wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
ارسال شده در: جمعه 19 تیر 1394 23:41
تاریخ عضویت: 1394/01/11
آخرین ورود: سه‌شنبه 31 شهریور 1394 17:11
از: تهران ، در زرده ، زنگ وسط از بالا
پست‌ها: 10
آفلاین
همچنانکه محفلیان تقاص تمام گناهان کوچک و بزرگ زندگیشان را در آمفی تياتر پس می دادند , صندوق امانات ویزاردلند با دقت و تمرکز درحال امانتداری بود.
البته اگر «امانتداری» در دایره لغات شما سوا کردن اشیاء باارزش از اشیاء بی ارزش و کف رفتن اشیاء دسته ی اول باشد.
ریگولوس مشکینی برای لحظه ای دست از امانتداری کشید تا نفسی تازه کند .
همین که سر بلند کرد چشمش به نوعی غازقلنگ شیربرنج درازقد از نژاد مالفوی ها افتاد که در نواحی بارانی لندن می زیست و اکنون از دور شرفیاب می شد .
- مالفوی بچه ! هوی...!
اسکورپیوس مالفوی سر برگرداند و با ریگولوس مواجه شد . سرعت قدم هایش را تند تر کرد و خود را نزد وی رساند.
- سلام ژیگول ! تو اینجا چی کار می کنی ؟!
- علیک اسکورپیوس ! من اینجا امانتداری میکنم تو اینجا چی کار می کنی ؟!
ابروان اسکورپیوس بالا رفت :« امانتداری ؟»
ریگولوس لبخند ٰژکوندی تحویل اسکورپیوس داد و گفت :« بیا تو هم یکم امانتداری کن... ببین... این خویش انداز درازپایه رو از تو کیف یکی از همین...»
- مشکینیییییی ؟؟؟!!!!
ریگولوس و اسکورپیوس با صدای فریاد بانشی لارنژیت داری از جا پریدند . ریگولوس با تشویش و عجله تلاش کرد «خویش انداز درازپایه» را جایی پنهان کند اما به شکل ناگهانی دریافت آنکه باید پنهانش کند فی الواقع اسکورپیوس است . تنها مشکل این بود که نامبرده اندکی زیادی...دراز ...بود !
دکتر آستریا گرین گرس با خشم و عصبانیت سوی آنها آمد :« مشکینی پرحاشیه !...تو اون بساطت , قلم پر هم داری ؟»
ریگولوس با تعجب پرسید :« قلم پر ؟!...چطور ؟!»
- داری یا نه ؟!
- ام... آره خب...
- خب...بردار...و باهاشون یکم خجالت بکش !...باز که داری دور و بر پسر من می گردی به انحراف میکشونیش بی تربیت...!
- عاغا بذار برسی بعد بیا به من گیر بده !
- من بیام ؟!...من بیام ؟!...و انقدر مشغول به تاراج بردن اموال ملت بودی متوجه نشدی ...که البته کسی هم ازت توقعی نداره اگه درحال به تاراج بردن نبودی هم متوجه نمی شدی ینی کلا متوجه نمیشی...من الان ساعت هاست اینجام !
ریگولوس با شیطنت پرسید:«اینجایی اکسیژن تنفس میکنی کربن دی اکسید مضاعف تولید می کنی ؟»
دکتر گرین گرس پیستون سرنگی را که همیشه در دست داشت فشار داد و آمپول به اطراف پاشید , ریگولوس و اسکورپیوس وحشتزده عقب کشیدند . دکتر هوا را با خشم از بینی بیرون داد :« مگه تو اکسیژن هم گذاشتی ؟!...نخیر...داشتم قرص اعصاب میدادم به این ملت محفلی که قبل از اینکه سوار این وسایل خطرناک شن آمادگی پیدا کنن...»
اسکورپیوس درازقد هجده ساله ذوق زده گفت :« مامانی ! همیشه میدونستم تو دکتر دلسوز مهربونی هستی !»
دکتر گرین گرس گویی توهین دردناکی به او شده باشد گفت :« شوخی می کنی ؟!قرص ها ملین دستگاه گوارش بودن !»
سکوت دردناک سنگینی برای لحظه ای میان آنان حکم فرما شد .
دکتر گرین گرس به سرعت گفت :« اینا رو ول کنین...هکتور هنوز نمایششو شروع نکرده ؟!»
ریگولوس و اسکورپیوس همزمان گفتند :« الان شروع میشه !»
دکتر سر تکان داد :« خیله خب... من یه نقشه برای غیرقابل تحمل تر کردنش دارم !»
ریگولوس با بیخیالی لبخند زد :« برای این قسمت همون هکتور خودش به تنهایی کافیـ....»
آستریا به ریگولوس فرصت به اتمام رساندن سخنش را نداد :« نه نه... فقط نمایش رو غیرقابل تحمل نمیکنیم...زندگی رو براشون با این نمایش غیرقابل تحمل میکنیم !»
گویی قضیه برای ریگولوس جالب شد :« چجوری؟»
- خب...چند وقت پیش این شیربرنج با اون پاتربچه...همون رب گوجه هه...چی بود اسمش ؟...لی لی ...؟ لی لی لونا ؟...آره...با همون رفته بود بیرون ...
ابروان ریگولوس بالا رفتند :« بله ؟؟ با کی ؟؟» نگاه پرخاشگرش را سمت اسکورپیوس برگرداند و اسکورپیوس فورا سر به هوا بلند کرد و پرواز گرازهای بالدار مجازی را به تماشا نشست .
- بعد برای اینکه خانواده ها با هم آشنا شن مارم برداشتن با خودشون بردن یه مکان مشنگی داغون کسرشاءن داری به نام سیمنا...نه ...صبر کن...این هنوز قسمت دردناکش نیست... قسمت دردناک اون فیلمشه !... یه شکنجه ی به تمام معنا بود ! ... داستان یه گوسفنده بود که اخلاقیات گوسفندیش عود میکنن و گوسفندوار عاشق یه گرگه میشه که بنظر من بیشتر سگ پاکوتاه بود ... سگه یه پسره ی بی ریخت هافلپافی بود که انگار از زیر تریلی هیژده چرخ و ناخن کش و صندلی برقی و وایتکس درش آورده بودن گفته بودن بیا اینجا عاشق شو...
- مامان...فکر کنم منظورت توایلایته...
- آهان ! آره ! همون !... والده مشکینی بعد دیدنش تا یه هفته تشنج داشت...مالفوی زیباگیسو وضع معده ش متلاطم شده بود...این دراکو هم سه روز بستری بود ...اگر این نمایش براشون اجرا شه...احتمالا...آخرین چیزیه که تو زندگیشون میبینن...!... حالا یا نمایش هکتور این باشه یا نمایشی که بعدش اجرا میشه...
چشمان دکتر گرین گرس از شرارت برق می زد .
ریگولوس هنوز خصمانه به اسکورپیوس خیره شده بود . اسکورپیوس آه کشید :« ولی مامانی اینجوری یه بلا میخوایم...»
گویی درکی ناگهانی بین مادر و پسر رد و بدل شد . هردو همزمان خیره به ریگولوس نگریستند .
اسکورپیوس زیرلبی متفکرانه گفت :« خیلی شبیه دختراست...»
مادرش در تایید سرتکان داد :« وحشتناک شبیه دختراست...»
ریگولوس تندتند سر به علامت نفی تکان داد :« نه...نه...من نه !...من نیستم !...نه !»
اسکورپیوس و مادرش بی آنکه در نگاه متفکرانه شان تغییری ایجاد شود سر به علامت تایید تکان دادند و با همان صدای متفکرانه زمزمه گنان گفتند :« چرا...چرا...»
ابروان آستریا بالا رفت :« مشکینی پرحاشیه...الان باید بریم سمت آمفی تیاتر...حواستون باشه نمایش کاملا مودبانه و عفیفانه و محجوبانه باشه...!»

