هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
#93

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
را‌ه‌پله ای که پیش روی اورلا بود، طولانی تر از همیشه به نظر می‌رسید. انگار طلسم شده بود که بدون پایان باشد. البته شاید در نظرش این گونه به نظر می آمد. اما دخترک کم نمی آورد! همین طور با سرعت از پله ها بالا می رفت. در اثر عجله ای که داشت، یکی از دستکش هایش که بلند و سرمه ای بود برعکس آن یکی دستکشش که هنوز هم بالای آرنجش بود، پایین آمده و شنلش به دور یکی از پاهایش پیچیده بود. آنقدر عجله داشت که به این چیزها فکر نکند؛ فقط با امید اتاق زیر شیروانی بالا میرفت.

بالاخره نفس نفس زنان روبه‌روی دری ایستاد. شاید میشد گفت آن قسمت از خانه گریمولد خاک گرفته ترین و کثیف ترین نقطه ی آن بود. باز هم اهمیتی نمی داد. در رنگ و رو رفته را باز کرد. اتاق کوچکی بود. باز هم خاک گرفته بود تنها چیزی تمیز و براق بود...

- قدح اندیشه!

اورلا این را گفت و به سمت قدح رفت. در دلش به نیمفادورا که برایش قدحی را تهیه کرده بود، آفرین گفت.

اما ناگهان اضطرابی تمام وجودش را فرا گرفت. برای دیدن خانواده اش آمادگی نداشت. تنها کاری که می‌کرد مرور کارهایی بود که باید انجام می‌داد.
- بیین، اونا فقط خاطره ان؛ نگران نباش. فقط چوبدستی‌تو به سرت بچسبونو...

اما اورلا حتی به چوبدستی اش هم دست نزد. دستکشش را بالا کشید، شنلش را مرتب کرد، موهای سیاه و پریشان شده اش را. طوری این کار ها را می‌کرد که واقعا قرار است به دیدن کسی برود. انگار باز هم فراموش کرده بود به دیدار خانواده اش نمی‌رود و فقط درون خاطره ی خودش است.

بالاخره شجاعتش را به دست آورد! چوبدستی اش را در دست چرخاند و به شقیشه اش نزدیک کرد. طولی نکشید که رشته ای نقره ای که هیچ حالتی نداشت، وارد قدح اندیشه شد و پیچ و تاب خورد. اورلا سرش را وارد قدح کرد.

بالاخره زمین را زیر پاهایش حس کرد. اطرافش را نگاه کرد. در خانه ی کوچکی ایستاده بود اما با چیدمانی که داشت، بسیار زیبا بود. آن خانه برایش آشنا بود ولی احساس می‌کرد هیچ وقت در آن نبوده. ناگهان دختر کوچک با موهای مشکی که حدودا سه سال داشت، وارد صحنه شد. او می‌خندید و می‌دوید و کسی نبود جز بچگی اورلا کوییرک!

کوییرک بزرگسال به خودش نگاه می‌کرد. حتی یادش رفته بود که در خانه بگردد. همان موقع، دختر دیگری از راه‌رویی که کمی آن طرف تر و پشت اورلا بود بیرون آمد. او هم موهای مشکی اما بلندی داشت. شباهت بسیاری به خواهر کوچکترش داشت با این تفاوت که چشمانش عسلی رنگ بودند. البته به نظر می‌رسید سیزده سالش باشد و اورلا که ایستاده بود میدانست که او خواهر بزرگترش است.

دو خواهر به دنبال هم می‌دویدند که بالاخره با صدای رسا و ظریف اما دل نشینی ساکت شدند.
- کارای، اورلا رو خوابوندی؟
- نه مامان ولی الان می‌خوابه.

کارای، خواهر بزرگتر اورلا به دختر سه ساله چشم غره رفت. اورلای جوان با شنیدن صدا دورن دلش آشوبی به پا شد. می‌دانست که در این لحظه صدای مادرش را شنیده. دلش می‌خواست به دیدنش برود ولی نیرویی اجازه ی این کار را به او نمی‌داد.

دختر کوچک چوبدستی ای را از روی میز برداشت و خشم کارای را برانگیخت.
- چوبدستی منو بذار سرجاش اورلا.

دختر بچه سرش را تکان داد و با چوبدستی بازی کرد...

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. آتش بزرگی از نوک چوبدستی کارای که در دست اورلا بود بیرون زد و اتاق نشیمن را آتش پر کرد. کارای جیغ زد و با فریاد او دری باز شد.

مادر و پدر دو خواهر به دخترانشان خیره شده بودند. عقاب تیزپرواز از پشت آتش به والدینش نگاه میکرد. چشمان پدرش مانند خودش آبی بود و موهای مادرش مثل فرزندانش مشکی و بلند بود، اما چشمانش عسلی بود.

مادر و پدر به سمت دخترانشان شتافتند و با هم به دنبال راه فرار گشتند. آتش لحظه به لحظه بزرگ تر می‌شد و خانه را دربر می‌گرفت. کارای با نگرانی گفت:
- خوب چرا آپارات نمی‌کنیم؟

تنها مرد خانواده در جواب دخترش، در حالی که براثر دود آتش سرفه می‌زد گفت:
- به خاطر... افسون های امینتی... خونه... این کار... امکان پذیر نیست.

اورلای کاراگاه همراه با خانواده اش نگران بود. انگار بازهم فراموش کرده بود که درون خاطره ای است. کسی حتی وجود او را هم حس نمی‌کرد!

ناگهان مادر بچه ها چوبدستی اش را بالا گرفت و وردی را زمزمه کرد. در همین موقع حفره ای ایجاد شد که می‌شد با آن از خانه خارج شد. او فریاد زد:
- بدوین!

کارای دست خواهری گرفت و دوید. اورلای واقعی هم دوید. مادر و پدرش هم دویدند. کارای و اورلای کوچک با سرعت می‌دویند که با صدای جیغ مادرشان متوفق شدند.

مادر و پدر اورلا پشت آواری از آتش گیر افتاده بودند و نه راه پس داشتند و نه راه پیش. ساحره ی چشم عسلی گفت:
- کارای اورلا رو ببر...

ساحره و جادوگر مهربان در میان آتش گم شدند. بغض گلوی اورلای بزرگسال را فشرد. کارای فریاد میزد و اورلا را پشت خود می‌کشید. حتی اورلای کوچک هم دیگر لبخند نمی‌زد و می‌دوید. هردو از خانه بیرون رفتند که ناگهان دختربچه‌ی سه ساله شروع به گریه کرد و هق هق کنان گفت:
- عروسکم!

کارای به داخل خانه نگاه کرد. خرسی عروسکی گوشه ای از خانه افتاده بود که هنوز در آتش نسوخته بود. کمی تردید کرد و بعد وارد خانه شد. اورلای کوچک و بزرگ به کارای چشم دوخته بودند. او به سختی خود را به عروسک رساند. اورلای کوچک دست زد اما کاراگاه تیزپرواز هنوز هم نگران بود.

کارای به سمت خواهرش دوید و پشتش آتش تمام خانه را می‌سوزاند. چیزی نمانده بود که به او بپیوندد ک ناگهان پایش به تکه چوبی گیر کرد و به زمین افتاد. عروسک از دستش پرت شد و جلوی خواهر کوچکش افتاد و اورلای سه ساله هم آن را برداشت.

و باز هم آتش هجوم آورد و کارای را دربر گرفت.

