هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی – روز

اون خاطره ی قدیمی رو یادت هست؟ که با شمشیر متانت، دل آبی لحظه ها رو خراشیدی و اون روز توی مدرسه جلوی همه ی دوستام به من گفتی بوتراکل...
هیچوقت انبوه موهای سرخ ات رو فراموش نمیکنم. وقتی گونه ات را بوسیدم برق لبخندت منو ترسوند، ولی چه اهمیتی داره؛ تو که یه داکسی بیش تر نیستی...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن:

(1) بوتراکل ها به تخم های داکسی حمله میکنند/ هری پاتر و قدیسان مرگبار/ فصل آینه ی گمشده/صفحه ی 612/ ترجمه ی محمد نوراللهی/ برگرفته از توصیف آبرفورث...

(2) من یعنی کورمک، وقتی سال ششم هاگوارتز بودم شرط بسته بودم که نیم کیلو تخم داکسی بخورم



باحال بود
یاد پست های تاپیک من چیستم؟ من کیستم؟ افتادم! خواستی برو سر بزن پست های اوایلش قشنگن!


ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۰:۳۸:۵۲
ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۱:۱۹:۰۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۱۶:۳۶:۴۶

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷

سفيروث


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۳۹ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز

____________

به آسمان جادويي بالاي سرش خيره شد ، آبي بود ، بدون حتي يك تكه ابر ، با خودش فكر كرد شايد خدايان اين روز رو براي آرامش آفريدند ، اما صدايي در درونش با تاكيد گفت نه ... صداي خس خس نفس هاي مضطرب دوستانش كه با چوبدستي هايي كشيده ، آماده ي رزم ، پشت سرش ايستاده بودند اين گفته صدا رو تاييد ميكردند.

نگاهي به گوشه و كنار سرسراي بزرگي كه درش ايستاده بود انداخت ، به ياد اورد كه به مدت هزاران سال اين قلعه اسم مدرسه علوم و فنون جادوگري هاگوارتز رو به يدك ميكشيده ، اما حالا ، حالا كه لرد سياه به قدرت رسيده بود ، حالا كه اون تمام سرزمين هاي جادويي رو تحت سلطه خودش درآورده بود ، اينجا تبديل به اخرين نقطه ي مقاومت ساحران و جادوگراني شده بود كه از سياهي روي برگردانده بودند ، جايي كه همه اعتقاد داشتند تنها كسي كه ميتونه به اسمشو نبر پيروز بشه اونه ، يعني هري پاتر پسري كه زنده ماند .

در افكارش غرق شد ، به ياد ده ها سال پيش افتاد كه براي اولين بار به اين مدرسه دعوت شده بود ، به ياد روزهايي افتاد كه حتي نميدونست يك جادوگره ، با مرور اين خاطره ها لبخند تلخي روي صورتش نقش بست.

نميدونست طلسم هاي امنيتي و ديواره هاي محكم هاگوارتز تا كي توان مقاومت در برابر اوراد مرگخواران رو دارند ، اما صدايي در درونش فرياد ميزد كه امروز نبردي سخت در خواهد گرفت ، نبردي سنگين كه تصميم داره با خون قربانيانش به زمين رنگ سرخ زننده اي بزنه.

صداي ترك خوردن ديوار هاي قلعه اون رو از افكار خودش بيرون اورد ، بمبي از ترس ميان يارانش منفجر شد ، ترك ها عميق تر و عميق تر ميشدند ، بلاخره زمان نبرد پاياني فرا رسيد بود ، شمشير گودريك رو بالا گرفت ، آماده بود كه در فرصت مناسب دستور حمله بده .

پيكر اولين گروه مرگخواران از لابه لاي شكاف هاي عميقي كه روي ديواره ها ايجاد شده بودند قابل رويت بود ، به هدفي كه داشت فكر كرد ، يعني از بين بردن لرد ولد مورت ، اهميتي نداشت كه در اخر خودش زنده ميمونه يا نه اما لرد سياه بايد نابود ميشد .