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آستوریا گرین گرس در 1394/4/20 0:04:37
There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
ارسال شده در: پنجشنبه 18 تیر 1394 23:22
تاریخ عضویت: 1393/04/24
تولد نقش: 1393/04/28
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
خلاصه:

دامبلدوراعضای محفل رو به شهر بازی برده. ولی شهر بازی توسط مرگخوارا اداره می شه. دامبلدور که پول کافی نداره برای استفاده از تخفیف یه قرار داد امضا کرده که محفلی ها باید از وسایل شهر بازی رضایت کامل داشته باشن.
وسایل وحشتناکن...و بعد از استفاده از هر کدوم مرگخوارا یه طومار رضایت میارن که محفلیا امضا کنن. طومار میزان رضایتشون رو احساس می کنه.
محفلی ها به فکر فرار میفتن. اگه راهی برای فرار پیدا نکنن تا 5 دقیقه دیگه نمایش طنز هکتور شروع می شه. مجبورن بشینن اونو تماشا کنن...و البته بسیار راضی و خوشحال باشن!

----------------------------

ملت محفلی مشغول فکر کردن به پیشنهادات خردمندانه پیر ریش سفیدشان بودند. آن ها فکر کردند و فکر کردند و به دامبلدور اعتماد کردند.
- پروفسور زمینو میکنیم و فرار میکنیم.
- تا عشق و امید هست چه باک از طومار رضایت!
- فرزندان روشنایی من به شما افتخار میکنم. ما با دست خالی زمین رو میکنیم.

سه دقیقه بعد- در اعماق زمین

محفلی ها که به دلیل کثرت اعضا با سرعت یک کیلومتر بر ثانیه مشغول کندن زمین بودند پس از گذشت سه دقیقه سه کیلومتر پیش روی کرده بودند.
- فرزندان من... یه کم سریع تر کار کنید. فقط یک دقیقه و سی ثانیه فرصت داریم.
- پروفسور اگر شما هم یه کمکی به ما بکنید مطمئنا سرعتمون بیشتر هم خواهد شد.
- من همیشه به شما اعتماد دارم فرزندانم.

