تکلیفتون هم اینه که این طلسم رو روی یه چیزی اجرا کنید، یه کاری بکنید باهاش خلاصه. اگر روی آدم اجراش کردید، اثرات جانبی و اتفاقاتی که میفته و چیزایی که میشه رو حتما و به صورت کامل شرح بدید!
-------
در هوای داغ و پس گردن سوزان این روز های هاگوارتز که هیچ دانش آموزی جرئت بیرون رفتن از تالار خصوصی خود یا سرسرای عمومی را غیر از زمان کلاس ها نداشت، دو دوست گریفیندوری که از کلاس تغییر شکل رهایی پیدا کردند، در حیاط اصلی پرسه می زدند.
- آخه این چه وضعشه! من بگیرم فلان چیز رو بگیرم به گرگ تبدیل کنم که چی بشه؟! هان؟!
ادوارد دست قیچی همانطور که پا به پای رون ویزلی مشغول پلکیدن بود، با حس و حال اعتراضی و همچنین بی حوصلگی به رون گفت:
- اصلا کلاس های امسال خیلی نابودن ... من که قاطی کردم ... این فنریر که هر جلسه میخواد بریم با گرگا مواجه شیم ... کجای دنیای جادوگری منطقی و فلسفیه؟! ... جنگل شناسی رو که شوت کن بیرون ... عمومیا هم که ما رو به فنا دادن از تکلیف نقاشی!
- بابا مجبوریم کلاس ها رو بریم متوجهی؟ اگه نریم و از هافل و ریون امتیازمون کمتر شه فنریر تبعیدمون میکنه تسترال آباد!
ادوارد سری به نشانه تایید تکان داد و به دنبال رون به سمت سرسرای عمومی حرکت کردند.
نیم ساعت بعد، سرسرای عمومی- بهتره به جای اینجا خوابیدن و همچنین تلف کردن وقتتون، بگیرید تکالیف کلاس ها رو انجام بدین. لااقل اگه انجام نمی دید برید تو خوابگاه بخوابید تا بیشتر از این آبرو مون نرفته!
رون و ادوارد که سرشان را روی میز طویل سرسرای عمومی گذاشته و کپیده بودند، با صدای هرماینی از چرت برخواستند. سپس دقیقه ای پوکر فیس به یکدیگر خیره شدند و بعد به او گفتند:
- یک لحظه تصور کن که ما بریم تو تالار بخوابیم ... بعد یکدفعه فنریر وارد شه و ببینه ما در حال انجام ندادن تکلیف هستیم ... تصور کردی؟
هرماینی، در حالی که دفتری را که در آن تکالیف کلاس ها را انجام می داد می بست و برای رفتن به کلاس دیگری آماده میشد، به آن دو کله تهی گفت:
- راستی فنریر گفت که امروز ساعت پنج عصر، همه تو سالن اجتماعات جمع باشن میخواد با کسایی که کلاسا رو شرکت نمی کنن اتمام حجت کنه ... به هر حال نمی تونید از دستش فرار کنید نادونا!
رون و ادوارد:
ساعتی سه بعد از ظهر
رون و ادوارد که بر لب دریاچه نشسته، گذر عمر می دیدند، مدام به حرف فنریر که می گفت " برو هاگ شرکت کن، مگو چیست رول " می اندیشیدند. آنها دوست داشتند تکالیف کلاس ها را انجام دهند ولی انگار چیزی مانع شان میشد. انگار توانایی استفاده از تمامی بخش های ذهن خود را از دست داده بودند.
- من خیلی وقته که دارم به تکالیف فکر میکنم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه ... تو چیزی نمیخوای بگی؟
- خب آره منم همینطوریم ... اصلا سوژه ای به ذهنم نمیاد. میدونی چیه ... ما خیلی داریم سخت می گیریم ... باید بریم یه چند ساعتی ذهنمون رو از هاگ به دور کنیم ... شاید بعدش سوژه ها بیان.
