سرباز تفاهم داران
vs
سرباز Queen Anne's revenge
گرگ خفه کن
-انتهای راهرو دست چپ بودن میشه.
بانو مروپ با شنیدن جواب بچه که به قصد تمسخر بود، با چهره ای که از عصبانیت به "
آلبالوهای مامان" میزد از آشپزخانه اسلیترین خارج شد.
-دخترم چیکار کردن شدی؟
مگه گفتن نشدم ما تازه برگشتن شدیم نباید سر به سر کسی گذاشتن بشی وگرنه از فردا شبارو باید تو جنگل ممنوعه خوابیدن بشیم؟
بچه در حالی که چهرهای حق به جانب گرفته بود، جواب داد:
-بابا من چیزی گفتن نشدم که. من فقط برای اینکه پلاکس رو لو ندن بشم نگفتن شدم که با میوه های بانو مروپ رنگ درست کردن شد.
درک حرفِ بچه، برای رابستن چند لحظهای طول کشید.
البته خب، چند لحظهی فضاییها با چند لحظه ما کمی تفاوت دارد. به همین دلیل کمی بیشتر از چند لحظه طول کشید. حتی در میانههایش پیام بازرگانی پخش شد و یوآن با ذکرِ "یه برنامه، یه برنامه" وارد شده، خود را معرفی کرده و برنده ی چندین دوره دوئل خواند و بینز هم از خوبیهای آزمونهای آزمایشیاش برای آمادگیِ جنکور گفت.
و اما پس از تمام اینها، رابستن بالاخره مفهوم حرف بچه را درک کرد.
- چـــــــــی گفتن شدی!؟
با میوه هایی که به هزار زحمت از بارگاه ملکوتی آوردن شده بودیم، اونهم بعد از اینکه بانو مروپ تهدیدمون شدن کردن اگر میوه نیاریم هممون رو پیتزا میکنن، پلاکس رنگ درست کرده؟
کمی بعد، غر غر سایر مرگخوارانِ اسلیترینی هم بلند شد.
- چه بساطی درست بشه.
بانو مروپ اونارو برای تولد ارباب میخواستن.
-حالا میوه های این ضعیفه به چه درد اون بچه میخورد؟
عجب دورانی شده ها! دوران سالازار... شما یادتون نمیاد...
مرلین عصایش به زانویِ ماروولو زد و اِهِمی سر داد.
-حالا بجز این مرلین.
تف! شما یادتون نمیاد ولی این بچه ها جرئت نداشتن مثل ماگل زاده ها بشینن نقاشی بکشن که.
-حالا اینا مهم بودن نمیشن. مهم این بودن میشه که بریم ببینیم پلاکس چیزی از اون میوه ها باقی گذاشتن شده یا نه.
اسلیترینی های جمع که امیدی برای به دست آوردن میوه ها نداشتن، با اندوه هر کدوم به سمتی رفتن تا زود تر پلاکس رو پیدا کنن.
-هزار بار گفتم به وایتکس های من دست نزن. گفتم یا نگفتم؟
-فکر نمیکنی تو بعد کریچر اومدی تو این تالار؟ پس هر چی اینجا تو این انبار هست مال کریچره!
-فکر نمیکنی من وزیر بودم و کل انبار های وایتکس رو با بودجه دولت پر کردم و همشون مال خودمه؟
دعوای گابریل و کریچر کم کم داشت اوج میگرفت، تا حدی که تی ها شمشیر شده بودن و سر سطل ها سپر و تشت ها کلاه خود!
-موهاتو میکَنم میریزم تو اسید.
-کریچر هم موی یه جن خونگی خرف رو میریزه تو معجون پیچیده و به خوردت میده!
-الان منظورت این بود که منم یه جن خونگیم؟
-مگه نیستی؟
-با همین تی میگیرم...
-کریچر! گب! کافیه دیگه!
