هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶
#1
-خب...تا كى ميتونيم پنهون كنيم؟ ارباب بالاخره ميفهمن كه بلا مرده و...
-درست شنيدم؟! بلا مرده؟!

آستوريا كه به تازگى نجينى را از گردش نيمروزى بازگردانده بود، با تعجب به سايرين نگاه مى كرد.
-دِ جواب بدين ديگه!

تصميم بسيار سختى بود... تنها ساحره اى كه آستوريا از او حساب مى برد، بلاتريكس بود... پس قطعا از مرگش شاد مى شد. اما... او از پنهان كردن و فريب دادن لردسياه، به هر دليلى خشمگين مى شد!

-ام... چيزه...هكتور داره يه معجون درست ميكنه و...
-لينى!
-آره!

زمان، زمان ديدن عكس العمل آستوريا بود.
ابتدا چشمانش در حدقه گشادتر شد... دقايقى بعد، گونه هايش كمى سرخ شد؛ و در آخر، لبانش به لبخند خطرناكى باز شد.
-و شما هم ميخواين اين رو از ارباب پنهون كنيد؟

-ام...
-نه...ما فقط...
-خب...راستش...

-باشه... ارباب اين چند روز كمى مشغله دارن...ميتونيم چند روزى رو صبر كنيم و بعد به ارباب بگيم! كى اول از بلاتريكس مراقبت ميكنه؟



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۰:۴۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۶
#2
-من تمام روز رو وقت ندارم!

آراگوگ با كلافگى با پايش روي سقف ضرب گرفته و به خلوت تنهايي دلفى خيره شده بود.
سوزان، قبل از آنكه دلفى پشيمان شود، يك طرف خلوت را گرفت.
-قول ميديم دلفى...

و خلوت را كشيد. اما دلفى همچنان آن را نگه داشته بود.
-قول؟

سوزان بيشتر كشيد.
-قول دلفى. قول!

دلفى همچنان خلوت را با دو دست نگه داشته بود.
-ولى...

قبل از آنكه جمله اش ادامه پيدا كند، كشيده شدن ناخن هاى تيزى را روى مچ دستش حس كرد.

-دلفى!

به رد قرمز رنگ باقى مانده روى مچش نگاهي انداخت.
-با...باشه!

و خلوتش را رها كرد.



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۲۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۶
#3
دامبلدور، با چشم هايى كه به شكل دو قلب درآمده بودند، دفترچه را زير بغل زد و راهى طبقات بالاى خانه گريمولد شد.

تق، تق، تق!

صدا از درون دفترچه مى آمد. دامبلدور با لطافت دفترچه را باز كرد.

-الان قراره تو برى و محفل رو تنهايى بگردى، يا قراره بريم و به من نشونش بدى؟
-به تو فرزندم!

دفترچه با كلافگى پاسخ داد:
-پس نبند من رو! باز بذار تا بتونم ببينم اطراف رو!

دامبلدور سرى تكان داد و در حالى كه دفترچه را باز نگه داشته بود، پله ها را بالا رفت.

ساعتى بعد

-نرسيديم؟
-چيزى نمونده فرزند عجولم. كم كم داريم ميرسيم.

دقايقى بعد، بالاخره دامبلدور و دفترچه به بالاترين طبقه خانه رسيدند.

-رسيديم!

در آن طبقه تنها يك در وجود داشت. دامبلدور با شوق دستش را روى دستگيره گذاشت.
-اين شما و اين هم حياتى ترين بخش خانه گريمولد!

و در را باز كرد.

-مرلينگاه؟



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶
#4
-نه! با ناخون!

آستوريا، با همان لبخند شيطانى بر روى صورتش، تكانى به دستانش داد. بلافاصله، نه ناخن از نه انگشتش جدا شده و به سمت چراغ غول، روانه شدند.
و اما ناخن دهم...

-آستوريا...آستوريا...ناخونت رو از دور و بر من جمع كن!

ناخن دهم، دچار سو تفاهم شده و به سمت ريتا حمله ور شده بود.

-اوه...بيا اينجا مامان جون، الان وقتش نيست. بيا اينجا!

ناخن، در ده مترى ريتا، نيش ترمزى زد، نوكش را به عقب برگرداند و كمى به آستوريا خيره شد.

-آره دختر خوب...بدو بيا پيش مامان!

ناخن، ماه هاى بسيارى را منتظر اين لحظه بود. گذشتن از شكار سوسك، بسيار اراده ى محكمى ميخواست. اما ناخن، اين اراده را نداشت!
به طور معمول، ريتا، ساحره ى فرار كردن نبود. اما هر انسان عاقلى، زمانى كه ناخن تيز و رم كرده اى به سمتش حمله ور شود، فرار ميكند.
ريتا هم تصميم عاقلانه را گرفت، بال هايش را باز كرد و درست در لحظه ى آخر، به سمت شانه ى آستوريا پريد.
ناخن، با آستوريا رو در رو شده بود...او يك ناخن بد بود. چگونه به خودش اجازه ى حمله به آستوريا را داده بود؟
ساير ناخن ها، براى لحظه اى از چراغ خارج شدند. نوك هايشان را به نشانه تاسف تكان دادند و مجدادا خودشان را در چراغ فرو كردند.
ناخن، متأسف و متاثر، روى زمين افتاد و خودش را به مردن زد.
آستوريا خم شد و ناخن را برداشت و رو به مرگخواران بهت زده برگشت.
-اهم...هنوز بچه است. درست تربيت نشده!

