رخ خاص بدون نام ها
vs
وزیر مارا
پله ها را یکی پس از دیگری رد میکرد، استرس داشت... استرس نداشت! تازه به خانه خودش آمده بود، خانه خودشان! ترس در آنجا چون فندقی پوچ و تو خالی می نمود.
میز طویلی وسط اتاق بود و ساحران و جادوگران و موجودات مختلف دور تا دورش نشسته بودند؛ و البته لرد، که هیچکدام از اینها نبود، فقط لرد بود و بس!
قدم های لرزانش را یکی پس از دیگری جلو میگذاشت، کم کم چهره اش برای همه نمایان شد.
پچ پچ ها بالا گرفت:
_ عه این پلاکسه!
_ این همون دختره است که پشت در جولون میداد.
_ من اینو میشناسم، یه بار میخواست منو و پیشی رو بکشه!
_این همون خل و چله نیست؟
گردنش صد و خورده ای درجه به سمت گوینده جمله آخر چرخید:
_کی خل و چله؟
ناگهان به یاد آورد؛ به یاد آورد که تازه واردی بیش نیست، و تازه وارد ها برای با تجربه ها خط و نشان نمیکشند.
_
من خل و چلم!این را گفت و باز هم جلو رفت، دو صندلی خالی کنار لرد هوس برانگیز بود، یعنی میتوانست؟ در اولین شام اش در خانه ریدل... روی یکی از آنها بنشیند.
انگشتان باریک و کشیده اش را دور تکیه گاه صندلی پیچاند، اما به همین راحتی ها هم نبود، اگر بود رودولف روی آخرین صندلیِ دور از لرد کز نمیکرد!
مرگخواران مغرور بودند، با عزت بودند، بزرگ منش و خود بزرگ بین بودند! ولی بیشتر از همه اینها مرگخوار بودند! و سالها تشنه نشستن روی یکی از آنها!
برای همین با دیدن پلاکس دست از چشیدن طعم سوپ خوشمزه شان برداشتند و با پا، سر، بال، قمه، کمالات، خشم و سایر... به سمت صندلی کنار اربابشان هجوم بردند.
پلاکس هم سرسخت و جسور تر از این حرف ها بود، صندلی در کشمکش عجیب و البته سختی بود. نزاع بین مرگخواران بالا گرفت و بالا و بالا تر رفت.
ناگهان همه کشمکش ها متوقف شد، به نوبت همه از پلاکس و صندلی فاصله گرفتند و با چهره های نادم و پشیمان سر جاهایشان نشستند.
سکوتی که بر فضا حکم فرما شده بود، حس آرامشی را در وجود پلاکس به غلیان انداخت. صندلی را صاف کرد. جلوی آن قرار گرفت و خواست بنشیند، به لرد سیاه چشم دوخت تا اجازه نهایی را کسب کند.
اما لرد سیاه، در طعم سوپ گشنیز اش غوطه ور شده بود.
برای پلاکس فرصت خوبی به شمار میرفت، آماده نشستن شد و...
_ آخ... آیی... چیکار میـ...
بعد از پرواز نه چندان بلند پلاکس با شدت به زمین کوفته شد؛ از زمین برخواست و لباسش را تکاند:
_ هوی مگه... عه سلام، خـ... خووبین بلاتریکس؟ چه... خبر؟
بلاتریکس با خونسردی صندلی مخصوص را سر جایش برگرداند و از بالا به پایین به پلاکس خیره شد.
خیره شدن بلاتریکس و ندامت پلاکس چند دقیقه ای طول کشید، اما زمانی که نگاه های بلاتریکس شعله ور شدند، پلاکس هم مجبور شد به حرف بیاید:
_ این... صندلی هه... خـ... خیلی... خوشگل بود... مـ... من... خواستم... که...
و نگاه هایی که شعله ور تر شدند و آتش گرفتند و دود هایشان به هوا رفت هنوز به پلاکس خیره بودند.
_ ا... اصلا... میخوای... این... این صنـ... صندلی خوشگله... وا... واسه شما باشه... مـ... من برم روی اونیکی... اونی... کـ... که اونجاست بشینم. فاصلشم با ارباب... نیم سانت بیشتر از اینه... ه... ها؟ نـ... نظرت چیه؟
بلاتریکس انسان پر تحملی نبود، اصلا نبود، برای همین دستش را خیلی مهربانانه روی شانه پلاکس گذاشت:
_ چاق شدی! غذا هم امشب کمه! خیلی آروم برو تو تخت خوابت!
پلاکس چشم های پر از التماسش را به سمت لرد سیاه چرخاند، اما لرد که از طعم سوپ راضی به نظر میرسید مشغول کشیدن کباب غاز در بشقابش شد.
