دوئل پرسیوال دامبلدور و رودولفوس لسترنج
دوراهی های زندگی غالبا به دست خود آدم ها خلق نمی شود بلکه در اکثر موارد این دست تقدیر و مشیت خداست که انتخاب های دشوار زندگی را رقم می زند.
با کمی دقت سوالی پدید می آید و ان اینست که چرا هر جا نام آلبوس دامبلدور به طور رسمی برده می شد علاوه بر اسم پدر ، اسم پدربزرگ و پدر پدربزرگ او هم حتما باید یاد می شد.. افرادی که از تاریخ خاندان دامبلدور مطلعند تنها به یادکردن تعداد اندکی از لیست افتخارات بلند بالای دامبلدور ها اکتفا می کنند اما این تنها صورت قضیه نیست!
پرسیوال دامبلدور در غالب رییس ویزنگاموت و مدیر هاگوارتز عادت داشت قرار های خود با اساتیدش را در مکان ها و زمان های نامتعارف تنظیم کند و البته اکثرا با اعتراضی هم مواجه نمیشد چرا که همگی میدانستند بودن با دامبلدورها حتی برای یک لحظه میتواند چقدر لذتبخش باشد...
از وقتی مدیر مدرسه نشانه های حقیقی یک غیبگوی واقعی را در کاساندرا تریلانی دیده بود خود را مجاب شده می دید بر این که جایگاه تدریس درس پیشگویی در هاگوارتز را دیگر خالی نگذارد.
- پیرمرد احمق خرفت بی شعور... همیشه اول آدم محصور حرف های قشنگش میشه و وقتی به خودش میاد می بینه چه کلاه گشادی سرش رفته! آخه دو و چهل و پنج دقیقه نیمه شب چه وقت قرار گذاشتنه؟! بازم خوبه جای نامربوط و پرتی رو تعیین نکرد!
مشخص نبود که استون هنچ جزو مکان های نامربوط و پرت از نظر عوام بود یا خیر ولی به هر حال این دامبلدور بود که باعث شده بود کاساندرا تریلانی ساعت دو و چهل و پنج دقیقه ی نیمه شب به دور محوطه استون هنچ بچرخد و بچرخد و بچرخد.
ناگهان چشمش بر روی تخته سنگی که انگار جدیدا از زمین روییده بود قفل شد و با تعجب و کمی لبخند گفت:
- تو نمیخوای دست از این کارات برداری پیرمرد؟ نا سلامتی سنی ازت گذشته!
صدای صاف اما راز آلود دامبلدور از پشت سر تریلانی با خنده جواب داد:
- سرعتت در تشخیص این زائده ستودنی بود اما متأسفانه باید به عرضت برسونم بازم رکب خوردی !
تریلانی با تعجب فراوان سرش را برگرداند که منبع صدا را پیدا کند و دامبلدور بلند قد را دید که پشت سرش ایستاده بود و سرش را با تعجب بیشتر به حال اول چرخاند و دید تخته سنگ اضافه دیگر وجود ندارد.
- تو داری منو میترسونی پرسیوال!
- دلیلی برای ترسیدن وجود نداره کاساندرا ... اینم که این موقع از شب کشوندمت اینجا برای اینه که میدونستم علاوه بر این که کاملا بیداری ، زمانیه که میتونی خوب فکر کنی و جوابم رو همین امشب بدی!
- چه چیز خاصیه که من رو این وقت شب تا اینجا کشوندی؟
- تدریس درس پیشگویی!.
تریلانی با خنده ی محسوسی گفت:
- پس دامبلدور پیر بعد از این همه سال بالاخره متقاعد شد و درک کرد که وجود پیشگویی برای جامعه چقدر مفی...
- دوست ندارم جواب این حرفت رو بدم .. اگر لازم بود به دفترم فرامیخونمت و میشینیم ساعت ها با هم سر این قضیه بحث می کنیم! میخوام امشب جواب قاطعانه به من بدی ... آره یا نه؟
- اجازه بده فکر کنم.
