اسب ناسازگاران vs فیل پالی چپمن پومونا اسپراوت علی بشی روبیوس هاگرید
-قو قو لی قو قووووووووووووووو
تق!افسونی به رنگ قرمز از داخل چادر خارج شد و خروس خشک شد و بر زمین افتاد.کله زاخاریاس از داخل چادر بیرون آمد و کم کم خود او نمایان شد.میشد حدس زد که تاره از خواب بیدار شده و روز پیش حسابی پکر بوده.چشمانش پف کرده بود ومو هایش وزوزی شده بود.زاخاریاس خمیازه ای کشید، نگاهی به بیرون کرد و گفت:
-به به! یه روز عالی دیگه واسه اعتصاب.
داخل چادر رفت و لباس های پاره پوره اش را با کت و شلوار شیکی عوض کرد.بلندگویی روی شانه اش انداخته بود و روی بازو کتفش پوستر هایی مانند «وزیر بی لیاقت» ، «وزیر باید گم بشه...» و «آزادی بیان حق مسلم ماست.» آویخته بود.دست به بلندگو برد و خواست شروع به شعار گفتن کند که ناگهان یاد چیزی افتاد:
-پس بگو چرا اینجا اینقدر ساکته.
آخه امروز روز تعطیلههههههههه. زاخاریاس بلندگو را به زمین کوبید و به داخل چادرش برگشت.اصلا حال خوشی نداشت.آهی کشید و نوار کاستی را داخل دستگاه گذاشت.نام نوار وصایای استالین بود و این تنها چیزی بود که میتوانست زاخاریاس را آرام کند.صدای بلند سرود ملی شوروی در چادر پخش شد و زاخاریاس را با خود همراه کرد.زاخاریاس در اعماق خیالات خود در گذشته ها،در تاریخ سفر کرد. با صدای سرود ملی به دورانی برگشت که هنوز حکومت طاغوت،حکومت تزاری سرپا بود.به سنت پترزبورگ برگشت.جایی که لنین آزادی خواه،دوش به دوش کارگران و کشاورزان سختی کشیده در مقابل ارتش سفید تزاری ایستادگی کردند و توانستند حکومت طاغوت را سرنگون کنند.ارتش سفید قدرتمند بود اما همپایمانانش یک ارتش قوی تر داشتند.ارتش سرخ!
-خودشه!ارتش سرخ!
چند ساعت بعد_جلوی در وزارتخوانه-کمونیسم،کمونیسم،بر پا باید گردد!
-تراورز،تراورز،اعدام باید گردد!
-زاخاریاس،زاخاریاس،وزیر باید گردد!
-تراورززز.از تو لونت بیا بیرون!
عده قلیلی پیرمرد و پیرزن جلوی در وزارتخوانه تجمع کرده بودند و شعار میدادند.آنها پلاکارد هایی مشابه پلاکارد های زاخاریاس در دست داشتند و شعار هایی دقیقا مانند انچه زاخاریاس میگفت سر میدادند.خود زاخاریاس در وسط جمعیت،روی دوش مرد بلند قدی نشسته بود و با بلندگو مردم را تهییج می کرد:
-آ ماشالا! همینجوری شعار بدین تا اون دجال از توی لونش بیرون بیاد.
مرد بلند قد حرکت کرد و جلوی پله های وزارتخانه ایستاد.دستش را به نشانه سکوت بالا گرفت و در نتیجه آن سکوت در محوطه حکم فرما شد.بلندگوی خود را به سمت تظاهر کنندگان گرفت و گفت:
-سلام برادران و خواهران انقلابیم.بسیار خوشحالم که در این روز،دعوت حق را لبیک گفتید و با ندای رادیو داس و چکش در این مکان جمع شدید.
صدای برای سلامتیش یه کف مرتب در محوطه پخش شد و در نتیجه آن زاخاریاس دوباره دستش را بالا گرفت:
-اجازه بدید،راستش موضوعی فکر منو مشغول کرد.امروز که در محضر برادران آسمانیمون بودم،ندایی از آسمون،منو صدا زد.
اشک از چشمان پیر زنان روسری پوش جاری شد و چند تایی از آنها را هم بغض فرا گرفت:
-ندا ندای آقامون استالین بود.توی ندا گفت....
