هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۱۵ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

دفترچه لرد(همونی که هری رفت توش) افتاده دست محفلیا. دامبلدور شدیدا با دفترچه صمیمی شده و داره اونو تو محفل می گردونه. تا این که وارد اتاق مخصوص دامبلدور می شن.

.............

اتاق پر از قفسه های طبقاتی بود. داخل هر قفسه ده ها کتاب به چشم می خورد.

تام تعجب کرد!
-دامبلدور مطالعه کننده ای هستی؟

دامبلدور به طرف یکی از قفسه ها رفت. یکی از کلفت ترین کتاب ها را برداشت. درش را باز کرد و پیژامه گل گلی بنفش رنگی از داخلش بیرون کشید.
-خوشگله؟...دوسش داری؟ امشب وقتی دارم خاطراتمو توت می نویسم خیال دارم اینو بپوشم!

تام هنوز قسمت "وقتی دارم خاطراتمو توت می نویسم" را هضم نکرده بود.
-اینا...کتاب نیستن؟

-نه بابا...همشون الکین. تو یکی شکلات قایم کردم. دور از چشم فرزندان روشنایی می خورم. نه که نخوام به اونا بدما...دکتر برام تجویز کرده. شکلات خونم گاهی کم می شه.

تام برای دامبلدور متاسف شد. دامبلدور اصلا فرهیخته نبود.
-ما داشتیم فکر می کردیم به دلیل مطالعه زیاد عینکی شدی...

دامبلدور با خنده عینکش را برداشت.
-نه بابا...اینو می گی؟ اینم الکیه! اصلا شیشه نداره.

انگشتش را داخل عینک کرد و انگشت از میان عینک رد شد!
-دماغمم در واقع سالمه. خودم هر شب با مشت می زنم می شکنمش که رهبر سرد و گرم چشیده و جنگنده ای به نظر برسم. به اندازه کافی دیدی؟ بریم؟




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
تام سعی داشت از هر طریقی شده مانع ورودشون به اون اتاق بشه.
- این اتاق چیه توش؟ به نظر مخوف میاد. بریم اونجا. بریم.

دامبلدور دستی به سر دفترچه‌ی بی‌قرار می‌کشه و سرشو به سمت اتاقی که تام در نظر داشت می‌چرخونه.
- اوه اینجا مرلینگاه دوم این خونه‌س.

تام باورش نمی‌شد که حتی از اتاق هم شانس نیاورده و یکی بدتر از یکی دیگه باید باشه. در حالی که همچنان به دنبال راه فراری می‌گذشت، بالاخره دامبلدور متوقف می‌شه.
- و اینم اتاق مخصوص من! می‌بینی تام؟ زیباست نه؟

تام با تمام قدرت سعی می‌کنه دفترچه رو بسته شده نگه داره.
- ما... ما نمی‌خوایم چشمامونو باز کنیم. ما چیزی نمی‌بینیم.

قلب دامبلدور با این حرف دفترچه شکسته می‌شه. دامبلدور در نهایت سخاوتمندی اونو به اتاق مخصوصش راه داده بود و حالا...
دامبلدور با تمام قدرت سعی می‌کنه دفترچه رو باز کنه. اگه تام قدرنشناس بود، پس این وظیفه‌ی دامبلدور بود تا قدرشناسی رو یادش بده. از اهداف والای این اتاق همین بود. بنابراین دامبلدور از یک سمت زور می‌زنه و دفترچه از سوی دیگه!

- هی نکن! الان ما رو پاره می‌کنی!

تام که می‌دونست دامبلدور دست بردار نیست، برای اینکه بیش از این دامبلدوری یا حتی پاره نشه، با بدخلقی دست از تلاش کردن برمی‌داره. دفترچه باز می‌شه و اتاق پیش روی چشماش ظاهر می‌شه!




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۴۲:۴۰ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از ما به شما
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
هری به خوبی می دانست که پروفسور دامبلدور برای داشتن کلاس خصوصی با وی حاضر است هر کاری بکند و برای همین بهترین راه برای جلوگیری از ترکیدن و قتل عام ویزلی هایی که در صف پشت مرلینگاه ایستاده بودند، برگزاری یک جلسه خصوصی با پروفسور بود. راهی که همیشه جواب می داد!
دامبلدور دفترچه را در آغوش پرمحبت و عاشقانه خودش گرفت و از مرلینگاه خارج شد. خارج شدن او از مرلینگاه همان و هجوم بردن ویزلی ها به آن سمت، همان.
- نهههه! من اول از همه اومده بودم.
- نخیرم؛ اون موقعی که تو داشتی ناهارتو می لمبوندی، من اینجا صف واساده بودم.
- اصلا بکشین کنار، از همه تون بزرگترم، خودم اول میرم!
- بچه ها... میشه یکی تون برام یه شلوار بیاره؟