سیوروس با اقتدار ایستاده بود و از اعماق قلبش نیشخند میزد و خوشحال بود که به این بحث که میتوانست به تنهایی کیلومتر ها دیالوگ بسازد، خاتمه داده بود. اما خب این ها فقط توهمات سیوروس بود!
چند ثانیه بیشتر طول نکشید... نگاه های معنی دار دو نظافتچــــ....
-هــــی! نظافت چی اون بــــ***** (نا مناسب برای کاربر سیزده ساله)
راوی پس از اینکه توسط گابریل و کریچر با انواع روش های سامورایی از جهات مختلف دچار گسستگی شد و انواع مواد شوینده و ترکیبات سمی آنها را خورد و با اسید بار ها غسل داده شد به شکل روحی بینز نما، قلمپر را مجدد در دست گرفت.
تبدیل شدن نگاههای خشن آنها به نگاههایی که منتظر مذاکره اتحاد بودند، چند لحظهای بیشتر طول نکشید.
حمله ناگهانی آن دو، سیوروس را از هر کاری باز داشت و چنین شد که سیوروس تا مراحل سامورایی در حال پیشروی بود که...
-راوی! یه لطفی کن برای عقدهگشایی شخصیت منو به شُه تسترال نده.
- اوه خیله خب ببخشید سیو.
راوی باری دیگر دعوا شده بود، دیگر سرجایش نشست.
-هی یکی گفت سیو؟ مگه یه مایع شونده نیست؟
-یاد اون یارو افتادم... ایوان پرنگ بود؟!
-نه دایی ماستا رو چرا میریزی تو قیمه ها.
- واقعا؟ تو این وضعیت که پلاکس با میوه های بانو مروپ غیبش زده شما دارید این چرتو پرتا رو میگید؟ بلند شید تا تک تکتون رو با کروشیو مستفیض نکردم.
سیوروس عادت به تهدید شدن نداشت. شاهزاده دورگهای بود برای خودش به هرحال.
-منظورت چیه بلاتریکس؟
- اه لعنتی، یکم منو راحت بذارید ببینم پلاکس چی شده.
سیوروس که جلوی بلاتریکس شکست خورده بود، شانس خود را با کریچر امتحان کرد.
- اون تی رو از تو گوش من بیار بیرون کریچر! لعنتی چه بلایی سر موهام آوردید؟ امروز با روغنی که ماروولو بهم داده بود چربش کرده بودم.
-پلاکس بخاطر تو قهر کردن شده رفته خودشو گم و گور کردن شده. حالا هم وظیفه خودت بودن میشه بری پیدا کردن شدنش بشی. بعد نشستی سرِ موی چربت بحث میکنی؟
-تا وقتی هم اون ضعیفه رو پیدا نکردی پاتو تو این تالار نمیذاری مردک کله روغنی. دخترم مکدر شده میوه هاشو میخواد، پس برو تا خودم چوب تو.... آستینت نکردم.
سیوروس که با نگاه های لرد مانند تک تک اسلیترینی ها مواجه شده بود، هیچ راهی بجز قبول مسئولیت این ماجرا رو پیدا نکرد.
بدرقه نچندان با لطافت ماروولو که سوروس رو چندین متر دورتر از درتالار شوت کرد، نشانگر این بود که قطعا بدون پلاکس و میوه ها توی تالار جایی براش وجود نداره.
بعد از اینکه مثل توپی به زمین برخورد کرد و چندین متر روی زمین کشیده شد سعی کرد تعادلشو حفظ کند تا متوجه شود باید چه غلـــ...
- منظور راوی اینه که راه حلی پیدا کنه.
اوه آره درسته همین! سعی کرد راه حلی پیدا کند.
-خب من الان کدوم گوریو دنبال این گور به گور...
-عع دایی گفتی گوربه؟ گوربه منو ندیدی؟ شیر لاکتوزی دادن بهش از دلدرد وحشی شد فرار کرد.
