بشینم یا نه؟
سرم رو به نشونه تائید تکون دادم. سامر اومد تو و پسر هم دنبالش اومد.
- پس منم اینجا میمونم.
به ما نگاه کرد.
- اشکالی نداره که؟
من و جیمز دوباره سر تکون دادیم. پسر در رو بست و نشست. جو کوپه یهو خیلی سنگین شده بود.چند دقیقه که گذشت ردامو برداشتم.
- بر میگردم.
جیمز سری تکون داد. از کوپه رفتم بیرون. به سمت انتهای واگن رفتم تا لباسم رو عوض کنم. از جلوی یکی از کوپه ها که رد میشدم در باز شد و دختری عقب عقب در حالی که داشت با بقیه حرف میزد اومد بیرون و خوردیم به هم. وقتی دختر برگشت دیدم گابریل عه.
- ترزا! سلام حالت چطوره؟ چقدر خوشحالم که میبینمت. نگران بودم نتونی سکو رو پیدا کنی. البته از اون سمت هم میدونستم که حست کمکت میکنه.
گابریل بغلم کرد و فشارم داد. مثل همیشه دائم حرف میزد.
- میبینم تو هم اومدی که لباست رو عوض کنی. بیا بریم. آخر هر واگن یه رختکن هست که بچه ها لباس هاشون رو عوض کنن. تا یکی دو ساعت دیگه میرسیم هاگوارتز. حتما برای گروه بندی خیلی هیجان داری. با حس ششم و هوشی که داری ممکنه ریونکلایی بشی. البته مهربون هم هستی پس احتمال هافلپاف هم هست. احتمالا شجاعت خوبی هم داشته باشی که تنها اومده بودی پاتیل درز دار. ولی چون ماگل زاده ای قطعا اسلیتیرین نمیفتی. اونا برای خون اصیل ارزش زیادی قائلن. به نظرم خیلی نژاد پرستانه است. خیلی از آدمایی که بعدا شرور شدن هم اسلیتیرین بودن. ...
گابریل همینطور حرف زد و حرف زد و حرف زد تابه رختکن رسیدیم.
- تو اول برو ترزا.
- باشه.
رفتم داخل. لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون.
- من کارم تمومه گابریل. میخوای وایسم تا لباست رو عوض کنی؟
- نه نمیخواد. تو هاگوارتز میبینمت ترزا.
- فعلا!
- فعلا!
در سکوت برگشتم به سمت کوپمون. در رو باز کردم و رفتم تو. جیمز هم ردا پوشیده بود. سامر و اون پسر از اون موقع که اومدن کوپمون ردا تنشون بود. همچنان جو سنگین بود. تلاش کردم سر صحبت رو باز کنم.
- اسمت سامر بود درسته؟
- اسمم سامر هست نه بود! سامر سینکلر.
- منم ترزا مککینز هستم و اینم جیمز پاتره. از آشناییت خوشحالم!
- ولی تو هنوز با من آشنا نشدی که از آشناییم خوشحال باشی!
- ولی من از آشناییت خوشحالم ترزا! من کوئنتین تامسون هستم.
- خوشبختم کوئنتین!
- میتونی کیو صدام کنی!
سری براش تکون دادم. جیمز پرسید:
- سامر چیشد که اومدی اینجا؟
- لازم نمیبینم به شما توضیح بدم.
کیو گفت:
- توی کوپه قبلی یا یکی دو تا عوضی هم کوپه بودیم. به خاطر رنگ پوستش مسخرش کردن.
سامر با عصبانیت فریاد زد:
- ساکت شو کیو! تو هم یکی از همونایی!
- من که معذرت خواهی کردم. سامر من واقعا نمیخواستم ناراحتت کنم. متاسفم.
سامر چشم غره رفت. حق داشت ناراحت باشه. منم بودم ناراحت میشدم.
- به نظر من که رنگ پوستت با موهای فر و چشمای مشکیت خیلی ترکیب قشنگ و دوست داشتنیایه. خیلی ها منم به خاطر ماگل زاده بودنم مسخره میکنن. بیا محلشون نزاریم!
سامر یکم آروم شده بود.
- باشه. منم از آشناییت خوشحالم!
لبخند زدم. جو بهتر شده بود. تا آخر راه با هم حرف زدیم و برتی باتز خوردیم. تا به هاگوارتز برسیم هر کدوم از تصوراتی که از هاگوارتز داریم و کارهایی که میخوایم بکنیم گفتیم.
جیمز میخواست وارد تیم کوییدیچ بشه. و میخواست همه راه های مخفی هاگوارتز رو امتحان کنه. میگفت چیزایی داره که میتونه باهاشون بدون تو دردسر افتادن به جاهای ممنوعه بره. کلی طول کشید تا بچه ها برام توضیح بدن کوییدیچ چیه!
سامر میخواست توی درس ها بهترین بشه و بتونه در آینده یه درمانگر توی سنت مانگو بشه. مثل این که سنت مانگو بیمارستان جادویی عه و درمانگر هم همون دکتر ماگلی خودمونه!
کوئنتین دوست داشت بره هاگزمید. شنیده بوده که خیلی باحاله. هنوز برنامه جدی برای آیندش نداشت.
وقتی نوبت من شد گفتم:
- خب راستش هنوز خیلی چیزها هست که درباره این دنیا نمیدونم. فعلا میخوام این دنیا رو بشناسم؛ بعد میتونم فکر کنم که میخوام کجای این دنیا باشم.
بالاخره به هاگوارتز رسیدیم. سفر من شروع شده بود و اتفاقات و فرصت های شگفت انگیزی توی این دنیای جدید پیش روم قرار داشت. خیلی هیجان زده ام که بعدش ممکنه چی بشه!
پی نوشت: پروفسور مودی گرامی! نظر شما رو در رابطه با گذاشتن شکلک مطالعه کردم ولی اگر قرار باشه روزی داستانی بنویسم که چاپ بشه توی اون نمیتونم از شکلک استفاده کنم. به همین جهت ترجیحم اینه که از الان تمرین کنم که بتونم احساسات رو فقط با کلماتم انتقال بدم. با تشکر!