تکلیف:- لیلی این کار خطرناکه!
لیلی با خوش حالی گفت: می خوای می تونین شما دو تا نیاین.
ناگهان جیمی و هدویگ ایستادند.
لیلی برگشت و گفت: کسی شمارو مجبور به این کار نکرده!
هدویگ با ناراحتی گفت: آخه واسه چی می خوای اون معجونو درست کنی هان؟
لیلی: پدر بزرگم به شکل گوزن می شده. خب منم می خوام ببینم چه حیوونی میشم! شما مشتاق نیستین ببینین به چه حیوونی تبدیل می شین؟
جیمی کمی فکر کرد و گفت: اممم ... چرا ولی خب خیلی خطرناکه. اگه کارمونو اشتباه انجام بدیم چی؟
لیلی: اگه حواسمونو خوب جمع کنیم می تونیم. فقط راه حلشو بلد نیستم.
هدویگ با خوش حالی گفت: من کتابشو دارم! یه روز برای یه تحقیق اونو از کتابخونه گرفتم. هنوز یه هفته فرصت دارم برای برگردوندن کتاب.
لیلی دستش را به کمرش گرفت و گفت: تو که نمی خواستی معجونو درست کنیم!
هدویگ: خب آخه چی کار کنم! منم می خوام بدونم چه شکلی میشم.
جیمی خندید و گفت: خب معلومه چی میشی. میشی یه جغد سفید و خوشگل!
لیلی: پس زودباشین بریم ببینیم باید چی کار کنیم!
هر سه به سمت تالار گریفندور حرکت کردند. لیلی دم در تالار منتظر ماند تا آن ها با کتاب برگردند. بعد از مدتی هدویگ و جیمی برگشتند و با وسایل مورد نیاز که پاتیل و چند تا چیز دیگه بود به سمت دستشویی میرتل رفتند.
دو ماه برای تهیه ی مواد و پیدا کردن موارد مورد نیاز تلاش کردن تااینکه ...
فضای دستشویی را مه غلیظی فرا گرفته بود. لونا و آریانا به آهستگی در را باز کردند و پشت ستون بزرگی پنهان شدند.
لیلی ، هدویگ و جیمی که متوجه ورود آن ها نشده بودند ، در حال انجام مراحل پایانی تهیه ی معجون بودند.
هدویگ نگاهی به معجون انداخت و گفت: رنگش کپی همونی که تو کتاب نوشته شده بود. در واقع همه چیزش مثل کتابه ولی ...
جیمی: هدویگ ما کارمونو درست انجام دادیم. یک ذره هم اشتباه نکردیم و همه چیز رو به اندازه و مراحل رو درست انجام دادیم. پس نگران نباش.
لیلی: خیلی زیاد درست کردیم ، برای پنج نفره. اضافشو چی کار کنیم؟
جیمی کمی فکر کرد و گفت: میریزیم تو دریاچه!
هدویگ: عالیه. این طوری هیچ کس متوجه نمیشه که ما معجون جانورنما درست کردیم.
لونا و آریانا با شنیدن این حرف شیش متر بالا پریدند ، که در آخر موجب شد جاشون لو بره.
لیلی فریاد زد: شما دو تا اینجا چی کار می کنین؟
لونا با ترس گفت: دیدیم شماها ... شما دو ماهه که هرروز میاین اینجا ...
آریانا ادامه داد: ما هم کنجکاو شدیم ببینیم شما چی کار می کنید.
هدویگ که از عصبانیت سرخ شده بود گفت: بازم شما نباید این کارو می کردین. به شماچه که ما چی کار می کنیم.
جیمی با آرامش گفت: حالا این مهم نیست ، کاریه که شده. شما دو تا قول میدین این موضوعو به هیچ کس نگین؟
لونا و آریانا نگاهی به یکدیگر انداختند ، برق در چشمان هر دو نمایان شد و بالاخره لونا گفت: به یه شرط!
لیلی دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که جیمی گفت: چه شرطی؟
آریانا: که ما هم از اون معجون بخوریم! خودمون شنیدیم که گفتین برا پنج نفره. ما رو هم میشیم پنج نفر!
لیلی ، جیمی و هدویگ با تعجب به آن دو چشم دوختند. بعد از کمی مشورت بالاخره جیمی گفت: باشه قبوله. ولی قول بدین به هیچ کس نگین!
هدویگ ادامه داد: معجون کاملا آمادس. امروز عصر ساعت 6 همه اینجا میاین ، یادتون نره ساعت 6.
لیلی: اگه دیر بیاین یا یادتون بره از معجون خبری نیست.
همگی قبول کردند و از دستشویی خارج شدند.
ساعت 6:لیلی ، هدویگ و جیمی آهسته در راهروهای هاگوارتز حرکت می کردند و به سمت دستشویی می رفتند.
