اطلاعیه اول مرداب هالادورین: برای اولین‌بار، امکان خرید چوبدستی برای همگان فراهم شد! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: چوبدستی خودتون رو معرفی کنید!

انتخابات وزارت سحر و جادو

بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

برنامه زمان‌بندی بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

  • ثبت نام از کاندیداهای وزارت سحر و جادو: 14 تا 18 تیر
  • اعلام اسامی نامزدهای نهایی انتخابات: 19 تیر
  • فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی: 20 تا 24 تیر
  • رأی‌گیری نهایی: 25 و 26 تیر

مراکز مهم

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

و این بار، فقط پرواز کافی نیست. شما باید بجنگید، بنویسید، بخندید، بدرخشید... و با خلاقیت و جادوی کلمات، رقیبانتان را از میدان به در کنید.
هر گروه، تیمی دارد. هر تیم، داستانی دارد. و هر مسابقه، چالشی‌ست که ذهن و قلم و تخیل را به پرواز درمی‌آورد.
در این لیگ، هیچ‌چیز معمولی نیست! از جاروی شکسته تا توپ سخنگو... از گوی زرینی که مسیرش را عوض می‌کند تا مفسرهایی که شاید اصلاً واقعی نباشند!
ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: دوشنبه 9 تیر 1404 12:04
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 15 تیر 1404 21:22
پست‌ها: 36
آفلاین
لیسای عزیزم.

داستان خوبی نوشته بودی. تلاشت برای رعایت نکاتی که گفته بودم رو هم دیدم. مطمئنم خیلی زود به همه‌شون مسلط می‌شی مامان جان.
فقط یادت نره که بذار درسته و نه بزار. بزار یعنی زار برن.

چالش دوم تایید شد.
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: دوشنبه 9 تیر 1404 04:22
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: امروز ساعت 16:00
از: جایی زندگی نمیکنه همش تو سفره
پست‌ها: 48
آفلاین
چالش دوم

پرفسور اسپراوت ما رو برای بازدید به گلخونه متروکه هاگوارتز برد. گلخونه واقعا متروکه نبود فقط چون گیاه های خطرناک و ترسناکی توش بود اسمش رو گذاشته بودیم متروکه.با حفظ فاصله بین گیاه ها حرکت میکردیم و پرفسور تک به تک بهمون توضیح میداد. نگاهی به اطراف انداختم. چشمم خورد به یه گیاه خوشگل که داخل جعبه شیشه ای بود. به سمتش رفتم و انگشتم را بهش زدم.

-نه نه نه به اون دست نزن

صدای پرفسور من رو به خودم اورد. گیج نگاهش کردم.
-چرا؟ مگه چی میشه؟

-اون یه گیاهه ادم خواره

با ترس قدمی به عقب برداشتم.به گیاه خوشگل نگاه کردم. بهش نمیومد ادم خوار باشه. ناگهان صدایی آشنا شنیدم. صدایی که سالهاست دلتنگش بودم.

-لیسا. دخترم...

صدای مادرم بود. صدایی که مدت هاست انسان ها از من گرفتنش. به اطرافم نگاه کردم.

-لیسا، مامان جان، از اون گیاه فاصله بگیر

اما من به حرف پروفسور گوش نکردم. دنبال صدای مادرم میگشتم.
-مامان، مامان؟

-لیسا دخترم؟ تویی عزیزم؟ دخترم ما توی این گل زندانی شدیم. شیشه رو بردار تا روحمون ازاد بشه

دومین صدا، صدای پدرم بود. دلتنگ این صداها بودم. بدون توجه به پروفسور و بقیه شیشه رو از روی گیاه رو برداشتم.

-مامان؟ بابا؟ صدام رو میشنوید؟

-پس تو همون خون آشام کوچولویی هستی که توی جنگ انسان ها و خون آشام ها زنده موند؟

با ترس قدمی به عقب برداشتم. صدای پدرم نبود، صدای مادرم نبود، این...این گیاه بود که حرف میزد. شیشه از دستم افتاد و خورد شد. خیره شده بودم به گیاه و بقیه پشت سرم ساکت شده بودند و صدای هیچکس نمیومد.

-اووه بزار ببینم. چقدر دلتنگ پدر و مادرتی. چقدر بد که انسان ها اونا رو کشتن.
صداهایی توی سرم پخش میشد.

انسان ها والدینت رو ازت گرفتند


انسان ها باعث شدند تو و خواهر و برادر کوچک ترت بی خانمان بشید



-مامان جان این گیاه میتونه ذهنت رو بخونه، بهش نباید توجه کنی. اون از انرژی منفی ات تغذیه میکنه و میتونه بهت آسیب برسونه.
پرفسور اسپراوت کنار گوشم حرف میزد. سعی میکردم به حرف هایش توجه کنم اما صداهای توی سرم نمیگذاشت.

انسان ها
انسان ها
انسان ها
اونا کشتن


-خب خب خب. پرفسور عزیز هم که اینجاست. پرفسور چه حسی بهت دست میده که...

