هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
#37

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
چرا از خانه فرار کرده بود ؟
این سوالی بود هر روز هر دقیقه هر ثانیه هر ... مانند پتک بر مغز خسته و فشار می آورد .
او که زندگیش راضی بود چرا باید همسر باردار خود در این شرایط بهرانی تنها می گذاشت .
درست بود که او یک گرگینه بود ولی احتمال این که بچه اش که هنوز به دنیا نیامده بود گرگینه بشود پنجاه پنچاه بود.
باز هم این سوال به سراغش آمد .

چرا از خانه فرار کردم . الان که نیمفا به من احتیاج داره چرا باید اورو تنها می گذاشتم .

ناگهان فکری به ذهن خسته اش خطور کرد .
او به این می اندیشید که به سوی پارک جادوگران برود و از خاطرات شیرینی که در ان پارک با دوستان خود و همسرش داشت به یاد بیارد تا شاید کمی از بار سنگین که روی دوشش بود کاسته شود .

ناگهان به یاد جیمز افتاد .
جیمز دوست صمیمی او که چقدر کودک خود را دوست داشت و برای دفاع از ان توسط لرد منفور کشته شد ، حالا باز هم ندامت به سراغش امده بود دلش می خواست به خانه برگردد و نیفا رو در آغوش بگیرد و از او معذرت بخواهد ولی قسمتی از این فکر مشکل داشت .
وقتی دوباره این رو یاد می اورد که احتمال دارد فرزندش گرگینه شود سخت تر به نیمکت سرد پارک جادوگران می چسبید !

همه ی خاطرات خوش به سوی او هجوم اوردن وبعد از خاطرات به یاد کودک در راهش افتاد و به سوی خانه بازمی گشت ، ولی دیگر دیر بود !

آب مرده پارک شروع به موج برداشتن کرد و بعد از چند لحظه ترسناک اینفری و دوزخی بود که به سوی هجوم می بردند تا اورا از بند این دنیا رها کنند .
لحظه تصمیم خود را گرفت می خواست برود و با آغوش باز اینفری ها رو در بر بگیرد ولی ناگهان یاد فرزندش و زن بیمارش به سوی هجوم اوردن و بعد از چند ثانیه کوتاه ناگهان تصمیم خود را گرفت و چوب دستی خود را در اورد و ان را به سوی ان موجدات شب گرفت و زیر لب فریاد زد :
اینسندیو!
آتش عشق پدری به فرزند و به همسر چنان اتش عظیمی به پا کرد که دیگر هیچ موجود شبی جرعت نداشت به سوی او قدم بردارد .

پس آرام آرام به سوی عقب حرکت کرد ولی در بین راه پایش به نیمکت برخورد کرد و تعادل خود را از دست داد و چوب دستی اش در سیاهی شب ناپدید شد .

دوزخی ها با آن چهره خالی از زندگیشان به سوی می رفتند ولی او تصمیم خود را گرفته بود به سوی جای چوب دستی اش پرت شده بود رفت بعداز چند لحظه گشتن آن را پیدا کرد و به سوی اینفری ها هجوم برد و فریاد زد :
دارکو اینفا!
از تعداد کمی دوزخی که از اتش جا ن سالم به در برده بودند یک هم کم شد .
مرد انقدر این طلسم را تکرار کرد تا هیچ اینفری و دوزخی در ان جا یافت نمی شد .

با کمترین انرژی که داشت به سوی خانه حرکت کرد.

در خانه رو بعد از چند لحظه مادر زنش در رو باز کرد و با چشمانی که از شوغ می درخشید رو به ریموس کرد و گفت : مبارکه ! پسر دار شدی !

با تمامی قدرتی که داشت به سوی اتاق خوابشون هجوم بردو زن خود را دید که کودکی رو با موهای صورتی مایل به بنفش !

چهره خود را به بالا گرفت و با تمام قدرت خدا رو شکر کرد .


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
#36

سپتیما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۲۳ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
از جایی دور ،دور تر از همه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
سپتیما در آن شب برای انجام تکلیف دفاع در برابر جادوی سیاه به پارک جادوگران رفت. او تا به حال هیچ دوزخی را از نزدیک ندیده بود و فقط تصویر یک دوزخی را درحالی که سعی می کرد قدمی بردارد در یک کتاب که در مورد ولدمورت و مرگخواران نوشته شده بود به یاد می آورد. نمی توانست درک کند چطور ممکن است انسانی هم چنین کاری را با جسد مرده ی دیگر انسانی انجام دهد. مگر این که باور نداشته باشد روزی ممکن است خودش هم به جمع همین مردگان بپیوندد.
نیم ساعتی بود که خبری نشده بود ولی او میدانست آن ها به زودی می آیند. در تمام این مدت به فکر جمله ای که استادش گفته بود "جسد ِ پدرتون هم بود با قدرت ِ تمام دفاع کنید. دفاع نکنید کشته میشید."بود.او می دانست مادرش سال ها بود که مرده بود . او نمی توانست بر روی مادر مرده اش تلسمی را اجرا کند .چطور میتوانست!
صدای خش خشی افکارش را شکافت و توجهش را جلب کرد . به طرف صدا برگشت و ده دوزخی را دید که به طرفش می آمدند. از حالت و بویشان حالش بد شد . ولی آن ها داشتند نزدیک می شدند و او باید کاری می کرد . خودش را جمع و جور کرد چوبدستی اش را به طرف آن ها گرفت و وردی را که یاد گرفته بود گفت: دارکو اینفا
چند تا از دوزخی ها را مهار کرد و دو بار دیگر این تلسم را گفت تا این که چهره ی آشنای مادرش را دید. نمی توانست باور کند از آنچه می تر سیده بر سرش آمده است . تردید کرد . او می توانست چوبدستی اش را بیندازد و مادرش را در آغوش بگیرد و به دنیای او بپیوندد.
ولی در همان لحظه چهره پدرش ،معشوقش و دوستانش به خاطرش آمد. افکار و آرزو هایش به یادش آمد . در یک لحظه وجودش را خالی از هر احساسی کرد،چوبدستی اش را بالا آورد و ورد را گفت.
چند قدم را آهسته به طرف عقب برداشت و بعد اشک ریزان دوان دوان از پارک خارج شد.


تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
#35

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
...در ان زمان بود که ما راز خود را به طور کاملا خصوصی، با ملکه ماگل ها، که ویکتوریا نام بود، در میان گذاشتیم و ایشان که خانمی زیبا و فهمیم بودند، به گونه ای مبهم به ما اطمینان دادند که در گذشته، برایشان اتفاقی افتاده که با دنیای ما اشنا شده اند و عهد یاد کردند که راز ما را فاش نخواهند کرد و سرانجام ما ازاد شدیم تا دوباره به سمت ان منطقه نفرین شده باز گردیم تا این خود داستانی تازه در پایان داستان سفر طولانی ما در استوا باشد.
اکنون که به گذشته مينگريم، ميتوانيم احساس کنيم که ان منطقه زماني ما را به فرمان خود گرفته بود به معناي ديگر زماممان در دست ان دوزخي هاي نفرين شده بود، دوزخي هايي که قرن ها پيش، براي اولين بار، توسط هارونِ عربِ سياه در سرزمينمان طلسم شدند...اما بلاخره طلمسش را باطل کرديم و براي اطمينان در اطرافش سه درخت بيده وحشي کاشتيم، تا روح انها را از بند ازاد ساخته و جسمشان در خواب ابدي فرو رود.

ریتا اخرین خط کتاب دست نوشته را با حیرت خواند، سپس چند لحظه مکث کرد، ان را بست و دوباره اولین صفحه ان را باز کرد...در صفحه اول نقشه ای کشیده شده بود که مسیر سفر شخص نویسنده را مشخص میکرد...نگاهش روی قسمتی از نقشه که با ضربدر قرمز مشخص شده بود ثابت ماند، اینجا ان دوزخی هارا پس از اینکه طلسمشان را باطل کرده بودند، دفن کردند. در کنار ان، سه درخت بیده کتک زن به فاصله یک متر از هم دیگر کاشته بودند! چه قدر اشنا بود؛ با هیجان نقشه شهر لندن را از کشو میز تحریرش بیرون اورد و روی ان به دنبال پارک جادوگران گشت...پیدایش کرد، همان بیدها! به سرعت کتاب را جلو کشید و ان را با منطقه پارک مقایسه کرد...خودش بود! حالا میفهمید که این درخت ها چرا بعد از گذشت یک قرن هنوز از بین نرفته اند...میتوانست تیتر روزنامه پیام امروز را جلوی چشمش ببیند...چشمش به دست خط ریزی در گوشه ای از نقشه کتاب قدیمی افتاد: طلسم باطل نشده!

اهمیت نداد، همین امشب باید به ان پارک میرفت، می توانست از زمین انجا یکی دو عکس میگرفت و ان را همراه با نقشه ان کتاب چاپ میکرد!

با عجله کتاب و نقشه شهر لندن را در کیفش گذاشت، قلم پر و چوبدستیش را برداشت و از خانه اش بیرون رفت.

سوزه سردی میوزید، نیمه شب بود و درون پارک هیچ کس نبود. دندان های ریتا از سرما به هم میخوردند اما خودش متوجه نبود...در حالی که به سه بیده رو به رویش خیره شده بود، زیره لب زمزمه کرد:

- باورت میشه ریتا؟ تو الان روی پنجاه تا دوزخی واستادی که صد سال پیش، بعد از اینکه جنایتای بی نشونشون کشف شد، طلسمشون رو باطل کردند و گذاشتن که اینجا دفن بشن! میدونی کشف این منطقه میتونه ثروتمندت کنه؟ میدونی اینجا رو تبدیل به موزه میکنن؟ باورت میشه تو اولین دوزخی هارو پیدا کردی؟!!...

چهره اش کم کم باز شد...چشم انداز بی نظیری را رو به رویش میدید! کم کم از سر خوشحالی خنده اش گرفت و شروع کرد با صدای بلند خندیدن...هیچ کس در پارک نبود و صدای خنده های شادمانه ریتا در تاریکی شب حالت ترسناکی ایجاد میکرد. دوربین و کیفش را به گوشه ای انداخت و شروع کرد روی زمین دوزخی ها به رقص و پایکوبی!