اورلا پایش روی زمین خاک گرفته گذاشت. به اتاق زیر شیروانی باز گشته بود. اشک هایش جاری شد. به یاد خرس عروسکی افتاد و فهمید که آن عروسک را هنوز هم دارد. با گریه از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت. این دفعه راه‌ پله خیلی کوتا تر از قبل بود و اورلا سریع به اتاقش رسید. وارد شد و به بالای تختش خیره شد. همان عروسک بود فقط کمی کثیف تر شده بود. آن برداشت و خودش را روی تخت انداخت.

- دختره‌ی احمق! این عروسک رو براچی می‌خواستی؟ کاش اصلا جادوگر نبودی...

گریه اش به او اجازه نداد که حرفش را ادامه دهد. از خودش بدش ‌آمد که باعث مرگ خانواده اش شده بود. از عروسکش بدش می‌آمد که باعث مرگ خواهرش شده بود. میخواست آن را پرتاب بکند که یادش افتاد تنها چیزی است که از خانواده‌اش باقی مانده. عروسک را بغل کرد و درحالی که گریه می‌کرد، خوابش برد.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۴
#92

جیم موریارتی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴
از کمی دور٬ کمی نزدیک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
شاید خاطره بهترین و بدترین قسمت از زندگی بی‌پایان ماست. که باید بنویسیم از آنچه شد و از آنچه که می‌خواستیم و هیچگاه نشد. بزرگترین داستان دنیا به نقل از ساکنینش. حسرت‌انگیزترین داستان و شاید زیباترین داستان. اما چه فایده که ما می‌نویسیم و دریغ از آنکه بدانند پشت هر خط چه اشک‌ها و چه لبخندهایی پنهان است. می‌نویسیم و می‌سپاریمش به دست باد. باشد که خواننده سزاواری بیابد.

روزگاری را به یاد داری که نشسته بودیم زیر درخت و من دنیایی را در چشمان تو می‌دیدم؟ تو لبخند می‌زدی و شاد بودی و من در حسرت آن که زمان بایستد و همیشه همان لحظه بماند. آه که چه بی‌مقدار یادش زیباست اما یادگاری‌اش نه.

روزها گذشتند و گذشتند٬ تو نیز گذشتی گویی چون تویی هیچگاه به زندگی من نیامده بود. من ماندم و حسرت روزهای گذشته٬ حسرت روزهای پیشه رو. میان کابوس‌های شبانه‌ام گاهی فکر می‌کنم فایده این ثروت و شهرت خانوادگی چیست وقتی که زندگی چیزی جز بخت بد به من نداده.

به یاد می‌آوری مرا که همیشه به محل اقامتت می‌آمدم؟ از تو تقاضا می‌کردم که تنها یک بار٬یک‌بار جواب مرا بدهی! من منتظر پاسخ تو زیر باران‌تند می‌ایستادم و تو هیچگاه جوابی ندادی. کاش مرا به حسرت گذشته نمی‌سپاردی. کاش مرا دوست داشتی٬آنگونه که من تو را دوست دارم.

چه جای گله؟ وقتی فراموش می‌شوی همه چیزت از یاد می‌رود. سزای چون منی جز فراموشی نبود. گاهی خودم هم خودم را محکوم می‌کنم به فراموشی٬‌شاید اگر بخوانی بخندی اما گاهی به یاد نمی‌آورم که هستم؟ چرا اینجایم؟ یا حتی هر از گاهی میان این دست‌نوشته‌های خیس به این فکر می‌کنم که برای که می‌نویسم؟ اصن برای چه می‌نویسم؟

اما تو نیستی که بخوانی. تو نیستی که بخندی٬ به شوخی‌های گاه و بیگاهم٬ به ادا و اطوارهایم. آه که چقدر دلم لک زده برای لبخندهایت. لبخندهایی که طعم زندگی می‌داد. گاهی تنها تو را فقط به صورت یک لبخند به یاد می‌آورم. برگه‌هایی که در آن‌ها نوشته‌ام در همه حال او لبخند است٬گواه ادعای منند.

اما چه فایده؟ گاهی حتی به یاد نمی‌آورم که تو را کجا به آغوش خاک سپاردم.


به باد سپرده
شماره ۴۳۲
س. بلک



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۵۲ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#91

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
شب سرد و بارانی بود.هیچ کسی در خیابانهای هاگزمید دیده نمی شد به جز مرد بلند قد بلندی که چتری نیز در دست داشت. این مرد آلبوس دامبلدور بود که به دیدن شخصی می رفت که درخواست تدریس درس پیشگویی را داشت.با این که دامبلدور تمایل چندانی به تدریس این درس نداشت؛اما از آنجا که او از نوادگان یک غیبگوی بزرگ بود تصمیم گرفته بود به دیدنش برود.

دامبلدور به آرامی وارد هاگزهد شد.چترش را بست وبه طرف پیشخوان رفت.
برادرش ابرفورت مشغول نوشتن چیزی در دفترش بود.

_سلام اب،برای دیدن سیبل تریلانی اومدم.

ابرفورت ، بدون این که سرش را از روی دفترش بردارد گفت:
_آخرین اتاق سمت چپ

دامبلدور از پله ها بالا رفت،به سمت آخرین اتاق که در سمت چپش بود رفت،در زد و سپس وارد شد.

-از دیدن تون خوشحالم آلبوس،بفرمایین بشینین.

-ممنونم سیبل.

دامبلدور روی صندلی روبرو پروفسور تریلانی نشست.

-نوشیدنی کره ای میل دارین آلبوس؟
-البته،ممنون میشم

پروفسور تریلانی دو بطری برداشت یکی را به دامبلدور داد و از دیگری مقداری نوشید سپس ادامه داد:

-همون طور که میدونین من از نوادگان غیب گوی بزرگ ، کاساندرا تریلانی هستم.

دامبلدور سری تکان داد و پروفسور تریلانی ادامه داد:
-درخواست من واضحه،می خوام درس پیشگویی رو تدریس کنم.

دامبلدور سرش را دوباره تکان داد و گفت:

-ببینین من هیچ مشکلی با شما ندارم،منکر استعداد های شما هم نمی شم،با این حال فکر نمی کنم پیشگویی برای دانش آموزام لازم باشه،راستش این جور چیزا ذاتیه مثل خود شما،امیدوارم ناراحت نشده باشید.

پروفسور تریلانی با بغض گفت:
اوه نه،نه...البته که ناراحت نشدم...حق با شماست...این جور چیزا ذاتیه.

دامبلدور متوجه ناراحتی او شد وگفت:
_به هر حال امیدوارم موفق باشید.

سپس از جایش برخاست و به سمت در رفت که ناگهان صدای محکم تریلانی او را سرجایش میخکوب کرد.

-کسی از راه میرسه که قدرتمنده و میتونه لرد سیاهو شکست بده.

دامبلدور رویش را به سمت تریلاانی برگرداند:
_ببخشید،چیزی گفتین؟

اما به نظر نمیرسید تریلانی متوجه دامبلدور شده باشد.چشمانش بسته بود،گویی در خلسه فرو رفته بود.سپس ادامه داد:

_از کسانی زاده میشه که سه بار در برابرش ایستادگی کردند و وقتی هفتمین ماه می میره به دنیا میاد... .

صدای باز شدن خشن در دامبلدور را از جا پراند،اما تریلانی هیچ حرکتی نکرد.
ابرفورت در حالی که یقه اسنیپ را گرفته بود وارد اتاق شد.
اسنیپ بریده بریده گفت:
-این آقا داشت حرفاتون رو گوش میداد،آلبوس

-من...فقط... داشتم...اصلا گوش نمی کردم...می خواستم... .