زاخاریاس بغض کرد و موج این بغض سراسر پلکان جلوی در وزارتخوانه را فرا گرفت.معدود جوانانی که انجا بودند سعی کردند پیر مردان را نگاه دارند تا سکته نکنند.زاخاریاس دوباره دستش را بالا برد و گفت:
-آقامون گفت که این انقلاب یه چیزی کم داره این انقلاب ارتش سرخ میخواد.
صدای تایید از جمعیت بلند شد و زاخاریاس ادامه داد:
-برادران و خواهران من.امروز در اینجا جمع شدیم که بگم
شما ارتش سرخ منید!همین الان کوکتل های خودتونو در دست خودتون بگیرید و به سمت وزارتخونه پرتاب کنید.با صدای لبیک یا استالین! انقلاب باید همین الان انجام بشه! چند نفر از جوانان جعبه های کوکتل موتولوف را در دست گرفتند و بین جمعیت پخش کردند.با صدای لبیک کوکتل های منفجره به سمت ساختمان پرتاب شد.صدا های انفجار بلند شد اما ساختمان حتی خراشی کوچک هم برنداشت.تنها واکنشی که از بیرون شنیده شد صدای تراورز بود که با رکابی خاکستری و عمامه ای بر سر روی بالکن وزارت ظاهر شد:
-چه خبرتونه؟مگه صدای اذان ظهر به وقت لندنو نمیشنوید؟مرلین بزنه سنگتون کنه به حق حاجی توپیا.
ناگهان ابر های خاکستری آسمان را فرا گرفتند.زاخاریاس که تا به حال مشغول پرتاب کردن کوکتل بود دست از کار کشید.رعد و برقی از آسمان زده شد و یکی از پیر مردان پیشرو را سنگ کرد.صدایی از آسمان شنیده شد که می گفت:
-ای بی دینان کافر!اکنون زمان نابودی شما فرا رسیده است! بارانی از سنگ بر سر معترضان بارید و جمع انها را متفرق می کرد.پیر مردان و پیر زنان دانه به دانه کشته می شدند. و جوان ها سنگ. زاخاریاس که بعد از اولین رعد و برق فلنگ را بسته بود.پایش به یکی از جوانان سنگ شده خورد و دیگر چیزی نفهمید.
چند ساعت بعد-مرگ بر منافق!مرگ بر منافق!
-مرگ بر ضد ولایت تراورز!
مرگ بر اغتشاش گران!
صدای معترضان و بسیاری از دور شنیده می شد که دشنام می دادند و به سمت زاخاریاس گوچه پرتاب می کردند.زاخاریاس چشمانش را باز کرد و اگلانتاین را دید که در جلوی او پیپ میکشید و دودش را به سمت صورت زاخاریاس فرستاد.زاخاریاس دستانش را تکان داد تا جلوی دود را بگیرد اما دستان او بسیار محک بسته شده بود.زاخاریاس رو به اگلانتاین کرد و گفت:
-بس کن!داری چی کار میکنی؟
اگلانتاین پیپش را خالی کرد و گفت:
-کاری که من کردم از نازل کردن عذاب مرلینی روی سر مردم بی گناه بد تر نیست.اگه پا در میونی های حاجی نبود،موجود زنده ای روی زمین باقی نمیموند.
-من هیچ عذابی نازل نکردم.من هیچ کارم!
-هیچ کاره ای؟پس کی بود که به وزارت حاجی،یکی از اصلی ترین مریدای مرلین حمله کرد؟اما نمیدونستی که وزارتخونه بیمه مرلینه.
کم کم مردمی که پشت کالسکه میدویدند،پشت دروازه بزرگی متوقف شدندو کالسکه به در وزارتخوانه رسید.زاخاریاس از در وزارتخوانه عبور کرد و وارد صحن وزارتخوانه شد که از انبوه خبرنگاران پر شده بود.تراورز،وزیر سحر و جادو،با عمامه ای بر سر روی جایگاهی نشسته بود.دستش را روی میز کوبید تا مریدانش که کنار او خوابیده بودند بیدار شوند.تراورز کاغذ پوستی جلویش انداخت و گفت:
-گفتیم حالا که زدی آبرومونو بردی ما هم بیایم جلوی بقیه محاکمت کنیم آبروتو ببریم.زاخاریاس اسمیت.تو به علت بر انگیختن عذاب مرلین و از خواب پروندن من و به هم ریختن نماز جماعت ظهر محکومی به حبس ابد تو آزکابان.
صدای چکش امد و همزمان صدای تشویق از جمعیت بلند شد.زاخاریاس بلند شد و خواست صحبت کند که مامورانی از دو طرف دو دست دور بازوی زاخاریاس او را گرفتند و سوار همان کالسکه کردند که او را اورده بود.کالسکه راه افتاد و به سمت آزکابان راه افتاد. مردم پشت سر کالسکه راه افتادند و صدایی او را هو کردند اما این برای زاخاریاس مهم نبود.زاخاریاس هنوز چیز هایی که میدید باور نکرده بود.چطور ممکن بود که ناگهان او بدون هیچ محاکمه ای به حبس ابد محکوم شود؟یک جای کار میلنگید:
-الان بهش بگیم یره؟ای بدبخت زهره ترک شده.
به سرعت سرش را به سمت پشتش برگرداند.سگی رو به روی او نشسته بود و جوانی جلوی کالسکه تسترال ها را میراند:
-عه.علیه!علییییی!
-یره نگران نباش.مو اینجوم.
فلش بک
مردی قد بلند در میان صدای رعد ظار شد و چوبدستیش را در جیبش گذاشت.مردی با مو های فرفری و بور رو به روی خانه گریمولد ظاهر شد.نیوت نفسی کشید و گفت:
-خیلی وقت بود به مولتی هام سر نزده بودم.بزار ببینم حالشون چطوره؟
نیوت به سمت خانه گریمولد راه افتاد.نیازی نبود که رازدار باشد.خانه خود به خود ظاهر شد و گفت:
-پروف،هری،سیریوس،کریچر،سر کادوگان،رز،.....
نیوت اسم اعضای محفل را فریاد زد.بلافاصله تمام اعضای محفل ظاهر شدند.نیوت گفت:
-پروفسور،مولتی پنجم من!حالتون چطوره؟هری!مولتی دوازدهم من!حالت تو هم خوبه؟
تمام مولتی های نیوت به سوی او شتافتند و او را در آغوش کشیدند:
-بابا جان،اون بالا توی عرش ملکوتی بهت خوش میگذره؟
-اره پروفسور.راستش دیدم اینجا حوصلم سر میره گفتم بیام پایین یه سری به شما بزنم.
-نه بابا جان.تو که هر روز از عرش ملکوتی همه مولتی هاتو از خونه ریدل ها تا اینجا نگاه میکنی.حتما یه دلیل داشته که اومدی زمین.
نیوت دستش را لای مو هایش برد.سرش را پایین انداخت و گفت:
-پروفسور،راستش...شما از اولین مولتی هایی بودین که ساختم.وقتی روح خودمو توی شما دمیدم،روحم یکی از خالص ترینا بود.من بیشتر از همه با شما میتونم با علم اعداد ارتباط برقرار کنم.در حالی که این مرگخوارا که آخرین مولتی های من بودن هنوز علم اعداد بلد نیستن..واقعا که.
نیوت خشمش را فرو داد و گفت:
-ولی امروز من باری این پیشتون اومدم که بهتون یه خبر مهم بدم.میخوام شما رو به سینما ملکوتی دعوت کنم!
رز جیغ کشید و گفت:
-وایییی!برای چی؟
نیوت،خالق یگانه،عینک آفتابیش را گذاشت و گفت:
-راستش چند روزی بود که از زندگی توی بارگاه ملکوتی خسته شده بودم.میخواستم دوباره تف بندازم روی سرتون و بهتون بخندم ولی وقتی توی لیستم نگاه کردم،دیدم تقریبا روی همتون یه دور تف انداختم.
نیوت آهی کشید.ناگهان لحن صدای نیوت تغییر کرد عینکش را برداشت.به مولتی هایش چشمکی زد و گفت:
-ولی یه کارگردان از فرانسه برام اومد.گفت از رئال بیرونش کردن برای همین دنبال یه پروژه میگرده.اسمش کریم بنزما بود.
هری جیغی کشید و گفت:
-هیچ کس منو از بچگی سینما نبرده بود.این دورسلی ها همیشه موقعی که دادلی رو میبردن سینما سه بعدی منو میزاشتن توی انباری.
نیوت چوبدستیش را در اورد و گفت:
-پس یادتون نره.همین ساعت فردا همتون به تماشای«فرار از آرکابان:ارتش سرخ» دعوتید!
نیوت دستش را رو به آسمان گرفت.بشکنی زد و ناپدید شد.خالق یگانه به آسمان عروج کرده بود.