هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
آرکو سرمایه‌گذاری زیادی روی این انتخابات کرده بود.
او از نشریات استفاده کرده بود، به تلویزیون رفته بود، حتی ریسه‌های آر جی بی در ستادش نصب کرده بود و اکنون قافیه را به جوانکی همه‌چیز خوار می‌باخت؟
ابداً. اگر قرار بود اون برندۀ این انتخابات نباشد، ترجیح می‌داد حداقل ایوانوا هم نباشد.
این شد که از میان همان لباس خرگوشی، چاقویش را در آورد.

- صبر کن... تو چاقو داری؟

این را مامور انتظامات ساختمان که مشغول برق انداختن دستگیره در بود گفت.

- آره دارم، مشکلیه؟!

آرکو از این همه منفعل بودن خسته شده بود، ناسلامتی او چاقوکش محل بود. نباید عشقش وزارت را به این راحتی می‌داد.
در حال آماده کردن چاقویش برای پرتاب به سمت پنجره‌ای که پشتِ آن، ایوا مشغول تصور کردنِ املت با پودر سیر و گوجۀ آب‌دار بلغاری بود، قدمی به جلو برداشت. چاقو را برای پرتاب عقب برد.

- آرکو... نکن. شر میشه.

و در کمال تعجب آرکو نکرد که شر نشود.
دنیای جادویی است دیگر... مردمانش همچین عقل با منطقی هم ندارند.

- بولقاری دو نونه دوروق نگو! من خودم دیدم مردوم ذیر میز میزدن. بیا ویزارت رو تهویل ویلبرت بده.

الکساندرا استخوان ماهی‌ای که در حال جویدنش بود را هم قورت داد، آکواریوم را سر کشید و دوباره سرش را از پنجره بیرون آورد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۴۲:۵۶ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
ایوا در انتخابات به‌عنوان وزیر سحر و جادو انتخاب شده. اما عده‌ای اجنبی و فتنه‌گر ادعا دارن حق ویلبرت اسلینکرد که چند مدتیه غیب شده و روحش هم از هیچ‌چی خبر نداره خورده شده و اون باید وزیر می‌شده. اونا راه پیمایی سکوت تو خیابونای لندن برگزار میکنن. اما الان طرفدارای ویلبرت (که اینجا میتونید اسمشون رو ببینید و ازشون تو سوژه استفاده کنید) به این نتیجه رسیدن که راه‌پیمایی سکوت فایده نداره و میخوان برن درهای وزارتخونه رو بشکنن.
***


طرفداران پرشور که با حرف جیسون به وجد آمده بودند فریادی کشیدند و در حالی که بنر های "وزارت حق ویلبرت است" را تکان و همراهش شعار میدادند راهشان به سوی وزارت‌خانه را در پیش گرفتند.

"نیم ساعت بعد، جلوی وزارت خانه"


-همم... خب قدم بعدی چیه؟! اینجا اتراق کنیم و انقدر منتظر بمونیم که ایوا از ورات خونه بیرون بیاد؟
-نه دیگه... قرار بود درها رو بشکونیم بریم تو... بعدشم ایوا رو بندازیم بیرون.
- به نظر من بهتره به ساختمون و شیشه ی پنجره ها تخم مرغ و گوجه پرت کنیم‍...

ناگهان بالاترین پنجره های وزارت خوهه که مربوط به دفتر اصلی بودند باز شدند:
-کسی گفت گوجه و تخم مرغ؟ قراره املت درست... عه سلام... چه خبر؟

ملت معترض به جایی در بالا، که کله ای ژولیده ای که بهشان لبخند میزد پدیدار شده بود خیره شدند.
بعد از سکوتی ناراحت کننده، آرکوی عصبانی فریاد زد:
-قراره بیایم آبکشت کنیم!

ایوا که از پنجره خم شده بود تا بهتر صدای انها را بشنود جیغ زد:
-باشه ولی میشه قضیه ی املت هم سر جاش باشه؟


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۳ ۱۳:۱۶:۲۸


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
جیسون گوشه ای نشسته بود و بقیه را نگاه میکرد. گوگو و ارکو مانند اما با لباس های بنفش رنگ و کودکانه شان سعی در جذب کمک های مردمی داشتند.