ملت محفلی:
دامبلدور:

بلاخره بعد از گذشت دو دقیقه دیگر و اتمام پنج دقیقه محفلی ها که با سرعتی بسیار زیاد مشغول کندن زمین بودند به محوطه وسیع و بزرگ و پر از چراغی رسیدند که یک سن نمایش در جلو آن قرار داشت و با پرده ای پوشانده شده بود.
- فرزندانم نجات پیدا کردیم. میتونیم یه کم اینجا استراحت کنیم.

ملت محفلی هنوز فرصت جشن و سرور پیدا نکرده بودند که صدایی سرد در سالن پیچید.
- به محل نمایش بزرگترین معجون ساز تمام اعصار، پروفسور هکتور دگورث گرنجر خوش آمدید. لطفا در صندلی های خود بنشینید. نمایش تا لحظاتی دیگر اجرا خواهد شد.

ملت محفلی:
دامبلدور:
هکتور در پشت صحنه:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
ارسال شده در: جمعه 25 اردیبهشت 1394 21:02
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
دامبلدور با خوشحالی فریاد زد:
-عالیه! پس پیش به سوی فرار!

سیریوس هر خطری را به جان خرید و بازوی دامبلدور را گرفت و توجهش را به شکلک بعد از دیالوگش در پست قبل جلب کرد. دامبلدور تازه متوجه کنایه سیریوس شد.
-اوه...فرزندانم...یعنی نمی شه؟ ما تا ابد در این شهر بازی اسیر شدیم و مجبور به تفریح هستیم؟ شاد باشید فرزندان روشنایی. بخندید.

فرزندان روشنایی به اجبار لبخند زدند...ولی با نزدیک شدن هکتور که شدیدا در حال پس لرزه زدن بود لبخند هایشان را گل و گشاد تر کردند. هکتور با خوشحالی به جمع پیوست.
-عالیه...ظاهرا خیلی داره بهتون خوش می گذره. همینطور ادامه بدین. آیا الان در اعماق وجودتون احساس نمی کنین که لازمه به تماشای برنامه با مزه من بشینین؟ جوک می گم...حرفای با مزه می زنم و شما می خندین. البته خنده کاملا اختیاریه. کسی که مجبورتون نکرده بخندین. می تونین نخندین و من این تو ثبت کنم!

هکتور با حالتی تهدید آمیز طومار خوش گذشتگی را به ملت محفلی نشان داد.
-برنامه من تا ده دقیقه دیگه شروع می شه.

با دور شدن هکتور لبخند ها کمرنگ تر و سر انجام محو شد. دامبلدور باید فکری به حال محفلش می کرد.
-فرزندان روشنایی. یه فکری بکنین. کسی بلد نیست زمینو بکنه؟ کسی بلد نیست پرواز کنه؟ هیچکدوم از شما ایده ای برای فرار از این جهنم نداره؟ من پیرمرد طاقت این همه خوش گذشتن رو ندارم...اگه ایده ای ندارین بریم بشینیم برنامه این هکتورو ببینیم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
ارسال شده در: جمعه 14 فروردین 1394 17:57
تاریخ عضویت: 1393/07/19
تولد نقش: 1393/07/20
آخرین ورود: شنبه 24 آبان 1404 13:49
از: مسلسلستان!
پست‌ها: 601
آفلاین
جماعت محفلی درحالیکه تلوتلو خوران از درِ رستوران بیرون می آمدند و بعضا مشغول جا انداختن مهره هایی در کمرشان می شدند که مدتی به عنوان امانات شناخته شده بود، زیرچشمی و محتاطانه به اطراف نگاه میکردند و انتظار می کشیدند که هر لحظه رودولفی، مرد سیاهپوشی، جیگری، ریگولوس و یا حتی تسترالی بیاید و طوماری خوش گذشتگی شناس به آنها بدهد و سرانجام یک تخفیفی برایشان قائل شود. در بین این انتظار، گاهی اوقات ممدپاترهایی زیر لب غرغر میکردند و موهای رنگین سرشان را می کندند!

انتظار محفلیون زیاد طول نکشید. حتی بعضی از ویزلی ها هنوز مشغول جا انداختن قسمتی از عروقشان در بدن خود بودند که با دیدن یک طومارِ خوش گذشتگی شناس سرجای خود میخکوب شدند که باعث شد اعضای داخلی آنها به دلیل مختل شدن سیستم گردش مواد بدنشان، به شکل یک علامت تعجب در بیایند و در دم، سقط شوند!

-بابابزرگ... این طومار که حرکت میکنه چیه؟
-چیزی نیست فرزندم... آدم شده! مگه نشنیدی میگن: «سگ اصحاب کهف روزی چند، پی محفلیون بگرفت و ملت شد!» اینم فک کن یه سگیه که آدم شده.

