- پیداش کردم!
پنه لوپه مگس کشی پنجاه سانتی را با کلی گل و لای در حالی که به همه خبر پیدا شدنش را میداد، در دستش آورد. به اتاق نشیمن رفت و روی مبل پرید و منتظر بقیه ماند. اما بقیه نیامدند!
- بچه ها مگس کشو پیدا کردما!!
ماتیلدا سرش را از توی آشپزخانه بیرون آورد و با ابروهایی در هم گره رفته، غرغر کرد:
- خب که چی؟! میخوای مگس بکشی؟ برو تو اتاقم خیلی پشه هست. کار خاصی نیست. دستت هم درد نکنه. اما... نه صبر کن، از اون موقعی که کسی اومد تو اتاقم، اون هرمیون... لباسمو سفید کرد و...
پنه لوپه با ناباوری پلک زد! باور نمیکرد که تنها نیم ساعت از حرف زدنشان درباره ی هورکراکس های پروفسورشان و البته خون گرفتن از او گذشته بود و بعد آنها به آن سادگی آن را فراموش کرده بودند! بخاطر همین پنی حرف ماتیلدا را قطع کرد و سر او داد زد:
- تو این خونه، مثل اینکه فقط من مغزم ماهی نیست! بابا... ملّت محفل، یه وسیله ی هورکراکس پیدا کردم!
ماتیلدا اول نمیفهمید که پنه چه میگوید. اما بعد پلک بعدیش، ناگهان همه چی را بخاطر آورد. پس سوت زنان، سرش را در داخل آشپزخانه برد که چهره ی پنه را که مثل روغن روی ماهیتابه داغ کرده بود، نبیند و البته برای امنیت بیشتر که پنی همان مگس کش را به سمت او پرت نکند، رفت! اما کمی بعد، همه ی محفلی ها به سمت پنه آمدند و دورش جمع شدند.
- چقدر میدرخشه.
- خیلی خوشگله!
- کاملا برازنده ی هورکراکس شدنه.
- انقدر پاچه خواری و تعریف و تمجید از یه مگس کشی که اصن معلوم نیست از کدوم مرلین آبادی اومده، نکنین! انقدر خاک داره که نمی تونیم ببینیمش!
رون این را گفت و خود را خنک کرد. در عوض بقیه با عصبانیت نگاهش کردند ولی او توجهی نکرد! پنه بعد پیدا کردنش، سعی کرده بود که خاک های رویش را پاک کند. اما نشده بود. پس نمی توانست چهره ی انکار کننده ها را به خود بگیرد. پس بخاطر محفلی بودنش، راه راست را در پیش گرفت و حقیقت را گفت:
- من اینو برای جمع کردن تار عنکبوت ها، کشتن موش ها و بعضی وقتا برای نبودن چاه باز کن تو دستشویی استفاده کردم.
همه از تعجب نفسشان بند آمده بود و بعضی ها برای بالا آوردن به مرلینگاه مراجعه کردند! ماتیلدا با عصبانیت داد زد:
- بابا نرین بالا بیارین! تازه توالتارو تمیز کردم! ای خدا!! باید خودتون بشورینشا! بعدشم، پنی! بابا این چیه آوردی؟! میرفتیم یه مگس کش دیگه میخریدیم!
- مگه چشه؟! ببین! از زردی قشنگش گرفته تا تار عنکبوت ها که تزیینش کردن! اصن مگه تو هافلپافی نیستی؟! پس چرا از زردیش خوشت نمیاد؟
- پنه لوپه!!
او چنان دادی زد که فریاد دامبلدور حتی یک هزارم آن نبود. پنه لوپه از ماتیلدای خشمگین که کنارش نشسته بود، فاصله گرفت. مثل اینکه جمله ی " هیچوقت زرد پوشان را خشمگین نکنید!" حقیقت داشت. به هر حال گفت:
- گادفری، خونو به دو بخش کن. نصفشو بیار که من و تو بریم تزریق به مگس کشِ های کلاس کنیم. نصفشو بذار برای بقیه که برای یه هورکراکس دیگه استفادش کنن.
گادفری از روی کلاهش، سرش را خاراند و بعد گفت:
- اینکارو میکنم. اما اومدن با تو... باشه.
او به سرعت به آشپزخانه رفت. پنه ادامه داد:
- لودو، ماتیلدا. شما دو تا برین رو یه قاشق موادو بریزین.
برای ماتیلدا توانی نمانده بود. اما سر و صدای لودو در آمد:
- واقعا که! فکر نکنم که هیچکس این هورکراکسارو حتی حدسم بزنه! راستی، چرا با این همه سر و صدا، پروف چیزی نگفت؟!
رون گفت:
- به نکته ی خوبی اشاره کردی. میرم ببینم چی شده!
هیچکس خیلی نگران نبود. چون می دانستند شاید بخاطر وحشیانه آمپول زدن آنها، پروف غش کرده باشد. و بعد حدسشان درست از آب در آمد. دقایقی بعد، رون آمد.
- پروف غش کرده. اما عیبی نداره. خیلی یهویی بود. من کنارش میمونم.
همین موقع، گادفری از آشپزخانه بیرون آمد. آمپول را در دست داشت.
- توی یه لیوان نصف خونو ریختم . مواظب باشید که فقط پروف نبینتش. میریم تو... تو اتاق پروف. سرشو گرم کنین که نیاد بالا.
ماتیلدا با تندی هر چه تمام تر گفت:
- غشیده!
- اوه... فکر کنم خیلی محکم زدیم! اما خب پیش میاد. پنه بیا بریم.
پنی و گادفری به طرف اتاق دامبلدور و ماتیلدا و لودو به طرف آشپزخانه رفتند.