و ناخن را در چراغ فرو كرد.
اكنون، هر ده ناخن درون چراغ فرو رفته بودند!


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۱ ۲۳:۱۱:۳۳


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶
#5
ديوانه ساز، علاوه بر مردد بودن، حسى شبيه به ترس را نيز در اعماق وجودش حس ميكرد. اما او يك ديوانه ساز بود...ترس برايش بي معنا بود. پس قدمى لغزيد و جلو رفت و...

بوم!

ديوانه ساز در اثر اصابت معجون، پودر شد و به هوا رفت!

-درست كار كرد...معجونم درست كار كرد!

اين بزرگترين دستاورد هكتور در زمينه معجون سازى بود و اين بزرگترين دستاورد، لياقت بزرگترين لرزش را داشت...پس لرزيد...با خوشحالى لرزيد!
لرزش بسيار قوى بود. باربيكيو از رو سر هكتور به كنارى پرتاب شد. سوسيس ها در چشم هاى غول فرو رفت و غول، از پشت هكتور ليز خورد و... هكتور با نگه داشتن پاهاى او، مانع از ليز خوردنش شد.

-من رو از دست اين نجات بديــــد!

آستوريا قدمى به هكتور نزديك شد.
-اگه نجاتت بدم، بر ميگردى تو چراغت؟
-نوچ! چراغ ندارم كه. شكست!

حق با غول بود.

-باشه. پس ميشينى يه گوشه تا چراغت درست بشه؟

غول، كمى فكر كرد.
-نوچ...ميام ميشينم رو شونه تو، تا چراغ تعمير شه.

هك، به نظر علاقه مند به رها كردن غول مي آمد!


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۰ ۱۸:۴۵:۵۱
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۰ ۲۰:۰۱:۰۹


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶
#6
-نه! اون نه!...اگه دست به اون بزنى، بعد از اينكه به شكل اولمون برگشتيم...

باقى جملات لرد سياه، در داد و فرياد هاى حاصل از سابيده شدنشان گم شد.

-اسير شديما...آخه سگ حسابى، مگه بهت غذا نميديم كه ملاقه ميخورى؟...اون شوهر بدبختم اين همه كار ميكنه كه پول در بياره...اون همه هر ماه پول داريم پول غذات رو ميديم...بعد تو...اوف! اين چرا تميز نميشه؟!

و با حرص، ملاقه را به درون سينك ظرفشويى پرتاب كرد.

-ما رو؟ ما بزرگترين جادوگر قرن رو پرت ميكنى؟...نه! اول ميسابى و بعد پرت ميــ...
-نه! اينجورى نميشه.
-معلومه كه اينجورى نميشه...ما...
-بايد برم جوهر نمك بيارم!

لرد نميدانست كه جوهر نمك چيست. اصلا مگه از نمك هم ميشد جوهر گرفت؟
جواب سوال هاى درون ذهن لرد، دقايقى بعد كه زن مشنگ همراه با شيشه سياه رنگى بازگشت، داده شد!
زن، مايع درون ظرف را روى لرد-ملاقه ريخت.

-سوختــــــــــيم!


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۰ ۱۸:۲۲:۱۴


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
#7
-ماسكى؟...نه! وينكى نتونست ماسكى رو آزاد كرد! ماسكى جن معاون بود...

غول، با ته ليوان درون دستش، ضربه اى به سر وينكى زد.
-هيس! ساكت...اگه گذاشتى دو كلوم صحبت كنيم!

آرسينوس كه تا آن لحظه، براى جلوگيرى از پرش دوباره غول به روى شانه اش، در دورترين مكان ممكن ايستاده بود، به ناچار كمى به وينكى نزديك شد.
-اهم...خانوم وزير؟ شب شده...دير وقته...مايليد به خونه برگرديم؟
-بله! وينكى جن مايل خوب.

-نه!...خونه چيه...من...

ولى با بشكن زدن وينكى، باقى صحبت هاى غول، تبديل به فرياد هاى معترضانه اش نسبت به نحوه ى حمل و نقل شد.
با ظاهر شدن وينكى، آرسينوس و غول در خانه ى ريدل ها، بار ديگر خواب شبانه ملت مرگخوار، كوفتشان شد!

-طبق عهدنامه اى كه امضا كردى، بند ٢ تبصره ١٦٤، ديگه حق ندارى از اين روش حمل و نقل استفاده كنى!