همین موقع، طومار به صدا در آمد و داد و بیداد کرد:
-وینکی جن بود! سگ نبود. وینکی روش به دیوار بود اگه پی محفلیون گرفت!

و آن موقع بود که محفلیون فهمیدند که چیزی که موجب حرکت طومار شده بود، یک عدد وینکی بود که زیر طومار می پلکید!
وینکی به سمت محفلیون آمد و طومارش را از سر و رویش باز کرد. که اتفاقا باعثِ فرو رفتن بیشتر او در گره های هندزفری مانند طومار شد. سرانجام جنِ بی اعصاب پس از ور رفتن بسیار با طومارش، موفق شد آن را جلوی محفلیون بگیرد تا میزان خوش گذشتگیشان معلوم شود.

همینطور که محفلی ها یکی پس از دیگری مشغول پرکردن لیست با نظرات «عالی، بسیار عالی، فراتر از حد انتظار» بودند، ویولت لب به سخن گشود.
-حالا آجی... با این نظراتی که میدیم چقدر از هزینه واسه داوشامون تخفیف میخوره؟

وینکی حساب بلد نبود! ولی تک تک دیالوگ هایش را به خاطر سپرده بود. پس با لبخندی شیطانی گفت:
-دوهزار و چهارصد و سه گالیون!
-مگه در کل چقدر باید پرداخت می کردیم؟
-هر دستگاه و محلی که رفتین سه هزار گالیون.

وینکی که متوجه شد مود محفلی ها از سبز و آبی به نارنجی و بعضا قرمز و بنفش در می آید، ناآرام بودن وضعیت را دریافت. پس سریعا طومار را از دستان آخرین ویزلی قاپید و بی توجه به ویزلی دیگری که قبل از این داشت طومار را گاز میزد و وقتی که وینکی آن را جمع کرد و برد، همراه وینکی به پرواز در آمد، از محفلیون دور شد!

دامبلدور با دهانی که بیشتر از طول ریشش باز شده بود، گفت:
-گه بنسدطفون ینسبد مهناکه کوفولمپه؟

پاتر آه کشید.
-پدر جان ریشتو دهنتو مناسب کن بعد حرف بزن.
-ایهیم... ببخشید. میگم به نظرتون میشه از این شهربازی فرار کرد؟

سیریوس در حالیکه به نرده های دور تا دور شهربازی نگاه میکرد، گفت:
-حتما... حتما!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط وینکی در 1394/1/14 18:37:18

Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
ارسال شده در: جمعه 14 فروردین 1394 04:30
تاریخ عضویت: 1394/01/06
تولد نقش: 1394/01/07
آخرین ورود: پنجشنبه 13 تیر 1398 18:54
از: یو ویش.
پست‌ها: 279
آفلاین
آرسینوس،که با لبخندی بسیار جیگر به محفلی های خوش گذشته خیره شده بود،با رضایت کامل به سر و صورت خونی میهمانانش خیره شد و خودکارش را با فواصل زمانی منظم به کف دستش کوبید؛و در حالیکه با هر جیغ طومار های حساس به احساس خوش گذشتگی،یک خط کوچک سرخ رنگ با خودکار روی دستش رسم میکرد،با صدایی که بسیار جیگر شده بود خندید:

-خب... حالا جهت صرف میان وعده و رفع خستگی میرین به مک بلک یا تور نجینی سواری رو ترجیح میدین؟!

و در حالیکه با لبخندی در شان نام خانوادگی اش به ساحره های خونین و مالین نگاه میکرد با ذوقی عجیب تقریبا نعره زد :

-تور لیدر تون هم رودولفه!

و اینگونه بود که کسی اهمیت نداد چه غذایی در این رستوران کذایی سرو میشود،و همگی مثل جماعتی که سالها در جوار بیابان های کالاهاری زیسته باشند،به سمتی که آرسینوس از نوع جگر نشان داده بود هجوم بردند.

آخرین باری که با آرسینوس صحبت کردم،به من گفت که اگر یک بار دیگر "جیگر" خطاب شود هر یک از پا های مرا به یک وزنه خواهد بست و مرا در "آتلانتیک اوشن" رها خواهد کرد.

نتیجه میگیریم من یک هشت پا هستم.

رستوران مک بلک،رستوران کوچکی با در های نم گرفته از جنس چوب آبنوس و آغشته به بوی نوشابه های گاز دار مخلوط با خون،رستوران مخوفی بود که دور میز های گردش بجای صندلی بشکه هایی چیده شده بودند ، و موسیقی مخوفی فضای رستوران را که با نور های ضعیف سبز رنگ روشن شده بود مخوف تر میکرد.

محفلی های خوش گذشته،تقریبا روی صندلی-بشکه ها مستقر شده بودند که ناگهان در با لگدی باز شد... و نور شدید بیرون فضای تاریک داخل رستوران را روشن کرد و پرتو های نور به داخل تابید...