ادوارد درست میگفت. گیر دادن و گذاشتن تمامی حواس روی یک موضوع مشخص، در بیشتر مواقع نتیجه عکس می دهد. آنها یقینا به یک ریکاوری احتیاج داشتند.
- بد هم نمیگی ... با هاگزمید چطوری؟
کافه هاگزمیدموسیقی در حال پخش:
- امشب میخوام مست بشم ... عاشق یک دست بشم ... بدون تو هیچ بودم، امشب میخوام هست بشم ...
رون و ادوارد در یکی از کافه های هاگزمید نشسته، مشغول صحبت و خوشگذرانی بودند تا شاید ذهن و روح شان ریکاوری گشته و بتوانند در کلاس های هاگوارتز شرکت کنند.
- خب دیگه رون ... باهاس برگردیم الان دیگه جلسه اتمام حجت شروع میشه.
رون پس از اینکه یک لیوان دیگر نوشیدنی کره ای را یک نفس سر کشید، با پوزخندی به ادوراد گفت:
- تازه داریم حال می کنیم ها! حالا ما وقتی برگشتیم میریم پیشش ... تازه اون موقع سوژه ها هم به ذهن مون اومدن و میریم تکالیف رو انجام میدیم!
- چی بگم ... بهتر از اینه که سوژه نداشته باشیم و تبعید بشیم تسترال آباد.
ساعت هفت عصر، سالن اجتماعات گریفیندور- خب بچه ها ... جلسه تموم شده، برید کلاسا رو بشرکتید ببینم چه میکنید!
فنریر پس از اینکه ختم جلسه را اعلام کرد، هرماینی را فرا خواند و سپس در حالی که معلوم بود " کارد بزنی خونش در نمی آید" گفت:
- از اون دو تا ملعون خبری نداری؟
- راستش ... آخرین بار توی سرسرای عمومی دیدمشون ... نمیدونم چشونه ولی انگار نمیخوان تکالیف رو بنویسن.
فنریر آستین هایش را بالا زد، گردنش را صاف کرد، چوب درخت بید کتک زن را در دست گرفت و با حالت " جوری میزنمت که اسمتو یاد کنی، بفهمی فنریر کیه بری و فریاد کنی! " منتظر بازگشت آن دو نادان شد.
ساعت یازده شبادوارد دست قیچی و رون ویزلی که از خستگی حال راه رفتن نداشتند، بالاخره و با سختی بسیار توانستند خود را به جلوی در ورودی تالار گریفیندور برسانند و میخواستند رمز عبور را بگویند که ناگهان صدای نفس گرمی را شنیدند، آب دهانشان خشک شدند و پس از اینکه با ترس و لرز سر خود را برگرداندند متوجه حضور فنریری شدند که معلوم بود به خون آنها تشنه است.
- شما دو تا ابله تا الان کدوم تسترال محله ای بودین؟ جدا از اون چرا جلسه همگانی رو پیچوندین؟
- فنریر جان ... ممما ... بذار راستشو بگم ... ما نمی تونیم خوب سوژه برا انجام تکالیف گیر بیاریم ... رفتیم هاگزمید یخته حال مون عوض شه بلکه سوژه ها هجوم بیارن.
فنریر دستی به ریش نداشته اش کشید، چوب را کنار گذاشت و با مهربانی بچه ها را به داخل تالار گریفیندور هدایت کرد و سپس به آنها گفت:
- خب چرا زودتر نگفتین اینو؟
- فکر میکردیم تو ما رو میخوری.
- مگه من گرگم که کسی رو بخورم؟! من گرگینه م.
