در افسانه ها آمده است که در زمان های بسیار دور، شهری کوچک پر از ماگل های زود باوری که جادو جزو خرافات آن ها به شمار می آمد، وجود داشت.
شهر تسترن از پشت کوه های ورا که در مورد آن ها نیز داستان هایی رواج پیدا کرده، نمایان شده است؛ شهری بسیار زیبا که از میان آن آبشاری نیلگون سرازیر می شود و در کناره های آن درختانی انبوه به چشم می خورد. آسمانش از هر جای دیگری صاف تر و ستارگان در میان آن بهتر از هر نقطه ی دیگری خودنمایی می کنند.
آسمان آن جا هیچ گاه ابری نمی شود، تنها زمانی که گریبالست جادوگر در پشت گذرگاه دیگاروس تصمیم بگیرد طلسم قوی اش را که به کمک آن خواهد توانست جهان را زیر سلطه قرار بدهد، به کار گیرد و اگر آن طلسم شکسته نشود، نه تنها شهر تسترن بلکه تمام جهان روز به روز بیش تر در تاریکی فرو می رود.
گریبالست جادوگر در پشت گذرگاه دیگاروس – که تا به حال هیچ کس جرئت نکرده به آن جا راه پیدا کند و اگر هم رفته هیچ گاه برنگشته – همراه با موجود شیطانی اش زندگی می کند. در قصری غیر قابل تصور که حتی در تخیل انسان نیز نمی گنجد.
هیچ ماگلی از اهالی شهر تسترن که به آن گذرگاه نزدیک است، جرئت پیدا نکرده که به آن جا سفر کند. همگی آن ها از جادوی قدرتمند گریبالست می ترسند و عده ای نیز آن را باور ندارند.
اما در این میان سه جادوگر به نام های وبلن، فلبی، دیناد که در مورد پیشگویی این شهر چیزهایی شنیده بودند، تصمیم می گیرند به گذرگاه دیگاروس سفر کنند و طلسم به ظاهر ابدی آن را در هم شکنند!
صبح فرا رسید. خورشید باری دگر از پشت کوه های ورا به بالا صعود کرد و نور بی نهایتش را بر شهر تسترن تاباند. صدای دل انگیز آبشار به وضوح به گوش می رسید و آسمان نیز مانند هر روز دیگری صاف، آبی و بدون کوچک ترین تکه ابری به نظر می رسید. و همین ها آرامش مطلق مردمان تسترن را بیش از پیش می کرد.
مردم پر جنب و جوش تسترن از خانه های کوچکشان بیرون آمده بودند و در فضای سر سبز آن جا مشغول به کارهایی مانند پرورش گیاه و... شده بودند. حتی بچه ها نیز در کارها به خانواده شان کمک می کردند، اما هیچ کدام به مدرسه ای نمی رفتند، بلکه همگی خواندن و نوشتن را نزد پدر و مادر خود می آموختند.
لباس های بیش تر آن ها از جنس پارچه ای کلفت دوخته شده بود و همگی خاکستری رنگ به نظر می رسید؛ به همین دلیل اگر کسی ناشناس وارد آن جا می شد به راحتی قابل شناسایی بود. از این جهت کم تر کسی پیدا می شد که وارد شهر تسترن شود... مردمان آن جا برخلاف ظاهرشان انسان های مهمان نواز و مهربانی نبودند. و هیچ کدام از مهمان های ناخوانده ای که به شهرشان روی می آوردنند، استقبال نمی کردند.
در این میان سه ناشناس که شنل هایی تیره رنگ بر دوش داشتند و چهره ی خود را با کلاه بزرگ آن پوشانده بودند، وارد شهر تسترن شدند.
در همان لحظه تحرک در تسترن خوابید و تمام مردمان عجیبش به سمت سه رهگذری که پا به قلمروشان گذاشتند، خیره شدند. عده ای چهره در هم کشیدند و عده ای نیز بیل های کوچکشان را که برای کاشتن گیاه از آن استفاده می کردند، محکم در دستانشان فشردند و به قصد حمله آن را بالا گرفتند. چند نفری هم در آن نزدیکی که به نظر می رسید از سنن شهرشان زیاد خوششان نمی آید، سرشان را به طرفی دیگر چرخاندند و مانند گذشته به کار خود مشغول شدند.
در این میان یکی از آن افراد ناشناس در زیر کلاهش نگاهی به بیرون انداخت، سپس با صدای خفه ای گفت: احساس نمی کنین اینا یه کم مشکوک نگاه می کنن؟!
فردی دیگر که صدایش جوان به نظر می رسید، جواب داد: در مورد این شهر شنیده بودم، وبلن! این ها همین طور هستن! از مهمان ها و افراد غریبه ای مثل ما خوششون نمیاد.
