در همون لحظه دبی از راه می رسه.
دبی: اینجا چه خبره؟وای سلام بچه ها انگار جمعتون جمععه.
لارا:یکی بیاد کمک شون غش کرده.
دبی: وای چقدر به من توجه می کنید!
زاخی: فکر کنم مرده.
لارا:نه نه شون نمیر
یارو: من رفتم خلاص مالیات یادتون نره!
دبی: باشه یادمون هست!
شون تازه داشت به هوش می یومد که دبی بهش می گه: راستی شون اگه بخوای می تونم کوچولوهام (اژدهاها) رو بیارم اینجا اخه دلشون برات تنگ شده!
شون میگه: (واااااااااااااااااااای) و دوباره غش می کنه!
لارا: تو اخرش اینو می کشی!
دبی: مگه من چی گفتم!
زاخی : خیلی چیزا!
((ادامه دارد!!))