- من شما رو پیدا کردم دیوونه ها...حالا ثروتمند میشم! اسمم میره تو تاریخ...اینجا موزه میشه و به من مدال درجه یک مرلین رو میدن. بلاخره وجودتون بعده این همه سال به یک دردی خورد.

ساعتی از نیمه شب گذشته بود که ریتا احساس کرد زمین در زیر پایش شروع به لرزیدن کرده است! لحظه ای ایستاد و به زیر پایش نگاه کرد...زمین داشت شروع به شکاف برداشتن میکرد...چشمانش از حیرت گشاد شد، در مقابل چشمان وحشت زده ریتا، دست مرده ای از زمین بیرون امد و به سبزه ها چنگ زد. ریتا از وحشت فریادی کشید و قدمی به عقب برداشت...قسمتی دیگر از زمین شکافته شد و شخص دیگری که مرد یا زن بودنش مشخص نمیشد خودش را بیرون کشید...تا لحظاتی دیگر ریتا شاهد وحشتناک ترین لحظات زندگیش بود، زمین شکافته میشد و دوزخی هایی با صورت ها و قیافه های وحشتناک، لباس های گلی و پاره و قدیمی و موهای ژولیده، شروع به بیرون امدن از زمین میکردند و در حالی که نمی توانستند به راحتی قدم بردارند، به سمت او می امدند!

ریتا فریادی از وحشت کشید و شروع به دویدن کرد که دستی شانه اش را گرفت...ریتا فریاد دیگری کشید و خودش را ازاد ساخت و به سمت دیگری شروع به دویدن کرد که ایندفعه دستی مچ پایش را گرفت و او را به زمین انداخت...ریتا در حالی که با حالتی هیستریک اشک میریخت چوبدستیش را بیرون کشید و به سمت جسد ها برگشت و اولین طلسمی را که به ذهنش رسید فریاد زد:

- ریداکتو

طلسم به یکی از دوزخی ها برخورد کرد، اما اسیبی به ان نرساند.

ریتا خودش را روی زمین عقب کشید و فریاد زد:

- کروشیو

باز هم طلسم از بدن جسد گذشت، بدون انکه اسیبی به ان برساند. اما ایندفه دوزخی که طلسم به او برخورد کرده بود، خم شد و دستانش را دور گردن ریتا حلقه کرد، ریتا داشت خفه میشد.

ریتا چوبدستیش را روی شکم دوزخی فشار داد و با صدایی خرخر مانند در حالی که به هیچ چیز به جز رویای زنده ماندن خودش نمی اندیشید این طلسم را به زبان اورد:

- دار..رر...کو اینفا

دوزخی منفجر شد اما رویای ریتا تحقق پیدا نکرد...

او خودش هم مرده بود و روزنامه فردا صبح پیام امروز، به جای تیتر جنجالی کشف اولین دوزخی ها، خبر مرگ خبرنگار معروف دنیای جادویی در پارک جادوگران و شکافته شدن بی دلیل قسمتی از پارک را چاپ کرد.

و هیچ کس نفهمید ان دوزخی ها بار دیگر ازاد شدند!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۵ ۲۱:۰۷:۲۶
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۵ ۲۱:۰۸:۰۴
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۵ ۲۱:۱۵:۱۰

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷
#34

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
2:00 نیمه شب...
ماه همچون قرص نقره ای رنگی انوار درخشانش را بی مهابا به زمین ارزانی می کرد و درختان سر به فلک کشیده ی پارک جادوگران که در میان باد و بوران بدون هیچ خمیدگی ای ایستاده بودند ، از انوار ماه به خوبی پذیرایی می کردند.

مردی در حالیکه کلاه دو لبه اش را تا چشمانش پایین کشیده بود ، در حالیکه با اضطراب عجیبی مدام سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد به طرف مرکز پارک حرکت کرد.

مرد به میانه پارک خالی از هر عابری رسید و کلاه دو لبه اش را برداشت.
صورتش را که اندکی به سرخی گراییده بود به تازگی اصلاح کرده بود. ابروان قهوه ای رنگش در هم تنیده بود و خط عمیقی بر پیشانی اش نشسته بود. هر از گاهی با چشمان براقش اطرافش را نگاه میکرد و در حالیکه شعر عجیبی را زیر لب برای خود زمزمه میکرد بر روی سکوی سنگی ای با انشگتان کشیده اش ضرب گرفته بود...

دنــــــگ!
مرد غافلگیر شده با فریاد عجیبی به جلو پرتاب شد و با سر به سطل آشغال فلزی برخورد کرد و اولین فکری که بعد از برخورد به سطل به ذهنش رسید تنها یک جمله بود.
دسیسه!

مرد ، بدون اینکه به دشمنان ناخوانده اش نگاهی بیندازد با حرکتی از روی زمین سرد بلند شد و چوبش را بیرون آورد.
_ لوموس!