دامبلدور با اندک چرخش چوبدستی کاناپه بزرگی ظاهر کرد و روی آن لمید و با اندک خمیازه ای گفت :
- فقط تا سپیده سحر وقت داری!
تریلانی پشتش را به دامبلدور کرد و اندکی از تپه پایین رفت و نشست اما ..
چشمهایش در حدقه بالا رفت و تنها چیزی که باقی ماند سفیدی بود ، چروک های زیادی روی پیشانی اش افتاد و تمام صورتش خیس عرق شد.با چند سرفه ی سنگین صدایش طوری شد که با خس خس زیادی انگار از ته چاه در می آمد اما با این حال همچنان بلند بود:
- شمار زیادی از جادوگران به ظاهر سپید اما افراطی و خودسر دسته دسته در خیابان ها به راه می افتند و اندک خطاهای یومیه ی مردم در تقابل با همدیگر را به بهانه ی اخلاق مداری جوابی سخت خواهند داد ... هرج و مرج بر کل جامعه سایه می افکند ... در میان خاندان های بزرگ جادوگری اختلاف شدید می افتد و همه از هم دور می شوند... اعضای جوان تر خانواده ها به بهانه ی کار های محیر العقول از طرف ماگل ها مورد حمله قرار می گیرند و تلفات هم به دنبال آن وجود خواهد داشت... خطر بیش از همه در کمین چشم آبی های اصیل تر است... هیچ چیز خانواده ها را مستحکم نگه نخواهد داشت جز مایه ای در وجود پدران ... خیانت کار ها، دو رو ها، مستبد ها و دیکتاتور ها به حکومت و ریاست خواهند رسید ... جامعه ی سپید را حاله ای کدر در بر خواهد گرفففففففففت...
کاساندرا و پرسیوال چشم در چشم هم ایستاده بودند اما گویا تریلانی در هنگام حلول غیبگویی چیزی متوجه نمیشد و به همین علت از حضور دامبلدور در آن فاصله متعجب شده بود. وجود پیرمرد بلند قد را حاله ای ترسناک از نگرانی و آشفتگی فرا گرفته بود چرا که میدانست حالت اینچنینی یک پیشگو نشان از گفتن حقایق آینده دارد .
تریلانی تقاضای تدریس دامبلدور را پذیرفت و بدون هیچ صحبت دیگری رفت و پرسیوال دامبلدور را زیر آسمان سیاه شب تنها گذاشت.
تصویر اعضای خانواده پرمحبتش از جلوی چشمانش مدام رد میشد و حمله ی افکار بسیار ناخوشایندی به مغز پیرمرد را در بر داشت. دستان گرم کندرا ، چشمان آبی آلبوس ، خنده های پرشور ابرفورث و دخترانه های آریانا این بار دیگر گرمی بخش زندگی پرسیوال نبود و دیگر یاد آوری خط سرنوشت آنها پدر خانواده را بیش از پیش نگران و مضطرب می کرد. در پس همه ی این ها ، از به یاد آوردن جملات پیشگویی نیز به شدت وحشت داشت چرا که چراغ نگرانی را پرنورتر نمایان می کرد. ...
" هیچ چیز خانواده ها را مستحکم نگه نخواهد داشت جز مایه ای در وجود پدران"
"مایه ای در وجود پدران"
" پدران"
پدر خانواده چه چیز میتوانست داشته باشد که اعضای دیگر از آن کم بهره یا از اصل آن درون مایه بی بهره بودند؟
ایثار ... این جلوه ی زیبای مهر پدری ... این پدر خانواده است که دائما در حال دور کردن خطر از سر اعضای خانواده ی خود است و در حال حاضر که خطری قریب الوقوع خانواده ی پرسیوال دامبلدور را تهدید می کند او چطور می توانت ساکت و صامت پشت میز کارش بنشیند و دست روی دست بگذارد تا کارآگاهان وزارتخانه برایش خبر مرگ عزیزانش را بیاورند؟! پیرمرد حال سر یک دوراهی بود و حتی در صورت انتخاب راه درست تر ، در واقع روی لبه ی تیز یک شمشیر گام بر میداشت اما...