ولی هیچکدام از این ها باعث نمیشد لرد از اتفاقات اطرافش بی خبر باشد:
_ اونجوری نگاه نکن پلاکس! بلا دست راستمونه!
شاید هم لازم بود بیخیال صندلی و غذا و لرد بشود! اشک جمع شده در چشمانش را پاک کرد و بغضش را فرو برد:
_ شب بخیر.
از کنار بلاتریکس گذشت، از کنار لیسا، فنریر و حتی رودولف گذشت تا بتواند از پله های اتاق خواب ها بالا برود.
_ خب یعنی چی آخه؟ بلا، بلا، بلاتریکس، بانو لسترنج، بانو بلک سابق، بلا، بازم بلاتریکس! خب من چی؟ من کجام؟ منی که با این همه عشق سیاه به ارباب اومدم داخل چی؟
اشک هایش را پاک کرد و لحاف کلفتی را روی سرش کشید.
×××××××××××××××××
با حس سرمای شدیدی که تا جانش رسوخ کرده بود چشمانش را باز کرد.
هنوز خاب آلود بود و دنبال لحافش میگشت تا دوباره به خواب برود.
در سر تا سر اتاق هیچ اثری از لحافی نبود، و فقط این نبود! اتاق کنونی دو، سه، و شاید چندین برابر اتاق بود که دیشب در آن به خواب رفته بود:
_ چی شده؟ جریان چیه؟ آهان... یعنی وقتی خواب بودم بخاطر معذرت خواهی اتاقمو عوض کردن؟ دستشون درد نکنه چه موجودات خوبین.
و حالا که خواب از سرش پریده بود بلند شد تا کارهایش را انجام دهد، طبق معمول در راه رسیدن به آینه شانه را از روی میز برداشت و به سمت موهایش برد.
شانه دیگر باز نگشت، همان بالا معلق ماند و به عبارتی گیر کرد!
پلاکس که دیگر به آینه رسیده بود ایستاد تا شانه را از بند رهایی دهد.
_
:تعجب: :تعجب:
و باز هم
تعجب.
پلاکس خشک شده بود و شانه در حال تقلا کردن برای رهایی بود:
_ هوی! هوی خانم زشته! هی! با تو ام ها! منو بیار پایین برم به کار و زندگیم برسم.
اما فایده ای نداشت، پلاکس همچنان به آینه زل زده بود، بدون هیچ حرفی، بدون هیچ حسی، حتی بدون بغض!
شانه که اصلا از اوضاع پیش آمده راضی نبود دسته اش را تابی داد و محکم به پیشانی پلاکس کوبید.
_ ها چی شد کی بود کجا رفت؟
_ خوابی تو؟ بیار منو پایین!
پلاکس دوباره نگاهی به آینه انداخت ، شانه را پس از تلاش زیادی رها و به روی میز برگرداند. سپس باز هم به سمت آینه رفت:
_ حا... حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگه بلاتریکس منو... نه... یعنی خودشو... منو... خود... من خودشم! خودش منه! یعنی منو بلاتریکس یکی هستیم!
لباس های خوابِ نیاز به تعریف نداردِ بلاتریکس را در آورد و همان لباس مشکی همیشگی اش را پوشید.
موهایش را... نه مرتب نکرد؛ چوبدستی اش رابرداشت و با لگدی در را باز کرد.
ابتدا دود و سپس بلاتریکس از اتاق خارج شدند.
_ حالا بلاتریکس اول چیکار میکنه؟
خب معلومه! میره تا یه صبح بخیر حسابی به اربابش بگه!
و اینگونه بود که قبل از روشن شدن هوا پلاکسِ بلاتریکس شده در اتاق اربابش را باز کرد و پرید داخل:
_ صبحتون بخیر
ارباب!
لرد سیاه از جا پرید، کله مبارکش با سقف تخت برخورد شدیدی کرد و صدای گوش خراشی داد. نجینی فس فس کنان دور لرد پیچید و نگاه خشم آلودی به بلاتریکس کرد.
_ بلا؟ این چه طرز وارد شدن به اتاق ماست؟ شام سنگین خوردی؟
اتاق بلاتریکس پنجره نداشت، اما اتاق لرد داشت و پلاکس با چشمان خودش آسمان سیاه را دید.
پلاکسِ شجاعی بود:
_ اربابا! شما هم دیشب ماشالمرلین بزنم به تخته خوب غذا خوردین، گفتم بریم پیاده روی کنیم!
لرد دست از مالیدن سر ضرب دیده اش برداشت:
_ پیاده روی؟ هوم! خوبه! خودت برو بجای ما پیاده روی کن. برای دستگاه گوارش مون خوبه.
_ ارباب! صبحانه میل دارین؟
نجینی محکم تر پیچید و بلند تر فس فس کرد.