ديوار ها كاملا فرو ريختن ، اخرين پرده اي كه اونا رو از دشمن جدا كرده بود هم نابود شده بود ، حالا ديگه اونا محكوم به نبرد بودند ، بايد از آزاديشون دفاع ميكردند .

براي اخرين بار برگشت و با متانت به دوستانش نگاهي كوتاه انداخت چرا كه معلوم نبود ديگه فرصت ديدن اونها رو پيدا كنه سپس مصمم تر از قبل به دشمنان موذي روبرويش خيره شد و با تمام وجود فرياد كشيد ، فريادي به نشانه ي آغاز جنگي خونين ، به سمت مرگخواران شروع به دويدن كرد در حالي كه شمشير گودريگ را وحشيانه بالاي سرش تكان ميداد ...



چه قشنگ بود.....

خیلی عالی بود، اما زیاد بود...پست های اینجا باید در حد یکی دو پاراگراف باشن...اگه یه بارم بنویسی در اون حد...خیلی خوب میشه....خیلی دلم می خواد تایید کنم ولی دوست دارم ببینم تو اون حد هم می تونی بنویسی یا نه!

بازم می گم پستت عالی بود...

فعلا تایید نشد...تا دفعه بعد!


ویرایش شده توسط سفيروث در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۳ ۱۴:۲۴:۳۳
ویرایش شده توسط سفيروث در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۳ ۱۷:۵۲:۰۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۳ ۲۱:۵۶:۳۷

اگه ميخواي يه دنيا رو نابود كني ، كارهاي بزرگ رو به افراد كوچيك بده و كار هاي كوچيك رو به افراد بزرگ .


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ – آرام

مالفوی آرام آرام توی قلعه در حال پرسه زدن بود.

که یک دفعه توی سالن عمومی مالفوی هر ی را دید که می گفت:

آهای پاتر!

می دونی پدر ت و مادرت پطوری با مرگ روبرو شدند ؟

اما هری حرف مالفوی را نشنیده گرفت.

که درهمین لحظه پرفسور مک گوگال صدای آنها شنید و می گفت:

شما دو تا نصف شب توی قلعه داشتید چکار می کردید ؟

مگر نباید به خوابگاهایتون برید.

آنها به دورغ گفتند:

مشغول انجام داد ن تکالیفهایمون بودیم .

بعد از چند ساعت ،آنها رفتند به خوابگاهایشون .

وقتی که فردا صبح همه بچه ها بیدار شدند بروند کلاس پرفسور بینز ، بعد هرمیون به پرفسور گفت:

شما می دونی چه کسی حفره اسرار آمیز را باز کرده است یا این که قبلا وجود داشته؟

میشه برای ما تعریف کنید؟

بعد پرفسور گفت:

باشه!

بسار خوب ... بگذار ببینم ... هاگوارتز بیش از هزار سال پیش تاسیس شده چهار نفر برپسته ترین جادوگرها و ساحره های آن دوران هاگوارتز تاسیس کردند.

اسم این چها ر شخصیت سرشناس گودریک ( گریفندور) ، هلگا ( هافلپاف ) ، روونا ( ریونکلا ) ، سالازار ( اسلا یترین ) بود که به کمک مشنگ ها توانستند این قلعه را بسازند.

بعد دوباره هرمیون به پرفسور گفت:

میشه بگین منظورتون از موجود وحشت انگیز حفره چیه؟

می کن یه جور هیولا توی حفره اسرار آمیزه فقط نواده اسلایترین می تونه اون را مهار کنه.

دانش آموزان با ترس و حشت به هم نگاه کردند . بعد پرفسور بینز گفت:

بهتون گفتم ... چنین حفره ای اصلا وجود نداره.

بعد وقتی که زنگ خورد همه می خواستند بروند نهار بخورند . رون گفت:

بعد از ظهر چه کلا سی داریم ، هرمیون گفت:

کلاس لاکهارت.

بعد دوباره رون گفت:

اه... اه ... کلاس لاکهارت ، من حالم ازش بهم می خوره .