هری و آلبوس بی توجه به جوی آب زرد رنگی که از پله ها در حال ریختن بود، به سمت اتاق ویژه جلسات خصوصی حرکت کردند. هری سعی داشت تا توجه از دست رفته دامبلدور را به خودش معطوف سازد، توجهی که از زمان حضور دفترچه، نتوانسته بود کسب کند و از شدت بی توجهی، در حال پژمردن بود. به همین دلیل، آهی کشید و گفت:
- پروفسور...
- اوه هری! هر چیزی که می خوای بگی رو نگه دار. بذار ببینم می تونم از این دفترچه اطلاعات بگیرم!
- ولی آخه...
- اینجایی هم که می بینی، راهروی خونه گریمولده. از اینجا می تونی به هر بخشی که خواستی، بری.

هری متوجه شد که روی سخن دامبلدور دیگر با او نیست، در خود شکست. افسرده شد، به فکر خودکشی افتاد و در نهایت چون فهمید که باید زنده بماند، به زندگی پست و بی ارزش و خالی از توجه خود ادامه داد.

- تازه! یه اتاق اختصاصی درست کردم که جز خودم هیچ کس دیگه ای نمی تونه واردش بشه. مخصوص برگزاری کلاس های خصوصی با اعضای محفله که بهشون عشق ورزی و محبت کردن رو یاد بدم. بیا اینجارم نشونت بدم.

لرد سیاه که از شدت این همه عشق و علاقه حالش بد شده بود، سعی کرد چند نفس عمیق (!) بکشد و جوهر پس ندهد. بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- اینجا مگه چیا نگه داشتی؟ چیز به درد بخوری دارین اینجا؟
- آره! اونقده خوب و گوگولی و صورتیه. نمی دونی که!
-

گوشه ای از ردای دامبلدور بعد از گفتن این حرف، به رنگ مشکی در آمد.


Always


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۵:۰۰ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از باغ خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 196
آفلاین
_ نه فرزندم. فرزندان روشنایی صبر می کنن.میخوام کمی تفکر کنم تا برای آینده ی محفل برنامه هایی برزیم.
_ما را از اینجا ببر بیرون, کمکت می کنیم تا بیرون هم بتوانی تفکر کنی.

ولی حرف های لرد فایده ای نداشت , چون دامبلدور خیلی عمیق به فکر فرو رفته بود و هر از گاهی صداهایی هم ایجاد می کرد.

چند ساعت بعد همراه با صدا هایی گوش خراش.

بوم...

_ چی شده؟
_چیزی نیست فرزندم, ملت دارن به در می کوبن.
_ بیا ما را ببر بیرون پیری این دفعه سومه که از خواب می پریم.
_ صبر داشته باش فرزند.

پوووق...

_ میشه تمومش کنی؟ گوشمان کر شد.
_ این یک کار حیاتیه تام. برای تفکر کردنم لازمه.

اگه لرد گذشته میتونست کاری بکنه اون کار حتما این کار بود

_ پروفسور کلاستون با من دیر شدا.
_ هری فرزندم ، چرا زود تر نگفتی؟ اومدم فرزند روشنایی. بیا تام بیا بریم بهت نحوه انجام کلاس خصوصی رو نشون بدم.
_هر کاری میخوای بکن فقط ما را از اینجا بیرون ببر.


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۶ ۲۰:۴۶:۳۸

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
- البته که مرلینگاه. نکنه انتظار دیگه‌ای داشتی؟

اگر دفترچه صورتی برای نمایش احساساتش داشت، قطعا در این لحظه در هم می‌رفت و پوکرفیسانه دامبلدورِ خسته رو دنبال می‌کرد. به هر حال سنی از دامبلدور گذشته بود و طی کردن مسافتی به این طولانی برای رسیدن به بالاترین نقطه‌ی خانه‌ی گریمولد، انرژی زیادی از این پیرمرد روشنایی می‌برد.

- بذار برات از مزایای مرلینگاه بگم.

دامبلدور حین گفتن این جمله دفترچه رو گوشه‌ای قرار می‌ده. میانه‌ی راهِ بازگشت، با تردید برمی‌گرده و دفترچه رو می‌چرخونه. بعد از اطمینان از اینکه دفترچه روش به دیواره، می‌ره و بر روی توالت فرنگی جلوس می‌کنه.