موزیک متن...

پسری جوان از میان پرتو هایی که از اطرافش می تابیدند مشخص بود... که با چنان جسارتی-

-ببین این دیالوگات دیگه دارن خیلی مزخرف میشنا؟
-چرا اصرار داری همه جا خودتو وارد کنی؟!
-اصلا کی به تو گفت بیای؟
-مرتیکه هیز!
-ورودم خز شد!
-حداقل اگه امتیاز ورود هاش مال خودش بود یه چیزی!
-دفعه دیگه من اینجا پسر جوان ببینم قهر میکنم دیگه هم نمیام!

خیل عظیم اعتراضات،با صدای ناله ی جوان بدبخت که از آن ببعد احتمالا به هیچ جا وارد نمیشد،شکسته شد:

-آه، تو فکر می‌کنی که می‌توانی یک کورلئونه را فریب دهی؟ زود باش، نترس. حرف بزن، تو فکر می‌کنی که من خواهرم را _ ببخشید... این مال یه جا دیگه بود. میگفتم... خانوما آقایون یه دقه اگه منو نزنین توضیح میدم! بنده صندوق امانات شهر بازی هستم!

صدای پچ پچ هایی که به هوا بلند شده بود با صدای سرشار از اعتماد بنفس مرد جوان شکسته شد:یالا... امانات رو میز!

صدای کسی از میان جمعیت شنیده شد:ام... یعنی الان شما صندوقی؟!

-نه من الان فندقم.

ریگولوس بلک؛مرتیکه ی ورود تکراری خود تزریق کننده ی خود وسط انداز خاک انداز،همان طور که میان میز ها راه میرفت و امانات (!) را جمع آوری میکرد با این جمله ی کوتاه جمعیت را به سکوت دعوت کرد.

صدای اعتراضات جماعت درون رستوران که هر از گاهی از حالت پچ پچ به فریاد تبدیل میشد و بعد دوباره به سمت پچ پچ حرکت میکرد،چند ثانیه یک بار با دیالوگ هایی از این دست شکسته میشد:

-امانات بیزحمت!
-نه من چیزی ندارم همراهم!
-بچلونمت اماناتت بریزن پایین ازت؟!

-امانات یالا امانات!
-حالا من بخوام اماناتمو دست خودم نگه دارم _
-نه خانم اصلا این حرفو نزنین این مجموعه تفریحی در قبال یک تار مو که گم بشه مسئولیت داره! شما برای چی دارین به اون اسکلت زل میزنین؟! بله.آدمه. امانات تحویل نداد،منم مامور بودم و معذور.

-آی امان امان امانات!بدو بدو!
-ام ببخشید یه سوال.. .شما دزدی الان ینی؟!
-نه عزیزم من صندوقم.

در همان حال یکی از کارکنان مجموعه "تفریحی" با یکی از طومار های خوش گذشتگی شناس،دم در ایستاد و تا بناگوش لبخند زد،و به سوالات نپرسیده پاسخ گفت:بعد از اینکه امانات رو تحویل این مرتیکه ی امین دادین،میتونین بیاین اینجا و این زیر رو امضا کنین تا همه بدونن هنگام تحویل امانات چقدر بهتون خوش گذشته!

و حرفش با صدای ریگولوس که یک محفلی را از پاهایش گرفته و تکان تکان می داد تا کاملا از هر گونه امانتی پاک شود،تایید شد:کاملا درسته!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1394/1/14 14:05:25
تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
ارسال شده در: سه‌شنبه 28 بهمن 1393 23:29
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
ملت محفلی دوان دوان از سینما خیلی بعدی خارج شدند...ولی آرسینوسی جیگر جلوی آنها را گرفت.
-صبر...صبر...صبر! مگه به همین سادگیاس؟!

دامبلدور و دار و دسته اش متوقف شدند. دامبلدور جلو رفت.
-چیه فرزند تاریکی؟ باز چی از جون ما می خوای؟

آرسینوس طومار بزرگی را جلوی دامبلدور گذاشت.
-توضیح بدین ببینم...راضی بودین؟

با اشاره دامبلدور ملت محفلی بصورت هماهنگ سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند. ولی جیگر قانع نشد!
-نه...نه...قیافه هاتون اصلا باور پذیر نیست. اون رضایت رو در چهره فلورانسو نمی بینم!

فلورانسو که بودجه نداشته محفل را در خطر می دید لبخندش را پهن تر کرد.
-به جان همین هری من بسیار راضیم. خیلی داره بهم خوش می گذره! مردم از خوشی!

آرسینوس به طومارش اشاره کرد.
-همگی بیایین به نوبت اینجا رو امضا کنین. طومار من به احساس رضایت حساسه! اگه بهتون خوش نگذشته باشه می فهمه. بعدش تصمیم می گیریم که برین به رستوران مخصوص مک بلک...یا به تور نجینی سواری ملحق بشین!