اما به یاد آورد که وقتی وزیر ، او را به عنوان رییس ویزنگاموت برگزید از او انتظار عدالت پروری را داشت و به همین علت سوگندی خورده بود و پیوندی بسته بود تا وجود دامبلدور را همیشه در کنار خود داشته باشد. از آن گذشته هاگوارتز هم که خانه ی دوم پرسیوال بود و عشق به تدریس و تعلیم باعث شده بود که پیرمرد و خستگی تبدیل به دو دشمن سرسخت گردند و باز هم اما...
اما اولویت اول خانواده بود ...
بزرگ خاندان دامبلدور مثل همیشه تصمیم درست را گرفت ... به همه ی تمایلاتش به هر قیمتی پشت پا خواهد زد تا از اولویت اول زندگی اش محکم و مستحکم صیانت و حراست کند.
--------------------------------
- استعفا؟ نه این امکان نداره ... من باهاش چهار ساعت مدام صحبت کردم!
- چرا قربان ... از دیروز تمام کارهای اداری ویزنگاموت رو به معاون خودش محول کرده و همین الان هم در حال جمع و جور کردن اتاقشه...
- چطور جرئت کرده؟ من جلوش زانو زده بودم ... به پاش افتاده بودم ... ازش خواهش کرده بودم منو تنها نذاره...
هنگامی که عقربه ی کوچک دستان عدد 6 را فشرد و عقربه ی بزرگ ، 12 را در آغوش کشید صدای بلند رعد و برق دومین دوشنبه ی دلگیر ماه اکتبر ، تالار ورودی وزارتخانه را در سکوت فرو برد. در آن ساعت از عصر تنها بخش شلوغ وزارتخانه ، دیوان عالی قضایی و ادارات تابعه اش بود اما دلگیری این دوشنبه را شنیدن خبر دیگری صدچندان کرد:
/دوستان ، همکاران ، عزیزان و شاگردان سابق و کنونی ام
سلام
دلم میخواست رو دررو با تک تکتان صحبت کنم و از صمیم قلب بگویم که چه حسی از این لحظات اسفناک دارم ... دلم میخواست یکایکتان را در آغوش بگیرم و از خاطرات شیرین گذشته صحبت کنیم و عمری که حقیقتا به بطالت نرفت اما در پی این خواست های قلبی ، در حال حاضر به شدت در برابر به زبان آوردن علت نگارش این نامه مقاومت می کنم و امیدوارم پوزش این پدر پیرتان را از بابت این سکوت بپذیرید ... به زبان آوردن دشواری های مسئولیت های خطیر کنونی که از باب محبت بر گردنم نهاده شده کافی خواهد بود و امیدوارم خلف بنده در این جایگاه بتواند ملکه ی عدالت را بر جامعه مان هرچه تواناتر حکم فرما کند.
با دلی آرام و قلبی مطمئن و البته در پس آن غم بسیار بزرگ دوری از جمع صمیمانه مان از همه ی شما خداحافظی می کنم ... امیدوارم خبط و خطاهایم و بداخلاقی هایم را به بزرگی خود ببخشید.
ارادتمند- پرسیوال دامبلدور – آزاد و رها بدون هیچ مسئولیت/
- حتی شوخیشم زشته!
-این نامه رو از خودت در آوردی دیگه؟!
- اورارد امروز که اول آوریل نیس که!
خدشه ای در لحن و صوت اورارد وارد نبود... اما معاون وزیر و رییس سنت مانگو این بار نتوانسته بود با چرخش لحن ، حقیقت نامه را کاملا القا کند...چرخی زد و پشتش را به جمع کارمندان ویزنگاموت و ادارات تابعه کرد و زیر لب غرید:
- جناب وزیر به بنده لطف دارن که همیشه ابلاغ اخبار ناگوار رو به گردن من میندازن!
دوباره برگشت و این بار با اندکی قوز و در حالی که موهای بلندش روی پیشانی اش ریخته بود زیر لب گفت:
- حقیقت داره ... وزیر میگه فقط و فقط به خاطر یک پیشگویی!
