هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۹:۱۸
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
رزرو


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵:۰۳ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
ملت مشتاق انقلاب که به شکل های کج و معوجی در آمده بودند یکی یکی خودشان را به زحمت از زیر هاگرید بیرون کشیدند. آن ها عصبانی و معترض بودند.
دلفی که در بین مردم معترض بود و فرصت را مناسب دید. لباس هایش را تکاند, یقه اش را صاف کرد و ژست سناتوری به خودش گرفت و از هاگرید بالا رفت تا از شکمش به عنوان تریبون استفاده کند.
-ملت جادوگر! آیا لیاقت ما اینه؟ آیا ما لایق چنین وزیران شکم پرور و سنگین وزنی هستیم؟

همهمه های موافقت از بین جمعیت شنیده میشد. دلفی حتی میتوانست چندین صدای موافق را از زیر پایش و از سمت جادوگرانی که هنوز زیر هاگرید بودند, بشنود.
-ما لایق وزیری دانا و حسابگر هستیم! وزیری شریف که ذره ای میل به غذا و سایر مادیات نداشته باشه! وزیری که می تونید با خیال راحت همه گالیون هاتونو پیشش بذارید. و کابینه اش عاری از هرگونه رشوه و رانت خواری باشه!

سپس یک دور چهره های موافق را از زیر نظر گذراند تا مطمین شود سخنرانی انقلابی اش تاثیر گذار بوده. گلویش را صاف کرد و ادامه داد:
-یعنی من! وزیری دارای تمام ویژگی های ذکر شده. وزیری خواهم بود صادق و خادم خلق جادوگر!

مردم حسابی شور انقلابی درشان ایجاد شده بود. یک نفر از یک گوشه شروع به شعار دادن کرد:
-تو روز سخت و برفی به فکر خلقه دلفی!

بقیه هم پشت سر او مشغول شعار دادن شدند و به سمت در های وزارت خانه هجوم بردند تا وزیر قابل اطمینان و غیر مادی گرای جدیدشان را به تخت وزارت بنشانند!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۹:۱۸
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
اما انقدر هم غیرقابل پذیرش نبودند. اولا که ممکلت جادویی خیلی وقت بود که یک وزیر درست حسابی به خودش ندیده بود و شاید چهار یا پنج سالی میشد که عده ای هربار با دلقک بازی و سیاهبازی رای مردم را گرفتند و بعد از انتخاب کابینه غیبشان میزد و میرفت تا سال بعد. دوما این جرم هایی که به وزیر نسبت داده میشد مطمئنن کمترین جرم های او بود و او جرم هایی بسی کثیف تر مرتکب شده پس دلیلی نداشت به خاطر یکی دو تهمت وزارت خودش را بگذارد و فرار کند.

اینهایی که بالا خواندید را هاگرید در همان دو دقیقه که کیکی به اندازه ی یک هالک را بلعیده بود به ذهنش خطور کرد بعدش هم با گوشنگی دوباره اش همه رو فراموش کرد.

-خب مردم مملکت جادویی بدونید که من با شما هستم. اصلا از الان هاگریدالسلطنه حکومت شاهنشاهی تاسیس میکنم و خودم را شاه مینامم.

مردم با حرف های هاگرید بهت زده شدند ولی بعد از کمی تفکر دیدند که اگر اینطور شود نیاز نیست شهر را به هرج و مرج بکشند. و هم هزینه ی کمتری میپردازند و هم شاهی دارند که به فکر مردمش است. پس همه با خوشحالی رفتند زیر هاگرید و خواستند بلندش کنند و تشویقش کنند. اما زهی خیال باطن که به خاطر وزن زیاد هاگرید همه ان زیر گیر کردند و له شدند. خبرنگاران هم تا میتوانستند عکس گرفتند و در روزنامه تیتر زدند: " شاه جدید یا سلاح کشتار جمعی؟


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۴۲:۵۶ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
هاگرید با خونسردی ای غیر عادی، مردم را از نظر گذراند.
سپس هیجان زده شد و فریادی بلند کشید. مردم هم او را همراهی کردند.
هاگرید گلویش را صاف کرد:
-اهم... خب شاید با خودتون فکر کنید، این مثلا وزیری که انتخاب کردن، کجا رفته! یادتونه بهتون قبلا گفتم این وزیر، برامون وزیر نمیشه؟ وزارتشو قبول نداشتم؟ گفتم ویلبرت بیاد؟
- خب ما که موافق بودیم باهات. حالا حرفت چیه؟!