دامبلدور گفت: اشکالی نداره اب،فقط اونو از اینجا بنداز بیرون.

سپس نگاهی حاکی از انزجار به اسنیپ انداخت و گفت:

_بهتره زودتر بندازیش بیرون...کنترل کردن خشمم
جلوی یک مرگخوار اصلا کار ساده ای نیست.

ابرفورت حرفی نزد و اسینپ رو از اتق بیرون برد.
دامبلدور به طرف تریلانی رفت و گفت:
_ادامه بدین سیبل.

-لردسیاه با نشونی اونو حریف خودش معرفی میکنه،اما اون قدرتی داره که لرد سیاه از اون بی بهره ست...و یکی باید به دست دیگری کشته بشه چون هیچ کدوم بدون دیگری قادر به زندگی نیست.

مدتی سکوت برقرار شد سپس پروفسور تریلانی مانند شخصی که تازه از خواب بیداره شده باشد، گفت:
-وای منو ببخشین اصلا متوجه نشدم خوابم برد!

-اشکالی نداره...میدونین تصمیمم عوض شد...آره...شما میتونین استاد درس پیشگویی بشین...جمعه هفته دیگه می تونیم درباره بقیه چیزا صحبت کنیم... لطفا منو ببخشین ولی کار مهمی برام پیش اومده.

دامبلدور بدون این که منتظر جواب شود،سیبل تریلانی که قیافه متعجبی به خود گرفته بود را به حال خود گذاشت و از اتاق بیرون رفت.


ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۲:۰۳:۲۲
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۰:۳۳:۱۸

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#90

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
- متاسفم خانم. علم جادو تا همینجا پیشرفت کرده. من هر معجونی رو که فکر می کردم موثر باشه روی شما امتحان کردم. ولی بی فایده بود.سعی کنین با سرنوشتتون کنار بیایین.

جادوگر جوان از روی صندلی بلند شد و به طرف همسرش رفت. دستش را با محبت روی شانه او گذاشت.
-بریم خونه عزیزم.

ساحره همچنان به شفابخش خیره شده بود. طوری که انگار انتظار داشت شفا بخش از جا بلند شده و با لبخند پت و پهنی اعلام کند که همه حرف هایش شوخی بوده... ولی این اتفاق نیفتاد!

ساحره جوان از جا بلند شد. زیبا، ظریف و بسیار باریک اندام بود. چشمان نگران همسرش را دید. لبخندی به نشانه "نترس...حالم خوبه!" زد و دست در دست همسرش از سنت مانگو خارج شد.

آرتور جوان هنوز نگران روحیه حساس و شکننده مالی بود. شاخه گلی از محوطه جلوی بیمارستان چید و لای موهای مالی گذاشت.
-غصه نخور. ما که برای بچه ازدواج نکردیم. تا آخر عمرمون می تونیم دو تایی با هم زندگی کنیم. میریم مسافرت. با جادوگرای دور دنیا آشنا می شیم. تو هر سالگرد ازدواجمون دوباره بهت پیشنهاد ازدواج می دم...و تو اجازه داری رد کنی!

مالی آه سردی کشید.
-نقش بازی نکن آرتور. هر دومون می دونیم چقدر بچه دوست داری. همیشه می گفتی دلت می خواد شیش تا بچه داشته باشی! که فقط یکیشون دختر باشن. که بتونی دخترتو لوس کنی. تو حتی اسماشونم انتخاب کرده بودی.

آرتور به یاد دختر نداشته اش افتاد.ولی در آن لحظه همسرش مهم تر بود.
-شیش تا بچه؟! اون فقط یه شوخی بود. تو بعد از شیش تا بچه مطمئنا تبدیل به یه زن چاق کفگیر به دست می شی. من تو رو همینجوری دوست دارم.

مالی روی سکویی جلوی بیمارستان نشست. به زمین خیره شد. آرتور این نگاه را به خوبی می شناخت. مالی ایده ای در سر داشت که از ابرازش می ترسید. این وظیفه آرتور بود که به او جرات لازم برای حرف زدن را بدهد.
-چی می خوای بگی؟ می دونی که به همه حرفات گوش می کنم.

مالی شروع به بازی کردن با چمن های کاشته شده در کنار سکو کرد.
-اممم...می گم...شاید...البته اگه تو هم موافق باشی...بتونیم... چند تا بچه از پرورشگاه بگیریم؟ نظرت چیه؟ حتی اگه بخوای شیش تا. می دونی که. در صورت درخواست رسمی، برای حفظ روحیه بچه ها حافظه شونو اصلاح می کنن که فکر کنن بچه های ما هستن. سعی می کنیم همشون شبیه هم باشن. یا حداقل یه وجه مشترک داشته باشن. مثلا....موهای همشون قرمز باشه! اگه خوش شانس باشیم ممکنه دو سه تا شون برادر باشن...

آرتور ویزلی از تصور شش بچه مو قرمز که در خانه اش می دوند و فریاد می کشند به خود لرزید!
-این چیزی که گفتی بیشتر شبیه کابوس می مونه...بسه دیگه. خودتو ناراحت نکن. کیه که بچه بخواد. ویزلیا یک خانواده دو نفره خوشحال و خوشبخت می مونن...

مالی با حرکت سرش تایید کرد. زوج جوان زیر نور مهتاب به طرف خانه شان به راه افتادند...چند ثانیه بعد جمله ای که با صدایی لرزان و لحنی مردد گفته شد سکوت شب را شکست.
-مالی؟...به یه خونواده شیش تا بچه می دن؟




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۶:۳۱ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#89

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
ادامه..!

شب مهتابی بود. بر روی زمین اتفاق خاصی در حال جریان نبود اما در آسمان... چرا!
در زیر نور ماه، دو موجود در آسمان هنرنمایی میکردند. اوج می گرفتند... شیرجه میزدند... و گاهی هم آتش بازی..! حدوداً یک ساعت پیش این بازی شروع شده بود و شرکت کنندگان این بازی، اکنون فاصله ی نچندان کمی با نقطه ی شروع پیدا کرده بودند.

اژدهای دندانه دار نروژی با سرعتی که داشت، سعی میکرد رقیب کندتر و کوچکتر خود را به همراه سه سرنشینش شکار کند. گاهی پنجه هایش را به سمت آنها دراز میکرد، گاهی دهانش را، گاهی سعی در ضربه زدن به وسیله ی دمش داشت و گاهی نیز به سوی آنها آتش می افروخت.

پنجه ی طوفان سریع‌ترین و پر استقامت‌ترین هیپوگریف دنیا بود، اما با سه سوار، نمیشد از اون انتظار این را داشت که پادشاه آسمان ها را در کورس سرعت جا بگذارد. اگر تنها بود، میتوانست از چنگال‌های بزرگترین دشمن پرندگان، طوفان، نیز بگریزد! اما حالا اینگونه نبود..!


چند ساعت قبل، خانه ی گریمالد

گلرت در حالی که دست باند پیچی شده اش را در جیب قرار داده بود، با دست چپش ماگ نوشیدنی را نگه داشته و به سوی پشت بام رفت. در راه چیزی در مورد فرار چند اژدها از رومانی را شنید که آن را به لرد ولدمورت نسبت میدادند، اما این از موضوع‌های بحث مورد علاقه ی گلرت نبود که به آن دقت کند.

- نوبت منه!
- نه! نوبت منه!
- ولی دفعه ی قبل تو بهش غذا دادی..!
- اما من میخوام دوباره بهش غذا بدم..!