محفلی ها با قلب هایی مملو از خوش گذشتگی قلم پر آرسینوس را در دست گرفتند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1393/11/28 23:35:36
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
ارسال شده در: چهارشنبه 22 بهمن 1393 18:01
تاریخ عضویت: 1391/06/13
تولد نقش: 1395/12/19
آخرین ورود: دوشنبه 25 تیر 1397 22:49
از: وزارت سحر و جادو
پست‌ها: 1513
آفلاین
ملت محفلی که بیشترشان شامل هزاران ویزلی میشد همچون قوم مغول به داخل سینما ریختند...

- اینجا کجاس؟!

- فرزندم مگه اون سردرش رو نخوندی؟ سینما سه بعدیه دیگه!
- شیش بعدیه البته!
- تو ببند فرزندم!
- جان؟!
- منظورم اینه که ممنونم که اعلام رضایت کردی!

ملت محفلی به سمت صندلی هایی رفتند که به دسته ی هرکدامشان عینکی قرار داشت.

پس از دو دقیقه:

- بوقی... این صندلی منه!
- پاتو از رو پام بردار!
- اول تو دستتو از تو چشم من در بیار!

دامبلدور:

پس 5 دقیقه:

بالاخره ملت محفلی روی صندلی هایشان نشستند و عینک ها را به چشم زدند.

- فرد قیافت چقدر خنده دار شده!
- بوقی... من باباتم نه فرد!

شترق!

- کدام یکی از شما فرزندان روشنایی زد پس کله ی من؟

ملت محفلی که در تاریکی چهره هایشان مشخص نبود:

بالاخره صحنه با تابیدن نوری روی صفحه نمایش روشن شد...

- یا ریش مرلین! ما کجاییم! این ترن هوایی از کجا اومد؟

دامبلدور نمیتوانست ببیند که کدام یکی از هزاران ویزلی این سوال را پرسیده اما این را به خوبی میدانست که نمیتواند جوابی برای این سوال پیدا کند پس گفت:
- فقط محکم بنشینید فرزندانم! محفل توانایی از دست دادن نفرات بیشتر رو نداره!

دامبلدور این را گفت و بلافاصله صندلی ها جلو خم شد و محفلی ها با ترن از روی ریل سقوط کردند...

سپس ناگهان صحنه عوض شد...
اکنون در مقابلشان چندین دایناسور وجود داشت... و در میان دایناسور ها دو جنگجو با شمشیر با یکدیگر مبارزه میکردند...

- فرزند روشنایی... تک خوری؟! به من هم از اون ذرت بو داده هات بده!

تدی همچنان که به صحنه ی مقابلش زل زده بود کمی ذرت به دامبلدور داد...

سپس ناگهان یکی از دایناسور ها از صحنه بیرون آمد... محفلی ها ابتدا تعجب نکردند تا اینکه دایناسور یکی از هزاران ویزلی را به دندان گرفت و به صحنه برگشت و سپس در افق ناپدید شد!

دامبلدور که نمیخواست تعجبش را به رو بیاورد گفت:
- نگران نباشید فرزندان من! از این ویزلی ها هزاران هزار در میان ما وجود دارد!
ملت محفلی:

دامبلدور دوباره حواسش متوجه صحنه شد و محفلی ها هم به تبعیت از او دوباره به صفحه توجه کردند!

ناگهان در بین دو جنگجویی که در حال مبارزه بودند یکی با شمشیرش سر دیگری را برید و مایعی بر روی ملت محفلی پاشیده شد...

- آلبوس... این چیه پاشیده شد رو ما؟!

دامبلدور دستی به ریشش کشید و مقداری از مایع را برداشت و سپس فریاد زد:
- خووووونننن! الفرار را بر قرار ترجیح دهید فرزندان روشنایی... ولی حواستان باشد وقتی رفتیم بیرون اعلام رضایت کنید!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
ارسال شده در: چهارشنبه 22 بهمن 1393 17:34
تاریخ عضویت: 1393/06/25
آخرین ورود: شنبه 15 اسفند 1394 07:55
از: من دور شو جادوگر!
پست‌ها: 403
آفلاین
چکیده: دامبلدور ورداشته محفلی رو برده شهربازی، جایزه بده بهشون مثلا! بعد الان مدیریت شهربازی عوض شده. یه سری تغییرات کرده! دامبلدور هم یه قرار داد امضا کرده برای تخفیف که محفلی ها باید با رضایت کامل از شهربازی برن بیرون و حداقل 5 وسیله رو بازی کرده باشن! ولی خوب محفلیون فعلا با چیزی بنام رضایت فاصله ای بس بعید دارن!
ادامه:
**************


بلاخره با ارعاب و تهدید و لبخندهای دامبلدورانه، دستگاه کذایی متوقف شد. یک سیاه پوش جلو آمده و راه دامبلدور را سد کرد.
- قبل از اینکه برید سراغ وسایل دیگه ما باید سطح وحشتشون ... نه چیزه سطح رضایتشون رو بسنجیم!