-نمیذارم ذهنم رو بخونی.

پرفسور با کمک لورا و کاسپویا بچه ها رو از گلخونه بیرون برده بود. حالا چوب دستی اش رو بیرون اورده بود و به سمت گیاه گرفته بود. گیاه فریاد زد.
-لیسا، اون پرفسور هم یکی از انسان هاست. فرقش با اونا اینه که اون میتونه جارو سوار بشه. ذاتش مثل بقیه است.

-لیسا به حرفش گوش نکن. پدر و مادر تو به دست انسان های بی رحم کشته شد اما همه انسان ها مثل اونا نیستند. تو نباید بزاری اون بتونه کینه انسان ها رو توی دلت بزاره.

پرفسور و گیاه همینطور با من حرف میزدند. من سرم پایین بود و به حرف های گیاه فکر میکردم. از گوشه چشم کاسپویا رو دیدم که بهم علامت داد و جعبه ای رو نشونم داد. متوجه شدم. از حواس پرتی گیاه استفاده کردم و با کمک قدرتم جعبه را به پرواز در اوردم و روی گیاه نشوندم. با خشم گفتم.
-من نیاز ندارم دوتا برگ بهم بگه انتقام بگیرم

-فراموش نکن لیسا انسان ها قاتل والدینت هستن

-نگران نباش فراموش نمیکنم. تو مراقب باش من قاتل تو نشم.
و بعد رویم را برگرداندم و با پرفسور از گلخونه بیرون امدیم.
هیچ لذتی بالاتر از خندیدن نیست. حتی اگر به قیمت حرص خوردن بقیه باشه
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: یکشنبه 8 تیر 1404 02:23
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 15 تیر 1404 21:22
پست‌ها: 36
آفلاین
لیسای عزیزم.

طنزتو دوست دارم و اگه بخوام راستشو بگم، واقعا پتانسیل زیادی تو نوشته‌هات می‌بینم!
اما مامان جان، به نظر میاد آموزش‌های ظاهری که در گذشته داده شده رو درست یاد نگرفتی. البته یکی از نکاتی که پروفسور اسنیپ مجددا آموزش داده بود رو به خوبی رعایت کردی. آفرین.

دو نکته دیگه رو این‌بار با جزئیات بیشتر می‌گم چون شاید توضیحات واضح نبوده که متوجه نشدی.

نکته اول: بعضی از دیالوگایی که نوشتی هیچ علائم نگارشی‌ای تهشون ندارن که درست نیست. باید انتهای همه‌شون متناسب با جمله و هرجور که خودت صلاح می‌دونی "نقطه، علامت تعجب یا علامت سوال" بذاری. مثلا:

نقل قول:
-هی استریکس بیا جدا بشیم. اینجوری جفتمون رو نمیگیره

-فکر خوبیه

- هی استریکس بیا جدا بشیم. اینجوری جفتمون رو نمیگیره.
- فکر خوبیه!


می‌بینی مامان جان؟ هیچ جمله‌ای رو بدون علائم نگارشی رها نکردم.

نکته دوم: وقتی بعد از توصیفات می‌خوای دیالوگ بیاری، بسته به موقعیت باید انتخاب کنی که یک بار اینتر بزنی و بعد دیالوگ رو بنویسی یا دو بار اینتر بزنی. از کجا بفهمیم؟ نگاه کن ببین آخرین نفری که قبل از دیالوگ داشتی در موردش می‌نوشتی چه کسی بوده. مثلا اگه داشتی در مورد لیسا می‌نوشتی و دیالوگ رو هم دقیقا لیسا به زبون میاره، پس باید "یک بار" اینتر بزنی. اما برعکس، اگه دیالوگ و توصیفات دو شخص متفاوت بودن، مثلا تو داشتی در مورد لیسا می‌نوشتی اما الان دیالوگ رو قراره پروفسور اسپراوت بگه، پس این‌بار باید دو بار اینتر بزنی.

بذار برات مثال بزنم.

مثال اول. برای دیالوگ یک بار اینتر می‌زنم چون هم آخرین توصیف و هم دیالوگ متعلق به لیساس.
نقل قول:
لیسا نگاهی به آینه می‌ندازه.
- وای این چیه روی صورتم؟


مثال دوم. دو بار اینتر می‌زنم چون آخرین توصیف برای لیساست اما دیالوگ رو یه شخص دیگه بیان می‌کنه.

نقل قول:
لیسا نگاهی به آینه می‌ندازه.

- لیسا؟ اون چیه روی صورتت؟


امیدوارم این‌بار متوجه شده باشی و سعی کنی رعایت کنی. ولی فراموش نکن همیشه مهم‌ترین چیز کیفیت پسته و تو شروع کار اگه تو بخش ظاهر به مشکل خوردی عیبی نداره. هرچی بیشتر بنویسی و نقدای بیشتری بگیری، دستت بیشتر راه میفته و دیگه خودت خود به خود رعایتشون می‌کنی. پس درسته که من وظیفه‌مه بهت آموزش بدم، اما اگه اجراش الان سخته به خودت سخت نگیر. به مرور یاد می‌گیری.