هاگرید سینه سپر کرد و ادامه داد:
-الان این وزیری که مردم انتخابش کردن و ما علیهش داشتیم تظاهرات میکردیم گذاشت رفت! حتی به خودش زحمت نداد که باهاتون حرف بزنه! فرار کردش.

مردم منتظر ماندند. هاگرید که دستپاچه شده بود با صدای آرام تری ادامه داد:
-یعنی... منظورم خب الان اینه که وزیر ضعیف شده و آدمای زیادی تو کابینه ش نیستن. پس باید انقلاب کنیم علیهش!

مردم هورا کشیدند و با خوشحالی او را همراهی کردند!

-خب بعدش انقلاب کنیم که کی بیاد جاش؟

هاگرید ایده ای نداشت.
-خب حالا فعلا انقلاب میکنیم. این مسئله ی مهمی نیستش حالا.
-به عنوان اولین حرکت انقلابیمون باید چی کار کنیم؟

هاگرید شکمش را خاراند.
-دیوار... نویسی مثلا؟ تو کل شهر؟

مردم موافق بودند. آنها به شدت میخواستند که این وزارت و وزیر ظالمش را سنگون کنند! این وزیر کارهای بسیار زشتی کرده بود.
کارکنان وزارت خانه اش را خورده بود. کسی بود که سازمان ملل جادوگری به علت دورگه بودنش میخواست او را به عنوان بیگانه از وزارت خانه اخراج کند.
او حتی عاشق یک سیب شده بود!
این جرم های غیر قابل پذیرش بودند.



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۲۷:۲۳ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 710
آفلاین
- من مطمئنم که...هیچ چیز...تهوع‌آورتر از سیر نیست!

جیسون همانطور که سعی داشت خودش را از روی زمین جمع کرده و اقتدار و ابهتش را حفظ کند، این جمله را با نهایت توانش، که درواقع زمزمه‌ای بیش نبود، بر زبان آورد. سپس کم کم آرامش خود را باز یافته و رنگ و رویش به حالت عادی برگشت.

ناگهان فکری به سرش زد. از روی زمین بلند شد و آرام به طرف هاگرید رفت و پشتش ایستاد. تا شماره سه شمرد و با یک حرکت سریع و ناگهانی، جفت پا روی شانه‌هایش پرید و او را با آن هیبت عظیم به درون خانه پرتاب کرد. اینکه جیسون چگونه توانست غول عظیم‌الجثه را آنگونه جابه‌جا کند، تمام قوانین طبیعی را زیر سوال می‌برد. تکه‌های چوب ناشی از شکستن در به اطراف پخش شد و هاگرید با صدای مهیبی درست در مرکز خانه فرود آمد.

- بالاخره! بالاخره پیروز شدم! زود باش بالا بیار ساختمون بی‌مصرف. هیچکس نمی‌تونه در برابر همچین توده‌ی سیرآلودی که بوش تا هفت تا محل اونورتر هم میره، مقاومت کنه.

اما ساختمان وزارتخانه هیچگونه واکنشی نشان نداد. البته فقط تا دو دقیقه‌ی اول! کم کم صداهایی شنیده شد و دیوارهای ساختمان شروع به لرزیدن کرد. و پس از گذشت دقایقی، هاگرید از ساختمان به بیرون پرت شد. اما خبری از ایوا و دار و دسته‌اش و آرکو نبود.
- عطرش خیلی تند بود. داشت فضای داخلیمو بدبو می‌کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۶:۲۸ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 562
آفلاین
خلاصه:
ایوا در انتخابات به‌عنوان وزیر سحر و جادو انتخاب شده. اما عده‌ای اجنبی و فتنه‌گر ادعا دارن حق ویلبرت اسلینکرد که چند مدتیه غیب شده و روحش هم از هیچ‌چی خبر نداره خورده شده و اون باید وزیر می‌شده. اونا راه پیمایی سکوت تو خیابونای لندن برگزار میکنن. اما الان طرفدارای ویلبرت (که اینجا میتونید اسمشون رو ببینید و ازشون تو سوژه استفاده کنید) به این نتیجه رسیدن که راه‌پیمایی سکوت فایده نداره و میخوان برن درهای وزارتخونه رو بشکنن. وزیر ایوانوا ارکورات راکارو رو به داخل وزارتخونه کشونده و با خوردن انگشتای پاش (!) مجبورش کرده جناحش رو عوض کنه و حالا جیسون می خواد کاری کنه تا ساختمون وزارتخونه ارکورات و دیگر هم حزبی هاش و وزیر رو بالا بیاره.