بعد وقتی که بچه ها غذا هایشون تمام کردند زنم خورد که می خواستند بروند کلاس لا کهارت .

وقتی که رسیدند ، لاکهارت گفت:

خوشامدین بچه ها: امروز می خواهم کار دوئل کردن را به شما یاد بدم که چطوری جلوی دشمن را بگیریم .

بعد لاکهارت گفت:

جناب اقای پاتر و جناب آقای مالفوی تشویق بیایین بالا.

وقتی که رفتند بالا داشتند باهم دوئل می کردند که یک دفعه چوب دستی مالفوی یه مار کبرا درآمد که داشت به طرف یکی از بچه های گریفندورمی رفت که یهو هری آمد جلو که با ماره حرف بزنه

تاا ینکه داشت حرف می زد ماره سرش را برگرداند . که چشم های هری خیره شد چه چیزهایی توی لبش زمزمه می کرد که همین لحظه پرفسور اسنیپ به لاکهارت گفت:

اگر ممکن است از سر راهم برین کنار که این ماره را ازبین ببرمش.

وقتی که کلاس تمام شد هری و رون و هرمیون رفتند به خوابگاه که رون به هر ی گفت :

داشتی با اون ماره حرف می زدی ، بعد هری گفت:

آره ! آخه! می دونی من توی باغ وحش هم با یه ماری کبرا حرف زدم . دوباره رون گفت:

من فکر می کنم تو نوه ی ... نوه ی ... اسلا یترین هستید هر ی گفت:

نه ... نه ... نه من نوه ی ... نوه ی .. اون نیستم .

چند روز بعد پرفسور مک گوگال به دامبلدور گفت:

یک نفر یکی از بچه های گریفندور را برد ند بعد دامبلدور گفت:

چه کسی؟

مک گوگال گفت :

جینی ویزلی !

بعد هری با عجله به طرف دستشویی دخترها رفت . وقتی که رسید اونجا چشمش به یه چز ی عجیب افتاد. اون یه دریچه ای بود که می خوره به یه غاری ، هری رفت پایین بعد تاین که به یه دری

برخورد کرد در همان لحظه چوب دستی اش را درآورد آن در را باز کرد و رفت تو که یک دفعه چشمش به جینی افتاد که روی زمین بیهوش شده است و یک زره اورتر ولردمورت بود که داشت

هری ر ا نگاه می کرد بعد هر ی به ولردمورت گفت:

چرا اینکار کردی ؟

اما ولردمورت حرف هر ی را نشنیده گرفت.

بعد هری چشمش به یه پرنده ققنوس افتاد که داشت به طرف هری می آمد وبرای اون یه کلا ه کهنه انداخت ورفت ، توی کلاه یه شمشیر بود .

هری جینی را رها کرد وبه طرف اون شمشیر رفت وآن را برداشت که یک دفعه هر ی به یه ماری حمله ور شد وآن را کشت بعد که به یه دفتر ی برخورد کرد اسم این کتاب دفتر خاطرات ریدل

بود.

وباز هم هر ی ولردمورت را شکست داد وقتی که این حادثه تمام شد هری جینی را برد درمانگاه که حالش خوب بشود.

بعد از چند ساعت توی سالن عمومی دامبلدور گفت:

هیس!

وبعد ادامه داد که می گفت :من می خواهم برای آخر سال یه آواز بخوانم آخه! من همیشه برای تمام کردم تضحیلاتون یه آواز می خونم .


من هرچی که تونستم نوشتم اگرممکن است آخرین پاراگرافت را برای من درست کنید خواهش می کنم آنرا برای من قبول کنید
من دیگه طاقت ندارم

--------------------
سلام!

اممم....یه کم زیادی زیاد نبود!؟
اینجا داستانک می خوایم بنویسیم آخه...این رفت طرف داستان و نمایشنامه!


یه چیز دیگه هم.....سعی کن یه موضوع تازه پیدا کنی! چیزی که رولینگ خودش تو کتاب نوشته و تعریف کرده رو استفاده نکن! اون میشه تکراری....یه چیز جدید پیدا کن!