سیوروس با دیدن هاگرید لحظه ای مکث کرد، ممکن بود کمکی برای زودتر پیدا کردن پلاکس باشد! اما چطور باید او را راضی میکرد؟
-هی دایی حواست به من هست؟گوربه مارو ندیدی؟ البته...
-آره دیدمش!
-کجا دیدیش دوث جونــــــی؟!
بگو کجا بود گوربم.
-با پلاکس بود.
نمیدونم الان پلاکس کجاست.
سیورس چهره متفکری به خودش گرفت و سعی کرد خود را بیاطلاع جلوه دهد تا کمی هاگرید رو به همکاری وسوسه کنهد.
-عع خوب دایی بیا بریم با هم پیداشون میکنیم.
-اما من وقت ندارم. :soy3:
سیوروس رو برگرداند و راهی ر درپیش گرفت.
-ینی تهنایی بروم دایی؟
سیوروس کمی مکث کرد و بعد رویش را به سمت هاگرید برگرداند.
- نه نه الان که فکر میکنم نمیتونم تحمل کنم یه گوربه درد بکشه، بیا بریم پیداشون کنیم.
سیوروس هم قدم با هاگرید راه رو های هاگوارتز رو پشت سر میگذاشت و توی دلش به هاگرید ساده دل میخندید.
-دایی داری برا خودت جوک تعریف میکونی؟ بوگو با هم بخندیم. تنهایی نیشخند نزن.
-نه نه لبخند عصبیه!
-عه؟ باشه دایی. فقط بیا بنظرم از این سمت بریم بهتره.
سیوروس بدون توجه به مسیر سری به نشانه تایید تکون داد و دنبال هاگرید رفت اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که خودش را در تله دید.
تله ای که از پیش تعیین شده بود!
-دایی آوردمش، کیک منو بده برم.
سیوروس با دیدن بیخیالی هاگرید و رو دستی که خورده بود با عصبانیت روبه هاگرید کرد.
-کیک؟ بخاطر کیک منو آوردی دادی دست فنریر؟ اصلا مگه تو دنبال گوربه نبودی؟
-گوربه چیه بابا. کیکو عشقه دوث جونی.
فضای نمور و تاریک دخمله و خور خور های نفس کشیدن فنریر برای رساندن مفهوم تهدید کافی بود!
-ببین ...من یهچیزی میخوام! برام انجامش میدی بعدم میری... وگرنه...
-وگرنه چی؟
-ساعت چنده؟
-منظورت چیه؟
-پرسیدم ساعت چنده کله روغنی؟
-ساعت هفته عصره.
-خب ببین من گشنمه! امشب هم ماه کامله.
سیوروس در فهمیدن این موضوع کمی کم داشت.
-خب به من چه؟
-مطمئنی بهت ربطی نداره؟ من یه بلک کوچولو دارم که شنیدم دزدیده شده.
-خب که چی؟
-من وقتی تبدیل بشم دیگه برام مهم نیست کی جلومه! ینی اصلا نمیتونه برام مهم باشه... و فکر کنم خوشحال نمیشی اگه بگم اونو یجایی نگه داری میکنم که قراره امشب تبدیل بشم.
***
سیوروس با قدم های بی مقصد راه رو ها را پشت سر میگذاشت...
اول از همه باید پلاکس و میوه هارو میبرد تالار اما بعد... الان مجبور بود بی دلیل برای فنریر معجون گرگ خفه کن درست کند تا جان پلاکس رو نجات دهد، تا در نهایت بتواند میوه ها را به دست بیاورد.
اما این اصلاً چیزی نبود که به او مربوط باشد.
این مشکل مرلین و مروپ و فنریر بود نه او.
-من اینجا چیکار میکنم؟ چرا دمِ در خوابگاه گریفیندورم؟!
-پروفسور؟
-کله زخمی!
-اینجا با کسی کار دارید؟ :oracle
-اوه خب... حالا که فکرمیکنم با خودت کار دارم.
-با من؟
-آره آره... تو...خب یچیزایی شده که فکر میکنم بازم پسر برگزیده باید...