-عاعاااعااااااعاااااااااااا!

جیسون در حالی که شیلدی به صورت و دستکشهای پوست اژدها به دست و لباس فضانوردی به تن داشت، محموله کوچکی را با چنگک بلند کرده و در دورترین فاصله ممکن از خودش نگه داشته بود و ناخوآگاه جیغ می‌زد.
-الان نشونت می دیم کت تنه کیه!

قطرات عرق که از پیشانی خون آشام جوان پایین می غلطیتدند، نفسش زیر آن همه پوشش محافظتی به سختی بالا می آمد و چشمانش به دود سبز رنگی که از انتهای چنگک بالا می آمد خیره مانده بود.
- خودتون خواستید!

جیسون فاصله میان خودش و ساختمان وزارتخانه را بررسی کرد، چند قدمی جلو رفت و دوباره به عقب برگشت، عضلات دستش منقبض شده و دیگر از صاحبشان دستور نمی گرفتند.
- دیگه هرچی دیدین از چش خودتون دیدین!

جیسون یک مرتبه دیگر نفس عمیقی کشید و دورخیز کرد که دیگر آن چیزی که در دست داشت را پرتاب کند...
- جووون! من عَ بشگیم عاشق ثیر بودم!

هاگرید دوان دوان به سمت جیسون آمد و چنگ و سیر را با هم انداخت گوشه لپش و جوید.

- چی کار می کنی! چرا خرج انفجاری رو می خوری؟!

جیسون با خشم شیلد و ماسکش را به زمین کوفته و با ناراحتی به روبیوس هاگرید نگاه می کرد.

- عااااااق...

هاگرید ترجیح داد جوابی به جیسون ندهد، خون‌آشام جوان در اثر عارق سیراندود هاگرید روی زمین افتاده، تشنج می کرد و کف سفید از دهنش بیرون زده بود و به راه جدیدی برای ایجاد حالت تهوع در ساختمان وزارت فکر می کرد.
جیسون خون آشامی کوشا و سخت کوش بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۶:۲۸ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 562
آفلاین
رزرو


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۰

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
جیسون همانگونه ایستاده بود و با شک به وزارت‌خانه نگاه کرد.
او می‌دانست این وزارتخانه دیگر مثل قبل نمی‌شود، مگر حقیقت بر ملا شود.

-چیه؟ مگه من خوردمش که اینجوری بهم زل زدی؟!

جیسون یکّه خورد. سرش را بلند کرد و به دنبال منبع صدا گشت.

-دنبال کی می‌گردی؟
-کی داره این حرف رو می‌زنه؟
-من. وزارتخونه. انتظار داری کس دیگه‌ای باشه؟!

جیسون این بار با تعجب به ساختمان رو به رویش نگاه می‌کرد.
مگر وزارتخانه صحبت می‌کرد؟!
وزارتخانه اهمیتی به چهره‌ی کاملا متعجب و بهت‌زده‌ی جیسون نکرد و «ایش»ی گفت تا سکوت را بشکند.
-الان به نظرت به من می‌خوره کسی رو خورده باشم؟
-از کدوم لحاظ منظورته؟
-وا! کلی گفتم.
-خب به طور کلی می‌تونم بگم آره. تو در واقع همه رو خوردی.