راستی! کلمات عوض شدن. یکی دو پست پایین تره! این دفعه که خواستی بنویسی، لطفا با اونا بنویس! مرسی!

بازم سعی کن بابا....اینقدر زود ناامید نشو!


فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۲ ۲۳:۵۸:۴۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۳ ۰:۰۲:۲۷

[color=FF3300][font=Arial]�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷

مادام   رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۲۶ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
از کافه 3 دسته جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز

دست ایکاروس روی غلاف شمشیر خشک شده بود. دلش نمیخواست دوست قدیمی اش بدونه که هنوز مثل دوران مدرسه وقت عصبانیت چهره اش سرخ میشه.
میتونست از زیر ردای آبی کینگلا دست قفل شده روی شمشیرش رو تشخیص بده. سرش رو بالا آورد. حتی باوجود لباسهای پاره، کینگلا هنوز با متانت یک شاهزاده لبخند میزد. ایکاروس از این لبخند متنفر بود،خاطره برق شمشیری که خواهرش رو کشته بود مثل صاعقه به مغزش هجوم آورد. صورتش داغ شد...شمشیر رو کشید و با فریادی به سمت کینگلا حمله کرد. کینگلا در انتظار تقاص، دستش رو از روی شمشیر برداشت و فقط چشمهاش رو بست.



تایید شد!

ممنون!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۲ ۲۳:۳۷:۵۸

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۷

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین

کلمات جدید:


دوست - مدرسه - شمشیر - سرخ - متانت - لبخند - خاطره - انبوه - آبی - روز


1) از ده کلمه ای که تعیین شده حداقل 7 تا باید در داستان به کار بره!

2) کلماتی که تعیین شدن رو لطفا در نوشته تون رنگی کنید....میتونید هم نکنید اما این به ما کمک می کنه که راحت تر پستتون رو بخونیم و تایید کنیم...

3)میتونید از یه کلمه به شکلهای مختلفش استفاده کنید...مثلا: حرکت: (حرکتی - حرکت کردم - پر حرکت) یا دلم می خواست: (دلت می خواست- دلش خواسته بود)

4) اینجا محلی برای ورود به ایفای نقشه...پست های زیبای شما اینجا خونده می شن و اگه تایید شدید( که زیر پستتون با رنگ سبز نوشته میشه) میرید به مرحله بعد....یعنی کارگاه نمایشنامه نویسی!

5) اعضای ایفای نقش هم می تونن اینجا پست بزنن...اینجا یه تاپیک آزاد برای همه ست...برای پستهای ایفای نقشی ها هم جا داره!

6) لطفا از نوشتن پست غیر اخلاقی یا دارای توهین پرهیز کنید...


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۱۲:۵۸:۲۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۱۳:۰۲:۲۴

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷

مادام   رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۲۶ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
از کافه 3 دسته جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ - آرام

نیمفادورا تانکس در گوشه ای از آشپزخانه کنار میز بزرگ پناهگاه نشسته بود . شب آرام آن سوی پنجره نگاه میکرد.فکرش سخت مشغول بود. ناگهان اولین روز ورودش به هاگوارتز برایش تداعی شد.همه بچه ها بعد از تمام شدن آواز همیشگیه کلاه آن را روی سرشان گذاشتند.وقتی دورا آن را روی سرش گذاشت فریاد زد: هافلپاف.همیشه پیش خودش فکر میکرد استحاق رفتم به گروه گریفندور را داشته است.حالا که فرصتش پیش آمده بود باید به خودش ثابت میکرد که در تمام این سالها حق با او بوده نه کلاه غازی. حالا که میبایست با خطرناک ترین مرگخواران یا حتی شاید خود ولدرمورت بجنگید تا انتقام مرگ پدرش را از آنها بگیرد.ترس را از خود راند.احساس رهایی میکرد.تمام شجاعتش را جمع کرد چوبدستیش را محکم در دستش فشرد و بی پروا به سوی جنگ با تاریکی رفت.


سلام!
مرسی...نسبتا خوب بود...فقط یه چند تا اشکال داشتی:

شب آرام آن سوی پنجره نگاه میکرد.