وينكى اهميتى به داد و فرياد غول نميداد. او كلاه منگوله دارش را كه در واقع يك دمكنى بود، با كلاه وزارت عوض كرد و به سمت پاتيل زنگ زده اش رفت.
-غول بايد رفت پايين.
-نميرم.
-وينكى خواست خوابيد. غول تو پاتيل وينكى جا نشد.

غول نگاهى به پاتيل كوچك و زنگ زده ى وينكى انداخت.
-خب...حق با توئه، جا نميشم. پس تو هم نميخوابى!
-وينكى به غول حق انتخاب داد. اما غول خودش اينو خواست. وينكى جن حنتخبانده خوب؟

سپس به درون پاتيلش شيرجه زد. غول، در اثر شيرجه ى ناگهانى وينكى، مچاله شد و درون پاتيل فرو رفت. وضعيتش اصلا راحت به نظر نميرسيد.


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۲۳:۵۹:۰۹


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
#8
دامبلدور، قدم به قدم به تخت هرى نزديك تر ميشد.

-نه...نرو! نرو پير خرفت. وايستا! بهت دستور ميديم كه...

دامبلدور ايستاد.

-ميدونستيم...ميدونستيم كه...

-آخ آخ...اين كمر درد بيچاره كرد من رو.
-خوب كرد. دستش درد نكنه! اميدواريم كه دست درد و پا درد هم به سراغت بيان!

دامبلدور كه نفسى تازه كرده بود، باز حركتش به سمت تخت هرى را آغاز كرد.

-اين كه باز راه افتاد. نه! ما بايد به يه چيز ديگه فكر كنيم...بايد حواسمون رو پرت كنيم...ما اصلا به جونور هاى روى تخت كله زخمى فكر نميكنيم. ما الان داريم به... به راه هاى كشتن ريتا فكر ميكنيم...آره...اول پوستش رو ميكنيم...زنده زنده...بعد...

دامبلدور كه ديگر به تخت رسيده و دسته ى جارو برقى را بالا برده بود، به طور ناگهانى متوقف شد.
-آخ پام...آخ دستم...آخ...چقدر سنگينه اين دسته ى جارو!

گويا باز هم نفرين هاى لرد سياه، اثر خود را گذاشته بودند.


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۱۴:۰۷:۵۸


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶
#9
ماشين لباسشويى روشن شد.

لرد-كتاب، اصلا حس خوبى در ميان آب و كف هايى كه صفحاتش را خيس ميكرد، نداشت.
-ريتا...تيكه تيكه ات ميكنيم و هر تيكه ات رو...قلپ!

مقدار زيادى آب و كف وارد دهان لرد شده بود.
دقايقى بعد، دستگاه با تكان هاى شديدى متوقف شد.

-آخ سرمون...انگار دنيا داره دور سرمون ميچرخه!

دقايقى بعد، دستى چنگ انداخت و لباس را بيرون كشيد.
-اَه...اين دستگاه بازم خراب شد. ده بار به آرتور گفتم اينو تعمير كنا! اَه...!

مالى ويزلى، لباس را با شدت تكاند و كتاب، از جيبش به بيرون پرتاب شد.
-هرميون! ده بار گفتم جيبت رو خالى كن! اين چيه؟! همين چيزارو ميندازين تو ماشين لباسشويى كه خراب ميشه ديگه!

و كتاب را به طرفى ديگر پرتاب كرد.
-هوى! چرا پرت ميكنى؟ فرهنگ داشته باش! من بزرگترين جادوگر همه ى اعصارم! حالا درسته كه الان يه كتابم...اما به هر حال كتاب هم با ارزشه!

ولى محفلى ها هم گوش شنوا نداشتند.



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶
#10
لحظاتى بعد، جن وزير به همراه غول روى دوشش در وزارتخانه ظاهر شد.

-هى...! اين چه وضعيه؟ نميتونستم نفس بكشم!
-وينكى به وضعيت غول اهميت نداد! وينكى الان يه جلسه داشت.

غول كه بخاطر جثه كوچك وينكى، زانوهايش روى زمين كشيده ميشد، به سختى او را متوقف كرد.
-من نميخوام بيام جلسه! من گشنمه! من غذا ميخوام. غذا بده بهم.

وينكى بي توجه به غول، دست هاى كوچكش را زير زانو هاى او انداخت، پاهايش را بالا گرفت و به سمت سالن جلسه رفت.
لحظاتى بعد، سر و كله ى آرسينوس نيز پيدا شد. ولى با ظاهرى جديد!
او كلاه لبه دار قرمز رنگى را روى سرش گذاشته بود، تا كچلى آن را پنهان كند.

-خب...همه اومد؟ وينكى خواست جلسه رو شروع كرد. ماسكى هم اومد و سر جاش نشست!

آرسينوس با شك و كمى ترس، نگاهى به غول كه حالا، رخت خوابش را روى دوش وينكى پهن كرده و چرت ميزد، انداخت.
-اگه خانوم وزير اجازه ميدن، من مايلم اين سر ميز بشينم.

-ترسو!

صدا، صداى غول بود كه سرش را از زير پتو بيرون آورده و به آرسينوس پوزخند ميزد!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.