- نکنید اقا این راهپیمایی سکوته. آسلام رو خوش نمیاد.

تراورز پس از مدت ها عصبانی به نظر میرسید. اِما اهمیتی نمیداد و با شعار "با کمک شما در دهان مشکلات خواهیم زد" مشغول شمردن پول ها بود. کمی آن طرف تر آرکو چاقو هایش را به ترتیب اندازه مرتب کرده بود و به کودکان نشان میداد.
صدایی حواس جیسون را پرت کرد.

- اونا پیاز نیست چراغه. نکن مرد حسابی.
- نخیر اینا پیازم نباشه خوردنیه!

آرتور جسم مذکور را کاملا در دهانش فرو کرد و مشغول جویدن شد.

-دیدی خوردنی نیست؟‌
- نه ! خوردنیه!
-از قیافت و اون خونی که از دهنت داره میریزه مشخصه.
- نه خوردنیه. اینم خون نیست آبشه.همینا رو میبرم محفل برا شام خیلیم خوشمزست.

جیسون که با آمدن بوی خونی که از دهان بریده شده آرتور با خرده شیشه ها می آمد از خود بیخود شده بود ترجیح داد جایش را عوض کند و سراغ بقیه برود. این جا وقت و جای مناسبی برای حمله کردن به کسی نبود.

-هوی جیسون!
- هاگرید؟

جیسون نگاهی به هاگریدی انداخت که با فرمت به بشکه ای حامل ساندیس ها تکیه داده بود.
- خوبه گفتن اینقدر نخور هاگرید.

جیسون جوابی از هاگرید دریافت نکرد. او خوابش برده بود.
- الکس حواست به این گنده بک باشه واسه ادامه تظاهرات لازمش داریم.

جیسون بالای بشکه ایستاد. جمعیت تظاهرات کنندگان به چند بخش تقسیم شده بود و هر کس کار خودش را میکرد.این خبر خوبی نبود.
جیسون یادش امد به لرد سیاه قول داده بود هر کجا که برود باران خون راه بیندازد. شاید لرد سیاه با تظاهرات علیه وزیری که از قضا مرگخوار بود موافقت نمیکرد اما جیسون میخواست لرد خوشحال باشد. او در این دنیا از همه چیز و همه کس جز لرد سیاه و لبخند شیطانی اش بیزار بود.درست است او به ایوا حسودی میکرد. جیسون باید انتقام میگرفت.
- گوش کنید ببینید چی میگم.

کسی توجهی نکرد. جیسون ماسکش را در اورد و جمعیت با دو دندان نیش بسیار تیز و براق جیسون مواجه شدند و سکوت کردند.

- این تظاهرات به درد خودتون میخوره. یکم دیگه صبر میکنیم تا بقیه ملحق شن و بعدش هم راه میفتیم سمت وزارتخونه وای به حالتون اگر این جلف بازیا رو بخواید اونجا هم ادامه بدید. باید درای وزارتخونه رو بشکنیم من اونجا با ایوا کار دارم.

ارکو که بوی خشونت به مشامش خورده بود لبخند دندان نمایی زد.
- بقیه به نفعشونه که زود تر برسن.




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
در همین حین ارکو، که در کیف بنفش شده گوگو تمام این مدت پنهان شده بود، سراسیمه از درون کیف بیرون پرید.
- کو؟ کجاست؟ کی حمله کرده؟

افراد حاضر در جمع با تعجب نگاهی به ارکو که سعی داشت جوراب گوگو را از دهانش بیرون بیاورد،انداختند.
جیسون ناباورانه به ارکو خیره شد‌.
- ارکو تو تموم این مدت این تو بودی؟ اصلا تو ابنجا چیکار می کنی و چرا تو کیف گوگو بودی؟
- چون خودم کاندیدا بودم نخواستم با اومدنم جنجال راه بندازم.
ارکو به هر طرف نگاه کرد اما هیچ عکاس و خبر نگاری ندید.
- وا چرا کسی نیست از من عکس بگیره؟ مگه قرار نبود بارون خون راه بندازیم؟ این چه وضعشه؟

تراورز با خونسردی گفت.
- منو دابشمون هاگرید، تصمیم گرفتیم بدون خون وخونریزی یه تظاهرات اعلم کنیم بلکه خجالت بکشن با دست خودشون وزارت رو تحویل بدن.
به نظر می‌آمد ارکو کمی ناامید شده بود‌.