هاله ای نورانی که از چوب خوش ساخت مرد طراوش می کرد اندکی روشنایی به پارک خاموش که به زودی به محل وحشتناکی تبدیل می شد می بخشید.
مرد با عجله نگاهی به پشت سر به جایی که چندی قبل مورد حمله قرار گرفته بود انداخت و لحظه ای بعد بدنش از شدت تعجب بی حس شده بود.
_ اینفری ها؟

موجودات جهنمی آنچنان کریه و زشت بودند که حتی سنگدل ترین افراد هم با دیدن آنها حسی از رعب و دلسوزی در خود احساس می کردند.
چند اینفری با چشمانی قرمز ، لبانی کرخت ، دندان هایی زرد و دستانی که معلق در هوا قرار داشتند به طرف مرد بیچاره حرکت کردند.

_ اینسندیو!
آتش مرد ، به اولین اینفری برخورد کرد و اینفری با زوزه ای که بی شباهت به زوزه ی گرگی زخمی نبود بر روی زمین افتاد که ناگهان اینفری دیگری از پشت به طرف مرد حمله کرد.

مرد فریادی خفه سر داد و با آرنجش اینفری را از خود دور کرد سپس چوبش را به طرف دومین دوزخی نشانه گرفت.
وقتش رسیده بود که دوباره از طلسم محبوبش استفاده کند... برای چند ثانیه ذهنش را در خلسه نگه داشت. به هیچ چیز فکر نمی کرد.فقط بر روی دشمن کریه اش تمرکز کرده بود و بر روی طلسمی که باید برای نجات جان خود به طرف دوزخی پلید می فرستاد.
سرانجام نیروی عجیب طلسم را در درون دستان و چوب جادویش احساس کرد و متوجه شد که وقت انجام طلسم فرا رسیده است...

_ دارکو اینفا!
طلسم ارغوانی رنگ به دومین دوزخی برخورد کرد...

اینبار نه زوزه ای در کار بود و نه فریاد خفه ای ، اینفری آنچنان زجه ای کشید که مرد مجبور شد دستانش را برای چند ثانیه بر روی گوش هایش بگذارد.

اینفری با حرکت هایی که بیشتر به حرکات موزون شباهت داشت تا عذاب کشیدن مدام به این طرف و آن طرف می رفت و به هرچیزی متوسل می شد تا اندکی از عذابش بکاهد و سر انجام بعد از چند ثانیه ، اینفری دوم با آخرین فریادش مقابل پای آخرین دوزخی باقیمانده افتاد و صدایش برای همیشه خاموش شد.

آخرین اینفری لحظه ای متوقف شد و به سرانجام دو دوزخی دیگر نگاه کرد ولی دوباره به طرف مرد حمله ور شد.

مرد با سر و صدا نفسش را بیرون داد ، زیر لب دشنامی داد و دوباره طلسم وحشیانه را به کار بست.
خلسه ... تمرکز ... و دوباره قدرت عجیب طلسم!
_ دارکو اینفا!

اینفری سوم ، مشابه دوزخی دوم با زجه هایی وحشیانه برای چند ثانیه تقلا کرد و سپس با آرامش عجیبی بر روی زمین افتاد و همزمان با مرگ دوباره دوزخی سوم ، مرد با زانوانی سست بر روی زمین افتاده و از هوش رفت...


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۳ ۱۳:۵۲:۱۳

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#33

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
پس از 1سال دوری

پس از یک سال فراموشی

گریه های شبانه

پرسه های بی هدف

امشب بار دیگر میتوانست او را ببیند.

کسی که در تمام لحظاتش شریک بود. کسی که هیچگاه نتوانست او را از ذهنش براند.

دو شب پیش او را در خیابان دیده بود.

مانند همان سال پیش بی توجهی دیده بود اما برایش مهم نبود.

حاضر بود تمام عمرش را بدهد اما یک بار ، فقط یکبار دیگر اورا ببیند.

یک بار دیگر در آغوش بکشدش.

بار دیگر گرمای بدن ظریفش ، طراوت لب های زیبایش را حس کند.

آرام قدم بر میداشت و جلو میرفت.پارک کوچکی که چند تاب زنگ زده تنها دارایی آن بود در برابرش قرار داشت.


چوبدستیش را محکم با دستش میفشرد.

یک سال تمام شب ها با چشمان خیس خفته بود،یکسال تمام فکر کرده بود که چرا معشوقه ی بی همتایش او را تنها گذاشته.یک سال تمام سر کوفت صد ها نفر از کسانی را تحمل کرده بود که به او گفته بودند این دخترک برای او باقی نمیماند.

اما به هیچ یک اهمیت نمیداد.تنها برایش دیدار یار و غمخوار دیرینه اش ارزشمند بود و بس.

ناگهان چشمش به نوری در پشت یکی از درختان پارک افتاد.

در همان حال که به نور خیره شده بود پیکر لطیف و زیبای دخترکی مو طلایی از پشت درخت پدیدار شد.

چهره اش زیبایی نفس گیری داشت.

مغزش تاب اندیشیدن نداشت.

پس از یک سال که بر او به درازای یک عمر گذشته بود اکنون دگر بار او را میدی.

دیگر توان تحمل نداشت .

به سرعت به سمت او دوید.

لحظه ای تمام خاطرات خوش گذشته به ذهنش آمده بودند.تمام لحظاتی که شانه در شانه ی معشوقه اش در تمام خیابان های آن شهر طی کرده بود.