گلرت پس از باز کردن دری که به پشت بام باز میشد، با صحنه ی عجیبی رو به رو شد. ویولت و جیمز سوار بر پنجه ی طوفان بودند. یک تکه گوشت در دستان آن دو قرار داشت که هرکدام تلاش میکرد آن را مال خود کند. با یک دست، گوشت را می‌کشیدند و دست دیگر را در صورت دیگری فشار میدادند بلکه کمی از گوشت فاصله پیدا کند یا اینکه کوتاه بیاید و گوشت را ول کند.

پس از کشمکش بسیار، ویولت، گوشت را از دستان جیمز خارج کرد و بالای سر خود گرفت تا پرتابش کند که ماگت از روی شانه اش جستی زد، تنها تکه گوشت باقی مانده را قاپید و از دری که گلرت باز کرده بود، به سمت پایین پله ها فرار کرد!

قیافه ی جیمز، ویولت و هیپوگریف در هم رفته بود اما گلرت لبخند گشادی بر لب داشت.
- احوال بازنده ها؟!

جیمز و ویولت از روی هیپوگریف پایین پریدند و به سوی استاد جوانشان حمله ور شدند که حقش را کف دستش بگذارند اما پنجه ی طوفان، با پنجه هایش، پشت یقه ی هردو را گرفت و از زمین جدایشان کرد.

گلرت خنده ی صداداری کرد و محتویات ماگی که در دست داشت را یک نفس نوشید. سپس به پنجه ی طوفان علامتی داد و تکه گوشتی که در جیب داشت را به سمت هیپوگریف پرتاب کرد. موجود، دو کودک را زمین گذاشت و با شیرجه ای گوشت را در هوا قاپید.

از قیافه ی ویولت و جیمز معلوم بود که با گلرت و پنجه ی طوفان قهر کرده اند. گلرت کمی تلاش کرد که از آنها دلجویی کند اما فایده ای نداشت... هرچه میگفت جوابی نمیگرفت تا اینکه فکری به ذهنش رسید!
- راستش من میخواستم واسه یه پرواز شبانگاهی با خودم ببرمتون... ولی مثل اینکه حال و حوصله ی من و پنجه رو ندارید... باشه... خودمون دوتا میریم..!

جیمز و ویولت پس از شنیدن این جمله نتوانستند بر احساس ماجراجویی خود فائق آیند و ناخواسته قهر بودنشان با استاد طلسمات جادویی و هیپوگریف زیبایش را فراموش کردند..!
- یه پرواز شبانه؟!
- سه تایی با پنجه؟!
- قبوله!!

گلرت دستش را در موهایش فرو برد و کمی سرش را خاراند. کاری بود که شده بود. حرفی بود که زده بود و دیگر نمیتوانست آن را پس بگیرد. ماگ را بر روی زمین گذاشت و به همراه دو کودک سوار بر پنجه ی طوفان شد.


زمان حال، در میانه ی آسمان، جدال با اژدها

هیپوگریف دوباره اوج گرفت. اژدها نیز اوج گرفت. پس از رسیدن به نقطه ی اوج، هر سه سرنشین محکم خود را به بدن گرم و آتشین هیپوگریف چسباندند گویی که زندگی و مرگشان به این موضوع بستگی دارد!

سپس هیپوگریف با تمام سرعت به سمت دریاچه ی زیر پایشان شیرجه زد. با سرعتی دیوانه وار هوا را شکافت، از میان چنگال های اژدها که برای گرفتنشان باز شده بودند عبور کرد و به سوی دریاچه گریخت.


چند ساعت قبل، در میانه ی آسمان، پس از پرواز از خانه ی گریمالد

پنجه ی طوفان را در زیر نور مهتاب تنها با یک کلمه میشد توصیف کرد... با شکوه!
پرواز می کرد و اجازه میداد که بچه ها از این تجربه نهایت لذت را ببرند. یک یا دوساعت طول کشید که تمام آسمان خاکستری رنگ لندن را فتح کردند.

- گِلی، میشه یکم دیگه هم پرواز کنیم؟! لطفـاً..؟!
- راس میگه. فقط یکم دیگه... قول میدیم به کسی نگیم که بدون اجازه مارو بردی پرواااااز..!
- جیمز راس میگه. اگه همین الان ما رو برگردونی، میگیم که ما رو بدون اجازه برده بودی بیرون..!

ویولت پس از ادای آخرین جمله، زبانکی برای هیپوگریف سوار در آورد. اگرچه در مدرسه با آنها مانند دیگر شاگردان رفتار میکرد، اما خارج از آنجا، آن دو را مانند خواهر و برادر کوچکتر خود میدید...
گلرت به بخت بد خود لعنتی فرستاد و تسلیم دو کودک شد.
- دیگه چی رو میخواید ببینید؟!
- نهایت سرعت پنجه رو!
- آره!

گلرت کمی پرهای گردن پنجه ی طوفان را نوازش کرد، سپس ضربه ی آرامی با کف دست به گردنش زد. پرنده کمی اوج گرفت و به سمت بیرونِ شهرِ لندن شیرجه رفت.


زمان حال، در میانه ی آسمان، جدال با اژدها

اژدها که شکارش بار دیگر از میان پنجه هایش گریخته بود، لحظه ای سرگردان شد، سپس به دنبال شام خود، به سوی دریاچه شیرجه زد.


یک ساعت قبل، خارج از لندن، در میانه ی آسمان

پنجه ی طوفان با سرعت سرسام آوری در آسمان شیرجه میزد و لحظه ای پیش از اینکه با زمین برخورد کند، دوباره اوج می گرفت. جیمز و ویولت از هیجان مشغول جیغ کشیدن بودند. نیازی نبود که از آنها بپرسی تا بفهمی چه حسی دارند... آسمان برای همه به معنای آزادیست. بال داشتن رویای هر انسانیست. عده ی زیادی عقیده دارند که انسان بالدار نزدیکترین تجسم به فرشته هاست اما گلرت میدانست که اگر انسان ها بال داشتند، قطعا هیولا می‌شدند!

پنجه ی طوفان بار دیگر شروع به اوج گرفتن کرد و آماده برای آخرین شیرجه ی خود شد که پس از غرشی، همه جا مانند روز روشن شد. در آخرین لحظه، بدون علامت اربابش، شیرجه ی خود را شروع کرد و از آتشی که به سویش فرستاده شده بود، جای خالی داد!

سوار، در کسری از ثانیه چوبدستی اش را کشید اما به دلیل ضربه ای که دست راستش از ماهیتابه ی آریانا خورده بود، نتوانست دستش را دور چوبدستی محکم کند و تنها سلاحی که به همراه آورده بودند، پس از حرکتی ناگهانی از طرف هیپوگریف، از دستان گلرت رها شد و به سوی زمین سقوط کرد..!


زمان حال، در حال شیرجه، جدال با اژدها

هیپوگریف با تمام سرعت به سمت دریاچه میرفت. اژدها نیز همین طور. در این حالت، اژدها نمیتوانست از نفس آتشینش استفاده کند، چرا که به سوی خودش باز میگشت. پس تمام تمرکزش را بر روی گرفتن هیپوگریف متمرکز کرد و هر لحظه به شام خود نزدیکتر شد.

اگر کسی از دور منظره را تماشا میکرد، از لحظه ی آخر این نمایش به عنوان باشکوه ترین لحظه ی زندگی اش یاد میکرد! در آخرین لحظه، موجود کوچک ناگهان مسیر حرکتش را تغییر داد و دوباره اوج گرفت؛ در حالی که اژدها با سر به درون دریاچه فرو رفت.