- اما این از نظر از نظر فیزیکی ممکن نیست تو کیف به این کوچیکی جا بشه ها!

گوگو بنفش با افتخار سینه فراخ کرد.
- کیف خودمه سه گالیون خریدمش، حالا بیاین بگین گوگو بنجل خره!
- تکون نخور گوگو تو نماد پیروزی مونی!
اما که از دست تکان خوردن های گوگو خسته شدبود، نگاهی به سر تا پای ارکو انداخت.
- خیلی نحیفی به درد مجسمه شدن نمی خوری اما شاید بشه...

سپس از میان خرت و پرت های لباس خرگوش بنفش را بیرون دراورد.
- اگه اینو بپوشی می تونیم بچه هایی که از اینجا رد می شن رو گول بزنیم؛ پدر مادر هام به اصرار بچه هاشون میان و ببینن چه خبره، بعدش کلی پول به جیب... ببخشید بعنی کلی کمک مردمی و حمایت به دست میاریم.

اما ارکو چندان موافق این عقیده به نظر نمی آمد.
- من می تونم اینجا نقش بادیگارد و محافظ رو ایفا کنم، چاقو های ارکو هیچ وقت خطا نرفته!
- تو گوگولی تر از این حرفایی که چاقو دستت بگیری، این بهترین کاره واسه تو، تازه اکه کسی حمله کرد اینهمه سلاح داریم تازه هاگریدم داریم!
اما، به هاگرید اشاره کرد که داشت دو کیک را باهم یک جا قورت می داد؟
ارکو، گویا قانع نشده بود.
- من برم این اطراف رو سرک بکشم ببینم کسی هست یا نه!
سپس پاورچین پاورچین از آنجا دور شد.
اما، اما باهوش تر از این حرف ها بود؛ با جستی پرید و لباس خرگوش را تن ارکو بی نوا کرد.

ساعتی بعد

کلی کودک از سر و کول ارکو آویزان بودند و اما با خوشحالی داشت اسکناس هایش را می شمرد!


ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۷:۴۷:۴۶
ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۸:۰۹:۴۳



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۴۹:۱۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ناظر انجمن
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 119
آفلاین
جمعیت گوشه خیابان جمع شده بودند و مشغول ساندیس خوردن و و فرو کردن کیک در لوزالمعده شان بودند.
در همین حین تراورز متوجه پرنده بنفشی شد که دوان دوان به سمت آنها می آمد. اینکه چرا پرنده پاهای بلندی داشت و می دوید مهم نبود، مهم فریاد عجیبی بود که میکشید.

تراورز که ترسیده بود گفت :
_هاگرید باز رفتی جونور غیر قانونی خریدی؟

هاگرید که داشت ساندیس ۲۴۵ را هورت کشید گفت:
_ کدوم جونور؟

تراورز به پرنده بنفش که خیلی نزدیک تر شده بود اشاره کرد و هاگرید با مهر مادرانه ایی گفت:
_اوخی..حتما اونم گوشنس...بذار یه ساندیس بهش بدم...

تراوزر که دید شبه جزیره منطق هاگرید بر اثر سیل ساندیسی که فرو داده بود زیر اب رفته، یواشکی به پشت هاگرید خزید و به بقیه هم علامت داد که کمی عقب بروند که اگر پرنده بنفش وحشی بود بنرها مردم اسیب نبینند.

هاگرید ساندیس در مشت، دستش را بلند کرد و فریاد زد :
_بیا کوشولو...بیا بغل بابا هاگرید..