ناگهان به خود آمد.اول فکر کرد اشتباه دیده اما همانطور که میدوید آن صحنه را مشاهده میکرد.


اجساد متحرکی به سمت دختر حمله کرده بودند.تعدادشان خیلی زیاد بود.

خودش نفهمید چرا ایستاد. فقط دید که معشوقه ی زیبارویش داشت در خون زیر پای آن دوزخیان غلط میزد.

چطور ممکن بود.حتی شاید کمتر از چند ثانیه در فکر بود . چگونه آن اتفاق افتاده بود.

افکارش دیگر راحتش نمیگذاشتند.


دنبال طلسمی بود تا آن وحشی ها را از آن پیکر زیبا و خون آلود دور کند.

بی مهابا یکدفعه فریاد زد : دارکو اینفا!!


در کسری از ثانیه تمام دوزخیان حمله ور شده به دختر ناپدید شدند. نمیدانست از کجا آن ورد را یاد گرفته.

به سمت پیکر دختر رفت. مات و مبهوت به آن پیکر نحیف و زیبا نگاه میکرد.دستی به صورت دلربای معشوقه اش کشید.با پاک شدن خون های روی صورتش دیگر نتوانست باور نکند.

دختر مرده بود.پیش از آنکه بار دیگر او را در آغوش بکشد،پیش از آنکه بتواند بار دیگر گرمای بدنش را به او هدیه کند.

تمام بدنش تیر میکشید.

ای کاش میتوانست زودتر آن ورد را بیاد آورد ، شاید در این صورت به جای آن پیکر بی جان و سرد ، پیکر زیبا و گرم معشوقه همیشه زیبایش را در آغوش داشت.


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#32

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
با نگرانی جلوی ساحره ی پیر و خمیده ای که به سختی راه میرفت را گرفت و پرسید : عذر میخوام ، شما میدونید پارک ِ جادوگران کجاست خانم ؟!

ساحره ی پیر بدون آنکه سرش را بلند کند ، با عصای ِ کهنه و رنگ و رو رفته اش به پشت ِ سرش اشاره کرد ؛ با خوشحالی به تابلوی کوچکی که بالای دروازه ای نصب شده بود نگاه کرد و به سمت ِ ساحره برگشت تا برای تشکر او را تا منزلش همراهی کند ؛ ساحره مجددا خودش را به سختی روی زمین ِ سرد و گرفته ی خیابان میکشید و لنگان لنگان حرکت میکرد و دور میشد .

شانه هایش را بالا انداخت و وارد محوطه پارک شد . به نظر میرسید محوطه آنجا به مراتب تاریک تر و سرد تر و گرفته تر از محیط بیرون باشد ! حرکت ناموزون و برخورد های پی در پی باد شبانگاهی با شاخه های خشک و بی شمار درختان « هوهوی » مبهمی را پدید می آورد و وزش بی وقفه ی باد باعث میشد سایه های درختان زیر نور مهتاب تصویر ِ ساحره ای مخوف که در حال رقصیدن است را نمایش دهد !

زیر لب با عصبانیت زمزمه کرد : این حماقته ! یه جلسه ی خصوصی مهم ، اینجا وسط ِ این پارک ِ مسخره !

رفته رفته نشان ِ شومی که روی ساعدش حک شده بود داغ تر و داغ تر میشد و این حاکی از آن بود که جلسه در حال شکل گرفتن است ، ولی هر چه جلوتر میرفت ، نه اثری از مرگخواران دیده میشد و نه لرد سیاه !

کم کم سرما داشت آزار دهنده میشد ، دستانش را در ردایش فرو برده بود به جلوتر حرکت میکرد ، انبوه درختانی که در پارک بود حتی مانع از این میشد که ابتدا و انتهای پارک را تشخیص دهد ؛ صدای خش خش رداهایی آشنا به گوشش رسید ، به نظر میرسید که بالاخره سایرین او را پیدا کرده بودند ، با عصبانیت برگشت تا گله کند !

به نظر نمیرسید ردا پوشانی که او را احاطه کرده بودند ، از وفاداران لرد سیاه باشند ؛ رداهای ژنده و تکه تکه شده ای به تن داشتند و هیکلشان خمیده بود و بدون اینکه سرپوششان را بردارند ، نزدیک و نزدیک تر میشدند !

- نه ! اینفری ها !؟ ... سکتوم سمپرا !

پرتو سبز رنگی از چوبدستی اش که در عرض یک آن از ردایش بیرون کشیده بود به سمت چند تن از اینفری ها که چهره شان شوم بود و بوی زننده ای از آنها استنشاق میشد شلیک کرد . بعد از برخورد طلسم با آنها ، تنها اتفاقی که افتاد این بود که لحظه ای مکث کردند و به ردایشان که تکه تکه تر و ژنده تر میشد نگاه کردند و دوباره بی توجه به سمت ِ او حرکت کردند .

به امیده اینکه کسی فریاد او را شنیده باشد مضطرب به اطراف نگاهی کرد و دوباره به اینفری هایی که دستانشان را مقابلشان گرفته بودند و کورکورانه به جلو حرکت میکردند چشم دوخت و این بار با تمرکز بیشتری فریاد زد : کروشیو !