میان جیمز، ویولت و گلرت، هیچ سخنی رد و بدل نشد. حتی از هیپوگریف هم دیگر صدایی خارج نمیشد! با تمام سرعت به سوی خانه ی گریمالد پرواز کردند و پس از فرود بر روی پشت بام، به سرعت وارد خانه شده و در را پشت سر خود بستند.

این ساعت از شب، همه در خانه ی گریمالد خواب بودند و تنها شاهد این پرواز شبانه، ماگ خالی از نوشیدنی بود که هنوز بر روی پشت بام قرار داشت.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۶ ۲۲:۲۰:۱۶

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۰۷ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#88

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
- نه آلبوس، اینبار دیگه نه!
- آبر، من که واسه تفریح نمیرم.

آلبوس جوان دست به سینه به برادرش آبرفورث نگاه کرد. آبرفورث با قدم های بلند به سمت وی آمد و به چشمان آلبوس که بی شباهت به خود نبود خیره شد. قاطعیت را در چشمان خونسرد او میدید، هرگز دوست نداشت مانع پیشرفت برادرش بشود اما این بار فرق داشت، پای خانواده در میان بود.

- آلبوس اون تنهاست! این چه هدفیه که بخاطرش حاضری قید مراقبت از خواهرت رو بزنی؟

صدایش در خانه ی بزرگ دامبلدور ها پیچید. گلرت گریندل والد که تا آن موقع ساکت بر روی صندلی نشسته بود، با این حرف آبرفورث، به آرامی از جایش بلند شد و به دو برادر نزدیک شد. با اشاره ی دست خودش و آلبوس را نشان داد و گفت:
- این یه چیز خصوصیه بین من و برادرت.
- گلرت...

قبل از آنکه بتواند از متشنج شدن بحث جلوگیری کند، آبرفورث رو در روی دوست صمیمیش ایستاد. حس بدی داشت، دلش آشوب بود اما آن را زیر چهره ی خونسرد خود پنهان کرد. آبرفورث با صدای بلندی که در سراسر خانه شنیده شد فریاد زد:
- هیچی الویتش از خانواده بیش تر نیست!
- گلرت، آبر، خواهش میکنم...

مانع دعوای دو شخصیت زود جوش کار بسیار سختی است. بد تر از آن نمیدانست باید طرف کدام یک را بگیرد. یک مقدار حق با برادرش بود، چیزی بر خانواده ارجاعیت نداشت. مخصوصا بعد از مرگ مادرش و به آزکابان رفتن پرسیوال، تنها یک خواهر و یک برادر داشت. اما از طرفی هم حق با گلرت بود، رفتن به آلبانی میتوانست از او جادوگری قدرتمند بسازد. همان جادوگری که آرزوی تبدیل شدن به آن را در سر می پروراند.

کم کم غرق افکارش شد، آرام دست هایش را که آبرفورث و گلرت را از هم جدا کرده بود، پایین آورد. بگو مگو های آن دو را مثل ویز ویز مگسی میشنید. به نقطه ای روی زمین خیره ماند و به دو راه پیش روی خود فکر کرد. ناگهان حرفی به صورت شوک او را از دنیای خیال بیرون آورد.

- مفز تو کوچک تر از اونه که اهداف بزرگ رو درک کنه!

گلرت ضربه ی کاری را زده بود، ضربه ای که برای روشن کردن آتش خشم برادرش کافی به نظر میرسید. آبرفورث چوبدستی اش را از ردایش در آورد و گارد دوئل گرفت. گلرت هم به آرامی چوبدستی اش را به دست گرفت و آماده ی دوئل شد. قبل از آنکه بتواند کاری انجام دهد طلسم های رنگارنگ پیش رویش به جنب و جوش در آمدند. آلبوس هم چوبدستی خود را در آورد و با طلسم های دفاع مانع از برخورد طلسم های مرگ آور آن دو شد.

طلسم های مختلف دفاعی را در ذهنش مرور کرد. رفت و آمد های چندباره ای بین آن ها انجام شد. ناگهان وردی در میان بارانی از آن ها، کمانه کرد، این کمانه آنقدر عجیب بود که هرسه دست از دوئل برداشتند و مسیر آن را دنبال کردند. طلسم به سمت چهارچوب اتاقی حرکت کرد. در حالی که آلبوس نفس راحتی کشید که کسی آسیب ندیده است، آریانا در چهارچوب ظاهر شد و طلسم با قدرت به او برخورد کرد.

آریانا روی زمین افتاد و تکان نخورد. امکان نداشت! امکان نداشت خواهرش مرده باشد! امکان نداشت کسی که یادگار کندرا بود کشته شود! ممکن نبود! چوبدستی اش را روی زمین رها کرد و بدون توجه به صدای تلق تلق برخورد چوبدستی با کف پوش چوبی، به سمت آریانا دوید. سرش را روی زانویش گذاشت و به چشمان گشاد شده ی او نگاه کرد. سرش را روی سینه ی خواهرش گذاشت، قلبش برای همیشه به خواب رفته بود.

- ولش کن لعنتی!

برادرش به سرعت او را از جسد خواهرش جدا کرد. آلبوس آن قدر تعجب کرده بود که حتی مقاومتی در برخورد خشونت آمیز برادرش نکرد. حتی حرفی نزد، و حتی گریه هم نکرد. هق هق برادرش را میشنید اما هنوز صحنه ی برخورد طلسم با آریانا جلوی چشمش بود. آرام آرام به سمت برادرش رفت و دستش را روی شانه ش گذاشت.
- آبر...
- به من دست نزن آلبوس! از اینجا برو! تو هیچوقت به اون توجه نکردی! هیچوقت! برو به ماجراجـ...

گریه امان پایان جمله را از آبرفورث گرفت. سرش را روی سینه خواهر مرده اش گذاشت و گریه کرد. آلبوس سرش را برگرداند تا ببیند گلرت چه واکنشی نشان میدهد اما گلرت آنجا نبود و در خانه باز مانده بود. چوبدستی اش را از روی زمین برداشت و از در خانه خارج شد.

باران شدیدی درحال باریدن بود. از باغچه ی گِلی دامبلدور ها گذشت و به سمت تپه ی همیشگی خود حرکت کرد. صحنه ی مرگ او از جلوی چشمانش محو نشد. بعد از چند دقیقه خود را بالای تپه یافت. به سمت درخت کهنسال حرکت کرد و زیر آن نشست. آلبوس همیشه زیر این درخت با گلرت نقشه های بزرگ میکشیدند اما اینبار نه گلرتی در کار بود و نه نقشه ای. به منظره ی گودریگز هالو که زیر پایش بود نگاه کرد. مادرش، پدرش، و حالا هم خواهرش، تقریبا تمام اعضای خانواده اش او را تنها گذاشتند. بالاخره قطره اشکی رو چهره اش ظاهر شد. آن روز هیچکس متوجه تفاوت قطرات باران و اشک درچهره ی دامبلدور جوان نشد.

سال ها بعد - هاگوارتز

- من خودم رو میبینم که برای کریسمس جوراب پشمی هدیه گرفتم و پام کردم.

هری یازده ساله با گیجی به دامبلدور پیر خیره ماند. به نظرش بزرگترین آرزوی پیرمرد عجیب به نظر میرسید، با این حال سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. دامبلدور با لبخندی تلخ سرش را برگرداند و به آینه نفاق انگیز نگاه کرد.

