بسمه تعالي
- دست نزن! مگه خودت دم نداری؟
بچه با کنجکاوی برگشته و نگاهی به ماتحتش انداخته، دستی به آن کشید. دمی روی آن نبود.
- نه ندارم.
- بزرگ بشی در میآری. اونوقت هر چه قدر خواستی باش ور برو.
مرد ابتدا بچه را خر کرده و سپس دمش را از دسترس او خارج کرده و با دستهایی که روی سینهاش گره زده بود، عبوسانه به تابلوی رو به رویش خیره شد؛ ساحرهای که دائما به این و آن هیس میکرد. با افتادن نگاه ساحره به پسربچه لبخندی بسیار بزرگ روی لبهایش نشسته و زیرلب گفت «مامانی قربونت بره، قند و عسلم!» و جوابش هم لبخندی پت و پهن بود که دو ردیف دندان با جاهای خالی متعدد را نمایان کرد.
- نکن پسره بد!
پسرک همزمان با لبخند زدن به تابلو دم مرد را کشیده و از جا پرانده بودش.
- هوی! با بچه درست صوبت کن! تو روحیهش اثر میذاره!
مرد دمدار از ترس تابلو در جایش فرو رفت.
- خب به این بگو به دم من دست نزنه!
زن درون تابلو چینی به بینی انداخته و با نگاهش مرد را تحقیر کرد.
- خجالت بکش! بچّهس! یه دو دیقه بذار با اون دمه بازی کنه، چی ازت کم میشه؟!
نگاه پرتره برای چند لحظه روی مرد ثابت مانده و در سکوت شماتتش کرده و دست آخر با چشمانی پر از عشق مرتب به سمت کودک برگشت:
- عزیز دلم این لیاقت نداره با دمش بازی کنی، یک صندلی...
- خیـــــلی خــــــب.
مرد رویش را آن طرف گرفته و دمش را به سمت پسربچه گرفت.
- آخ! یواش بچهجوون!
طفل مشغول نوازش و بررسی دم شد، چشمان پسرک از شوق و ذوق برق میزد. انگشتان کوچکش در میان موهای دم دویده و...
- مو نکن!
- فقط یه دونه واسه یادگاری برداشتم.
گرمای چشمهای معصوم پسرک اخم مرد را ذوب کرد. پوزخندی زد و نمایشی آه کشید.
- جهنم، مال خود...
- آقای اسنافل، بفرمایید. شما بودید که به خاطر مشکل در تغییر شکل ناموفق دم درآورده بودین.
- بله بله خودم بودم.
مرد بلند شده و با عجله به طرف در مطب دکتر رفت، در آستانه در برگشت و از روی شانه نگاهی به پسرک که همچنان چشمانش به دم خیره شده بود، انداخت.
- عزیزم داری میری؟
پرستار در لحظه آخر به سمت زنی که به تازگی از یکی دیگر از اتاقها بیرون آمده بود، برگشت. زنی که شباهت بینظیری با پرتره داشت.
- دلم برای همتون تنگ میشه!
دو زن یکدیگر را با حرارات به آغوش کشیدند و پس از آن که چند ضربه اطمینان بخش به پشت یکدیگر زدند از هم جدا شدند.
- راستي ميشه اين تابلوئه رو ببرم؟
- نمیدونم، ولی فکر نکنم مشکلی داشته باشه...
آن دیگری دستش را به سمت پسرک گرفت.
- پسرم میآی بریم؟
پسرک بدون جواب دادن به سمت مادرش دویده و دستش را گرفت.
- خدافظ والبورگا، خدافظ سیریوس کوچولو!
ورود سیریوس بلک عزیز رو به محفل ققنوس تبریک میگم!