وزارتخانه دوباره «ایش»ی نثار جیسون کرد و او را متعجب نگه داشت. تا اینکه بعد از چند دقیقه جیسون به حرف آمد.
-یعنی الان این در که در وزارتخونه‌ست، دهن توئه؟! یعنی الان ایوا‌ئی که حق ویلبرت رو خورده، تو خوردیش؟!
-ای وای! نه! من فقط یه ساختمون عادیه‌ام! ایش ایش ایش! بهم برخورد!

قطعا از الان به بعد وزارت‌خانه ساختمان عادی‌ای جیسون نخواهد بود. با اینکه قبلا هم وزارت‌خانه جای عادی‌ای نبود ولی الان دیگر خیلی غیرعادی شده بود. سکوت برقرار بود تا اینکه، صدای قدم‌های آرام شخصی به گوش جیسون رسید. سرش را برگرداند و دختری لاغر که در هودی مشکی رنگش گم شده بود، را دید.

-این وزارتخونه مثل من فراموشی داره ها!
-مگه توام صداشو شنیدی؟!
-صدای کیو؟
-وزارتخونه رو دیگه.
-یادم نیست. شاید شنیده باشم.
-پس چرا اینجایی؟!
-نمی‌دونم. دیدم کلی آدم اینجاست، منم اومدم.
-آها، پس تو...

وزارتخانه میان گفتگوی جیسون و آماندا پرید.
-الان یعنی منو فراموش کردی؟! چقدر شماها بی‌رحم و خائن هستین. وای وای واااییی!

جیسون با کف دستش به صورتش کوبید و وقتی دستش را از روی چشمش برداشت، آماندا را ندید. سراب دیده بود یا دختر انقدر زود رفته بود؟!
جیسون برگشت و بدون اهمیت به این حقیقت که گریه‌های وزارتخانه را فقط او می‌شنود و این چه معنی‌ای می‌دهد، منتظر بالا آوردن ایوا رو به روی در ایستاد.

-میگم... جدی جدی منتظری وزیر بالا بیاره؟
-آره. حالا من یه سوال بپرسم. ایوا...

ناگهان دستی روی شانه‌ی جیسون نشست.
هاگرید بود.
-با خودت حرف میزنی؟
-آم...

جیسون پاسخی نداشت. در عوض دلیلی جور کرد که هاگرید برود.
-بریم از آخر سکانس قبل.

جیسون گلویش را صاف کرد و دوباره جدی به در وزارتخانه نگاه کرد.
-به زودی همه‌ش رو بالا میاری!


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ چهارشنبه ۵ آبان ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۴۳:۰۰ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
جماعت معترض که تا همین چند لحظه پیش داشتن با داد و هوار شیشه های وزارتخونه رو پایین می آوردن، با شنیدن این حرف ارکو همگی یکه ای خوردن و به طور زنجیره وار و با تعجب، به همدیگه خیره خیره شدن.
-چ...چی؟
-چه سیستم وزارتی فاسدی نصیب ما شد که هم حق یه بنده ی مرلین دیگه ای رو برای وزارت می خوره، هم می ره ملّتو می خره تا شرایطو به نفع خودش برگردونه!
-اینطور نیست! من ارکو رو می شناسم ... اون هیچ وقت از پای اعتقاداتش اینقدر یهویی کنار نمی کشه؛ ضمناً تا جایی که من می دونم مادیات برای اون هیچ اهمیتی نداره تراورز عزیز.

جیسون این را گفت و بعدش لبه ی باغچه ی وزارتخونه نشست، و به فکر فرو رفت.
اون ارکو رو بهتر از کس دیگه ای که اونجا بود می شناخت.
اگر پول باعث نشده بود که نظر ارکو اینقدر سریع تغییر بکنه، پس یه جای کار می لنگید. یه چیزی وجود داشت که جیسون به اون توجه نکرده بود.

عده ای حرفای ارکو رو باور کرده بودن و رفتن؛ ولی کسایی هم وجود داشتن که می خواستن حقی که ایوا از ویلبرت خورده بود رو به هر قیمتی از معده ش بکشن بیرون.