دامبلدور ریش های معلوم نیست چند متری اش را خاراند و گفت: اجازه بدید من توجیه شون کنم. هنوز یه کمی هیجان زده اند. الان می رسیم خدمتتون!
و بعد همه محفلیون را کشاند به گوشه ای!
- فرزندانم... از اونجایی که محفل بیش از سه پاپاسی بیشتر در خزانه ندارد لطفا اعلام رضایت کنید! جبران میشود بعدا!

قیافه های درهم محفلیون خبر از نوع رضایتشان میداد. با این حال پذیرفتند و نفر به نفر رضایتشان را تا آن لحظه اعلام کردند. امضاها که تمام شدند جیغ جیغوی محفلیون موتورش به کار افتاد!
- تونل وحشت! من تونل وحشت!

هری لرزی کرد.
- پسرکم خوب این همه وسیله چرا تونل وحشت؟

سیاه پوش لبخندی زد که البته دیده نشد.
- تونل هم گزینه خوبیه اما پایداری میخواد! دارید؟

دامبلدور میخواست سخنرانی عریض و طویلی ارائه دهد مبنی بر پایداری جماعت محفلیون که فلورانسو به او این فرصت را نداد.
- خوب نداشته باشیم هم می خریم! بریم؟ واگن هاش کو؟

این بار سیاه پوش بلند خندید.
- واگن؟ شرمنده اخلاق کوییدیچی ات دختر جون! باس پیاده بری! این تونل وحشتش متفاوته

- آهااان! اون پایداری

محفلیون به راه افتاده و مثل قطار پشت به پشت هم حرکت کردند. البته به نظر میرسید خیلی هم روش خوبی نباشد.مخصوصا وقتی چند مومیایی از آسمان بر سرشان نازل شدند!

- کمکــــ این داره منو میبره!
- کمک اینو از من دور کنید
- کمک این می خواد منو بخوره!
جماعت محفلی

چند قدم جلوتر آبشاری بود که بر سر ملت می ریخت! جینی قدری خوشحال شد. - داشتم می مردم از تشنگی ! من میخوام آب بخورم ... چه....خوووووووووون!!!! خووووووون ....

جیغ های جینی که در سقف طولانی تونل پیچید تقریبا هر کسی را وحشت زده می کرد. شوالیه های شمشیر به دست . میمون های دندان خنجری! مجسمه های مرگخواران و هزاران جایزه نقدی. نه چیزه ....هزاران هیولای دیگر آنها را محاصره کرده بودند. تا اینکه چشم محفلیون به ساختمانی در وسط تونل وحشت افتاد!
این شد که بدون هیچ نوع تفکر دیگری، خود را به درون ساختمان پرتاب کردند....
جایی که روی سردرش نوشته شده بود
- سینما شش بعدی!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
ارسال شده در: چهارشنبه 22 آبان 1392 16:37
تاریخ عضویت: 1388/02/14
آخرین ورود: دوشنبه 9 دی 1392 22:43
پست‌ها: 127
آفلاین
-نگهدار،جون مادرت نگهداااااااااااار!

این صدا از حلقوم رون خارج میشد، در حالی که کف چرخ و فلک افتاده بود و عنکبوت داشت بهش نزدیک و نزدیک تر میشد. رون که ترس و حالت تهوعش رنگ صورتش رو به سبز تغییر داده بود و باعث شده بود که ترکیب رنگ جالبی با موهای نارنجیش به وجود بیاد سراسیمه دنبال اهرم نگهداشتن اضطراری گشت.

-آره پیداش کردم،بذار بکشمش عقب تا این لعنتی وایسه.

لحظه ای بعد شپرق!پای چوبی مودی کنده شد و توی دستای رون جا موند. مودی که چشم مصنوعیش رو هم از دست داده بود سر رون عربده زد:

-ویزلی دیوونه پامو چرا کندی؟! :vay: من چطوری از دست این مار فرار کنم الان؟!

صدای جیغ و داد محفلیون همه جا رو پر کرده بود.دامبلدور که توی چرخ و فلک جا نشده بود و به ناچار بیرون ایستاده بود با تعجب به اوضاع درهم و برهم چرخ و فلک نگاه میکرد. یارانش در هنگام فرار روی صفحه دایره چرخ و فلک به خاطر دور تند گردشش، به جای فرار از دست حیوانات بهم دیگه میخوردن و هر چند لحظه یه بار یکیشون به اون یکی آسیب وارد میکرد.

دامبلدور چند لحظه دیگه این منظره رو نگاه کرد تا جایی که مطمئن شد بهتره وارد عمل بشه و حرفی بزنه. برای همین به سمت دکه ای که کنترل چرخ و فلک از اونجا انجام میشد رفت و تک سرفه مودبانه ای تحویل کارمند سیاه پوش شهربازی داد.

-بله؟

-دوست عزیز فکر میکنم دستگاهتون کمی مشکل داره.