-------------------------------
- ازت ممنونم فردریک ... میشه چند دقیقه من رو تنها بگذاری؟
مرد جوان به سمت دامبلدور پیر تعظیمی کرد و با صدایی غمبار گفت:
- ولی آقا ... اینطوری نمیشه که؟ فقط من نیستم که! جواب بقیه رو چی میدید؟
- الان وقت صحبت در این مورد نیست فرد... گویا این اتفاق چند وقت پیش باید میفتاد..
قبل از این که دامبلدور جمله اش را تمام کند قیژقیژ ناراحت کننده ی پارکت کف اتاق و سپس صدای بلند بسته شدن در ، او و اتاق را در قعر تنهایی مطلق فرو برده بود.
- خب پیرمرد ... این تو و این تنهایی ... باید به هر صورتی که شده تمرین کنی تا کنار بیایی!
کف و دیوار های چوب کاری شده ی اتاق بزرگ رییس ویزنگاموت صدای خنده ی هولناک آن هیکل بلند قد را با طنین چند برابر به گوش های پیرمرد برگرداند و باعث شد برای لحظه ای ساکت شود. او میدانست در همین لحظاتی که او به اصطلاح غرق در تنهایی اش است عده ای در حال فاصله انداختن بین او و هاگوارتز هستند .. هاگوارتز، دومین مکان امن پس از خانه اش... پس از نگاه های سرشار از عشق و مهر و محبت کندرا، چشمان آبی ولیعهد ارشد، شورجوانی دومین پسر و دخترانه های یگانه دخترش نظر انداختن به آن قلعه ی باستانی منبع انگیزه ی نیرومندی برای ادامه ی زندگی پیرمرد بود و باز هم یک امایی دیگر...
حتی پاترونوس تنها فرد حاضر در آن اتاق کذایی هم با بقیه ی جادوگران تفاوت داشت ... با اندک چرخش چوبدستی یال و کوپال یک شیر نر زیبا نمایان شد و شیر جلوی پای او زانو زد و با صدای بمی گفت: - گوش به فرمانم قربان!
- به هاگوارتز برو ... به دفتر سابقم ... با سرعت هرچه بیشتر ... فقط دنبال فینیاس نایجلوس بگرد و هرچقدر توانایی ابراز عصبانیت داری سرش خالی کن و بهش بگو پرسیوال برخواهد گشت ... بهش بگو نمیذارم خون دل خوردن هام رو برای ساختن دوباره ی مدرسه پایمال کنی ... بهش بگو من از لحظات شیرین عمرم گذاشتم تا از هاگوارتز جایی بسازم که امثال بچه ها و نوه های تو بدون هیچ محدودیتی تربیت جادوییشون تکمیل بشه . بهش بگو هر جا لازم باشه با صدای بلند اقرار می کنم که کم آوردم و مغلوب یک بلک شدم اما خیالت راحت که نخواهم گذاشت لحظه ای از زندگیت بدون استرس و با آرامش بگذره ... بگو گور بابای وزارتخونه! اما از هاگوارتز دست بر نمیدارم!
شیر نقره فام به سمت هاگوارتز تغییر جهت داد ، شروع به دویدن کرد و از نظر ناپدید شد و با رفتنش فضای اتاق سرد و تاریک !. اما حرف پرسیوال بلوفی بیش نبود چرا که با خودش عهد حراست از اولویت اول زندگی یعنی خانواده را بسته بود و این دو مانعه الجمع به نظر می رسیدند.