هممم...شب نگاه می کرد؟ یا تانکس داشت شب رو نگاه می کرد؟ یه کم مشکوکه جمله!

اگه منظورت اولیه، و منظورت مثلا یه حالت ادبیه که شب داشت نگاه می کرد، این نگاه کردن یه کم نامحسوسه! یه کم باید این حالت نگاه کردن رو بیشتر نشون بدی.... مثلا بگی:

شب چشمانش را از پشت پنجره آرام به تانکس دوخته بود.

یا هر چیز دیگه! که این بستگی به خودت و تخیلت و قلمت داره!

اگه منظورت دومی بود...فکر کنم باید می شد: تانکس به شب آرام نگاه می کرد. یا: شب آرام را نگاه می کرد!


یه چند تا هم غلط املایی داشتی...

آواز همیشگیه کلاه: باید بشه آواز همیشگی کلاه. گذاشتن اون ه واسه همیشگی درست نیستش!
استحقاق رفتم به گروه را داشته است: رفتم باید بشه رفتن....فکر کنم غلط تایپیه...
کلاه غازی: کلاه قاضی درسته!
میبایست با مرگخواران بجنگید: می بایست با مرگخواران می جنگید...


در کل خوب بود....سعی کن نوشته ات تا حد امکان غلط املایی یا تایپی نداشته باشه، چون غلط املایی می تونه باعث بشه خواننده علاقه اش به خوندن پست کمتر بشه!


مرسی....یه بار دیگه هم میشه بنویسی؟ نوشته ات خوب بود، ولی فکر کنم یکی دیگه هم لازمه....یه بار دیگه هم لطفا بنویس!ممنون


پ.ن. گذاشتن لینک تو امضا فکر کنم خلاف مقرراته....فکر کنم برداریش بهتر باشه!



فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۰ ۲۳:۱۵:۲۵

سرور ما سالازار اسلیترین.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ – آرام
هری و هرمیون آرام آرام توی راهروهای قلعه درحال پرسه زدن بودند.
که یک دفعه هری به هرمیون گفت:
یک لحظه هیس، یه صدایی شنیدم؟
وآن دو باهم رفتن اونجا که ببینند چه اتفاقی افتاده است.
وقتی که آنها رسیدند اونجا دیدن اون صدای جینی بود . که به یه شنل پوشی مشغول خوردن خون رون بود که جینی می گفت:
مگر برادر من چکار کرده خواهش می کنم ،آن را رهایشکن
خواهش می کنم..............
بعد هر ی به خودیش فکر کرد که اون مرد شنل پوش را قبلا توی جنگل ممنوع دیده که داشت خون اسب تک شاخ را می خورد .
ولی زود رفت جلو چوب دستی اش را از جیبش درآورد وبه اون شلیک کرد و ناپدید شد.
بعد همه ی بچه ها و استا دان از خوابگاهایشون درآمدند بیرون که ببینند اون صدای چی بود؟
وقتی که آنها رسیدند اونجا یک نفر به هری و هرمیون و جینی و گفت:
ازسر راهمون برینکنار، برینکنار........
ببینم چه خبر شده ، تااینکه همه از ترس و وحشت رون را دیدند و داد و فریاد کشیدند واما:
جینی داشت گریه می کرد که به دامبلدور می گفت :
همه اش تقصیر من بود! نمی دونستم جلواش را بگریم .
فردا صبح آنها می خواستند بروند صبحانه بخورند تا اینکه دامبلدور گفت:
همتون یک لحظه به حرفهای من گوش کنید:
برای همتون خیلی متاسفم به خاطر دیشب، که بهترین دوستون آقای رون ویزلی با مرگ روبرو شده و خواهرش هم یعنی جینی ویزلی نمی دونست جون اون را نجات بده واما آقای هری پاتر تونسته اون مرد شنل پوش را از آنجا دور کنه .
بعد وقتی که حرفهای دامبلدور تمام شد گفت:
خب، بچه ها حالا همتون برین سر کلاس هایتون دیگه به اونجاچیزها فکر نکنید .
هری داشت بیرون را نگاه می کرد که کتی گفت:
چرا گنجشکها توی درختها
آواز نمی خونند .
سلام چو چانگ خوبی
من خیلی توی مغزم فشار آوردم هر چی تونستم نوشتم از این بهتر نمی شد .حالااگر ممکن است میشه باهم آشنا بشیم .
به همه سلام برسونید
بای


سلام
خب نسبت به پست قبلیت بهتر بود...اما هنوزم جای کار داره!

