ملت گریف که متوجه شدن آستریکس یه راه حل داره سر و گردن و همه چی رو به طرف اون برگردوندن.
- عه... خب... بنظرم یکی از دستگاهام تحمل باز کردن در اتاق رو داره.
ملت گریف :ویب: زنان یکی از دستگاهای آستر رو برداشتند و طی یک حرکت انتحاری اون رو به در رنگی کوبیدند.
- شتـــرق!
- شیکست.
- نشکست دستای این ادوارد پاچلفتی گیر کرده توش ولی عوضش در باز شد.
- آخه اونجام جا بود دستای قیچیت رو جا دادی توش؟
ملت گریف با کمک هم ادوارد رو بیرون کشیدند و کلی سرش غر زدن.
- ببین من رو نقابم رنگ ریخته ولی این کارارو نمی کنم. زشته دیگه، یکم از هرمیون یاد بگیر. ببین اصن از استایل ایستادنش هم باید الگو گرفت.
- راست میگه دیگه، همش تو دست و پایی با اون پتوت. جمع کن بند و بساطت رو تو رو مرلینی.
ادوارد که ذره ای احساس کوچک شدن یا پشیمونی نداشت لباساش که روش طرح دلفین توسط آرسی و مودی کشیده شده بود رو پاک کرد و از در بیرون رفت.
بقیه گریفیندوری ها با تاسف و آهی غلیظ از ته دل به طرف تالار رفتند. لیزا مثل مگسها دستاشو بهم مالید.
- خب... الان کجا رو بگردیم؟ من که به پشت تابلو ها دست نمیزنم.
- فرزندم لازم نیست شما انگشت کوچکت را هم به تابلو ها بزنی.
مخصوصا به پشتشان. اصلا به تابلوهای ما چکار داری؟
تو نمی دانی این تابلو ها را به چه سختی ای از دست مادر سیریوس بیرون کشیده ایم؟
این تابلو ها تاریخچه دارند.
اینها ارزش دارند. اینها را می خواستند ببرند موزه ی هنر متروپولیتن ما نگذاشتیم!
- سرکادوگان؟ مرلین رو شکر که پیدا شدی. وقتی شما رفتید در کافه قفل شد و بعدشم با دستای ادوارد قیچی شد. راستی سر کجا بودین شما؟
-هرمیون جان آرومتر. من رفته بودم واسه تابلوهای دسشویی های استراتیگوس ها درسهای حماسی بدم تا کمی گریف فهم بشن.
حالا هم بریم ببینم چه گلی زدید به کافمون.
ملت گریفیندور با یک قیافه ی پوکر به طرف کافه حرکت کردند. لیزا جلوتر از همه حرکت می کرد. به در که رسید، چشمانش از ترور هم گشادتر شد و دهنش اندازه دهانه ی پاتیل های هکتور وا موند. پشت سرش ملت با دهانی بازتر به در سالم و بستهی کافه نگاه می کردند.
لیزا دستش رو برد جلو و در را با ترس و لرز بازش کرد. چشمهایش گشادتر شده بودو دهانش تقریبا جر خورده بود. اتاق به سر روی اولش بازگشته بود. همانطور خاک گرفته و کثیف و بدون رنگ. لیزا فکش را جمع کرد و با لکنت گفت:- کافه تسخیر شده.