- تو قصد داری بر ما نیرنگ بزنی. اینجا مرلینگاه نیست، تو به بهانه‌ی مرلینگاه مارو رو به دیوار قرار دادی و خودت داری آخرین تجهیزات نظامی محفلو بررسی می‌کنی. ما می‌دونیم.

ناگهان صداهای نه‌چندان خوشایندی سکوتی که به تازگی در مرلینگاه ایجاد شده بود رو در هم می‌شکنه. دامبلدور در حال تخلیه‌ی ناهار نخورده‌ی اون روز بود.

- ما... ما اشتباه کردیم. بالاترین نقطه جای مناسبی نبود.

دامبلدور که به نظر میومد رنگ به رخش برگشته باشه، با آرامشی وصف‌ناپذیر بر پشتی مرلینگاه تکیه می‌زنه.
- تام؟ می‌دونی چرا اینجا حیاتی‌ترین جاست؟ چون می‌تونیم آرامش رو به وجود خودمون برگردونیم و علاوه بر استراحت کردن، تفکر کنیم. برای آینده‌ی درخشان محفل و فرزندان روشناییش نقشه بکشیم. محفل امروز، حاصل تفکرات دیروز من در مرلینگاهه!

در حالی که دفترچه پیش خود فکر می‌کرد که تفکرات دامبلدور محفلو به کجا رسونده، صدای مداوم برخورد مشت‌های کوچک چندین بچه ویزلی بر در شنیده می‌شه.
- عمو عمو سند بذاریم درت بیاریم؟

- هی پیری! فکر کنیم زیادی طولش دادی.




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۲۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
دامبلدور، با چشم هايى كه به شكل دو قلب درآمده بودند، دفترچه را زير بغل زد و راهى طبقات بالاى خانه گريمولد شد.

تق، تق، تق!

صدا از درون دفترچه مى آمد. دامبلدور با لطافت دفترچه را باز كرد.

-الان قراره تو برى و محفل رو تنهايى بگردى، يا قراره بريم و به من نشونش بدى؟
-به تو فرزندم!

دفترچه با كلافگى پاسخ داد:
-پس نبند من رو! باز بذار تا بتونم ببينم اطراف رو!

دامبلدور سرى تكان داد و در حالى كه دفترچه را باز نگه داشته بود، پله ها را بالا رفت.

ساعتى بعد

-نرسيديم؟
-چيزى نمونده فرزند عجولم. كم كم داريم ميرسيم.

دقايقى بعد، بالاخره دامبلدور و دفترچه به بالاترين طبقه خانه رسيدند.

-رسيديم!

در آن طبقه تنها يك در وجود داشت. دامبلدور با شوق دستش را روى دستگيره گذاشت.
-اين شما و اين هم حياتى ترين بخش خانه گريمولد!

و در را باز كرد.

-مرلينگاه؟



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۵۶ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۶

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

دفترچه لرد(همونی که هری رفت توش) افتاده دست محفلیا. دامبلدور شدیدا با دفترچه صمیمی شده!

.............

-که اینطور...که تو ولدمورت آینده هستی...

دفترچه جواب داد:
-البته...یه نگاه به هیبت و ابهت ما بنداز. ولدمورت گذشته و حال و آینده ماست. جینی بهتون نگفته؟ بهمون نمیاد ارباب بشیم؟

دامبلدور امیدوارانه دستی به ورق های دفترچه کشید.
-حالا نمی شه نشی؟ نمی شه تام خوبی باشی؟

دفترچه عصبانی شد!
-وقتی اومدیم ازت خواستیم ما رو تو هاگوارتز استخدام کنی باید فکر اینجاشو می کردی. الان دیگه خیر! نمی شه!

-منم روت خاطراتمو می نویسم!

همین تهدید کوتاه برای وحشت زده کردن دفترچه کافی بود...خاطرات دامبلدور...لحظه به لحظه و سطر به سطر...روی صفحات سفیدش که قصد داشت سیاه ترین جنایاتش را در آنها ثبت کند...
-صبر کن. حالا شایدبشه یه کاریش کرد.

دامبلدور رو به فرزندان روشنایی:

-خب...ببین. یه مدت منو تو همین محفل بچرخون...تجهیزاتتونو ببینم. با روش هاتون آشنا بشم. شاید خواستم ارباب روشنایی بشم!

داملبلدوربا خوشحالی پذیرفت و فرزندان روشنایی در خود فرو رفتند! تجهیزات؟

-الان ما رو بردار و ببر طبقه بالا...از بالاترین نقطه شروع کنیم. محفل رو به ما معرفی کن.




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۶

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
- آهـْــا. بازكن...بازكن هري با آذرخشش فرود بياد! ويـژ!