جیسون هیچ تلاشی برای جلوگیری از رفتن اون اشخاصی که از اعتراض دست کشیده بودن نکرد؛ چون کارای مهم تری وجود داشت که باید انجام می داد.
بوی عجیب و آشنایی به مشام جیسون رسید؛ بویی که جیسون اون رو بهتر از هر بوی دیگه ای می شناخت؛ بوی فلز ... یا در واقع بوی آهنی که توی خون وجود داشت!
شروع کرد به بو کشیدن ... باید از قضیه سر در می آورد.

طولی نکشید که منشاء بو رو پیدا کرد؛ قطرات گلگون خون که روی زمین مرمرین وزاتخونه نقش بسته بودن.
-پس یه تکه از بدن ارکو رو هم فرستادی که بره پیش حقی که از ویلبرت خوردی ... مطمئنم مدت زیادی طول نمی کشه تا همه رو بالا بیاری.


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۱۲:۰۴:۱۰
ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۱۳:۲۲:۴۳

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- هر کی به وزارت ایمان بیاره، امان نامه می گیره و خورده نخواهد شد!

ارکو شر به پا نکرده بود، اما از تهدید و رشوه نیز خوشش نمی آمد.
- فکر می کنی با اینا ما گول می خوریم ایوا؟ وزارتو تحویل ویلبرت بده و خیال همه رو راحت کن!

جیسون، کنار ارکو ایستاده بود و به روند شورش نظارت می کرد.
- ارکو راست می گه ایوا. وزیر انتصابی نمی خوایم، نمی خوایم!

همه شورشی ها با جیسون یکصدا شدند؛ از طرفی دیگران سعی کردند فشار روی وزارت خانه را بیشتر کنند.
ایوا اما فکر دیگری در سر داشت؛ باید یکی از مهره های مهم شورش را در تیم خود جای می داد.
- انتظامات و نیروی امنیتی، بذارین ارکو بیاد تو ساختمون وزارت، خیلی خوشمزه به نظر می رسه باهاش یه معامله ای دارم!

همه شورشیان با نگرانی نگاهی به یکدیگر انداختند.
جیسون و ارکو نگاهی باهم رد و بدل کردند؛ سپس جیسون به نشانه موافقت سرش را تکان داد.
ارکو راهی ساختمان وزارت شد.

چند ساعت بعد

ملت شورشی به تنگ آمده بودند، عده ای از شدت گرما روی زمین ولو بودند، عده ای نیز نگران از، حال و اوضاع ارکو به در وزارتخانه چشم دوخته بودند.
تراورز نگاهی به هاگرید که مشغول خوردن دو کیک دیگر بود انداخت.
- برنامه چیه دابش هاگرید؟ حاجیتون داره کلافه می شه، وقتشه بریم اون ضعیفه رو از تخت وزارت بکشیمش پایین.

جیسون نگاه تند و تیزی به تراورز انداخت.
- ارکو اون توئه، شاید بلایی سرش بیارن.
جیسون خون آشام بی احساسی بود اما نمی توانست دوست صمیمی اش را رها کند.
تراورز خواست جواب جیسون را بدهد که ناگهان، ارکو و ایوا سرشان را از پنجره بیرون آوردند.
- مرگ بر ویلبرت دروغ گووو، درود بر ایوا وزیر راست گو و بر حق!

جمعیت شورشگر با تعجب به ارکویی که با سر و صورت کبود این کلمات را بر زبان می آورد، نگاه کردند.

- مرگ بر دروغ و نیرنگ، درود بر ایوا! من فهمیدم که ایوا درست ترین انتخاب بوده، کی گفته انتصابات شده؟ اصلنم بر اثر خورده شدن شیش تا انگشت پام اینا رو نمیگم!

ایوا که دید هوا پس است سریع کله ارکو را از پنجره، به داخل وزارتخانه برد.

- وااااااااااااایژطططژطسطژییطسسسززبی!
- همونطور که دیدید یکی از مهره های اصلیتون با کمال میل و بدون هیچ خشونت فیزیکی ای، به ما پیوست حالا راهی جز تسلیم شدن ندارین!
ایوا این را گفت و جماعت حیران را تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۶ ۱۶:۵۸:۲۰
ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۶ ۱۶:۵۹:۲۴








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.