هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
- گابریل!

گابریل تمام دفتر و دستک‌هایش را ناتمام رها کرد و دوید به سمت اتاق وزیر؛ با اینکه ته دلش حدس می‌زد یا سوسک دیده، یا عنکبوت.
- بله قربان؟

کریس که از شدت عصبانیت نمی‌دانست کدام دیوار را برای کوبیدن سرش انتخاب کند، اشاره‌ای به روزنامه کرد و نهایتا با خودش کنار نیامد و سرش را به جایی نکوباند؛ اصلا هم ربطی به ترسش از درد نداشت.
- ببین چکار کرده؟ چکار کنیم؟ الانه که مامورای تخریب برسن!
- ما باید چیکار کنیم الان قربان؟
- نمی‌دونم! اگه می‌دونستم که از تو نمی‌پرسیدم!

گابریل که جمله آخر را این روزها بیشتر از ششصد بار شنیده بود سعی کرد به اعصابش مسلط بماند.
- اون می‌دونه نقطه ضعفمون وزارتخونه‌س... پس نقطه ضعفمون رو هدف گرفته... حالا ماعم باید مقابله به مثل کنیم.
- یعنی نقطه ضعفش رو باید هدف بگیریم؟ چیه یعنی؟
- آره دیگه. ولی خب... چی می‌تونه باشه؟ فکری به ذهنتون نمی‌رسه قربان؟
- نمی‌رسه. اگه می‌دونستم که از تو نمی‌پرسیدم!

گابریل چشم‌غره‌ای به کریس رفت و ناگهان گفت:
- فهمیدم! بچه! نقطه‌ضعفش بچه‌س!
- این‌که خیلی تابلو بود که! چقد دیر فهمیدی!

گابریل حقیقتا دلش می‌خواست کریس را بکشد اما فعلا کارهای مهم‌تری داشت.
- باید بچه رو گروگان بگیریم! هر چه زودتر!
- ولی خب... چجوری؟ بچه روی کله رابستنه، هیچ‌وقتم ازش جدا نمی‌شه!

کریس دستی به چانه‌اش کشید و ژست وزیر گرفت.
- به جز وقتایی که دستشویی داره! و این یعنی ما باید یه‌جوری مجبورش کنیم بره دستشویی!

و هر دو عمیقا به فکر فرو رفتند.


گب دراکولا!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
سوژه جدید

رابستن با حکم توی دستش و بچه ی روی سرش خیابون های لندن رو یکی پس از دیگری طی می کرد.

خیابون های شهری که شهردارش شده بود.

به یک خیابون رسید. سرعتش رو زیاد تر کرد تا سریع اونو رد کنه و بچه چیزی رو که نباید نبینه!

ولی بچه دید!
-بابا تو چرا وزیر شدن نشدی؟ من خواستن می شم که بابام وزیر شدن بشه!

رابستن روزی صد بار این رو از بچه می شنید.

رابستن خیلی گناه داشت.
-خب چیکار کردن بشم؟ وزیر نشدن شدم دیگه!
-ولی من خواستن می شم که آقا زاده شدن بشم.
-خب الان من شهردار بودن می شم دیگه...پس تو هم آقا زاده بودن می شی.

حرف رابستن خیلی منطقی بود ولی بچه منطق حالیش نمی شد.
-من خواستن می شم که آقای وزیر زاده شدن بشم. یا من شدن می شم یا هیچ کسی نباید شدن بشه!

این حرف بچه، باعث شد جرقه ی یک فکر شیطانی توی ذهن رابستن زده بشه.
-فهمیدن شدم، چیکار کردن بشم!

روز بعد

نقل قول:
پیام امروز:
دیروز در طی یک اقدام ناگهانی و عجیب، آقای شهردار، رابستن لسترنج، دستور تخریب ساختمان وزارت خانه رو صادر کردند.

فکری نو یا کینه ای قدیمی؟


کریس با خشم روزنامه رو مچاله کرد.
-فضایی حسود! می دونم باهات چیکار کنم.