اینفری ای که از سایرین به او نزدیک تر بود ، با برخورد طلسمی که روانه کرده بود ، لحظه ای گیج شد و بعد مجددا حرکت کرد و جلوتر آمد . نمیدانست باید چه کاری کند که یکدفعه یاد آتش افتاد ! فریاد زد : فایرتوس کارس !

گلوله های نسبتا بزرگ آتش از چوبدستی اش شلیک شدند و به چند تن از اینفری ها برخورد کردند ، لنگان لنگان عقب و عقب تر رفتند . یکی از اینفری ها که نزدیک تر بود به او ، بی مقدمه پرید و با دست های سرد و کثیف ِ استخوانی اش گلویش را فشردند ! خواست که چوبدستی اش را هدف رود که دیگری آمد و آن را از دستش قاپید و به گوشه ای پرتاب کرد ؛ داشتند نزدیک میشدند کم کم !

- عجیبه !

صدای سرد و بی روحی که لحن خشنی داشت از پشت سرشان به گوش رسید . اینفری ها که با هیچ ترفندی متوقف نمیشدند ، او را رها کردند و عقب و عقب تر رفتند !

سرش را برگرداند ... عجیب ترین و قدرتمند ترین جادوگری را که در تمام زندگیش دیده بود ، پشت سرش ایستاده بود . حالا دلیل هراس اینفری ها را متوجه میشد . به چشمان ِ سرخ رنگ و نافذ لرد سیاه و انگشتان بلند و سفیدش که دور چوبدستی اش حلقه زده بودند نگاه کرد و آرام گرفت .

لرد سیاه چوبدستی اش را بلند کرد و با لبخند تلخی گفت : قبلا گفته بودم که هیچ کسی حق نداره به وفاداران ِ من گزندی وارد کنه ! لحظه ای چشمانش را بست و زمزمه کرد : دارکو اینفا !

در عرض چند لحظه دیگر اثری از آن اینفری ها و سرمایی که با خودشان آورده بودند نبود ! لرد سیاه دستش را به سمت او دراز کرد و گفت : برای شروع ِ جلسه منتظر تو بودیم ، پرسی !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۷
#31

آنجلینا جانسونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۴۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
آرام آرام به سوی پارک جادوگران می رفتم. باید ماموریتی که محفل به عهده ام گذاشته بود به انجام می رساندم. احساس عجیبی داشتم. می ترسیدم کسی از این ماموریت با خبر باشد و مانع از این کار شود. چوبدستی ام را به طور آماده باش زیر ردایم قرار دادم. به پارک رسیدم و دریاچه را دور زدم.سایه ای در آب حس کردم ولی اهمیت ندادم. با خود گفتم : شاید ماهی مرکبی در آب سایه انداخته باشد. دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. روی نیمکتی در کنار دریاچه نشستم باز هم سایه ای حس کردم که کم کم پر رنگ تر می شد. نگران شدم ولی به روی خودم نیاوردم. فکر وحشتناکی به ذهنم رسوخ کرده بود. ولی نه ، امکان ندارد آن سایه ی یک دوزخی باشد. چه کسی ممکن است یک دوزخی را در دریاچه ی پارک اجیر کرده باشد. سایه بالاتر آمد. چوبدستی ام را بیرون کشیدم. بدنم داشت میلرزید. به مغزم فشار آوردم : راه مقابله با دوزخی ها ... راه مقابله با دوزخی ها.. . سایه بالا آمد و بیشتر از این به من سرعت فکر کردن نداد . دوزخی ، نه امکان نداشت . اون دوزخی جسد کالین کریوی بود . دوزخی از آب بالا آمد و به سمت من حرکت کرد. به عقب رفتم. آتش راه مقابله بود ولی من ورد آن را نمی دانستم. جرقه ای در ذهنم روشن شد . هفته ی پیش کلاس .. طلسم دارکو اینفا ... . ولی من تا حالا این طلسن رو امتحان نکرده بودم . دست لنج و سرد کالین – دوزخی - را بر بدنم حس کردم. مرا بسوی دریاچه می برد و من توان حرکت دادن چوبدستی را نداشتم. من در حال مردن بودم . من به درون آب فرو رفتم و سردی آن راحس کردم اما من نباید میمردم . با آخرین توانم چوبدستی را حرکت دادم و سعی کردم فقط به آن جادو تمرکز کنم و فریاد کشیدم:دارکو اینفا. اتفاق عجیبی افتاد و من به بیرون پرت شدم ولی دوزخی درون آب ماند. اما ماجرا تمام نشده بود. چند دوزخی از آب بیرون آمدند و بسوی من آمدند . با تمام قدرتم مرتب فریاد می کشیدم : دارکو اینفا و دوزخیان به درون آب کشیده می شدند و دیکر بالا نیامدند . ومن در آخر نجات یافته بودم.



پ.ن: این اولین پستی که تو هاگوارتز می زنم. اگه بده ببخشید. لطفا اگه مشکلی داره بهم بگید و تا بتونم رفعش کنم.