لونا و آریانا هم از سمتی دیگر ، به دستشویی نزدیک می شدند.
بالاخره راس ساعت 6 بدون اینکه کسی متوجه بشه همه وارد دستشویی شدند. همه نگران بودند و دلشوره تمام حسشان را گرفته بود.
هدویگ معجون را به اندازه در پنج جام ریخت و هرکدام را به دست یکی از آن ها داد.
لیلی با صدایی لرزان گفت: با شماره ی سه. همه معجونو سر می کشین! یک ... دو ...
آریانا به آرامی گفت: من خیلی می ترسم.
لیلی: می خوای می تونی نخوری. با شماره ی سه ... یک ، دو و سه!
همه با یکدیگر و هماهنگ ، معجونشان را سر کشیدند. آریانا به نگرانی به لونا نگاهی انداخت و لونا به او.
همه معجون را سر کشیدند و منتظر ماندند.
لیلی: احساس می کنم داره حالم به هم می خـ...
بلافاصله لیلی به درون یکی از دستشویی ها هجوم برد و در را بست. این اتفاق یکی پس از دیگری برای بقیه نیز افتاد و بعد از گذشت پنج دقیقه همه درون دستشویی ها بودند.
درون دستشویی لیلی:لیلی نگاهی به دستانش انداخت و سپس نگاهی به بقیه ی بدنش انداخت. بر خلاف انتظارش آن ها هیچ تغییری نکردند. فقط احساس می کرد که درون بدنش اتفاقاتی می افتد.
احساس ناخوشاندی بود که هر لحظه تمام وجودش را در بر می گرفت. همه جا تار شد ، سرش گیج میرفت ، نمی دانست باید چه کند فقط منتظر ماند.
و بعد از مدتی در را باز کرد و بیرون آمد. همه جا دور سرش می چرخید ، جلوتر رفت و ناگهان از هوش رفت.
بعد از گذشت نیم ساعت: لیلی سعی کرد تا چشمانش را باز کند. آرام بلند شد و به اطرافش نگاهی انداخت. در ابتدا اطرافش را تار دید اما بعد به وضوح می توانست اطرافش را نگاه کند.
بلند شد و نگاهی به خودش انداخت. هیچ تغییری نکرده بود ، ولی چیزی در دلش حس می کرد. بی توجه به این احساس ها به اطرافش نگاهی انداخت ، هرکس گوشه ای افتاده بود.
لونا ، آریانا ، هدویگ و ... اما هرچه گشت نتوانست جیمی را پیدا کند.
با نگرانی به راه افتاد تا دنبال جیمی بگردد. در همه ی دستشویی ها را زد و جیمی را صدا کرد ولی صدایی نشنید.
برگشت تا بقیه را بیدار کند که ناگهان گرگی سیاه رنگ را در جلوی چشمانش دید. جیغی کشید و عقب رفت.
ناگهان گرگ تبدیل به جیمی شد و جیمی در حالی که قاه قاه می خندید لیلی را که از ترس پخش زمین شده بود بلند کرد.
لیلی که هم ترسیده بود و هم در حیرت بود ، گفت: جیمی چه طوری تونستی خودتو تبدیل به گرگ کنی؟
جیمی با خوش حالی گفت: بیا بقیه رو بلند کنیم ، بعدا واسه همتون توضیح میدم.
کم کم همه بیدار شدند و سرحال و مشتاق منتظر بودند تا بفهمند چگونه می توانند تغییر شکل دهند.
بعد از مدتی گفتگو تنها چیزی که در دستشویی مشاهده می شد یک مشت حیوون بود.
از اونجایی که لیلی و جیمی علاقه ی زیادی به هم داشتند
هر دو به حیواناتی تقریبا شبیه هم شده بودند. جیمی گرگ بود و لیلی روباه!
هدویگ تبدیل به شاهین شده بود و آریانا و لونا به ترتیب ببر و پلنگ شده بودند.
جــــــــــــیـــــــــــــــغناگهان صدای جیغی آن ها را ترساند.
همه به حالت اول برگشتند و به میرتل که فریاد میزد حیوون حیوون گفتند: میرتل این قدر داد نزن ماییم. خواهش می کنیم این موضوعو به کسی نگو.
میرتل که خیالش راحت شده بود گفت: وای شما جانورنما هستین؟ شما به من اعتماد دارین؟
لیلی با تعجب گفت: معلومه که داریم.
میرتل: پس چون بهم اعتماد دارین بتون ثابت می کنم که قابل اعتمادم. به هیچ کس نمیگم.
هر پنج نفر با شادی به جشن و پایکوبی با میرتل پرداختند. بعد از گذشت دو ساعت همه به خوابگاه هایشان برگشتند و از آن روز به بعد در ایام تعطیلات و هنگامی که کاری نداشتند به جنگل ممنوع می رفتند و تغییر شکل می دادند و بازی می کردند.