رون و ادوارد:
فنریر پس از اینکه تعدادی چوب به شومینه سالن اجتماعات اضافه کرد روبروی رون و ادوارد که خبردار ایستاده بودند، گفت:
- خب بچه ها ... میخوام یه روش سری ولی بسیار موثر رو بهتون معرفی کنم ... این روش ممکنه عجیب باشه چون از توی بخش ممنوعه گیرش آوردم ولی بهتون کمک میکنه تا راحتتر و سریعتر تکالیف هاگوارتز رو انجام بدید.
- بده، بده به من!
- خب ... شما برای انجام این کار باید به جنگل ممنوعه برید، یک سانتور پیدا کنید و ورد " ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس " روش اجرا کنید. وقتی که اینکارو کردین، ماده ای از دهنش ترشح میشه که اونو می گیرید میذارید تو یه قوطی و میارید واسه من ... منم با چند تا ماده دیگه مخلوطش میکنم و میدم بخورید.
ادوارد و رون دقیقه ای پوکر فیس به یکدیگر خیره شدند و سپس با ترس و لرز به فنریر گفتند:
- ججججنگل ممنوعه ... این موقع شب ... سانتور ... ورد ... میشه فردا صبح بریم؟
همین که فنریر این حرف را شنید، با حرکت چشم خود، چوب درخت بید کتک زن و سپس دندان های خویش را به آن دو نادان نشان داد و بعد از اینکه قوطی را به آنها داد، با یک اردنگی به بیرون پرت شان کرد.
بیرون- چه کنیم حالا ادوارد؟
- مجبوریم بریم اونکارو انجام بدیم.
- ولی وردش خیلی آشنا به نظر میاد.
- مزخرف نگو بیا بریم تا دیر نشده.
ساعتی بعد، اعماق جنگل ممنوعه در فضای سرد و تاریک و همچنین خوفناک جنگل ممنوعه که در هر بخشی از آن موجود جادویی عجیبی حضور داشت، رون ویزلی و ادوارد دست قیچی که از کنار هم تکان نمی خوردند، با ترس و لرز فانوس را به چپ و راست می چرخاندند تا سانتوری پیدا و نقشه را روی آن اجرا کنند.
دو ساعت بعد- بابا من هر چی میگردم چیزی پیدا نمی کنم! هر وقت میومدیم کلی سانتور اینجا ریخته بود ها!
- اصلا بیا برگردیما ...
همینطور رون و ادوارد مشغول گفتگو بودند که ناگهان متوجه سانتوری در چند متر جلوتر شدند و بالاخره پس از چند ساعت سرگردانی در جنگل ممنوعه، نور امیدی برایشان نمایان شد.
- خب رون ... همونطور که فنریر گفت مچ دستت رو سه بار بچرخون و ورد رو اجرا کن.
- پس تو چی؟
- به نظرت من می تونم چوبدستی دستم بگیرم؟
- آها ... پس تو هم سریع برو اون ماده رو بگیر.
رون به سانتوری که پشت به آنها ایستاده بود نگاه کرد و برای اولین بار در عمرش توانست یک ورد را درست اجرا کند.
- ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس!
همین که ادوارد خواست برود و ماده مذکور را جمع آوری کند ناگهان تغییرات قابل توجهی رخ داد. رعد و برقی زده شد و باران شروع به باریدن کرد. همچنین بدن سانتور مورد نظر تغییرات عجیبی پیدا کرد و رنگ پوستش تغییر کرد و جثه اش بزرگتر شد تا جایی که شبیه به یک گرگ تمام عیار شد. گرگ مورد نظر با خشم دندان هایش را به هم می فشرد و در کمتر از یک ثانیه به رون و ادوارد حمله ور شد.
آن شب از جنگل ممنوعه صداها و فریاد های عجیب و غریبی که ناشی از جیغ ادوارد و رون بود به گوش می رسید که حتی خواب را از سر دانش آموزان نیز برده بود اما در این میان فنریر گری بک روی کاناپه نشسته بود و در حالی که چای می نوشید با خود می گفت:
- آفرین بچه ها ... بالاخره تونستین تکلیف یک کلاس رو انجام بدین!