دامبلدور قاشق پر از سوپ را مانند نيمبوس هري در مسابقه ي سال دوم به سمت دفترچه پرواز مي داد.
اما متاسفانه نه دفترچه زمين كوييديچ شدن را بلد و نه سوپي در قاشق مانده بود.

محفلي ها با بغض و چشم هاي اشكي به دامبلدوري نگاه مي كردند، حتي يكبار هم به آنها اين حد از عشق و علاقه را نورزيده بود.

- جاي ما رو گرفته. ديگه تو قلب پروفسور براي ما جايي نيس.
- اگه دامبل حتي براي يه بار اين طوري به زاغي عشق ورزيده بود خيلي زودتر محفلي مي شدم!

درحالي كه شعله هاي حسادت در دل ساكنين گريمولد بيشتر و بيشتر مي شدند، دفترچه و دامبلدور اوقات عاشقانه و پر از علاقه اي را مي گذراندند.

- ويكي پيدياي كي بودي تو؟
-
- سوپ بشم پياز شدن بلدي؟

دفترچه خودش را در هيبت پياز تصور كرد، بعد دامبلدور سوپي جلوي چشم نداشته اش آمد و مطمئن شد كه ديگر به آش رشته لب نخواهد زد.

- بيا اين سوپ پياز رو بخور كه پياز شدن بلد شي!

جلوي چشم لب ورچيدگان راه ققنوس، آلبوس قاشقي پر از سوپ پياز بي پياز را روي دفتر ريخت.

- اَه اَه! اين چيه كه شما مي خورين؟ حالم بد شد آه. ما تام هستيم! پيرمرد چه جور جرئت مي كني به تام...يعني لرد ولدمورت آينده اين غذاي مفتضح رو بدي؟

دامبلدور نگاه " گفته بودم كه! " به اعضاي محفل انداخت.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۵ ۱۵:۵۳:۱۰
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۵ ۱۵:۵۵:۰۱



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دامبلدور به جینی که دستش را زیر چانه زده بود، نگاه کرد. سپس به دفترچه که همچنان ارور 404 نات فاند بر صفحه اش خود نمایی میکرد.
دامبلدور آبرو و ابهت خود را به عنوان رئیس و رهبر محفل، در خطر دید؛ پس نفس عمیقی کشید، رو به محفلی ها کرد و گفت:
- من مطمئنم که با ذره ای محبت میشه دوباره این دفترچه رو درست کرد تا تمام اسرارش رو بهمون بگه.

محفلی ها با خستگی به یکدیگر نگاه کردند. همه آنها مدرک دکترای ابراز عشق را از خود دامبلدور دریافت کرده بودند، اما نمیدانستند چگونه میشود به یک دفترچه عشق ورزید؛ پس همگی با چشمانی پر از سوال، به دامبلدور خیره شدند.

دامبلدور که پیر شده بود و استخوان هایش دیگر تاب تحمل نگاه های سنگین محفلی ها را نداشت، به سرعت گفت:
- سوپ پیاز فرزندانم... سوپ پیاز. مدرک دکترای عشق ورزی همتون رو باطل میکنم، دوباره بیاید کلاس خصوصی مدرک بگیرید.

سپس دامبلدور، پیش از آنکه محفلی ها شروع کنند به بغض کردن و اشک ریختن، از جای خود بلند شد و به سوی اتاق غذا خوری رفت، محفلی ها نیز به دنبالش. همگی بسیار کنجکار بودند که دامبلدور چگونه میخواهد به کمک سوپ پیاز به دفترچه خاطرات تام ریدل عشق بورزد.

دقایقی بعد:

ملت محفلی دور میز بلند نشسته بودند و به کاسه های پر از سوپ پیاز داغ که رو به رویشان قرار داشت، نگاه میکردند. البته زیر چشمی به دامبلدور که دفترچه را در صندلی کنار دستش گذاشته بود و قربان صدقه اش میرفت، نگاه میکردند و تلاش میکردند زیر خنده نزنند.

دامبلدور با لبخند و صدایی که عشق و محبت از آن فواره میکرد، گفت:
- خب فرزندان روشنایی... سوپ پیاز گوارا و بدون پیازمون رو به سلامتی این دفترچه ویکیپدیای عزیز نوش جان میکنیم.

محفلی ها به یکدیگر نگاه کردند. سپس به سوپ هایشان. آنها معمولا آنقدر زرنگ بودند که اصلا سوپ نمیخوردند و دور از چشم دامبلدور و مالی، سوپ را در گلدان ها و سایر سوراخ سمبه های خانه گریمولد خالی میکردند. اما اینبار دامبلدور بسیار با احتیاط و محبت نگاهشان میکرد تا دست از پا خطا نکنند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.