همان فرد قبلی که نامش نیز وبلن بود، گفت: راه دیگه یی برای رد شدن نبود؟... حتماً باید از بین اینا می گذشتیم؟... بیاین از راه دیگه یی بریم. نظر شما چیه؟... هی با شمام فلبی، دیناد..!
ولی آن دو سکوت را ترجیح دادند. ولبن نیز زمانی که دوباره نگاهی به بیرون انداخت، علت سکوت آن ها را متوجه شد. به راحتی عده ای از مردم خشمگین را دید که با سرعت به طرف آن ها را روانه شده بودند. حداقل تعداد آن ها به صد نفر می رسید... آن ها همان طور نزدیک می شدند... دیگر فاصله ی چندانی با سه همسفر نداشتند... مطمئناً آن ها برای هدف خوشایندی نزدیک نمی شدند... کاری نیز از دست آن ها برنمی آمد!
سرانجام دیناد، مردی که موهایش به رنگ روشن بود، چشمانش را تنگ کزد و به آرامی کلاهش را کنار زد. انگشتانش درون شنل دور چوبدستی اش حلقه زد. نفس عمیقی کشید و به تسترنی ها که روبروی آن ها ایستاده بودند، نگاه کرد... منتظر بود که چوبدستی اش را بیرون بکشد و همه ی آن ها را با وردی سنگین از سر راه بردارد، اما حرکتی از جانب آن ها مانع از این کار شد.
یکی از آن ها که مسن تر از همه نیز به نظر می رسید، یک قدم به طرف آن ها برداشت. لحظه ای به چهره ی دیناد خیره شد، سپس با خوشرویی تمام دستش را به طرف او دراز کرد.
دیناد با چهره ای بهت زده با او دست داد. به راحتی می توانست صدای زیر آن فرد را بشنود: به شهر تسترن خوش آمدید. می توانیم نام شما را بدانیم؟
دیناد لبخندی مصنوعی زد و بریده بریده جواب داد: بله... من دیناد هستم و دوستام هم...
در همان لحظه فلبی که کنار او ایستاده بود، سقلمه ای ناگهانی به او زد و او را از حرف زدن منع کرد، سپس خودش کلاهش را بر داشت. موهای مشکی رنگ و صورت جوانش هویدا شد. با چهره ای گشاده رو به آن ها گفت: خب ما از یه شهر دیگه به این جا اومدیم. در مورد شما چیزایی شنیده بودیم و تصمیم داشتیم از سفرمان... درواقع به این جا سفر کنیم.
مرد تسترنی یکی از ابروهایش را به نشانه ی شک بالا انداخت. به سر و وضع آن ها نگاهی کرد و خطاب به همشهری هایش گفت: آه! چه عجیب حرف می زنند! انگار که از کشوری دگر به این جا سفر کرده اند. شما نیز این طور فکر می کنید؟!
صدای تاٌیید در گوش سه همسفر منعکس شد. ولبن ناگهان میان پچ پچ های آنان پرید و پوزش طلبانه گفت: اوه. ما از شما معذرت می خوایم. ولی ما باید بریم. فقط خواستیم با شما آشنا بشیم که... که شدیم!
یک قدم به عقب بر داشت و دوستانش را به جلو هل داد. مردمان تسترن نیز راه را برای عبور آن ها باز کردند و خود به کار قبلی مشغول شدند. هیچ کس دیگر کوچک ترین نگاهی به آن سه نفر نینداخت. انگار که آن ها مردمانی مانند خودشان بودند.
وبلن، فلبی و دیناد را به گوشه ای راند. کلاهش را از سرش جدا کرد و با چشمانی که لبریز از اضطراب بود، به آن ها خیره شد. سپس با صدایی نگران گفت: ندیدین؟ اونا به راحتی از ما استقبال کردن در حالی که هیچ وقت چنین آدمایی نبودن. سنتای اونا داره از هم شکسته می شه. و نشونه ی اینه که گریبالست داره طلسمش رو به کار می گیره.
فلبی سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. دستش را زیر چانه اش گذاشت و متفکرانه گفت: پس پیشگویی درست از آب در اومده!
ناگهان بعد از این حرف دیناد نفسی عمیق و ناگهانی کشید و به دور دست نگاه کرد. فلبی و دیناد نیز با کنجکاوی به همان جا خیره شدند... آن ها نیروی اهریمنی گریبالست جادوگر را دیده و حس کرده اند... شیطان برای آخرین بار برخاسته بود؛ چون اگر او موفق می شد، دیگر دفعه ی بعدی وجود نداشت!
------------------------------------------------
خب بچه ها... نمی دونم موضوع براتون جالبه یا نه!... اگر هم دیدید که من خیلی ساده و نه چندان جذاب نوشتم، به خاطر اینه که خواستم پست اول این طوری باشه تا موضوع برای همه جا بیفته اما از پستای بعدی بهتر می نویسم!