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۱ ۱۸:۰۰:۳۷
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۱ ۲۱:۱۷:۵۰

"دایره زندگی مربعی است که سه ضلع دارد ، عشق و


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#30

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
قدم زنان از پارک خارج میشدم و به حرف های معلمم فکر میکردم: "آیا من توانایی این را دارم که جسد پدر . مادرم را از بین ببرم؟ حتی اگر تبدیل به یک دوزخی شده باشند؟".
در همین افکار بودم که از پشت سرم صدای خش خشی را شنیدم. برگشتم و دیدم که همسرم آلیس از میان درختان خارج شد و همراه پدر و مادرش و 3 نفر دیگر که برای من نا آشنا بودند به سمت من آمد. خواستم به سمت آن ها بروم امّا ناگهان متوجه شدم که حالت عادی ندارند.
- نه
با فریاد این را گفتم و چوبدستی را از جیب ردایم درآوردم. یعنی همسرم را کشته بودند؟ او یک دوزخی بود و من نباید احساساتی میشدم. برای همین تمام عزمم را جزم کردم و چوبدستی را به سمت آلیس گرفتم. باید اول کار او را تمام میکردم که بقیه برایم راحت شوند.
- داركواينفا
ناگهان جسد آلیس ترکیدو تکه های بدنش به هوا پرتاب شد. واقعا برایم دردناک بود. نباید این کار را میکردم، اشک از چشمانم سرازیرشد. دوزخی ها رفته رفته نزدیک میشدند.
- داركواينفا ... دارکواینفا
پدر و مادر آلیس هم به او پیوستند. برخلاف پیش بینی من کار سخت تر شد. من که جسد آلیس و پدر و مادرش را ترکانده بودم رمقی نداشتم. ناگهان صورت خیس از اشکم را بلند کردم و دیدم یکی از دوزخی ها یک قدم بیشتر با من فاصله ندارد. بی اختیار عقب پریدم و سریعا او را نیز از بین بردم.
بلافاصله بعد از این کار دست های سردی را دور کمرم حس کردم. یک دوزخی مرا از پشت گرفته بود. بدون این که بفهمم چه میکنم چوبدستی را در شکم او فرو کردم اما او که یک جسد بود هیچ دردی حس نکرد. و دستش را دور گردنم گرفت. همانطور که چوبدستی را به او چسبانده بودم با فریاد گفتم:
- داركواينفا
و فورا چوبدستی را به سمت آخرین دوزخی گرفتم تا کار را تمام کنم و طلسم را به سوی او فرستادم. همین که کار دوزخی ها تمام شد به سوی خانه جسم یابی کردم و از آن مهلکه گریختم.


نتیجه ی اخلاقی : اگر از آتش استفاده میکردم همان اول کلک همه ی دوزخی ها را کنده بودم. آتش بهتر از این طلسم است.


من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#29

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
رفته بودیم پیک نیک خیر سرمون...اگه این کارا-خواهرم رو میگم- میذاشت می خواستیم دو دقیقه هوا بخوریم...اصلا نمی تونه دو دقیقه خوشی بقیه رو تحمل کنه! اینم از این.کار خودش رو کرد . این همه بهش گفته بودم به مامان نگو،نمی خوام مامان از اون چیزی بدونه. همین که فرصت رو مناسب می بینه همه چی رو میریزه رو دایره . حالا هم که به مامان گفته من با اون دوستم؛مامان هم نذاشت من با جارو باهاشون برم . منو مجبور کرده پیاده و تنهایی برگردم خونه . این جریممه تا من باشم با یه اسلایترینی دوست نشم .

اگه روز بود میشد از این فضا و هوا حسابی لذت برد . ولی الان که شب شده و اینجا هیپوگریف هم پر نمی زنه ، فقط میتونم بترسم و با هر صدایی 6 متر به هوا بپرم . کاش لا اقل مسیرم به جای پارک از توی خیابونی ، کوچه دیاگونی ، جایی رد می شد . ولی اگه از پارک نمی رفتم باید یه دایره بزرگ رو دور می زدم و راهم خیلی دور می شد . خب،حد اقل زود رسیدن به ترسیدنش می ارزه .

همین طور که تند تند قدم بر میدارم و به سمت خونه میرم، به کلاس دیروزمون فکر می کنم . درسمون درباره ...درباره...نوک زبونمه...شبیه اسم یه خواننده بودها! الان میگم...جهنمی ها؟!قیامتی ها؟!برزخی ها؟!....آهان!!دوزخی ها!...درباره دوزخی ها بود. ضبط صوت جادوییم رو درمیارم -یه خبرنگارخوب هیچ جا بدون تجهیزاتش نمیره!-و میزنم عقب تا برسه به چیزایی که سر کلاس ضبط کردم .
نوار هی گیر می کنه . میذارم از همینجا که خودش اصرار داره وایسه پخش کنه ببینم کجاست ...خب خیلی هم جلو نرفته . از همینجا گوش میدم .