_ بگو برای پرنسسمون صبحانه بیارن، خودمون هم یهویی ضعف کردیم.
پلاکس تعظیم بلند و بالایی کرد و از اتاق خارج شد.
_ حالا بریم آشپزخونه صبحونه درست کنیم!
چند ساعت بعد لرد به
صبحانه و صبحانه به لرد خیره شده بودند.
_ ارباب، نه که خونه ریدل یکم تاریک و دلگیره برای همین شما خورشید رو خوب نمیبینید؛ گفتم شما که دلتنگ نمیشین، خورشید دلش براتون تنگ نشه.
لرد همچنان برای آشنایی بیشتر به صبحانه نگاه میکرد:
_ دلتنگ شده؟ بلا؟ امروز زود از خواب بلند نشدی؟ این صبحانه ماست؟
پلاکس یک لیوان شکلات داغ که روی آن تصویر لرد را نقاشی کرده بود به میز صبحانه اضافه کرد:
_ میدونم ارباب! خیلی خوشگل شده.
لرد پس از آشنایی کامل با صبحانه سرش را بلند کرد و به بلاتریکس چشم دوخت:
_ خب! ما و صبحانه رو تنها بگذار!
پلاکس از اتاق لرد خارج شد و کمی دور تر از آنجا روی مبلی نشست.
_ واااااااااای! من امروز رفتم پیش لرددددد! از نزدیییییک! من برای لرد صبحانه بردمممممممم! واااااااای!
کم کم خورشید بالا آمد و رفت و آمد در خانه ریدل آغاز شد، آغاز این رفت و آمد ها، بیدار شدن مرگخواران، و صبح شدن در خانه ریدل اصلا نشانه خوبی برای پلاکس نبود.
هرکس که از جلوی بلاتریکس رد میشد سلام میداد و تعظیم میکرد، پلاکس هم لبخند گشادی میزد و صبح به خیر میگفت.
سرانجام بلاتریکس واقعی که در اتاق پلاکس راحت خوابیده بود هم بیدار شد.
پلاکس کم کم احساس کرد مدت زیادی است لرد را تنها گذاشته و باید میان وعده ای تهیه کرده و به دیدار لرد برود.
دوباره به آشپزخانه رفت و در میان راه به رودولف کمک کرد با ساحره با کمالاتی ارتباط برقرار کند.
در آشپزخانه بانو مروپ مشغول تهیه سالاد میوه بودند:
_ بلاتریکس مامان! امروز عجیب به نظر میرسی!
پلاکس دستی به پیشانی اش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد:
_ اوه، نه بانو! سالاد میوه زیبایی تهیه کردین! من میتونم برای ارباب ببرمش تا بخورن و تقویت بشن؟
چشمان مروپ برق زد و در کسری از ثانیه ظرف تزئین شده سالاد میوه را در دستان پلاکس قرار داد:
_ وای بلای مامان! فندق مامان حتما حتما خیلی خوشحال میشه! منم خیلی خوشحال شدم، مرسی کدو حلوایی مامان.
پلاکس باز هم لبخند زد و سوت زنان به سمت اتاق لرد به راه افتاد.
اصلا به اطراف توجهی نداشت و در جایی که حس میکرد باید اتاق لرد باشد توقف کرد؛ چشمانش را کاملا باز کرد و به پلاکس رو به رویش نگاهی انداخت.
_ بلاتریکس حالشون چطوره؟
پلاکس که شدیدا به نقشش عادت کرده بود با دست بلاتریکس را به کناری هدایت کرد:
_ دارم برای ارباب میان وعده میبرم.مزاحم نشو!
بلاتریکس پلاکس بود، اما فقط جسم پلاکس را داشت و بلاتریکس درونش بیداد میکرد.
چشم هایش بازهم پذیرای خشمی بی نهایت شدند؛ پلاکس هم بلاتریکس بود اما پلاکس بود!
برای همین تمام تنش به لرزه افتاد:
_ خب میخوای مزاحم... نه مراحمی، میگم باور کن من، من کاری نکردم.
بلاتریکس از حالت دست به سینه در آمد:
_ رفتی اتاق اربااااب؟ تو خجالت نمیکشی؟ تو
خجالت نمیکشی؟ صبحونه بردی برای اربابم؟
_ تصحیح میکنم! اربابمون.
و همین کافی بود برای انفجار بلاتریکس و کروشیو های متعددی که به سمت پلاکس روانه شد؛ ظرف میوه و همراهش روی زمین پخش شدند...
پلاکس به سختی بلند شد، کسی در آن اتاقش نبود، آینه کوچکی که همیشه روی میز کنار تختش میگذاشت را برداشت.
با دیدن پلاکس نفس راحتی کشید و لبخندی زد:
_ واسه اربابم صبحونه بردم! ای جونم!