کریس باید سریع فکری می کرد چون هر لحظه ممکن بود که تخریب کننده ها به ساختمان وزارت برسند.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
(پست پایانی)

خوابگاه آسمانی زوپس

فنریر و سو داشتن با هم در مورد اوضاع جامعه جادوگری حرف می زدن.

-از لندن چه خبر؟
-هیچی! همه چی امن و امانه!
-پس آلکتو خوب از پس کارا بر میاد؟
-آره...خبر بدی از لندن نشنیدم!

سو بعد از این حرفش کمی فکر کرد.
-در واقع، اصلا خبری از لندن نشنیدم.

سو درست می گفت. هیچ خبری از لندن نمیومد، چون آدمی جرئت نداشت که خبری بده. هر آدمی که خبر چینی می کرد به طرز عجیب و وحشتناکی کشته می شد.

تق تق


در خوابگاه زوپس به صدا در اومد.

سو رفت و درو باز کرد.

-سلام کردن می شم سو!
-تو مگه مصاحبه ی منو نخوندی؟ فک کنم سه یا چهار بار گفتم که نیای دور و بر من!
-اگه فوری بودن نمی شد که اومدن نمی کردم.

رابستن روحیه لطیفی داشت.

فنریر صدای رابستن رو شنید و اومد دم در.
-هی راب...خوبی؟ چی شده اومدی اینجا؟
-شما نخواستن می شین که به لندن رسیدگی کردن بشین؟ کل لندن رو جسد پر کردن می شه...بوی اجساد حال به هم زن بودن می شه...شما مگه زوپس نیستن می شین؟ خب رسیدگی کردن بشین دیگه!

شاید هر "آدمی" خبر چینی نکنه ولی رابستن آدم نبود.

سو و فنریر به هم نگاه کردن. تو نگاه هر دوشون یه هنگی خاصی بود.
-ولی کسی به ما چیزی نگفت!
-مگه حتما باید گفتن کنن؟ خودتون فهمیدن بشین.
-حالا چرا انقد جسد زیاد شده توی لندن؟
-بخاطر قوانین آلکتو...حکومت نظامی اعلام کردن شده...ساعت نه به بعد هرکی بیرون بودن بشه، اعدام شدن می شه...هرکی موهاشو دو رنگ نکردن بشه، اعدام شدن می شه.

فنریر و سو به فکر فرو رفتن...باید کاری می کردن.

ناگهان هردوشون به هم و بعدش به رابستن نگاه کردن!

-راب...چقدر شهردار لندن بودن برازندته...اصلا شهردار تویی بقیه اداتو در میارن...شهردار لندن می شی؟

رابستن بعد از شنیدن حرف فنریر هول شد. تا حالا کسی اونو برازنده ی چیزی ندیده بود.

-باید مشورت کردن بشم!

رابستن همیشه پرستیژ کاری حفظ می کرد.

-با کی؟
-با بچه!

پرستیژ کاری رابستن در همین حد بود.

رابستن بچه رو از روی سرش بلند کرد و گذاشت جلوش.

-خب، نظرت چی بودن می شه؟
-من دوست داشتن می شم که بابام وزیر شدن بشه!
-ساختمون وزرات توی لندن بودنه می شه آ؟
-من دوست داشتن می شم که بابام شهردار شدن بشه!

رابستن مشورتش تموم شد.

-خب من قبول می کنم...شهردار می شم!

سو یه حکم از تو کلاهش در آورد و امضا کرد و داد به رابستن و درو بست!

سو یه مسئول خوب بود...توی مسائل بحرانی سریع کار بقیه رو درست می کرد.

ساختمان شهرداری

-رفتن کن بیرون اینجا دفتر من بودن می شه!
-نمیرم میخوام ببونم کی می خواد منو بیرون کنه!
-من!

اینو گفت و آموزش های بلاتریکس رو با خودش مرور کرد.