-اون چکش تو سرت بخوره که پست ِ جدی ِ من رو به بوق کشیدی ! کلی فضاسازی کرده بودم ! باز طنز شد ! عهه !
چند لحظه سکوت...دوباره

-ولی این غیر ممکنه پروفسور ! شما بدون استفاده از آتش اونم بعد از کشیده شدن توی آب چطور تونستید نجات پیدا کنید؟!
توضیح میدم دوشیزه لی فای! اهم ... بله! حتی بسیاری از جادوگران قدرتمند هم برای مقابله با دوزخی ها از آتش استفاده می کنند. این موضوع به طور کامل در بین عموم جا افتاده که تنها راه مقابله با دوزخی ها آتیشه ولی من در این جلسه می خوام روش ِ جدیدی رو به شما یاد بدم. مقابله با دوزخی ها با استفاده از جادوی سیاه !

درسته...اینجاش رو خوب یادمه چون داشتم تیک تیک می لرزیدم .الان بچه ها ساکت میشن و آسپ چند لحظه قدم میزنه . همه رو نگاه می کنه و بعد دوباره شروع به حرف زدن می کنه .
اما نه...اون شروع به حرف زدن نمی کنه....دنیا یهو از حرکت می ایسته . یه چیزی جلوی من وایساده که خیلی شباهت داره به...به یه...یه دوزخی!!!!!

همونجا وایسادم و دارم خیره خیره نگاهش می کنم انگاری که اگه بهش چشم غره برم روش کم میشه و میره! نوار هم واسه خودش داره پخش میشه .

-دوزخی ها موجودات خطرناک اما تاسف آوری هستند. اجسادی که از قبرهاشون دزدیده شدند و مجبورشون می کنند تا کثیف ترین کارها رو انجام بدن ! یک جادوگر باید شرفش رو از دست داده باشه تا چنین سوء استفاده ای از یک مرده بکنه ، ولی موضوعی که شما باید بدونید اینه که در مقابل ِ یک دوزخی ترحم و دلسوزی معنایی نداره. جسد ِ پدرتون هم بود با قدرت ِ تمام دفاع کنید. دفاع نکنید کشته میشید. به همین سادگی !

دوباره گیر کرد . اه! یکی دیگه هم پیداش میشه . هر دو تاشون دارن به من نزدیک میشن . خودشون رو روی زمین می کشن و جلو میان . به مغزم فشار میارم بلکه یادم بیاد وردی که استاد گفت چی بود...یه چیزی تو مایه های دراکو یا مالفوی....اه!لعنت به این حافظه!اولین وردی که به نظرم میرسه رو فریاد می زنم :
-اکسپلیارموس!
کدوم نابغه ای خیال کرده این ورد روی یه دوزخی بی چوبدستی کارگره؟!
-سکتوم سمپرا!
باز همون نابغه خیال کرد این ورد کار می کنه؟!
-آلوهومورا!
قبل از اینکه اینا منو بکشن من خودمو به کشتن میدم با این فکرای بکرم!آخرین چیزی که به ذهنم میرسه رو جیغ میزنم .
-آواداکداورا!
نه...دیگه فاییده ای نداره...من مردم....خداحافظ دنیا!خداحافظ زندگی!(...)*دوستت دارم!...

نزدیک...نزدیکتر....چیزی نمونده که بهم برسن ... یهو ضبطم دوباره شروع به کار می کنه . اونم در حالی که دوزخی ها به نیم متری من رسیدن .

-جادوی ِ سیاهی وجود داره که نام خاصی هنوز براش انتخاب نشده. جادوهای سیاه اونقدر به ندرت و کم توسط جادوگرها استفاده میشن که وزارتخونه اسمی برای اونها نمیزاره و مرگخواران هم که بیشترین سهم رو از اجرای جادوی سیاه دارند اونقدر در کشتار و کارهای ِ کثیف دیگه غرق شدند که اسم گذاشتن روی یک طلسم بیهوده ترین کار ممکن به نظر میرسه ! ورد ِ اجرای اون طلسم دارکو اینفا هست. همه با هم تکرار کنید: دارکو اینفا!

آره!همین بود! درسته...گفتم توی مایه های دراکو بود ها! همزمان با صدای بچه ها که ورد رو تکرار می کنن جیغ می کشم:
-دارکو اینفا!
نوری که از چوبدستیم خارج میشه اونقدر زیاده که مجبور میشم چشمام رو ببندم . وقتی جرات میکنم بازشون کنم با یه دایره خون و گوشت و استخون محاصره شده ام و نیمکت پشت دوزخی ها رو هم با خاک یکسان کرده ام .

*اسم رفیقم رو به همین راحتی ها لو نمی دم که!


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۸:۱۴:۵۵
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۸:۲۷:۴۳


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#28

دین توماس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۸ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 357
آفلاین
روی صندلی سبز پشت بوته های سبز حول آبشار قنطورس نشسته بودم.

جینی ویزلی اومد.چه به موقع.کنارم نشست ام خسته بود.حالا با هری ازدواج کرده بود و من هم چون خبرنگار افتخاری پیامم اومدم کمی باهاش مصاحبه کنم.
اما اون گفت هری همین جاست و من زود باید برم.من هم همینو برداشتم نوشتم.بعد هری از پشت بوته ها یه مشت زد تو سرم!!

بعد شیمس اومد و با هم رفتیم محفل....پیش سوزان تا سرمو ببانده.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.