در نهایت یه توصیه هم بهت دارم که تو پستای طنز سعی کن برای بعضی از دیالوگات شکلک بذاری. شکلک می‌تونه خودش یه توصیف خوب برای این باشه که گوینده دیالوگ حین گفتن حرفش چه حالت یا حسی داشته. برای شکلک زدن اول علائم نگارشی رو می‌ذاریم و بعد شکلک میاد. همونطور که تو دو مثال بالا توی نقل قول می‌تونی ببینی.

چالش اول تایید شد.
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: شنبه 7 تیر 1404 18:05
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: امروز ساعت 16:00
از: جایی زندگی نمیکنه همش تو سفره
پست‌ها: 48
آفلاین
چالش اول

-برید کنااااااااار

این صدای فریاد لیسا تورپین بود که داشت در قلعه بزرگ هاگوارتز همچون اسب میدوید. پشت سرش یک کاکتوس بزرگ سبز با لبخندی داشت دنبالش میکرد. کی فکرش رو میکرد اون ریشه ها کوچولوی کرمی بتونن انقدر سریع بدوند؟
لیسا با سرعت هرچه تمام تر از دست کاکتوس خندان فرار میکرد. همه بچه ها با دیدنشون با تعجب از سر راهشون کنار میرفتند.
یکم برمیگردیم عقب تر، به جایی که بفهمیم چرا کاکتوس دنبال لیسا افتاده
عقب تر
عقب تر
عقب تر
عقب تر

سه شنبه ا کلاس گیاه شناسی پرفسور اسپراوت

جادو اموزان در کلاس گیاه شناسی جمع شده بودند، پرفسور اسپراوت با خوش رویی به بچه ها اموزش میداد.


-وای من عاشق کاکتوسم

لیسا با ذوق به کاکتوس های توی گلدون نگاه میکرد. خواست دستشون بزنه که استریکس محکم پشت دستش زد.

-بچه جون درسته کاکتوس رو دوست داری ولی دیگه نازشون نکن

با صدای پروفسور همه توجهشون جلب شد.

-خب بچه ها امروز قراره درمورد کاکتوس خندان یاد بگیریم. این کاکتوس ها زنده هستند و احساس دارن. ولی همیشه میخندن.

به یک کاکتوس اشاره کرد.

-این کاکتوس اسمش مکسه. مکس، بیدار شو و به مهمون هامون سلام کن.

ناگهان دوتا چشم روی کامتوس ظاهر شد. بعدش یک دهن که لبخند میزد. کاکتوس خندید. صدای خنده اش بامزه بود درست مثل یک نوزاد. همه با تعجب به کاکتوس نگاه میکردند.


-این کاکتوسا خیلی خجالتی هستن و حرف نمیزنن. تکلیف شما اینه که با کاکتوستون ارتباط برقرار کنید. هرکدوم یک گلدون برداره و با کاکتوسش حرف بزنه

همه یک گلدون برداشتند. لیسا و گروهش یک گلدون با رنگ زد برداشتند.


-سلااااام
- وای یواش لیسا کر شدم

استریکس دستش رو روی گوش هایش گراشت. لیسا دوباره فریاد زد.

-سلاااااام اقا کاکتوسه

وقتی کاکتوس توجهی نکرد لیسا خواست دوباره فریاد بزنه که استریکس جلو دهنش رو گرفت.

-بزار من امتحان کنم.

استریکس صورتش رو جلو اورد.

-اهم. سلام جناب کاکتوس. راستش ما اسمتون رو نمیدونیم، میشه بهمون بگید


-کوری؟

کاکتوس بدون اینکه چشم هاشو باز کنه حرف زد. استریکس که انگار بهش برخورده باشه گفت.

-ببخشید چی؟

-گفتم کوری؟ نمیبینی اسمم رو روی گلدون؟

لیسا نگاهی به گلدون انداخت.

-مارتا..لا...کیو..ن؟

لیسا به طرز ناشیانه ای اسم روی گلدون رو خوند. کاکتوس افتخار داد و چشم هایش رو باز کرد. لبخند چندشی زد.

-مارتالاکیون هستم ولی دوستان نزدیکم من رو لاکی صدا میکنن


-سلااام لاکی.

-من کفتم دوستای نزدیکم دختر جون. تو که دوست من نیستی.

لیسا که انگار بادش رو خالی کرده بودن دیگه چیزی نگفت. استریکس شروع کرد به صحبت کردن اما مارتالاکیون هردفعه یه جواب دندون شکن بهش میداد. لیسا به سمت پرفسور اسپراوت رفت.

-امم پروفسور ببخشید، مگه نگفتید این کاکتوسا خجالتی هستن؟

-درسته هستن چطور؟

-کاکتوس ما همه چی میکشه جز خجالت.

-اسم کاکتوستون چیه؟

-مارتالاکیون

-اوه لاکی جزو استثنا ها هست. راستش اون یکی از حاضر جواب ترین کاکتوسا هست.

همان لحظه استریکس فریادی کشید و اومد پشت لیسا قایم شد. کاکتوس لبخندی زده بود و از گلدونش بیرون اومده بود و داشت به سمت لیسا و استریکس میدوید.


-بخدا کاری نکردم فقط بهش گفتم یکم صدات بده.

استریکس با ترس به کاکتوسی که به سمتش میدوید نگاه میکرد و توضیح میداد چرا این اتفاق افتاده. پروفسور ادامه حرفش رو به لیسا قبل از فرارش گفت.

-اها و اون از همشون کینه ای تره. جناب استریکس و دوشیزه تورپین. به نظر من فرار کنید چون احتمال داره به دست خارهای تیز یک کاکتوس سوراخ سوراخ بشید

لیسا و استریکس با این حرف دویدند. از کلاس خارج شدند و در محوطه هاگوارتز میدویدند.

-لعنتی چرا اون حرفو بهش زدی

-خب اخه گفت صدام چطوره منم بهش گفتم یکم صدات بده. تازه مودبانه گفتم

لیسا همونطور که میدوید نفس در خرصی کشید.

-وای خدا. چیزی نیست چیزی نیست.‌ من ادم ارومیم، فقط بازی نکن با روحیم

لیسا و استریکس با تمام قدرت میدویدند و کاکتوس پشت سرشون میدوید.با اون ریشه های کوچولو که جای پا ازشون استفاده میکرد.


-هی استریکس بیا جدا بشیم. اینجوری جفتمون رو نمیگیره

-فکر خوبیه

استریکس به سمت چپ رفت اما کاکتوس همچنان به دنبال لیسا میدوید.


-بابااااااا. مگه من بهت گفتم صدات بده که دنبال من میکنی؟

کاکتوس با لبخند چندشی گفت.

-ماشالا چقدر هم قدت بلنده. همش هم گوشته، خوش بحال خار هام که قراره توی تن تو فرود بیان.

لیسا جیغی کشید و تند تر دوید. از قلعه هاگوارتز خارج شد و به سمت جنگل رفت، کاکتوس همچنان دنبالش میکرد.


-کاکتوسعلی ولم کن

لیسا به پشت سرش نگاه میکرد که بوم... محکم خورد به یه درخت. حالا کاکتوس بهش رسیده بود و چند تا خار نصیبش کرده بود. لیسا با تن خسته و بدن پر از خار وارد سالن گریفیندور شد.


-لیسا حالت خوبه؟

استریکس درحالی که سعی میکرد نخنده احوال لیسا رو میپرسید لیسا با لحن پر از التماس دست استریکس رو گرفت و گفت.

-جان هرکی که دوست داری هیچوقت صادق نباش، همیشه دروغ بگو
و بعد با درد روی مبل کنار شومینه نشست تا با کمک بچه ها خار های توی بدنش رو دربیاره.
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در 1404/4/7 21:09:14
هیچ لذتی بالاتر از خندیدن نیست. حتی اگر به قیمت حرص خوردن بقیه باشه
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 22 خرداد 1404 18:36
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 15 تیر 1404 21:22
پست‌ها: 36
آفلاین
کاسیوپای عزیزم!

مامان جان توصیفات پستت خیلی خوب بودن طوری که خواننده به راحتی می‌تونست با کاسیوپا و احساساتش ارتباط برقرار کنه. انتخاب سوژه هم عالی بود. دوست داشتم خاطرات بیشتری از کاسیوپا رو ببینم، ولی همینقدر کافی بود برای این که توانایی‌هات رو به خوبی نشون بدی.

چالش دوم تایید شد.
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 22 خرداد 1404 17:28
تاریخ عضویت: 1404/03/06
تولد نقش: 1404/03/08
آخرین ورود: دیروز ساعت 01:32
از: زیر درخت بید کهن !
پست‌ها: 42
40 گالیون
آفلاین
چالش دوم: جدی‌نویسی.


صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پای کاسیوپا به آرامی پیچید. نیمه‌ی تاریک و سرد گلخانه، جایی که روزی پر از گرما و شور بود، حالا تبدیل شده بود به درگاهی از غم و سکوت.
همان‌جایی که خاطرات تلخ شب‌های گذشته مثل سایه‌ای سنگین روی دلش افتاده بودند. شبی که خانواده‌اش به خاطر انتخاب‌هایش او را طرد کردند، شبی که قلبش شکست و دنیا برایش تیره و تار شد.

کاسیوپا جلوتر رفت. گیاه پژمرده‌ای جلویش بود؛ برگ‌هایی سیاه و خشکیده، دهانی بزرگ با دندان‌هایی تیز که مثل ارّه از آن بیرون زده بودند.
انگار این گیاه، مظهر همان دردها و رنج‌های نهفته در وجودش بود. ذهنش پر از نجواهای خاموشی شد؛ صداهایی که حتی اگر گیاه نمی‌زد، خودش آنها را در عمق وجودش می‌شنید.

صدای مادرش در گوشش پیچید:

"بلک‌ها گریفیندوری نمی‌شن، کاسیوپا!"


لحظه‌ای سکوت سنگینی همه جا را گرفت. صدای تیک‌تیک ساعت دیواری، مثل هر ثانیه‌ای که در آن غرق شده بود، به گوش می‌رسید.
قلبش تندتر از همیشه می‌زد؛ دست و پایش بی‌رمق شده بودند، تهوع در سینه‌اش سنگینی می‌کرد و زانوهایش خالی شده بودند.
انگشتان سرد و بی‌حسی داشت، انگار که خاطرات تلخ همه‌ی وجودش را یخ زده بودند.

نگاه سرد و بی‌روح پدرش هنگام خداحافظی جلوی چشم‌هایش آمد؛ نگاهی که تمام عشق را پس زده بود.
تنهایی قطار، باران که پشت پنجره می‌بارید و بغضی که در گلویش سنگینی می‌کرد و هر لحظه ممکن بود ترکیده شود.

صدای پدرش در ذهنش پیچید:

"اگر تو گریفیندوری بشی، دیگه دختر من نیستی."


کاسیوپا حس می‌کرد غم، مثل آتشی درونش شعله می‌کشد و در حال ترکیدن است.
او نه تنها نتوانسته بود توقعات خانواده‌اش را برآورده کند، بلکه در نگاه آنها فقط یک آدم بی‌ارزش و به‌دردنخور بود.

ناگهان گیاه آدم‌خوار صدایی عمیق و ترسناک کشید و دهان پر از دندان‌های تیزش را به سمت کاسیوپا باز کرد.

کاسیوپا خود را جمع و جور کرد و محکم گفت:

"اونا ممکنه طردم کنن... ولی من خودم این راه رو انتخاب کردم."


نور شدیدی ناگهان گلخانه را پر کرد و گیاه پژمرده ناپدید شد.
سکوت جدیدی همه جا را فرا گرفت؛ سکوتی آرامش‌بخش، نه غم‌انگیز.

گاهی بزرگ‌ترین هیولاها، خاطرات ما هستن... اما وقتی با اونا روبه‌رو می‌شی، قدرت واقعی تو آشکار می‌شه.
.Everything could be achieved with effort
همه‌چیز با تلاش به دست می‌آید.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 22 خرداد 1404 16:52
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 15 تیر 1404 21:22
پست‌ها: 36
آفلاین
کریدنس عزیزم!

این چالش به توانایی جدی‌نویسی و توصیفاتی که برای شرح وقایع و درگیر کردن احساسات خواننده‌س برمی‌گشت که خیلی خوب تونستی انجامش بدی مامان جان. یه رول تک‌پستی کاملا متناسب که نه با توضیحات اضافی، طولانی شده باشه و نه اونقد کوتاه که خواننده فرصت ارتباط برقرار کردن پیدا نکنه. پیشبرد داستان و انتظارات رو به خوبی برآورده کرده بودی.

چالش دوم تایید شد.
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: پنجشنبه 22 خرداد 1404 13:47
تاریخ عضویت: 1404/03/06
تولد نقش: 1404/03/07
آخرین ورود: امروز ساعت 20:41
از: خونمون:)
پست‌ها: 13
آفلاین
چالش ۲

شاید چشم نداشت، اما برگ‌هایش بهتر از چشم آدمی‌زاد می‌دید. لب و دهانی برای سخن گفتن نداشت، اما بهتر از هر سخنرانی حرف می‌زد‌...
-------
بعد از کلاس گیاه‌شناسی چشمم به آن خورد. رنگ سرخ خونین غنچه‌اش، برگ‌ها و گلبرگ‌های پهنش، مرا جذب خود کرد. همه دانش‌آموزان گلخانه را ترک کرده بودند؛ من بودم و غنچه غول‌پیکری که در ظاهر زیبا، از در باطن، مرگ بود. می‌دانستم چیست، می‌دانستم هرآنچه در ذهنم می‌گذرد را می‌خواند، پروفسور اسپراوت گفته بود. همچنین گفته بود نزدیکش نشویم اما من کِی به قوانین گوش سپرده‌ام؟

پژواک صدایش در ذهنم شنیده می‌شد:
- کریدنس‌... بیا... بیا نزدیکتر...

حرکت نکردم، غنچه بر روی خاک، بدون ساقه قرار داشت ولی چندین بازوی ساقه مانند او را، مانند اختاپوسی، دربر گرفته بودند. بازوها، آرام، مانند خزیدن مار سویم می‌آمدند برای آغوش‌... آغوش مرگ!

- پروتگو!

سپر مدافع شبیه حبابی بزرگ، برایم خانه‌ای امن ساخت. بازوها با برخورد به سپر به سمت غنچه بازگشتند.
- تو نمی‌تونی از من فرار کنی کریدنس... من عذاب جهنم توام!
جهنم توام... جهنم توام... جهنم توام...

دیدم تار شد، خاطراتی از جلوی چشمانم عبور کرد، خاطراتی دفن شده‌...

تنها در خیابان... هیچ‌کس همراهم نیست‌... همه چیز طبیعیست‌... لحظه‌ای آنجام و لحظه‌ای بعد... همه چیز متلاشی شده؛ خانه‌هایی ویران، زمینی تکه‌تکه و مردمی مرده‌‌... و من در میان این ویرانه ایستاده‌ام.

- زلزله‌ست‌...
- نه انفجار بود! یهو همه‌جا ترکید‌...
- من یه چیز سیاه دیدم... مثل روح بود...

همه برداشت خودشان را می‌گفتند، اما حقیقت من مسئول مرگ این مردم بودم... من‌...

خاطره کنار رفت. دوباره در گلخانه بودم، به همان تنهایی خاطره، به همان درماندگی.
- تو...؟
- من همه چیز رو راجبه تو می‌دونم! راجبه همتون! از وقتی پاتون رو اینجا گذاشتین!
گذاشتین... گذاشتین... گذاشتین...

و دوباره خاطره‌ای دیگری به همان حالت... همه چیز عادی بود... تا زمانی که من آمدم. و دوباره و دوباره و دوباره...
- بسه!
- اوه کریدنس! تازه شروع شده، نمی‌خوای که همون اول جا بزنی؟!
جا بزنی... جا بزنی... جا بزنی...

آرام عقب رفتم. سپر همچنان دورم بود، ولی احساس ناامنی می کردم. بازوها وحشیانه به سویم خزیدند. بازوهای گیاه به دور سپر حلقه زدند ولی توان شکستن سپر را نداشتند. چندان با مرگ فاصله نداشتم...

تنها راه نجات... توده‌سیاه عظیم مرا بلعید و سپر شکافته شد. در همان حالت از میان فاصله دو بازو به بیرون پرواز کردم.

- این آخرین ملاقات ما نیست کریدنس!
کریدنس... کریدنس... کریدنس...

روبه‌رو در به حالت انسانی بازگشتم ولی همچنان توده‌سیاه دورم بود. نگاهی به گیاه کردم که نامم را زمزمه می‌کرد. لحظه‌ای بعد، مانند خاطراتم، دیگر آنجا نبودم هرچند که گلخانه هنوز سالم بود.

پایان
پاسخ: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: چهارشنبه 21 خرداد 1404 17:40
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 15 تیر 1404 21:22
پست‌ها: 36
آفلاین
کاسیوپای عزیزم!

داستان خوبی بود و نقاط مختلف پستت طنز جالبی داشتی، خصوصا نام‌نام!

در مورد دیالوگ توصیه‌م بهت اینه که طبق روتین جادوگران پیش بری و از "-" برای نوشتن دیالوگ استفاده کنی مامانم، اما اگه انتخابت "«»" هست، احترام می‌ذارم ولی یادت نره که در هر صورت، هم‌چنان قانون فاصله رو رعایت کنی. یعنی اگه دیالوگ متعلق به شخصیه که آخرین بار در موردش نوشتی، یک‌بار اینتر بزن و اگه دیالوگ متعلق به کسی غیر از آخرین فاعل هست، دو بار اینتر بزن.

نقل قول:
رفتم جلو، صاف تو چشمای تیغ‌تیغی کاکتوسه نگاه کردم.

"سلام گل، چطوری؟ "

رفتم جلو، صاف تو چشمای تیغ‌تیغی کاکتوسه نگاه کردم. (یک بار اینتر چون دیالوگ متعلق به آخرین فاعله)
"سلام گل، چطوری؟
"

جادوآموز سال‌بالایی شدنت رو تبریک می‌گم و یادآوری می‌کنم که حالا می‌تونی به هاگزمید بری یا تو مسابقات کوییدیچ شرکت کنی.

چالش اول تایید شد.


بم عزیزم!

با اون توصیفاتِ با جزئیات و خلاقانه‌ای که تو پستای طنز ازت دیده بودم، می‌شد حدس زد که توی پست جدی هم چقدر می‌تونی قوی عمل کنی. همه چیز عالی بود مامان جان. هم توصیفاتت، هم خاطره‌ها و هم بیان احساسات.

چالش دوم تایید شد.
پیش از شرکت در کلاس گیاه‌شناسی حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
ارسال شده در: چهارشنبه 21 خرداد 1404 16:07
تاریخ عضویت: 1403/11/22
تولد نقش: 1404/03/18
آخرین ورود: امروز ساعت 15:07
از: فریزر - آشپزخونه هاگوارتز
پست‌ها: 76
آفلاین
نقل قول:

پروفسور اسپراوت نوشت:
چالش دوم: یک گیاه آدم خوار روبه روی شما ایستاده که قابلیت این رو داره که ذهن شما رو بخونه و خاطرات شما رو بهتون یاد آوری می‌کنه.

چالش دوم رو باید جدی بنویسید. پستتون باید کاملا قالب یک پست جدی رو داشته باشه و اصلا از شکلک داخلش استفاده نکنید. جزئیات، تاثیر گذاری و ظاهر مناسب پست رو یادتون نره.
موفق باشید.


🪻[چالش دوم – "آدم-خاطره‌خوار"]

هیچ‌کس دقیق نمی‌دونست چرا بم، یه آدم‌برفی شاد و شیرین، اون شب تصمیم گرفت که با بقیه بره توی جنگل ممنوعه. شاید چون کسی گفته بود جرئت نداره. شاید چون دلش می‌خواست یه بارم خودش تصمیم بگیره، نه سرنوشت. یا شاید… چون همیشه یه تکه از قلبش دنبال خطر بود، فقط برای اینکه مطمئن شه هنوز چیزی برای از دست دادن داره.
همه چیز از یه شرط‌بندی شروع شد، سر میز شام، توی سالن اصلی. جیمی، همون پسرک گریفندوری که همیشه دنبال هیجانه، گفت:
- بیا شرط ببندیم... هر کی تا نیمه‌شب بره و از توی جنگل یه برگ از درخت آبی بیاره، قهرمان ماست!

بچه‌ها خندیدن. بم خندید. ولی لبخندش لرزید.
چیزی توی دلش گفت:
- نرو... تو برای رفتن ساخته نشدی.

ولی صدای بلند بقیه، و خنده‌های پر از هیاهو، اون صدا رو خفه کرد. بم، با اون لبخند همیشگی، گفت:
- باشه. منم میام.
-----_-----
جنگل، ساکت‌تر از همیشه بود. نفس‌ها یخ می‌زدن، مثل خاطره‌هایی که یهو آدمو تو خودشون غرق می‌کنن. ماه کامل بود، و نورش روی یخ‌های شاخه‌ها می‌لرزید. بم، با قدم‌های کوچیک ولی مطمئن، پشت سر بقیه می‌رفت. سعی می‌کرد نترسه. ولی هر خش‌خش برف، هر صدای جغد، خاطره‌ای رو تو ذهنش روشن می‌کرد.
تا اینکه رسیدن.

در دل یک فضای باز، زیر شاخه‌های شکسته‌ی یه درخت مُرده، گیاه ایستاده بود. نه، گیاه نبود. هیولا بود. رنگش آبی نبود. سیاه بود، مثل ته چاه خاطره. انگار تاریکی توی رگ‌هاش جریان داشت. برگ‌هاش می‌جنبیدن، مثل انگشتای گرسنه‌ای که دنبال صید می‌گردن. و بعد… صدا زد. نه با صدا. با ذهن.
یکی از بچه‌ها جیغ زد. گیاه خم شد، و شاخه‌هاش دور پای اون حلقه زدن. بم پرید جلو. بدون فکر. با تمام وجود. قلبش تند می‌زد، درست از همون طرفی که یه روز با چای داغ سوخته بود.
- نه! بهشون دست نزن!

گیاه انگار مکث کرد. بعد، انگار خندید.
-وایسا ببینم… تو کی‌ای؟ یه تیکه برف؟ اونم وسط تابستون؟ شوخی می‌کنی؟

بم دست‌هاشو بالا آورد، چشماش لرزید، و زمزمه کرد:
- Expecto Patronum!

نور، از نوک چوبدستیش بیرون پرید. شکل یه شیر ماده – آروم، نجیب، و پر از خشم. شیر نعره کشید، ولی گیاه نترسید. فقط عقب رفت، و گفت:
- چقدر قشنگ… محافظی از خاطرات. پس بذار منم یکی از خاطره‌هات رو نشونت بدم…

و دنیا تار شد. نه… یخ زد.
-—-—-—
بم توی یه فضای بی‌رنگ ایستاده بود. نور، مثل مه، دورش می‌چرخید. صداها دور بودن، مثل چیزی که یادت نیست ولی دلت براش تنگه. و بعد... تصویر اومد.
یه فنجون چای. بخار. صدای شادی. السایی که می‌خنده. بمی که می‌پره بغلش... و بعد… صدای سوختن، بخار شدن. صدای سکوت. نصف بدن بم، داغ… و چشم‌هاش، پر از سؤال.
— چرا آغوشا می‌تونن این‌قدر بسوزن؟
-—-—-—
گیاه زمزمه کرد:
- این فقط شروعشه، کوچولو...
-—-—-—
و بعد، یه پرنده. یه هویج ربوده‌شده. بمِ کوچیک، تنها، روی زمین، با چشم‌هایی که نه گریه می‌کردن نه حرف می‌زدن… فقط نگاه.
-—-—-—

-تو هنوز اون هویج رو یادت میاد؟ همون که دوستت بود؟ همون که تنها کسی بود که هیچ‌وقت ترکت نکرد… تا وقتی که شد اولین کسی که رفت؟

- اما اون فقط یه دماغ نبود…
بم زمزمه کرد، انگار برای خودش.

ولی گیاه ادامه داد. خاطره‌ی بعدی...
-—-—-—
اولین بهار. همه رفتن. صدای خنده‌ها خاموش شد. بم ایستاده، تنها، زیر بارون. قلبش ساکت. روحش غبارگرفته. یکی‌شون گفته بود:
- برمی‌گردم.

ولی هیچ‌وقت برنگشت.
-—-—-—
گیاه نیش‌خند زد:
- و تو هنوز داری واسشون آدم‌برفی می‌سازی؟

و بعد… بم دیگه نای حرف زدن نداشت. اشک؟ نه. بم آدم‌برفی بود. ولی یه چیز از چشماش ریخت… نه آب، نه یخ. خاطره بود. و درد.
صدایی تو گوش بم پیچید، با خنده‌ای نم‌دار.
- تو ساخته شدی برای فراموش شدن، کوچولو... وقتی همه رفتن، تو موندی. چون یخ نمی‌میره، فقط ذوب میشه… و تو، فقط منتظری ذوب شی، نه؟

بم ساکت بود. نفس نمی‌کشید، چون انسان نبود که نفس بکشه. ولی قلبش؟ قلبش جیغ می‌کشید. زیر پاش، زمین شروع به لرزیدن کرد. انگار چیزی داشت از دل خاطره بیرون می‌اومد. و بعد، صدای دیگه‌ای. نه صدای گیاه. نه صدای ذهنش.
صدای خودش. کوچیک‌تر. خالص‌تر. بمی که هنوز لبخندش واقعی بود.
- می‌تونه دوباره برگرده؟ اون حس؟ اون آدمایی که رفتن؟
- نه. ولی تو هنوز اینجایی. هنوز می‌تونی برای اونا زنده بمونی... نه با فراموشی، بلکه با خاطره.

بم پلک زد — اگر بشه به یخ گفت پلک. چشماش لرزید. و دستش… آروم رفت به سمت سینه‌اش. اونجا، جایی که روزی چای داغ سوزونده بودش... اونجا، جایی که همیشه درد می‌کرد… حالا گرم شده بود. نه مثل آتش. مثل نور. بالاخره حرف زد.
- تو نمی‌تونی منو بخوری… چون من فقط خاطره نیستم. من خودِ زنده‌ی اون لحظه‌هامم… همونایی که هنوز تو دل کسایی که دوستم داشتن، دارن ادامه پیدا می‌کنن. من هنوز اینجام… برای اونا.

چوبدستی‌اش رو بالا آورد. یه‌جورایی آروم... یه‌جورایی خاص. و دوباره گفت:
- Expecto… Patronum.

این بار، شیر ماده بیرون نیومد. این بار، یه حلقه‌ی یخ دور بم شکل گرفت. مثل یه سپر. مثل یه فصل. زمستون. گیاه جیغ زد. نور بهش خورد، ولی نه مثل نور خوشی. مثل نور تلخ‌ترین شب زمستونی.
خاطره‌هایی که انکار شده بودن، برگشتن، و با قدرت آغوش باز کردن. خاطره‌ها یکی‌یکی از درون بم، زبونه کشیدن.
-—-—-—
— بمِ کوچولو که کنار النای بادکنکی می‌رقصه.
— بم که دماغ تازه‌اش رو از معجون بچه‌ها دزدیده و با خنده فرار کرده.
— بم که شب‌ها تو خوابگاه، آدم‌برفی‌های کوچیکِ بچه‌ها رو کنار تخت‌هاشون می‌ذاره… تا تنها نمونن...
-—-—-—
خاطره‌خوار، فرو ریخت. شاخه‌هاش خشک شدن. برگ‌هاش ریختن. و از دلش، صدای آرامی اومد.
- لعنت بهت… تو مثل بقیه نیستی… تو خاطره نمی‌شی، تو زخمی‌ هستی که می‌مونه و نابودم می‌کنه!

و بعد، هیچ.
-----_-----
وقتی بم چشم باز کرد، خورشید داشت از پشت شاخه‌ها بالا میومد. دوستاش، بیهوش بودن ولی زنده. و بم؟
نشسته بود، وسط یه دایره از یخ‌زدگیِ سفید و نرم. با هویجش که سر جاش بود. با قلبش توی دستش. لبخند زد.
نه اون لبخند همیشگی. یه لبخند جدید. شکسته. واقعی. زنده.
زمزمه کرد:
- من فقط یه آدم‌برفی نیستم. من صدای زمستونم... حتی اگه بهار بیاد.

و بلند شد به دوستاش کمک کنه تا باهم از جنگل بیرون برن… زیر نوری که حالا، گرم‌تر از همیشه بود.
Do You Think You Are A Wizard?