خواهرش هم یعنی جینی ویزلی نمی دونست جون اون را نجات بده...

نمی دونست؟ خب این جمله یه کم...بی معنا نیست...؟ یا باید می شد
"جینی نمی دونست چطوری جون اونو نجات بده"
یا هم
"جینی نمی تونست جون اونو نجات بده"

جمله ها باید معنی هم داشته باشن دیگه!


از پست قبلت بهتر بود، اما بازم یه جا موضوع نامربوط شده بود! ببین تصور کن نشستی تو کلاس داری فکر می کنی، بعد یکی یهو از ناکجاباد میگه چرا گنجشکها تو درختا آواز نمی خونن! یه کم ناجور میشه...!


اون قسمتی که جینی داره اون شنل پوشو نگاه می کنه....تو کتاب جینی یه شخصیت گریفیندوریه، یه دختر شجاع! و فکر کن، یکی در حال خوردن خون برادر این دختر شجاع باشه و اون هیچ کاری نکنه! و فقط گریه زاری کنه.... به جینی نمیاد! با اون شجاعتی که جینی داره مسلما میره سعی می کنه یه بلایی سر شنل پوشه بیاره! حتی اگه واقعا نتونه رونو نجات بده!


من میگم برو یه کم تو ایفای نقش بچرخ، پستهای خوب بچه های قوی ایفای نقشو بخون! این خیلی کمک می کنه! مثلا پست های بلیز زابینی، یا پست های آنیتا دامبلدور!


راستی....لازم نیست حتما هر کلمه رو یه رنگ متفاوت بکنی. فقط یه رنگشون بکنی کافیه. حتی فونتشو عوض کردن هم ضروری نیست! البته به اختیار خودته ها!


بازم منتظرم....با یه پست باز هم بهتر!


فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۸:۰۲:۰۴
ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۸:۰۵:۵۵
ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۸:۰۹:۴۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۰ ۲۲:۵۷:۰۳

[color=FF3300][font=Arial]�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۴۴ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ – آرام
در این شبه تیره و تار، در این هوای مه الود می رفت تا مرگ را به خانواده دیگر هدیه کند
می رفت تا ترس و وحشت انها در هنگام دیدنش، ببیند
می رفت تا هنگامی که مشغول شکنجه ی دختره خانوادی از اوازه ضجه های پدر و مادرش لذت ببرد
به سادگی و فقط با یک طلسم که از جوبدستیش رها ساخت تمامه حفاظ های خانه را کنار زد
و به ارامی وارد شد
........


خوب بود....فقط یه چیزی:

تمامه حفاظ درست نیست...درستش اینه که بنویسیم تمام حفاظ! تو عبارت هایی مثل این، یا مثلا شب تیره و تار، دوست خوب، زندگی زیبا نباید اون ه رو بذاریم! یعنی اصلا نباید بشه دوسته خوب! یا زندگیه زیبا!


غیر این...نسبتا خوب بود...تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۸ ۲۱:۵۳:۲۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
آواز - شب - مشغول - ترس - کنار - رها - وحشت - هیس - مرگ – آرام
هری در کنار دریا مشغول آواز خواندن بود.
دابی آرام آرام به دنبال هری می رفت و بهش می گفت :
چرا امشب اینقدر هوا هیس است .
هری گفت:
نمی دونم ، آخه اون روزی که من و سدریک توی مسابقه می خواستیم برنده بشیم ، ولی ما قصد رفتن به قبرستان را نداشتیم .
نمی دونم چطوری ما رفتیم اونجا که یک دفعه ولردمورت جلوی ما ظاهر شد .
که پیتر چوب دستی اش را از جیبش درآورد و به سدریک شلیک کرد .
وبعد ولردمورت می خواست مرا بکشه ولی من و سدریک از آنجا دور شدیم و مسابقه تمام شد .
که همه از ترس و و حشت داد و فریاد کشیدند ! و گریه می کردند اما :
دامبلدور می خواست مرا از جلوی مرگ رهایم کند که دیگه به اون فکر نکنم .