-راب؟ بچه‌ات داره شوخی می ک...

قبل از اینکه حرف آلکتو تموم بشه، بچه تموم حرکاتی که بلاتریکس بهش یاد داده بود رو روی آلکتو پیدا کرد و انداختش بیرون!

بچه بر خلاف رابستن روحیه ی خشنی داشت.

روز بعد

نقل قول:
پبام امروز:
جناب آقای رابستن لسترنج از دیروز به عنوان شهردار جدید لندن انتخاب شدند.
ایشان در اولین سخنرانی خود فرمودند:
از امروز تمامی قوانین اشتباه شهردار سابق برداشته شدن می شه و لندن دوباره به حالت سابق برگشتن می شه!

رابستن روزنامه رو گذاشت کنار!
-شهردار شدن شدم!




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
ماتیلدا روی تخت نشسته بود و داشت به حکومت وحشتناک آلکتو فکر می کرد که ناگهان صدای آشنای دختری آمد. اشلی! اما همراه آن صدای آلبوس هم در خانه می پیچید. پس تصمیم گرفت به پایین رود تا به اشلی خوش آمد بگوید. از اتاق بیرون آمد و از پله ها پایین رفت. و بالاخره دوست قدیمیش را دوباره دید. به طرفش قدم برداشت و گفت:
- اشلی!

اشلی برگشت و به او نگاه کرد و او هم با تعجب گفت:
- ماتیلدا! اینجا چیکار می کنی؟
- خب اومدم یه سه چهار روز خونه گریمولد بمونم. تموم محفلی ها هم این تعطیلاتو رفتن خونه ی مامان باباشون. من گفتم مالی و آرتور تنها نمونن. حتی همه ی بچه های ویزلیم رفتن سفر بگردن! فقط جینی و هری هستن با بچه هاشون دیگه. مالی و آرتور هم اومدن اینجا چون تو خونشون بدون بچه ها، احساس تنهایی می کردن. حداقل اینجا بهشون آرامش میده.
- هیچ بچه ای اینجا نیست؟
- چرا! آملیا به هوای من و گادفری همینجوری اینجا مونده که الان خوابن! دوست پسرمم قراره بیاد. جرالد! محفلی نیست اما میاد که تنها نمونم و مالی هم می ذاره. واقعا مهربونه!

و برای صدمین بار از مالی تشکر کرد. مالی هم با سر از او قدردانی کرد.

نیم ساعت بعد


ماتیلدا تازه مکالمه ی تلفنی اش را با جرالد تمام کرده بود و به این فکر می کرد که چرا اشلی مرگخوار اینجاست! پس به اتاق آلبوس رفت که اشلی و آلبوس آنجا در حال حرف زدن بودند. ماتیلدا در زد.

- بیا تو!

ماتیلدا داخل شد و روبه آلبوس گفت:
- آلبوس. میشه یه لحظه اشلی رو قرض بگیرم؟!

و بدون اینکه منتظر جواب او باشد، اشلی را با خود برد!

اتاق ماتیلدا ( اتاق رون!)

- اشلی تو چرا اینجایی؟ البته منظورم اینه که خیلی خوشحالم که دیدمت اما تو مرگخواری!
- آره از این خونه متنفرم. ولی تو و آلبوس دوستای من هستین. حالا فرق نداره کدوم جبهه این! فقط مهمه که دوستای منین!
- ولی مرگخوارا دارن گشت میدن! برای آلکتو کار نمی کنی؟
- چرا می خوام. ولی طبیعتا مامان بابام نمی ذارن بعد نه شب برم بیرون! ولی مرگخوارا محدوده ندارن. نمی تونمم فرار کنم! چون مامان بابام خیلی تیزن! می فهمن. ولی من مامورش میشم تو روشنایی روز!
-باشه. ببخشید که وسط حرفاتون آوردمت تو اتاق خودم. فقط کنجکاو شده بودم. شب بخیر!
- شب خوش!

حالا که ماتیلدا مرگخوار بودنش را به رویش آورده بود، باید آلکتو را لو می داد یا نه؟ ممکن بود که آلبوس لو بدهد! پس او نباید می گذاشت. اشلی یک مرگخوار بود و باید در هر حالی وظایف خود را انجام می داد!






Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
نفرات زيادي به دليل رنگ نکردن يا پيدا نکردن رنگى براى موهايشان مرده بودند،بعضى باخون کسانى که مرده بودند ،موهاى خودرا رنگ ميکردند،شهر در حال انفجار بود،بااين حال گروهى از مرگخواران که در خيابان هاى لندن قدم ميزدند،از اين موضوع کاملاً راضى بودند.
کراب مو هاى قهوه رنگش را بنفش و آبى،بلاتريکس: نارنجى و مشکى،آمى:صورتى وطلايى،هکتور که روى موهاى سفيدش رنگ خيلى خوب نشسته بود،هفت رنگ رنگين کمان را درست کرده بود،از طرفى گويل هم که تمام اين ماجرا ها به نفعش شده بود،موهايش را به رنگ خاکستری با هاله هاى ياسى کرده بود.ديانا هم بود ،موهاى خود را به رنگ استخوانى و صورتى در آورده بود.
کراب درحال خنديدن بود،چون بانز ميگفت موهايش را برنگ آتش در آورده اما آنها بانز را نمي ديدند،چه برسد به موهايش!

آمى به مردى که از تير برق آويزان بود اشاره کرد،
-از اين به بعد بايد همه رو اينجورى بکشن بيشتر کيف ميده!
ديانا صورتش را کج کرد،😾
-خيلى مسخره اس بايد اول شکمشو جلوى خودش پاره کنن و همونطورى که کل اجزاى بدنشو درميارن بهش نشون بدن ،اينجورى اگه از درد نمرد با ديدن اونا سکته ميکنه!😸

گويل بلاخره به حرف آمد،
-واسه من جچورى مردنش مهم نيست اما فک کنم بشه از خونشون ،لوازم آرايش درست کرد،بزار سرچ کنم...
-اداى اين دانشمندارو در نياراا منم گوشى دارممم!

بلاتريکس به بچه ها که مشغول بحث بودن نگاهى کردو دم گوش هکتور چيزى گفت وهردو از جمع آنها دور شدند و به سمت ،منطقه شهردارى(خانه آلکتو)روانه شدند........


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۹۷

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
درحالی که در خانه ی پاتر ها ،که جزو مرفهین بی درد شهر لندن بودند، ذوق و بازگشایی کتاب معجون ها درجریان بود، ماموررنگی های شهردار در محله ها گشت می زدند.

مامور رنگی ها گروهی شامل لات ها، لوت ها و بازنشستگان ماجراجو بودند که همه ی آنها از ساحره گرفته تا جادوگران میانسال و مرد، موهای خود را در ابعاد مختلف خرگوشی بسته و به انتهای آنها رنگ و خون و در صورت کمبود مایعات رنگی پاشیده بودند. سردسته ی این ماموران که بخاطر رنگی ترین بودنش رییس شده بود دختری بود با موهایی رنگ به رنگ و چاقوهایی آویزان به لباسش. ملانی استانفورد در حال حاضر با جدیت تمام قدم زنان مشغول ایجاد تاریکی مطلق در خیابان های شهر بود.
-خب، به فرمان شهردار کرو میخ های بوق دار رو بپاشید. امشب هر جنبنده ای مخل امنیت عمومی بشه میره تو گونی. دماغاتون رو هم بالا بگیرید که دزدها بوی متعفنی دارند. جاسوس هامون اینطور گفتن. یالا بجنبید.

-اینجا که کلا بوی متعفن داره.
- کی بود؟ گیساشو بکنید و بندازینش تو گونی. مامور رنگی بهونه نمیاره.


بپیچم؟


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
البوس نگاهى به ساعتش انداخت .
- خب ساعت از نه گذشته...نمى تونى برى خونه.يعنى منم نمى تونم برم.چى کار مى کنى؟ مى تونى با من بياى و از اونجا به خونوادت زنگ بزنى. موبايل اينجا انتن نمیده.
- ممنون.

نگاهى بهش انداختم.
- خب من نمى دونم.شما کجا مستقريد...چجورى اپارات کنم.
- کوچه گريمولد پلاک 12 مى دونى خانوادم حتما همشون سکته زدن.
- سعيمو مى کنم فقط يه بار او کوچه رو ديدم.

البوس نفسش را بيرون داد و دستم گرفت.دوباره چرخش هاى مضخرف...

- درست اومديم.

البوس نگاهى به اطرافش کرد.
- اره درسته.
- ولى من پلاک 12رو پيدا نکنم.

نگهان دو خانه از هم فاصله گرفتند. و درى بين ان ظاهر شد.

- اينجا چه خبره؟

اما البوس تا خواست جوابم را بدهد .زنى با موهاى قرمز پايش را از درب بيرون گذاشت.زن نگاهى به اطراف کرد و ما را داخل کشيد.
داخل خانه دکورى معمولى داشت.مردى با عينک دايره اى که چهره اى نگران داشت، برادر البوس و دختر بچه ى ريزه ميزه روى يک مبل بزرگ نشسته بودن.نمى دانستم چه بگويم؛ اما زن موقرمز با عصبانيت زودتر از من شروع به صحبت کرد:
- البوس سوروس پاتر من اصلا متوجه بيرون رفتن شبانه ى شما نمى شم.مى دونى عقربه ساعتت چند بار رو خطر مرگ رفت؟

زن با انگشتش به ساعتى اشاره کرد.
ساعت پنج عقربه داشت و موقعيت افراد خانه را نشان مى داد.

- متاسفم مامان.

مردى عينکى با شتاب از روى مبل بلند شد.

- از صبح تا حالا کجا بودى؟
- خب ما يه چرخى ت لندن زديم.
- با اين اوضاع؟ مثل اينکه تو هيچى نمى فهمى.اصلا چجورى اومدى ؟تا اخر هفته حق ندارى از خونه برى بيرون!
- ولى اخه...
- البوس هيچ بهونه اى نمى تونى بيارى! بايد همه چيرو توضيح بدى !
- خب ما يه چرخى تو لندن زديم و اومديم خونه.فقط حواسمون از ساعت پرت شد دير شد!

زن جلو اومد و شروع به صحبت کرد:
- چطورى اومدين خونه؟
- خب اشلى به اينجا اپارات کرد...اون بلده اپارات کنه.

مرد عينکى نگاهى به من انداخت.
- تو از کجا بلدى اپارات کنى؟
- خب من از تو ى يه کتاب ياد گرفتم.

کوله پشتى را از دوشم برداشتم. و کتاب معجون سازى را به او دادم او هم نگاهى به ان کرد و با تعجب گفت:
- جين، کتاب شاهزاده دو رگه!


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۴۵ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
اما در همون حال که آلبوس سوروس و اشلی داشتن به صورت آسلامی ماچ و بوسه میکردن و گشت آرشاد هم که شامه تیزی داشت و صدای ماچ و بوسه رو شنیده بود، داشت هجوم میاورد سمتشون. آلبوس و اشلی صدای پاهای گشتیارو میشنیدن، در نتیجه یه نگاه تحقیر آمیز به آلکتوی خشک شده انداختن، بعدشم با یه صدای پاق بلند غیب شدن تا مامورای گشت آرشاد بیان تو و با آلکتوی خشک شده رو به رو بشن.

در همون حال، اوضاع توی شهر لندن، حسابی قاراشمیش بود.
ذخیره کلاه گیس و رنگ مو تموم شده بود. ملت واسه کندن موهای همدیگه و چسبوندنش به کله همدیگه برای دو رنگ کردن موهاشون، درگیر و مرتکب قتل میشدن حتی.
شهرداری هم که کلی رنگ مو و کلاه گیسای دو رنگ و خوشگل رو احتکار کرده بود، حسابی داشت بودجه ش رو زیاد میکرد.
توی خیابونا هم پر بود از جنازه های اعدامیا. یه تعدادی رو سر بریده بودن و با سرهاشون درختای تو پیاده روهارو تزئین کرده بودن، یه عده رو هم پوستشونو کنده بودن و به عنوان جلد کتاب و فرش حتی استفاده کردن بودن.
قوانین آهنی و دو رنگی و خشن آلکتو توی تمام لندن داشت اجرا میشد!

مردمی که باقی مونده بودن، یا از کلاه گیس استفاده میکردن، یا هم واقعا موهاشون رنگ کرده بودن، و البته به سختی داشتن اینطرف و اونطرف رو به دنبال دزدها میگشتن.

اما دقیقا در همون لحظه، توی جایی که به نظر شبیه یه تونل بود، بوی بدی میداد، و یه تعداد موشک و سوسک هم توش تردد میکردن و کاملا مشخص بود فاضلاب عظیمی هستش، دو نفر کنار یه آتیش جادویی نشسته بودن، یکیشون داشت چیزهایی که شبیه موش بودن و به سیخ کشیده شده بودن رو روی آتیش کباب میکرد و زیر لب هم شعر میخوند.
اون یکی هم یه کیف چرمی رو بغل کرده بود و به نظر داشت چرت میزد، که یکهو شخص اول شعر خوندنش رو قطع کرد و گفت:
- یوآن، حواست به مدارک هست که موش ها نجونشون؟
- البته که هست، گادفری... نشیمنگاهم رو قربانی کردم حتی که موش ها اون رو بجون، ولی مدارک رو نه. تو حواست هست غذا نسوزه؟
- کاملا!



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
- البوس ،فکر مى کنى اون پايين چه خبره؟

البوس سرش را به اطراف تکان داد.

- نمى دونم.ولى تا نريم پايين نمى فهميم.

و قدمى به سمت جلو برداشت.

- بيا! اگه کنار هم باشيم مشکلى پيش نمى اد.

البوس دستش را به سمتم داراز کرد.من هم دستش را گرفتم و با قدرت گفتم:
- بيا بريم چوب دست تو درار اين جا خيلى تاريکه.

هر دو چوب دست ها در اورديم. وبه هم نگاهى انداختيم.من تاحالا به اين مدت با يه پسر تنها نبودم که باعث عجيب شدن ماجرا مىشد.
يکى يکى پله ها را پايين مى رفتيم تا به روشنايى رسيديم. تپش قلبم بالا رفته بود.در انجا کسى بود. دست البوس را محکم گرفته بودم. به نظر نمى امد ترسيده باشد.
وقتى پله ها تمام شد. در تاريکى پله ها ايستاديم تا شخصى که در اتاق بود مارا نبى ند.
کسى که در تاريکى بود کسى نبود جز الکتو!

اتاق کوچک بود ،و با يک چراغ مهتابى روشن بود.در يک ديوار عکس بزرگى از لردولدمورت قرار داشت.
الکتو شروع به صحبت با عکس کرد:
- ارباب ،باورتون نمى شه من مى خوام چى کار کنم.
من مى خوام تمام ماگل هاى شهر لندن را بکشم!

اين حرف باعث عصبانى شدن و در امدن صداى من شد:
- نه!!
- پتروفيکوس توتالوس.

تلسم داشت به سمت من مى امد نمى دانستم چى کار کنم. تا اينکه البوس جلو پريد.

- فاينات اينکاتاتم!

جمله ى او طلسم را خنثى کرد.

- ممنونم.
- براى تشکر وقت زياده

- موش کوچولو ها ديدمتون! وقت تمرين طلسم هام شده!
- بسه ،مطمئن باش ننى تونى کارى کنى!
- اخى يه پاتر شجاع ديگه!پتروفيکوس توتالوس.