ولی کم کم همه متوجه شدن چیزی که نزدیک می‌شد یک پرنده بنفش نبود اما ونیتی بود که یک لباس سرتاپا بنفش پوشیده بود و بال هایی که آنها هم بنفش بودن را ناشیانه به پشتش چسبانده بود.

روی لباس اما نوشته شده بود؛
" عشق فقط یک کلام آقا ویلبرت و سلام"

چند دقیقه بعد اما به انها رسید و درحالی که نفس نفس میزد خود را به دست بزرگ هاگرید تکیه داد و گفت :
_فانوسا کجایید؟ من یه ساعت تو غرفه دست تنهام...

لوسی از پشت هاگرید بیرون امد با تعجب گفت:
_مگه قرار نبود اینجا باشیم؟ کدوم غرفه؟

اما پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ من یه ساعت غرفه رو راه انداختم زود باشین بیاین کمک...

بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی باشد دست گو‌گو را کشید و به سمت انتهای خیابان دوید و به سمت راست پیچید و ناپدید شد.

بقیه افراد که تعجب کرده بودند به همان سمت رفتند و بلاخره غرفه ایی که اما در موردش صحبت میکرد را دیدند.

غرفه از میز بزرگ بنفشی تشکیل شده بود که جعبه بزرگی رویش قرار داشت روی جعبه نوشته شده بود:
"کمک های مردمی به وزیر برحق ویلبرت"

در بالای غرفه هم پارچه طلایی نصب شده بود که رویش نوشته بود: "ایوا....به ارواح جدم... نیستی در حدم"

اما پشت میز در حال بنفش کردن گوگو بود و با نیروی عجیبی گوگو را که می خواست فرار کند نگه داشته بود.
آرتور پرسید :
_الان اینجا دقیقا چه خبره؟

اما که فرچه بنفش را در سوراخ های دماغ گوگو فرو میکرد گفت:
_ستاد بازپس‌گیری وزیره دیگه این هم کمک های مردمی ان

_ الان دقیقا کی گفت کمک‌های مردمی جمع کنی؟

اما که موفق شده بود نصف گوگو را رنگ کند گفت:
خود ویلبرت گفت بابا! همه کمکها و میدین به من من سر فرصت بهش میدم

_الان بیچاره رو چرا داری رنگ می کنی؟

_ تبلیغ دیگه! پس مردم از کجا بفهمن ما دنبالرو ویلبرت ایم

تراورز که چشم هایش گشاد شده بود گفت:
-قرار بود راه‌پیمایی سکوت باشه این جنگولک بازیا چیه؟!

قبل از اینکه اما جوابی بدهد پسر بچه کوچکی به سمت غرفه دوید و گفت:
-مرلین کی میاد؟

ارتور پرسید:
-مگه مرلین قرار بیاد؟

اما که کاملاً موفق شده بود گوگو را مثل خودش بنفش کند با غرور به پسر بچه جواب داد :
_کم کم میاد
بعد بلافاصله به سمت آرتور برگشت و گفت :نگران نباش نمیاد

تراورز که تازه متوجه جمعیت کمی شده بود که دور غرفه جمع شدند گفت :
_نگو به اینا قول دادی که مرلین قرار بیاد!

- پس چه جوری کمک های مردمی جمع می کردم؟!

تراوز با وحشت گفت :
_الان می خوای چیکار کنی؟

اما لبخند شرورانه زد و گفت :
_نمی دونم برای همین گفتم دست تنهام زود بیاین دیگه...

بعد در حالی که گوگو رنگ شده را مثل مجسمه نمایشی جلوی غرفه گذاشت ادامه داد :
_بهتره یه فکری براش بکنید وگرنه ملت حسابی از ویلبرت متنفر میشن... اها راستی چماقامونم بنفش کردم ...کاملا امادس وقت حمله درشون میارم و اینکه وزیر ویلبرت فرمودن غنائم جنگ هم من جمع کنم براش ببرم! خلاصه حواستون باشه باید همچی رو به من تحویل بدین

قیافه جمعیت پوکرتر از این نمیشد.


ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۴:۴۲:۳۳

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰

الکس وندزبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
فلش بک ساعت شش صبح خوابگاه گریفیندور

الکس از دیشب تا به حال فقط از این پهلو به آن پهلو شده بود و به خاطر تغییر جای خوابش نتوانسته بود حتی لحظه ای پلک روی هم بگذارد.

دیگر از این حالت خسته شده بود و تصمیم گرفت که به سالن عمومی برود و کمی مطالعه کند. لباس مناسبی پوشید و پاورچین پاورچین از خوابگاه بیرون زد و روی مبلی گرم و نرم مشغول مطالعه شد. کمی به همین منوال گذشت ولی الکس متوجه شد که دوست دارد در قلعه شروع به گشت و گذار کند.

هنوز نتوانسته بود جاهای مختلف قلعه را ببیند و برای این کارهیجان داشت.
نگاهی به ساعتی که همیشه در دستانش بود انداخت ساعت شش و چهل دقیقه بود. از حفره سالن عمومی بیرون زد و پا به راه رو ها گذاشت و شروع به گشت و گذار در مکان جدیدی که در آن پا گذاشته بود کرد.

دو ساعت بعد:

الکس بی هدف در قلعه می چرخید،  تا جایی که امکان داشت به همه جا سرک کشیده بود و حالا حوصله اش سر رفته بود.

تصمیم گرفت به تالار گریفیندور باز گردد و با سالن نسبتا خلوتی مواجه شد. از کتی بل که داشت مطالعه می کرد پرسید:
_سلام کتی، صبح بخیر! بقیه کجان؟
_سلام، رفتن تظاهرات.

الکس که متعجب شده بود، پرسید:
_تظاهرات؟
_آره تظاهرات، چون ما فکر می کنیم که وزارت حق ویلبرته.
_اهان. خب، من چطوری می تونم باهاشون برم؟
_لوسی و پیتر رفتن پیش گابریل تا با هم برن. برو ببین پیداشون می کنی.
_ممنون.

الکس به سمت خروجی سالن دوید و به سوی تالار اسلیترین رفت. هنوز نیمی از راه را‌ طی نکرده بود که با لوسی و پیتر و گابریل مواجه شد و رو به لوسی گفت:
_لوسی منم هستم!
_کجا هستی؟
_تظاهرات و میگم دیگه.
_آهان، تظاهرات. برای اینکه شام جیسون نشی اومدی؟
_چی؟ من اومدم ببینم چه خبره خب.
_باشه، بریم.

و انگار که دوباره داغ دلش تازه شده بود گفت:
_پیازم با خودت بیار، بابابزرگ دوست داره!

الکس متعجب گفت:
_پیاز؟!

پیتر از پشت سر لوسی لب زد.
_بازم آمپر چسبونده، توجه نکن.

بحث پایان یافت و چهار نفری شروع به حرکت کردند.

پایان فلش بک


هاگرید بی توجه به حرف های الکس که از او می خواست توضیحی برایش بدهد چندین بنر که سه برابر الکس بودند و مرلین می دانست چطور می خواهد آن ها را در دست بگیرد را در دست هایش چپاند.
الکس گفت:
_هاگرید من نمی تونم اینا رو بلند کنم!
_هر کی به آغوش آسلام خوش میاد، باید بتونه این بنرا رو بلند کنه.

الکس که متوجه منظور هاگرید نشده بود، گفت:
_چی؟!

هاگرید که انگار الکس را نمی دید گفت:
_بیا اینم ساندیست، میدم که فریاد بزنیا!

الکس که فهمید از هاگرید آبی گرم نمی شود به سوی جمعیت کمی که همراهانش تشکیل می دادند، رفت و بنرها را بر سر آن ها هوار کرد و خودش به گوشه ای رفت و تلاش کرد نی را از آن جایی که نباید در ساندیسش فرو کند؛ چون تازه متوجه علامت های معده بیچاره اش که از دیشب تا حالا چیزی نخورده بود، شده بود.