خواهش می کنم آنرا قبول کنید بعد برم مرحله بعد
متشکرم


سلام...!
خوبی...؟ خوش اومدی به جادوگران!

خب...پستت....به نظر من هنوز جای بهتر شدن خیلی داری! یه کم سعی کنی پستات بهتر از این هم میشه!

مثلا ببین، وقتی یه داستان، یا یه داستان کوتاه مثل این، مینویسی....باید یه سوژه ای هم داشته باشی! مثلا فکر کن ببین وقتی این کلمات داده شده رو می خونی چی به ذهنت میاد....یه کم فکر کن...ممکنه مثلا یه شب تاریک بی ستاره به نظرت بیاد که کسی تو اون کشته میشه! یا اصلا شبی که ماه می درخشه و جونورای شب زی دارن حرکت می کنن.....هرچیزی میشه! فقط بستگی به تو و تخیلت داره!

بذار تخیلت خودش حرکت کنه و خودشبنویسه! اونجوری خیلی قشنگ تر میشه....!

یکی هم....خب از کلمات باید به معنی خودشون استفاده کرد، نه؟ مثلا این جمله رو ببین:

چرا امشب اینقدر هوا هیس است .

خب هیس یه کم اینجا...ناجوره! هیس بودن هوا یعنی چی؟ معمولا هیس رو واسه وقتی بکار می بریم که مثلا می خوایم به یکی بگیم ساکت باش! یا اصلا....برای نشون دادن صدای مار! یا چیزهای دیگه.... اما خب...هیس بودن هوا یه کم بی مفهومه!

یکی هم....ببین، الان اینجا هری آواز می خونه، بعد دابی میاد پیشش میگه امشب چرا هوا اینجوریه، بعدش هری یهو شروع می کنه به تعریف کردن ماجرای سدریک!! خب ماجرای سدریک یه جورایی هیچ ربطی به وضع هوا نداره! باید خب حرفایی که هری می زنه یه کم هم مربوط باشه دیگه!!


یه بار دیگه بنویس، اگه یه کم سعی کنی مطمئنم که خیلی قشنگ می تونی بنویسی! بذار تخیلت هر چی دلش می خواد واسه خودش تصور کنه! تو هم همونو بنویس! مطمئنم که می تونی!



فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۲۳:۰۹:۲۲

[color=FF3300][font=Arial]�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

دورا تدی تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۰ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۱۷ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷
از be razdare ma albosdambeldor moragee shavad
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
مرگ آرام آرام در دل شب قدم بر میداشت. از زمانی که لرد ولدمورت، ارباب مرگ وارد دهکده ی لیتلوینگینگ شده بود تنها چیزی که در دهکده به چشم می خورد، ترس و وحشتی بود که بر دل مردم شهر سایه انداخته بود.
کنار در خانه ایستاد که تا چند دفبفه ی دیگر بدون خانه نشینان همیشگی اش رها میشد. از داخل خانه صدای آواز خواننده ای می آمد، به آرامی و با آرامش مشغول شد: در خانه را با کمک اَبَر چوب دستی اش باز کرد. قبل از اینکه اعضای خانواده متوجه آمدن او شده باشند جسدشان با صدای "هیس" عجیب ارباب مرگ، خوراک نجینی شده بود…



سلام....ممنون، تایید شد!!


ویرایش شده توسط دورا تدی تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۲:۱۱:۴۸
ویرایش شده توسط دورا تدی تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۲:۲۳:۵۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۲۱:۴۶:۱۸

:chomagh:







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.