من براى خنثى کردن طلسم جلو پريدم.

-پروتگو.

الکتو کاملا خشکش زده بود احساس غرور مى کردم. اين بهترين تصميمم بود. بى اختيار به سمت البوس دويدم و او را در اغوش گرفتم.او هم مرا در اغوش گرفت.

- ببخشيد ، کنترلمو از دست دادم.

نگاه هايمان به هم گره خورده بود.بدون اينکه نگاهش را برداردگفت:

- اشکالى نداره.

البوس يک قدم نزديک تر امد. دست هايش را دور کمرم انداخت.و بوسه اى ارام را نسارم کرد...


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
- البوس ،دوست دارى يه جاى باحال ببينى ؟
- معلومه که مى خوام.
- دستمو بگير.
- باشه!

البوس دست راستمو گرفت. نمى دونستم از کارى که مى خوام بکنم خوشش مياد يا نه ؛ اما روى جايى که مى خواستم برم تمرکز کردم.و بعد به ان اپارات کردم.حالت چرخشى ناراحت کننده اى داشت. اما مى تونستم دست البوس را حس کنم.
بعد از چند ثانيه ما کنار ابشار بوديم جايى که مى خواستم بيايم. البوس هنوز دستمو ول نکرده بود.

- اشلى تو.... تو از کجا اپارات کردن ياد گرفتى؟

- زياد سخت نيست.حالت خوبه؟

- اره....ولى اينجا کجاست ؟

-بهترين جاى لندن.معمولا توريستا و مردم از اينجا خبر ندارن. قبل از اينکه وارد دنياى جادوگرى بشم ؛ با برادرم اينجا رو پيدا کرديم.دنبالم بيا.

البوس جورى بود انگار خوشکش زده بود.

- بهم اعتماد ندارى؟
- معلومه که دارم.

و بعد از ان دنبالم راه افتاد. من او را به کنار تخت سنگى بردم. چوبم را روبه تخت سنگ گرفتم و گفتم:"اپارسيوم " چند نوشته روى تخت سنگ ظاهر شد.
- اينجا اسم کساييه که اينجا رو ديدن ،تو هم بايد اسمتو بنويسى.
- باشه.

البوس چوبش را در اورد و روى ان اسمش را حک کرد.

-" البوس سوروس پاتر" اين اسم کاملته ؟

- اره خب قاعدتا.

- يه چيز ديگه هست که مى خوام نشونت بدم.

من سمت ابشار رفتم. و از کنار ابى که از بالا مى امد وارد غار پشت ابشار شدم.البوس داد زد:

- اشلى!
- بيا ،مى خوام يه چيزى نشونت بدم. مراقب باش خيس نشى.

البوس خيلى اروم از کنار ابشار رد شد و پيش ن امد.

- يا مرلين! اينجا کجاست؟
- نترس. فکر کردم، ميدونى پشت ابشار يه غاره.
-ولى خب راستش مى خواستم يه چيز ديگرو نشونت بدم .

و بعد به سمت سنگى ميز مانندى رفتم.

- وقتى بچه بودم،مردم منو بخاطر عجيب بودنم مسخره مى کردن ميومدم اينجا؛ اين ميزو مى بينى ؟

البوس کمى جلوتر امد و نگاهى به تخت سنگ انداخت.

- جاى دو تا دست ؟ خيلى عجيبه.

من کمى جلو تر امدم و يک دستم را در طرف ميز گذاشتم.

- اين جاى دست هميشه اندازه ى دست من بود و با من رشد مى کرد.اون جاى دست هيچ وقت قد من نبود.

البوس دستش را روى طرف ديگر ميز گذاشت.جاى دست کاملا اندازه اش بود و بعد از ان راه پله اى جلوى تخت سنگ ايجاد شد.که به طبقه ى پايين مى رفت...


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.