سیریوس لحظهای با خود فکر کرد.
-
اوه من دارم چیکار میکنم؟ نباید خواهش کنم! باید جوری برخورد کنم که انگار وظیفشه!هری که به سکوتِ اسنیپ زل زده بود، حرفش را ادامه داد.
-باید؟
-اوه داشتم میگفتم پاتر! بیا توی آشپ خونم... باید صحبت کنیم
هری مات و مبهوت به چهره سیوروس خیره شده بود و با تعجب سعی میکرد حرف های او را برای خودش معنا کند.
با فاصله پشت سر اسنیپ راه افتاد و بالاخره به آشپزخونه شخصی سیوروس رسیدند.
مثل همیشه قفسه های تو در تو، پر شده بود با شیشه های زیادی که مرتب کنار هم چیده شده بودند.
سیوروس دستی به موهایش کشیده و با یادآوری بلایی که کریچر و گابریل به سر موهاش آورده بودند، خودش را سریعاً جلوی آیینه رساند.
-پروفسور...من دیدمتون...دیگه فایده نداره. با آرامش مرتبشون کنید.
-این به تو مربوط نمیشه پاتر! این جدید ترین استایلمه، میتونی باهاش کنار بیا!
اگرم نمیتونی گورتو گم کن و بمیر. فهمیدی؟
-بله.
-بله، قربان!
-لازم نيست به من بگين قربان، پروفسور!
اسنیپ پلک هایش را روی هم فشرد و سعی کرد قبل از اینکه فک هری رو خورد کند، به خود مسلط شود..
با لبخند ساختگی و عصبی با اخم با هری خیره شد.
-ببین هری....لازمه یه کاری انجام بدی.
-کار؟ چه کاری؟
-طبق معمول شنیدم میخوای به عنوان کله زخمیِ منجی بری و پلاکس اسیر در دست فنریر رو نجات بدی.
هری بار دیگه متعجب شد. پلاکس؟ فنریر؟ چرا باید حرف هایی را میشنید که برایش هیچ مفهومی نداشت؟
اسنیپ که سکوتِ متعجب هری را دیده بود، حرفش را با کمی تغییر تکرار کرد.
- به عنوان کله زخمیِ منجی باید بری و پلاکس اسیر در دست فنریر رو نجات بدی.
مقاومت های هری در آخر با این استدلال به پایان رسید.
-خوشحال میشم فنریر رو بکشم اگر چندان علاقه ای به نجات جونش نداری، خب منم فک نمیکنم یه گرگینه لیاقت زندگی کردن رو داشته باشه.
باید چیکار کنیم؟
***
سوسیس های پخته شده، مرتب توی سینی چیده شده بودن و روی میز تنها چیزی که به چشم میخورد رنگ سوسیس های بریان بود.
طولی نکشید فنریری که به بهانه گرفتن معجون به اتاق سیوروس دعوت شده بود، با خوردن سوسیس های آغشته به داروی بیهوشی، برای چند ساعتی به خواب عمق رفت.
-این چیه که دارید به خوردش میدید پروفسور؟
سیو نگاهی به فنریری که با زنجیر به صندلی بسته شده بود انداخت.
-معجون گرگ خفه کن! نمیخوای یک ساعت دیگه تبدیل به طعمه بشی که؟ و در ضمن وقتی به هوش بیاد لازمه که بتونه حرف بزنه. من اون پلاکسو باید هرچه زود تر پیدا کنم.
-شما هم میشنوید؟
هری که صدای عجیبی رو شنیده بود با کنجکاوی به سمت ته آشپز خونه قدم برداشت.
-شبیه خرناس نیست؟ این.... ایـــــــــن...
سیوروس به هری که با تعجب و عصبانیت به چیزی پشت قفسه ها خیره شده بود، نگاهی کرد و به سمتش قدم برداشت.
-چی دیدی پاتر؟
-این پلاکس نیست که اینجا خوابیـــــــــــده!؟
نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli