نقل قول:
پروفسور اسپراوت نوشت:
چالش دوم: یک گیاه آدم خوار روبه روی شما ایستاده که قابلیت این رو داره که ذهن شما رو بخونه و خاطرات شما رو بهتون یاد آوری میکنه.
چالش دوم رو باید جدی بنویسید. پستتون باید کاملا قالب یک پست جدی رو داشته باشه و اصلا از شکلک داخلش استفاده نکنید. جزئیات، تاثیر گذاری و ظاهر مناسب پست رو یادتون نره.
موفق باشید.
🪻[چالش دوم – "آدم-خاطرهخوار"]
هیچکس دقیق نمیدونست چرا بم، یه آدمبرفی شاد و شیرین، اون شب تصمیم گرفت که با بقیه بره توی جنگل ممنوعه. شاید چون کسی گفته بود جرئت نداره. شاید چون دلش میخواست یه بارم خودش تصمیم بگیره، نه سرنوشت. یا شاید… چون همیشه یه تکه از قلبش دنبال خطر بود، فقط برای اینکه مطمئن شه هنوز چیزی برای از دست دادن داره.
همه چیز از یه شرطبندی شروع شد، سر میز شام، توی سالن اصلی. جیمی، همون پسرک گریفندوری که همیشه دنبال هیجانه، گفت:
- بیا شرط ببندیم... هر کی تا نیمهشب بره و از توی جنگل یه برگ از درخت آبی بیاره، قهرمان ماست!
بچهها خندیدن. بم خندید. ولی لبخندش لرزید.
چیزی توی دلش گفت:
- نرو... تو برای رفتن ساخته نشدی.
ولی صدای بلند بقیه، و خندههای پر از هیاهو، اون صدا رو خفه کرد. بم، با اون لبخند همیشگی، گفت:
- باشه. منم میام.
-----_-----
جنگل، ساکتتر از همیشه بود. نفسها یخ میزدن، مثل خاطرههایی که یهو آدمو تو خودشون غرق میکنن. ماه کامل بود، و نورش روی یخهای شاخهها میلرزید. بم، با قدمهای کوچیک ولی مطمئن، پشت سر بقیه میرفت. سعی میکرد نترسه. ولی هر خشخش برف، هر صدای جغد، خاطرهای رو تو ذهنش روشن میکرد.
تا اینکه رسیدن.
در دل یک فضای باز، زیر شاخههای شکستهی یه درخت مُرده، گیاه ایستاده بود. نه، گیاه نبود. هیولا بود. رنگش آبی نبود. سیاه بود، مثل ته چاه خاطره. انگار تاریکی توی رگهاش جریان داشت. برگهاش میجنبیدن، مثل انگشتای گرسنهای که دنبال صید میگردن. و بعد… صدا زد. نه با صدا. با ذهن.
یکی از بچهها جیغ زد. گیاه خم شد، و شاخههاش دور پای اون حلقه زدن. بم پرید جلو. بدون فکر. با تمام وجود. قلبش تند میزد، درست از همون طرفی که یه روز با چای داغ سوخته بود.
- نه! بهشون دست نزن!
گیاه انگار مکث کرد. بعد، انگار خندید.
-وایسا ببینم… تو کیای؟ یه تیکه برف؟ اونم وسط تابستون؟ شوخی میکنی؟
بم دستهاشو بالا آورد، چشماش لرزید، و زمزمه کرد:
- Expecto Patronum!
نور، از نوک چوبدستیش بیرون پرید. شکل یه شیر ماده – آروم، نجیب، و پر از خشم. شیر نعره کشید، ولی گیاه نترسید. فقط عقب رفت، و گفت:
- چقدر قشنگ… محافظی از خاطرات. پس بذار منم یکی از خاطرههات رو نشونت بدم…
و دنیا تار شد. نه… یخ زد.
-—-—-—
بم توی یه فضای بیرنگ ایستاده بود. نور، مثل مه، دورش میچرخید. صداها دور بودن، مثل چیزی که یادت نیست ولی دلت براش تنگه. و بعد... تصویر اومد.
یه فنجون چای. بخار. صدای شادی. السایی که میخنده. بمی که میپره بغلش... و بعد… صدای سوختن، بخار شدن. صدای سکوت. نصف بدن بم، داغ… و چشمهاش، پر از سؤال.
— چرا آغوشا میتونن اینقدر بسوزن؟
-—-—-—
گیاه زمزمه کرد:
- این فقط شروعشه، کوچولو...
-—-—-—
و بعد، یه پرنده. یه هویج ربودهشده. بمِ کوچیک، تنها، روی زمین، با چشمهایی که نه گریه میکردن نه حرف میزدن… فقط نگاه.