خانواده ی دامبلدور، او، آبرفورث، آریانا، پرسیوال و کندرا، خوشحال و خندان کنار یکدیگر ایستاده بودند. شادی و سلامتی برای عزیزانش، بزرگ ترین آرزوی او بود، آرزویی که هیچوقت به حقیقت تبدیل نمیشد. آرزو میکرد کاش کمی قدر آن ها را می دانست، کاش! لبخند تلخ با چاشنی دلتنگی، دامبلدور پیر را شکل داد. هیچکس نمی دانست دامبلدور، بزرگ ترین جادوگر قرن، با وجود قدرت و بهترین بودنش، دل خوشی نداشت. به جز آنکه با مبارزه برابر ولدمورت بگذارد باقی مردم، از کنار عزیزان خود بودن لذت ببرند، عشق به خانواده، چیزی بود که خیلی ها از آن غافل بودند، به جز آن هایی که آن را از دست داده بودند. کاش مردم کمی بیش تر هوای خانواده خود را داشتند زیرا ممکن بود فردایی برای یکی از آن ها در کار نباشد، کاش!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#87

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
خم شد روی گردن ِ اژدهای مجارستانی.
- فکر خوبی نیست بودلر. چارلی پوست از کلّه‌ی جفتمون می‌کنه.

همکار چارلی ویزلی و متأسفانه ویولت بودلر در دایره‌ی مراقبت از اژدهایان ِ در معرض انقراض، نگران نگاهی به اطرافش انداخت و این را خطاب به ویولت بودلر ِ نشسته بر پُشت اژدهای خُفته زمزمه کرد.

ویولت خندید:
- من که دیگه از این بی‌ریخت‌تر نمی‌شم!

به زخم تیره‌ی ناشی از سوختگی که نیمی از صورتش را پوشانده و برای همیشه آن را از ریخت انداخته بود، اشاره می‌کرد. چشمانش بر اثر خنده برق زدند و گویی شب‌ ِ تیره‌ی مجارستان را روشن ساخت.

دست نوازشی به گردن ِ اژدها کشید. مأموریتشان پیدا کردن ِ همین شاخ‌دُم مجارستانی مؤنث و رساندنش به اژدهای نری بود که باعث جلوگیری از انقراضشان می‌شد. باید ملایم و آرام او را به آشیانه هدایت می‌کردند. نه با سوار شدن بر پُشتش و پرواز کردن!

- پاشو کوچولو. وقتشه که بری خونه.
- فکر خوبی نیست بودلر. فکر خوبی نیست. اگه نتونی کنترلش کنی و..

صدای سرشار از هیجان و همیشه مطمئن به خود ِ ویولت در دل ِ سیاه ِ شب طنین انداخت:
- دست ِ کم گرفتیا رفیق!

اژدها غرّشی کرد و آرام آرام سرش را بالا آورد.
قلب ویولت به شدّت در سینه‌ش می‌تپید.
باد خنک شبانگاهی هم به هیجان آمد. شروع به وزیدن کرد و وسوسه‌گرانه، خیال ِ آزادی را به قلب ِ گیسوان محصور در روبان ویولت انداخت. هیچ احمقی، اگر هری پاتر نباشد، سوار یک اژدها نمی‌شود. اژدهایان، پادشاه آسمانند.
آنها اصلاً از این که کسی سوارشان شود خوششان نمی‌آید!

ولی ویولت هم..
پادشاه قاصدک‌ها بود!

اژدها با ناخشنودی یک بار دیگر غرّید و بال‌هایش را گشود. همکار ویولت عقب عقب رفت و پُشت سنگی پناه گرفت. آخر یک روز آن بچه‌ی بی مغز خودش را به کشتن می‌داد! یک روز!؟ همان شب! همان شب خودش را به کُشتن می‌داد! همه‌ش هم تقصیر چارلی بود که این فکر پرواز کردن با اژدها را در سرش انداخته بود! واقعاً آن ویزلی مو قرمز با خودش چه فکری می‌کرد؟!

- پرواز کن رفیق..

ویولت به آرامی زمزمه کرد.
- اوج بگیر.. نشونش بده چطوری باید پرواز کرد!

و اژدها اوج گرفت!..

حرکت سریع هوای سرد شبانه، تقریباً نفس ویولت را بند آورد. به فلس‌های اژدها چنگ زد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
صدای خنده‌ش از آسمان ِ بالای سر ِ مرد ِ باتجربه‌تر شنیده می‌شد.
- برو! برو! برو!

در اوج بود و دیگر هیچ چیزی اهمیت نداشت. به آرزویش رسیده بود و دیگر به هیچ چیز اهمیتی نمی‌داد. بالاتر از همه.. در اوج ِ رؤیا.. در نهایت ِ ناباوری..

جیغی کشید و در یک حرکت دیوانه‌وار، دست‌هایش را از هم گشود..
- من! پادشاه! آسمونم!

اژدها در هوا چرخی زد و چیزی نمانده بود سوار ِ دیوانه‌ش را به سقوطی مرگبار مهمان کند. غرّش ناخشنود آتشینش، آسمان شب را روشن کرد و به دنبالش، جیغ خنده‌آلود دیگری شنیده شد.

- هیچی بین ِ من و آرزوهام وانمی‌سّه!

تا جایی که به ویولت بودلر مربوط می‌شد، او مرکز ِ جهان بود! چطور امکان داشت آرزوهایش برآورده نشوند؟!

باد وحشیانه شلّاق می‌زد و ردای ویولت با ضرب‌آهنگی تُند می‌رقصاند. موهایش چون یاغیان ِ حکومتی، سرانجام از هرسو سر به شورش برداشتند و خود را از حصار روبان رهاندند. چشمانش برق می‌زدند و در تک تک اجزای صورت ِ دور از زیبایی‌ش، شادی بدون مرز، آوازه‌خوان سرک می‌کشید. در آن حالت.. با آن شور ِ زندگی عصیان‌گرانه در چهره‌ش..

زخم‌های گذشته‌ش دیگر چندان به چشم نمی‌آمد!

تمام جهان زیر پای او بود!..

- دنیا همیشه قشنگـــــــــــــــــــــه!

سرشار از امید و آرزو و رؤیا..
می‌خواست صدایش را به گوش تمام ِ دنیا برساند!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#86

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
دفترچه خاطرات یک پدر سگ
فصل اول: پارسی از یک سگ نبشته
بخش اول: مرثیه ای برای یک رویا


تصویر کوچک شده



چند سال پیش بود. درست یادم نیست چه تاریخی چون سواد ندارم ولی یادمه هنوز کرکام کامل در نیومده بودند. اون موقع من هنوز فرق زن و مرد رو نمیدونستم و همه تصور میکردن من دخترم. خلاصه اون روز من و هاگرید سر میز صبحانه توی خونه بلک اینا بودیم. من طبق رول خودم، یه گوشه نشسته بودم داشتم قرص ویتامین خودمو گاز میزدم.

دامبلدور: همه دستاشونو ببرن بالا و قبل از صبحانه برای نابودی ولدمورت و طرفدارانش دعای لعن بخونن...
و همه شروع می کنن فحاشی کردن به ولدمورت.
و دامبلدور چندتا نور الهی از چوبدستیش خارج می کنه و همه ساکت می شن...
دامبلدور: باید مثل من بگین...
و لعن ال... آل ولدمورتِ و لعن ال... آل مرگخوارنه...
و همه شروع می کنن اینو می گن
و صدای ترکیدن ولدمورت و مرگ خوارانش از خونه ریدل اینا تا گریمولد میرسه...
و بعدش همه مشغول صبحانه میشن.