قبل از آزاد شدن فکر دامبلدور پیر از قضایای مدرسه ی محبوبش رگه ای از آتش در هوا نمایان شد و سپس یادگار پدرش والفریک یا همان ققنوس شکوهمند که حالا به پسر بزرگش آلبوس تعلق داشت جلوی چشمان پرسیوال ظاهر شد. ققنوس نوک طلایی رنگش را از هم گشود ... صدای مضطرب آلبوس ، حوضچه ی رنگی احساسات پدر را مغشوش و مشوش کرد:
- بابا .. چرا کاری نمی کنی؟ وزیر همین الان اینجا بود و اعلام کرد به خاطر فشار کاری استعفا دادی! بگو دروغه بابا! تکذیبش کن! بابا کل وزارتخونه مطیعت هستن ... بابا میدونی کیو به عنوان رییس معرفی کرد؟؟؟ بابا یعنی طرف به آرزوی دیرینه ش رسید؟ بابا چطور میتونی تحمل کنی طرف به خاطر یه خطای کوچیک بچه ها رو شلاق بزنه یا وارونه آویزونشون کنه؟ بابا من جواب میخوام...
فوکس نوکش را بست و پرسیوال ، پرنده را بدون جواب نزد صاحبش باز گرداند.
قطره ی شفافی از گوشه ی چشم آبی رنگ پرسیوال روی گونه اش خزید و زیر لب گفت:
- تو از پیشگویی کاساندرا چی میدونی؟ تا پدر نشی نمیفهمی پسرکم...
هنوز فوکس نرفته بود که عقاب ترسناک وزیر همراه با یک نامه از پنجره ی نیمه باز اتاق وارد شد. عقاب دقیقا روی برگه ی استعفانامه نشست با با پنجه ی پای دیگرش بند نامه را باز کرد و با نوکش آن را روی میز گستراند و با آن چشم های غضب آلود چشم در چشم پرسیوال شد و بدون هیچ عمل دیگری پرواز کرد و رفت.
صدای خشن هربرت فورتسکیو رییس سابق هاگوارتز و وزیر فعلی سحر و جادو که انگار از حنجره ای پر از خط و خراش بیرون می آمد با لحنی مملو از ناراحتی و نگرانی متن نامه را در غالب گفتار آورد:-
- طبق معمول در همچین وقت هایی هیچ کدوم از دلایلت برای من قابل قبول نیست پرسیوال ! خیال کردم مواد درون دیگ دانش و علمت هنوز تازه س و نه ته گرفته و نه مونده شده ... آزمونت برای پذیرش استاد برای درس پیشگویی هاگوارتز بی نهایت سخت و بی رحمانه ست و خودت همیشه به شاگردات میگی به پیشگویی اعتنا نکنید اونوقت تو این موقعیت حساس میای چشم تو چشم من میشی و میگی فقط به خاطر پیشگویی؟ من فکر می کردم ارزش رفاقت بیش از این حرفاس پیرمرد! تو قسم خورده بودی و من هم ... یادت رفته؟ من اینجا با یک لشکر نیروی خودسر طرفم و هر کاری هم می کنم قضیه لجن مال تر میشه و هر کدوم از سر های این اژدها رو میزنم سر دیگه ای در میاد ... هر کاری می کنم باز خبر یک گند و افتضاح در یه جای این کشور در میاد که چشمام از حدقه میزنه بیرون ... این رسم رفاقت نیس پیرمرد ... تو قول داده بودی! استعفاتو امضا کردم ... بدون هیچ حرف دیگه ای فقط برو از جلوی چشمام دور شو....
-----------------------------
درست دو هفته بعد زلزله ی خانوادگی عظیم با پس لرزه های در غالب دعواها و بگومگوهای مداوم دوپسرش بر سر مسائل واهی شروع شد و به یکباره دخترش را در میان ماگل ها دید که...
ورق برگشت و خود پرسیوال باعث از هم گسیختگی خانواده اش شد ... فقط به علت عصبانیت ناگهانی یا شاید هم علاقه ی فراتر از حد به اعضای خانواده اش.
با تمام این حوادث انتظار داشت این پیام را به همه برساند که:
- " تا خودتون پدر و مادر نشید ، درک نمی کنید!"
روز خاص در تمام زندگی پرسیوال دامبلدور روزی بود که به خاطر حفظ خانواده اش از تمام تمایلاتش چشم پوشی کرد و به همین علت تحمل غذاهای مشمئز کننده آزکابان برای او آنچنان دشوار نمی نمود...