-—-—-—
-تو هنوز اون هویج رو یادت میاد؟ همون که دوستت بود؟ همون که تنها کسی بود که هیچوقت ترکت نکرد… تا وقتی که شد اولین کسی که رفت؟
- اما اون فقط یه دماغ نبود…
بم زمزمه کرد، انگار برای خودش.
ولی گیاه ادامه داد. خاطرهی بعدی...
-—-—-—
اولین بهار. همه رفتن. صدای خندهها خاموش شد. بم ایستاده، تنها، زیر بارون. قلبش ساکت. روحش غبارگرفته. یکیشون گفته بود:
- برمیگردم.
ولی هیچوقت برنگشت.
-—-—-—
گیاه نیشخند زد:
- و تو هنوز داری واسشون آدمبرفی میسازی؟
و بعد… بم دیگه نای حرف زدن نداشت. اشک؟ نه. بم آدمبرفی بود. ولی یه چیز از چشماش ریخت… نه آب، نه یخ. خاطره بود. و درد.
صدایی تو گوش بم پیچید، با خندهای نمدار.
- تو ساخته شدی برای فراموش شدن، کوچولو... وقتی همه رفتن، تو موندی. چون یخ نمیمیره، فقط ذوب میشه… و تو، فقط منتظری ذوب شی، نه؟
بم ساکت بود. نفس نمیکشید، چون انسان نبود که نفس بکشه. ولی قلبش؟ قلبش جیغ میکشید. زیر پاش، زمین شروع به لرزیدن کرد. انگار چیزی داشت از دل خاطره بیرون میاومد. و بعد، صدای دیگهای. نه صدای گیاه. نه صدای ذهنش.
صدای خودش. کوچیکتر. خالصتر. بمی که هنوز لبخندش واقعی بود.
- میتونه دوباره برگرده؟ اون حس؟ اون آدمایی که رفتن؟
- نه. ولی تو هنوز اینجایی. هنوز میتونی برای اونا زنده بمونی... نه با فراموشی، بلکه با خاطره.
بم پلک زد — اگر بشه به یخ گفت پلک. چشماش لرزید. و دستش… آروم رفت به سمت سینهاش. اونجا، جایی که روزی چای داغ سوزونده بودش... اونجا، جایی که همیشه درد میکرد… حالا گرم شده بود. نه مثل آتش. مثل نور. بالاخره حرف زد.
- تو نمیتونی منو بخوری… چون من فقط خاطره نیستم. من خودِ زندهی اون لحظههامم… همونایی که هنوز تو دل کسایی که دوستم داشتن، دارن ادامه پیدا میکنن. من هنوز اینجام… برای اونا.
چوبدستیاش رو بالا آورد. یهجورایی آروم... یهجورایی خاص. و دوباره گفت:
- Expecto… Patronum.
این بار، شیر ماده بیرون نیومد. این بار، یه حلقهی یخ دور بم شکل گرفت. مثل یه سپر. مثل یه فصل. زمستون. گیاه جیغ زد. نور بهش خورد، ولی نه مثل نور خوشی. مثل نور تلخترین شب زمستونی.
خاطرههایی که انکار شده بودن، برگشتن، و با قدرت آغوش باز کردن. خاطرهها یکییکی از درون بم، زبونه کشیدن.
-—-—-—
— بمِ کوچولو که کنار النای بادکنکی میرقصه.
— بم که دماغ تازهاش رو از معجون بچهها دزدیده و با خنده فرار کرده.
— بم که شبها تو خوابگاه، آدمبرفیهای کوچیکِ بچهها رو کنار تختهاشون میذاره… تا تنها نمونن...
-—-—-—
خاطرهخوار، فرو ریخت. شاخههاش خشک شدن. برگهاش ریختن. و از دلش، صدای آرامی اومد.
- لعنت بهت… تو مثل بقیه نیستی… تو خاطره نمیشی، تو زخمی هستی که میمونه و نابودم میکنه!
و بعد، هیچ.
-----_-----
وقتی بم چشم باز کرد، خورشید داشت از پشت شاخهها بالا میومد. دوستاش، بیهوش بودن ولی زنده. و بم؟
نشسته بود، وسط یه دایره از یخزدگیِ سفید و نرم. با هویجش که سر جاش بود. با قلبش توی دستش. لبخند زد.
نه اون لبخند همیشگی. یه لبخند جدید. شکسته. واقعی. زنده.
زمزمه کرد:
- من فقط یه آدمبرفی نیستم. من صدای زمستونم... حتی اگه بهار بیاد.
و بلند شد به دوستاش کمک کنه تا باهم از جنگل بیرون برن… زیر نوری که حالا، گرمتر از همیشه بود.