داشتم تیکه های آخر قرص ویتامین مثل سنگمو گاز میزدم که یک هوو از ناکجا این ققنوس، کفتر دامبول اومد نشست جلوی تشک من شروع کرد از سلحشوری های خودش داخل تالار اسرار برام گفت. منم دیدم وای چه آقای با شخصیت و شجاعی. همینجور غار غار میکرد برای خودش و من مثل ببعی سر تایید تکون می دادم که بگم توجه میکنم که یک هووو...

هاگرید: پرفسور ! من میگم به میمنت این روز عزیز و مبارک، تا دیر نشده و هیچی از موازین آسلامی خارج نشده، دست اون دو جوون رو به همدیگه گره بزنیم.

دامبلدور در حالیکه سعی داشت لیوان حاوی شربت لیمویی اش را از لابلای انبوه ریشش به دهان نزدیک کند، رو به مالی کرد و گفت:
- مالی ! (گرچه نیستی هیچ مالی ! خاک بر سر آرتور ) این چی میگه؟
مالی: نمیدونم آلبس ! گمون میکنم میخواد کفتر شمارو گره بزنه به عنوان طناب بازی برای تقویت دستای فنگ استفاده کنه.
هاگرید:

سیریوس که مشغول خوردن فلافل سلف سرویس سر میز صبونه بود، افسار بحث را بدست گرفت...
- نه پرفسور ! منظور هاگر اینه که به میمنت این روز عزیز و مبارک، پیوند زناشویی رسمی بین این پرنده و این پدر سگ رو اعلام کنیم رسما.

دامبلدور نگاهی اندیشمندانه به هاگرید میکنه و میگه:
- مگه امروز چه روز عزیز و خوش یمنی هستش؟
هاگرید: قربان ! مگه نشنیدین ؟ امروز عید پاکه.

دامبلدور با مشاهده سوسیس های داخل بشقابش کمی به فکر فرو رفت. مجددا سرش را بالا آورد و گفت:
- عید پاک نمیدونم چیه. اگه منظورت اینه که باید بر اساس این عید گروهی بریم حموم تا پاکتون کنم، من پایه ات ام... اما

بعد از خوردن یک تکه از سوسیس داخل بشقابش، ادامه داد:
- ققنوس من قصد داره برای ادامه تحصیل به دانشگاه تخم گذاری در عربستان بره که از این پس برای ازدیاد نسل مجبور نشه خودشو زنده زنده بسوزونه و طفل معصومش بی صاحب بزرگ بشه از توی خاکستر ! ققنوس من باید مهارت های لازم برای زندگی رو کسب کنه. هنوز خیلی جوونه. توله سگ تو هم که هنوز دماغ و آب دهنش آویزونه.

هاگرید: پرفسور ! حرفا میزنی ها. ققنوس شما که جنسیت نداره دنبال این چیزا باشه. آینده و اولاد دست مرلینه. رولینگ چپوله. اصن بذار برم شاهنامه رو بیاریم نشونت بدم ققنوس بی هویته.

دامبل: شلوغش نکن هاگرید ! مگه سگ تو دختره؟
هاگرید به فنگ اشاره میکنه...
- پس چی. دافیه برا خودش ! همه سگای ناکترن و دیاگون بهش چشم دوختن.

منم در همین حین با شنیدن این تعریف و تمجید هاگر یه مینی پارس کردم و دم خودمو سیخ دادم هوا !

دامبلدور یه نیم نگاهی زیر چشمی از اون انتهای میز به من کرد و بعد چند تا سرفه مصنوعی جواب داد:
- نه هاگرید نمیشه. سگ تو نره. من قیافه هر پدر سگی رو که می بینم کل شجره نامه اش توی مغزم ظاهر میشه. چه برسه به هویت خودش.
- یعنی من دروغ میگم قربان ! اصلا یعنی که چه. پشمک پدر مادر !
هرماینی رو به هری و رون میگه:
- الان فحش داد؟ پشمک پدر مادر یعنی چی؟
رون: یعنی ما باید بریم بالا فکر کنم قبل اینکه اسیر کارخونه شکلات سازی بشیم.

هاگرید با شنیدن حرف پرفسور قاطی میکنه چنگال توی دستشو به جای میز فرو میکنه وسط پیشونی سیریوس ! سیریوس هم داد میزنه یهوع تبدیل به سگ میشه، پنج تا پارس میکنه، پاچه هاگرید رو میگیره.
منم دیدم جیگر تو جیگره خیلی و باید جلوی آقا ققنوسه یه خودی نشون بدم و از صاحبم دفاع کنم. دیگه عاقو دلمو زدم به دریا پریدم سیریوس رو گاز گرفتم و لاشه اش رو پرت کردم یه گوشه آشپزخونه و با دهن خونین یه خنده برا ققی اومدم، بعدش برگشتم توی تشکم.

هاگرید بدون توجه به بقیه محفلیون رفت سمت دیگه میز و یه سری کاغذ به اسم عقدنامه و خطبه از توی شلوار آقای ویزلی کشید بیرون. هگر در حالی که عقدنامه و خطبه دستش بود دنبال من کرد تا منو به زور بگیره تا به عقد ققنوس در بیاره ولی چادر من گیر کرد زیر پاش و خورد زمین

ریموس که این صحنه رو می بینه غیرتی میشه و میره میزنه تو گوش هاگرید.

هاگرید: بابا امر خیره ریموس ! چرا جلوی همه میزنی منو...
لوپین: مگه تو کتاب نخوندی قسمت نوزده سال بعد این سگ زبون بسته با توله من و تانکس ازدواج میکنه؟
هاگرید: سیر داغ ! خود نویسنده بهم گفت یه ویزلی به توله شما دل خواهد بست.
ققنوس یهوع از هرج و مرج عصبانی میشه، یه بال میزنه یه آتش میفرسته توی ریش هاگرید و میاد منو بگیره از اون وسط نجات بده که یه دفعه چادر من کلا می افته پایین.

من: اوا خاک به سرم شد دیدی همه پشمای سرمو دیدن؟

هاگرید: من گفتما این باید ازدواج کنه...شما نذاشتین...سن ازدواجشه الان ازدواج نکنه می خواد بره دوست پسر پیدا کنه...

دامبلدور چندتا نور الهی از چوبدستیش خارج کرد و چادر من اومد سر جاش و همه آروم نشستن. بعدش گفت:
- همه به اتفاق میریم سنت مانگو تا ببینیم کدوم یکی از اون دو تا عاشق دختره کدوم یکی پسره. بعدشم آزمایشات ژنتیکی باید بدن یه وقت فامیل دور از آب در نیان که مرلینی نکرده پس فردا توله کفترشون نشه یه فلافی بالدار.

همه به اتفاق رفتیم سنت مانگو. در سنت مانگو کمی آسلام به خطر افتاد و اما بلاخره مشخص شد کفتر خواهر منه و من برادرش. تا اون روز روم نمیشد یه دیاگونی ناکترنی برم تا از نونوایی یه لقمه نون بخرم از دست چشمان ناپاک سگ های محل

اما الان دیگه به لطف بیمارستان سنت مانگو و تکنولوژی های مجهز تشخیص هویت و با تشکر از خانواده های حسینی، اوسی، شاسی، دامبلدور و غیره دیگه اوکی هستم و خودمو یافتم. دیگه از اون روز سربلند خودم دنبال حوریان توله سگ میکنم تو کوچه پس کوچه ها.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۲۱:۰۵:۵۶

----------



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#85

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
به اطراف نگاه کرد، کسی را در آن جا ندید، دستش را به زیر تخت خواب خود برد و دسته ای برگه را از زیر آن بیرون کشید. برگه ها را پخش کرد تا به چیز مد نظر خود برسد. نامه های دوستانش؟ نه، خاطراتش؟ نه، عکس های هاگوارتزش؟ مطمئنا" خیر. به سرعت برگه های از نظر میگذراند، ناگهان به " آن " رسید.