ویرایش شده توسط الکس وندزبری در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۱ ۱۸:۵۶:۵۴


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
-خب... یعنی هرکی که از ایوا حمایت کنه باید به ارتش وزارت خونه ملحق شه؟!

لوسی کمی فکر کرد... و باز هم فکر کرد اما در نتیجه گفت:

-الان وقت سوال پرسیدن نیست! زود باش بریم...

-باشه بابا، یکم آروم تر...

آنها از تالار گریفیندوری ها خارج شدند...

۱۰ دقیقه بعد...

-گب؟!

-گب!

-گگگگبببببب؟!

-اومدم، اومدم آرومتر چی شده؟

-زود باش باید بریم...

-کجا؟ چرا؟

-زود باش...

-پیتر تو بگو...



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
فلش بک
لوسی با حالتی خیلی عصبی و متفکرانه دور تالار می چرخید.
-واقعا پدربزرگ چه فکری کرده؟ پیاز دارن؟ پیاز دارنننن؟ این پدربزرگی که من میبینم حتی اگه لرد سیاه هم پیاز داشت به مرگخواران می پیوست!

و به چرخیدن دور تالار ادامه داد
- میشه انقدر نچرخی؟ سرم گیج رفت.

لوسی عصبی بود. و وقتی عصبی بود، به هر کسی که حرف می زد یا گلویش را صاف می کرد و در کل اعلام حضور می کرد گیر می داد.

- گوگو! چرا انقدر کم پیدایی؟
- گوگو کم پیداش خوبه!

جواب همیشگی اش بود، هروقت می پرسیدی چرا کم پیدایی؟ جواب می داد:
گوگو کم پیداش خوبه!

حالا گوگو دوباره این حرف حرص دربیارش را زد و آرکو در کیف، بیرون رفت.
پایان فلش بک

لوسی دید کسی در تالار گریفیندور پیدا نمی شود، پس یکهو به سمت پیتر حمله ور شد، لباس او را گرفت و او را دنبال خودش کشید و از تالار بیرون رفت.
به دنبال پیتر، ارتش حشرات، به همراه لینی که معلوم نبود در تالار گریفیندور چه کار می کند، به راه افتادند.

-نکش منو! عصام خراب شد!
لوسی به ارتش حشرات پشت سر پیتر که وز وزی تهدید آمیز می کردند و زنبور ها و پیکسی ها نیش هایشان را تیز کرده بودند، نگاهی انداخت و تصمیم گرفت از کشیدن پیتر صرف نظر کند.
- پس بیا!
-کجا؟
- به ارتش وزارت خونه ملحق شیم.
-چرا؟
-چون تو از ایوا حمایت کردی!
- وزارت خونه که اونوره!
- اول میریم تالار اسلیترین.
-چرا؟
-دنبال گب.
-اونوقت واسه چی؟
-چون گب هم از ایوا حمایت کرد!


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۰ ۲۲:۲۵:۳۹
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۰ ۲۲:۲۷:۰۴
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۰ ۲۲:۳۲:۲۴

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
گوگو نگاهی به کیفش و جثه نحیف ارکو انداخت و مطمئن شد که ارکو حتما در کیف جا می شود. اما هنگامی که داشت کیفش برای ورود ارکو باز تر می کرد، چیزی به ذهنش رسید.
- ارکو چرا می خوای قاچاقی بیای؟ نکنه توهم مثل من کم خوابی داری می خوای اون تو بخوابی؟ اگه اونطوری باشه یکی باید منو بذاره تو کیف با خودش ببره!

ارکو ورجه وورجه کنن به گو نزدیک شد.
- چون حضور مستقیم من اونجا باعث جنجال می شه گوگو چان! تازه می ترسم اونجا بازرسی بدنی بشم!
- چرا می ترسی بازرسی بدنی بشی؟
- چون...
ارکو دکمه های پیراهنش را گشود، گوگو که دوست نداشت بدن نحیف و استخوانی ارکو را ببیند؛ سریع چشمانش را بست.
- این چه کاریه می کنی بی تربیت!