مرد خندید و گفت:

-نه اتفاقاً داره خیلی هم خوب کار میکنه.ولی فکر میکنم دوستان شما کمی مشکل دارن.اون طور که به نظر میاد زیاد خوشحال و راضی نیستن.بندهای قرارداد که یادتونه؟اگه راضی نباشین جریمه میشین!

دامبلدور که خوب میدونست محفل بیشتر از سه گالیون و چند سیکل توی خزانه اش پول نداره گفت:

-بهتون اطمینان میدم فرزندان من همه شون از این تفریح بسیار لذت بردن.اگه باور ندارین وسیله رو نگهدارین تا از خودشون بپرسیم.به ظاهرشون نگاه نکنین،اینا ذاتا اینطوری با عربده ابراز خوشحالی میکنن!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
ارسال شده در: پنجشنبه 24 مرداد 1392 18:34
تاریخ عضویت: 1384/04/05
آخرین ورود: پنجشنبه 4 مهر 1392 13:25
از: ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
پست‌ها: 414
آفلاین
جمعیت محفلی از تابلوی راهنمای شهر بازی مشغول انتخاب بازی مورد نظرشون بودند. انبوه محفلی ها بر سر و کله ی هم میزدند تا بتونن توضیحات بازی ها و محل شون رو به درستی بخونند. آقای ویزلی سعی میکرد جمعیت رو کنترل کنه:

_ آسپ (آلبوس سوروس پاتر!) ! اون بازی برای سن تو مناسب نیست!
_رون! نزن تو سر برادر کوچیکت!
_هری! هری! تو بچه ی من نیستی نه؟! هیچی راحت باش...

هری رون هرمیون، که خب مثل همیشه با هم بودند و به همراه عده ای چرخ و فلک رو بازی اولشون انتخاب کردند. به محل بازی چرخ و فلک رسیدند که آسپ از تو کیف گسترش پذیر هرمیون پرید بیرون و گفت:
_آخ جون چرخ و فلک ... چرخ و فلک ... ابس ابس !

در مقابل اونها چرخ و فلکی گرد و رنگی وجود داشت، اینشکلی . رون به پس سر آسپ زد و گفت:

_فشفشه! اونا اسب نیستن.. تسترالن!:vay:
_هرچی ! هرچی ! بریم سوار شیم...

جادوگر سیاهپوشی که جلو دامبلیدور ظاهر شده بود، در چشم به همزدنی به پشت باجه ی چرخ و فلک رسید و بلیت محفلی ها رو دونه دونه گرفت. محفلی ها سوار بر تسترالها شدند. و جادوگر سیاه پوش دکمه ی سفید روی برد را فشار داد. چرخ و فلک به حرکت در اومد و به آرامی میچرخید و تسترال های چوبی به نرمی بالا پایین میرفتن.

آسپ درحالی که خیلی خوشحال بود که به دور از چشم بابابزرگش سوار یک وسیله ی بازی +15 شده، فریاد میکشید:
_آخ جوووووننننن.
سیریوس که پشت سر هری نشسته بود، دستی به سیبیلش کشید و ابراز رضایت کرد. الستور مودی، با وجود پای چولاقش هنوز در حفظ تعادل مشکل داشت. هرمیون کمربند خودش رو سفت میکرد و استرس داشت.
خلاصه جمعیت محفلی داشتن حال و هول میکردند که جادوگر سیاهپوش لبخندی شیطانی زد و دگمه ی سیاه را فشار داد. تسترالهای چوبی که ملت روی آن نشسته بودند، در چشم به هم زدنی تبدیل به موجودات زنده ی جادویی شدند!
تسترال هری به شکل گربه ای در اومد. تسترال سیریوس سگ بزرگی شد که با دیدن گربه ای که هری روی آن نشسته بود شروع به پارس کردن کرد. سیریوس قلاده ی سگ رو گرفت و به سمت هری فریاد زد :
_پیشته! پیشته! برو گربه ی بد... رکس! آروم بگیر... ببین من خودم سگم ولی رعایت میکنم... جنبه داشته باش.

رون خودش رو روی عنکبوتی پیدا کرد و بلافاصله از هوش رفت و از روی چرخ و فلک به بیرون پرت شد.

تسترال هرمیون به هیپوگریفی تبدیل شد که ظاهرا خیلی عصبانی بود و سعی میکرد به سوار و مزاحمش نوک بزنه.

الستور روی یک مار که تا لحظه ای پش تسترال بود ، فرود اومد که باعث شد دُم مار له بشه. مار هم فشفشی کرد و به مودی حمله کرد چشم مصنوعی ش رو در آورد!

فریاد وحشت و ترس محفلی ها بلند تر و بلند تر میشد و تقریبا همگی فریاد میزدن:

_نگـــــــــــــــه داااااااااااااااااارررر ...!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در 1392/5/24 19:38:59
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در 1392/5/24 19:43:58
اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر تغییر اندازه داده شده
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