- عکس اعضای محفل ققنوس.

دستی به عکس کشید تا گرد و خاک آن را پاک کند. انگار همین دیروز بود که سیریوس آن عکس را به او داد. به اعضایی که یگر زنده نبودند نگاه کرد، سیریوس، ریموس، پدر و مادرش و خیلیای دیگر. احساس دلتنگی میکرد، کاش میتوانست با سنگ زندگی مجدد، دوباره آن ها را ببیند، کاش!

ماموریت جدیدی در راه بود، ماموریتی طولانی با خطر مرگ، این ماموریت دو نتیجه دارد، پیروزی یا شکست. سر نوشت محفل تا حد زیادی به اینکار بستگی داشت، اگر موفق میشد اوضاع محفل بهتر خواهد شد و اگر شکست بخورد، بدتر...

ترس از مرگ نداشت، نگرانی اش دوستان محفلی او بودند، اگر شکست میخورد دوستان محفلی او به دردسر می افتادند، چیزی که هری نمی خواست. از دنیای خیال بیرون آمد، روی تخت نشست و از پنجره، بیرون خانه گریمولد که بعضی از دوستانش آنجا جمع شده بودند را زیر نظر گرفت.

یک پیک نیک در بیرون از خانه گریمولد فکر خوبی بود، دوست داشت با آن ها برود، اما باید به ماموریت میرفت. لبخند تلخی بر روی لبانش آمد. در با صدای "غژ" ـی باز شد، پروفسور دامبلدور در چهارچوب در ایستاده بود.

- هری؟

سرش را به سمت پروفسور برگرداند، دامبلدور در را پشت سرش بست و به آرامی جلو آمد و روی تخت نشست. با چشمان آبی رنگ خود به هری خیره شد، اثرات پیری را به راحتی میشد در چهره ی پیرمرد بزرگ محفل دید.

- نگران به نظر میرسی هری.

پسر برگزیده سرش را به علامت تایید تکان داد و بار دیگر از پنجره به بیرون خیره شد. دامبلدور دستش را بر روی شانه ی هری گذاشت و گفت:
- برای ماموریت نگرانی؟
- بله پروفسور.
- فکر میکنی از پسش برنمیای؟

پیرمرد همیشه فکر او را میخواند. بار دیگر بدون آنکه حرفی به زبان بیاورد سرش را به علامت تایید تکان داد. به چشمان آبی پیرمرد محفل خیره شد، اطمینان خاصی در چهره اش میدید. بعد از چند ثانیه سکوت رئیس محفل ققنوس گفت:
- هری، تمام اون کسایی که بیرونن به تو اعتماد دارن، میدونن از پسش برمیای، منم همین طور فکر میکنم.
- واقعا؟
- واقعا هری، تو از پس سخت ترین کار ها بر اومدی، چرا الان نتونی؟

دلش گرم شد، از جایش بلند شد و به سمت در رفت. دستگیره را گرفت اما ایستاد، نگاهی به دامبلدور انداخت که هنوز روی تخت نشسته بود.

- پروفسور؟ بچه ها...
- حواسم بهشون هست هری، دوشیزه ویزلی هم همین طور.

لبخندی زد، در را باز کرد و از آن خارج شد و به سوی ماموریتش رفت. ماموریتی که سخت بود اما اعتماد دوستانش، به او انگیزه میداد. انگیزه ای که مطمئنا" روزی به دردش خواهد خورد.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#84

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
درِ خانه ی گریمالد به آرامی باز شد و گلرت به همراه پنجه ی طوفان وارد شد. اعضای محفل برای دیدن این که چه کسی وارد شده، از آشپزخانه خارج شدند.
- چندبار بهت گفتم اون موجود رو نیار توی گریمالد؟! اینجا رو به گند میکشه..!
- مولی، چطور دلت میاد که این حرف رو بزنی؟! هیپوگریفا موجودات تمیزین که...
- هگرید، ازش دفاع نکن! اگه همینجوری پیش بره، اینجا شبیه طویله میشه!

گلرت و پنجه ی طوفان راه رو را طی کرده و به در آشپزخانه رسیده بودند. اعضای محفل دوباره به سر میز بازگشته بودند اما مولی ویزلی و یک غول دو متری به نام هگرید همچنان جلوی ورودی آشپزخانه قرار داشتند. گلرت لبخند خاصی تحویل مولی داد. لبخندی که مولی هیچ گاه نمیتوانست به آن "نه" بگوید. پس هگرید را به داخل آشپزخانه هل داد و خود نیز داخل شد.
- بهتره همونجور که هگرید گفت، حیوون تمیزی باشه، وگرنه این آخرین باریه که رنگ آشپزخونه رو میبینه!

لبخند گلرت گشادتر شد.
- پروفسور، ما باید از دانش آموزهای هاگوارتز محافظت کنیم!
- درسته پروفسور! ممکنه اسمشو نبر حتی ازشون به عنوان گروگان استفاده کنه!

پرودفوت جوان خواست بر سر میز بنشیند که جیمز و ویولت به سمتش آمدند.
- میشه با پنجه بازی کنیم؟! قول میدیم اذیتش نکنیم!
- قول میدیم..! دفعه ی قبل با ماگت دوست شدن، میخوام ببرمش که با هم بازی کنن... باشه؟!

گلرت که نمیتوانست به بچه ها "نه" بگوید، موافقت کرد و جیمز، به همراه ویولت و پنجه ی طوفان به سرعت از راه پله ها، راه پست بام را در پیش گرفتند. گلرت پشت میز در کنار تد لوپین و آریانا دامبلدور نشست.

بحث کمی آرام گرفته بود و بیشتر اعضا به نوشیدنی های کره ای خود، دست برده بودند.
- موضوع در مورد چیه؟!
- پدرخونده ام میخواد هاگوارتز شدیدا تحت نظر قرار بگیره. اون معتقده که مرگخوارا ممکنه دوباره به قلعه حمله کنن اما دایی رونالد فکر میکنه که حضور اعضای محفل، اونجا باعث ایجاد تشنج میشه. تو چی فکر می کنی؟

گلرت در حالی که سعی در برداشتن نوشیدنی کره ای دخترک ماهیتابه به دست داشت، با این حرف تدی به فکر فرو رفت و دست راستش در همان حالت، میان سرقت و عدم سرقت نوشیدنی، باقی مانده بود که شنیدن صدای پَـــق! و سپس قرچ! او را از فکر خارج کرد. لازم نبود نگاه کند تا متوجه شود دستش با ضربه ی ماهیتابه به میز دوخته شده! درد، همه چیز را گویا بود...
آریانا، در یک دست ماهیتابه را نگه داشته بود، در دست دیگر لیوان نوشیدنی اش را و با قیافه ای که گویا قهر کرده، رویش را از گلرت گرداند.

پس از بهبود یافتن دستش توسط مولی ویزلی، یک لیوان نوشیدنی کره ای از مولی گرفت و به سمت پشت بام رفت تا بازی بچه ها را تماشا کند. فکر میکرد آنجا میتواند کمی آرامش داشته باشد اما جیمز و ویولت کجا و آرامش کجا...


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.