ارکو مانند یک کودک خندید.
-چشماتو وا کن گوگو چان؛ رکابی پوشیدم.

گوگو که مطمئن نبود با تردید چشمانش را گشود و با این صحنه مواجه شد.

- واو!
ارکو:
- خب اصلا اینهمه چاقو رو واسه چی می خوای با خودت ببری؟
- چون ممکنه کار به حمله های فیزیکی بکشه، اونوقته که شغل من به کار میاد!

گوگو مشتاق بحثی که در جریان بود، شده بود.
- مگه شغلت چیه؟

ارکو با سرفه های خشکش حواس گوگو را پرت کرد و موضوع بحث را عوض کرد.
- گوگو چان می گم دیرمون نشد سریع بریم وگرنه راه بندون می شه ها!
گوگو سرش به نشانه موافقت تکان داد و کیفش را بیشتر باز کرد.

- بهتر نبود کیفت رو با افسون گسترش پذیری طلسم می کردی؟
- نه بابا جا میشی!
گوگو با دستش پیراهن ارکو را گرفت و او را به زور جا کرد؛ سپس زیپ کیفش را بست.
- اگه داشتی خفه می شدی بهم بگو که زیپو باز کنم!

ارکو در همان لحظه به دلیل اینکه جوراب گوگو درون دهانش بود، داشت خفه می شد اما نمی توانست چیزی بگوید.
گوگو، با خوشحالی کیفش را به دوشش انداخت و آهسته آهسته از تالار گریف خارج شد!






ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۰ ۲۲:۱۵:۴۹
ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۰ ۲۲:۱۷:۳۷



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
گوگو تحت تاثیر جیسون و دیگران، در حال خوشحال و شاد و خندان بودن و قدر دنیا رو دانستن، وسایل راهپیمایی‌اش را جمع میکرد. این وسایل شامل یک پک بزرگ اسپری حشره کش، چندین پنکه ی تاشو، پشت خارونک، نخ دندان، چندین پک غذای سربازان آمریکایی، عروسک بچگی هایش، شامپوی شست و شوی صورت فومی‌اش، چند کش مو، مقداری فلفل سیاه، گرامافون، کتابهای تست کنکور ماگلی اش و... بودند. گوگو از این خوشحال بود که همه ی اینها را در کیف دستی کوچک و گوگولویی اش جا کرده بود.
گوگو از هیچ چیز جا نمی ماند. گوگو هیچوقت از هیچ راهپیمایی ای جا نمانده بود و همیشه حضوری پررنگ و معنوی در آنها داشت.

- هی! گوگو!

گوگو به دور و برش نگاه کرد و هیچ جادوگر یا ساحره ای را آنجا با صدای عجیبش ندید.

- تو کجایی؟
- اینجام!
- کجا؟
- اینجا.
- دقیقا کجا؟
- همین پشت.
- کدوم پشت؟
- پشت سرت.
- کدوم سرم؟

به‌طور ناگهانی از پشت سر گوگو کتابی پرت شد که دقیقا به پشت سرش اثابت کرد و او را تا مرز بی‌هوشی کشاند.

- همین سرت!
- عه سلام ارکو، خوبی؟ خوبم!
- گوگو وقت اینکارا نیست، زود باش... زود باش. کیف دستیت رو باز کن.
- باور کن فندک ندارم!
- چیکار به این چیزا دارم. مرلین به تو پناه میبرم از دست این جونور. چرا باید بین همه این آدمای باهوش و محتاط به پست این تسترال بخورم؟!

ارکوارت کمی مکث کرد و بعد کیف دستی گوگو را از دستانش کشید.
- ببین تو منو باید قاچاقی ببری! میدونی قاچاقی چه معنی ای میده؟! یعنی به هیچکس نباید بگی من تو کیف دستیتم. ولی من هستم. باشه؟!

گوگو گیج بود، گیج ترم شد. ولی چه از این بهتر که به همه ثابت کند چه کیف دستی پر جایی را فقط سه گالیون خریده است.
- بپر بالا، بریم.


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۰ ۲۱:۳۶:۰۴

"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.